eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🌿🌻 تاریخ تولد: ۱۳۴۲ محل تولد: ملایر تاریخ شهادت:۱۳۶۰/۹/۲۶ محل شهادت: منطقه گیلان غرب وضعیت تأهل: مجرد مزار شهید: گلزارشهدای ملایر ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•
💔 . مشکل ما از جایی شرو؏ شد کھ: دیالوگ هاے فیلم‌ها و انیمیشن‌ها را بیشتر از احـادیث دنبال کردیم🙄! . @Razeparvaz|🕊•
●|♥️°•. شهیدهمدانے۸سال‌باصدام‌جنگید! ۳۰سال‌در‌سپاه‌خدمت‌کرد! ۲سال‌بافتنه‌جنگید! و‌آخر‌درسوریه‌شهیدشد! مابه‌این‌مے‌گیم‌عاقبت‌بخیرے...:) 🌱 @Razeparvaz|🕊•
. لازم ‌نیسټ حتما بہ ‌دنباݪ ‌شھادټ ‌باشیم، عمݪ ‌بہ وظیفه، اثراټ ‌وضعے‌ دارد کہ ممکن‌ اسټ منجر بہ‌ شھادت ‌شود...♥️ . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 ۿرڪس براۍ دٻده‌ۺُدڹ ڪار نڪند❝ ♥️ـخُدا براۍ دٻده‌ۺدنۺ ڪـار مۍڪنـد؛؛؛  💛 🌱 @Razeparvaz|🕊•
"رازِپَـــــرۈاز"
شهیـد تهرانے مقـدم: 『روی قبرم بنویسید اینجا مدفن کسی است که‌می خواست اسرائیل را نابود کند!』 سالروز
گفتم‌حاج‌حسن‌چراانقد‌ر کم‌‌میخوابی؟ مریض‌میشی‌یه‌وقت.. میگفت: فلانی‌انقدروقت‌داریم بعد‌مرگ‌بخوابیم‌که‌نگو ... [پدر‌موشکی‌ایران..♥️] @Razeparvaz|🕊•
حـاج مهدۍ باڪࢪۍ: اے عـزیزان بدانیـد ماندنمـان دࢪ گࢪۅ ࢪفٺنمان اسٺ(:🌿 @Razeparvaz|🕊•
"رازِپَـــــرۈاز"
حـاج مهدۍ باڪࢪۍ: اے عـزیزان بدانیـد ماندنمـان دࢪ گࢪۅ ࢪفٺنمان اسٺ(:🌿 #شهیدمهدی‌باکری✨ @Razeparvaz|
فرزندان خود را نیز همانگونه تربیت کنید که سربازانی با ایمان و عاشق‌شهادت(: و علمدارانی صالح و وارث حضرت ابوالفضل (ع‌) برای اسلام بار بیایند‌...❤️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 توی کوچه، کنار دیوار، نشستم. روبه‌رویم سلمان زادخوش به انتظار نشسته بود تا نوبتش برسد.🙍🏻‍♂ فرصت کوتاهی دست داد تا سلمان بپرسد آن تو چه خبر است و بگویم که خواسته دشمن چیست🤭❗️ در همین حال سرباز عراقی سلمان را به طرف اتاق فؤاد برد. او می‌رفت و معترضانه می‌گفت: «اگه بکشنم هم نمیگم سیزده سالَمِه.😏من بیست سال زادمه! اصلاً حالا که این طوره من زن هم دارم!»🤓🧕🏻 چند دقیقه ای پشت در ماندم. می‌توانستم حدس بزنم فؤاد الان دارد به سلمان چه می‌گوید و از او می‌خواهد چه بگوید.😒 مصمم بودم وقتی دوباره برم می‌گردانند داخل سر حرفم باشم و کوتاه نیایم.✌️🏻 توی همین فکرها بودم که صدای داد و فریاد سلمان از اتاق شکنجه به کوچه خلوت رسید.😬 صدای برخورد کابل با بدن نوجوان رزمنده خانوکی را به وضوح می‌شنیدم.😞 فریاد می‌زد و می‌گفت: «آخه من زن دارم. چطور بگم سیزده سالَمِه؟!»😟 طولی نکشید که سلمان، همان که در ایستگاه کرمان زیر صندلی قطار قایم شد تا بتواند بیاید جبهه، ضرب خورده و به هم ریخته، از اتاق بیرون انداخته شد.😢 محمد صالحی را، که تازه با یکی از سربازان عراقی آمده بود، بردند توی اتاق.🚪 مصاحبه با او هم با کتک و شکنجه همراه بود. از اتاق که بیرون آمد دوباره نوبت به من رسید.😑 رفتم داخل و به دستور نشستم سر جای قبلی. فؤاد دیگر آن فؤادی نبود که دیده بودم.😯 از چشمانش کینه و نفرت زبانه می‌کشید. نه دیگر آرام و دلسوزانه که غضبناک پرسید: «حالا میگی سیزده سالِته؟»😡 دست و پایم از ترس می‌لرزید. اگر می‌گفتم سیزده ساله‌ام و به زور آمده‌ام جبهه، به عذابی درونی مبتلا می‌شدم.😣 در آن صورت احساس می‌کردم به کشورم و به خون دوستان شهیدم خیانت کرده‌ام.😩 اگر هم نمی‌گفتم که تکلیفم روشن بود. اسماعیل با کابل قطورش می‌افتاد به جانم و به قول فؤاد لِهَم می‌کرد.😰 یک بار دیگر، به امید اینکه بر سماجت فؤاد غلبه کنم، بخت خودم را آزمودم.😬 سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: «نه، من هفده سالَمِه!»😓 فؤاد دستش را گرفت زیر چانه ام و سرم را بالا آورد. چشمانم افتاد توی چشم های به خون نشسته‌اش.😨 لحظه‌ای نگاهم کرد. بعد برگشت به سمت اسماعیل، گروهبان گنده عراقی. به او اشاره‌ای کرد و ناگهان ضربه محکمی میان شانه هایم نشست؛ آن قدر محکم که برای چند لحظه نفسم بند آمد.🤯😨 پشت بند آن ضربه، که ناغافل خورده بودم، بارانی از کابل روی بدن و سر و صورتم فرود آمد.😭😰 فریاد می‌زدم و گریه می‌کردم.😭😫 به پشت افتاده بودم روی زمین و دست و پایم به حکم غریزه در هوا می‌چرخید تا مانع اصابت کابل به صورت و چشمانم بشود.😵😭 فؤاد، آن هم وطن خائن و خودفروخته، ایستاده بود و داشت کتک خوردن مرا از دست اسماعیل تماشا می‌کرد.😞😢 چند لحظه بعد، فرمان توقف شکنجه را صادر کرد. اسماعیل، نفس زنان، عقب کشید و میدان را برای فؤاد خالی کرد. او یک بار دیگر نزدیک من نشست و این بار دست به شکنجه ای سخت‌تر زد.😑 به زبان فارسی با زشت ترین الفاظ بنا کرد به فحش دادن.🤭 نامرد با وقاحت به مادرم و خواهرم فحش داد.💔 مچاله شدم انگار. چقدر ثانیه ها سنگین و دردناک می‌گذشت بر من!😔 در سراسر عمر کسی به خواهر و مادرم فحش نداده بود.💔 فروریختم😓 یک لحظه به فکرم رسید درست نیست بر سر اینکه سیزده سال دارم یا هفده سال با این مرد بی‌رحم چانه بزنم. داشتم مصلحت اندیش می شدم که فؤاد پرسید: «بالاخره میگی یا بگم ببرن اعدامت کنن؟»🤬 کاملاً نه، اما کمی کوتاه آمدم.😩 گفتم: «میگم شونزده سالَمِه.» ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 با اینکه یک سال پایین آمده بودم فؤاد راضی نشد و دوباره با اشاره‌ای که به عراقی کرد کابل بالا رفت.😱🤕 با همه توان ناله و فریاد کردم، بلکه منصرف بشوند.😭 اما اسماعیل، که در فاصله فحاشی فؤاد سیگاری گیرانده بود، پک محکمی زد و سیگار سرخ شده را آورد که بگذارد روی صورتم.😦🚬 با دست زدم زیر سیگار. آتش پخش شد تو صورت گروهبان عراقی و ریخت روی لباس و سر و صورت خودم.😑💥 آتش ها کم جان‌تر از آن بودند که صورتم را بسوزانند. این جسارتْ اسماعیل را خشمناک‌تر از قبل کرد.🤦🏻‍♂ با مشت و لگد افتاد به جانم و تا لحظه ای که فؤاد برای بار دوم فرمان توقف نداد زد.😭😓 دوباره همه چیز از اول شروع شد. این بار دیگر فؤاد، که وقت زیادی برای سر و کله زدن با من نداشت، کوتاه آمد و گفت: «اصلاً بگو چهارده سالَمِه. خوبه؟»😤 فکر کردم موضوع آنقدرها هم مهم نیست که خودم را از بین ببرم. فکر درستی بود. باید خودم را خلاص می‌کردم. باید کوتاه می‌آمدم؛ اما نه آنقدر که حرفْ حرفِ فؤاد شود.🤔😫 گفتم: «میگم پونزده سالَمِه.»یک بار دیگر فؤاد فحشم داد؛ زشت و زننده.☹️🤐 اما بالاخره قبول کرد. معامله تمام شد!🤕 ضبط صوتش را برداشت. دکمه قرمزش را فشار داد. می‌خواست سؤالش را بپرسد که منصرف شد.🙄 ضبط صوت را خاموش کرد.🎙❌ می‌دانست اگر با آن حال کتک خورده با من مصاحبه کند، صدای خسته و گریه آلودم همه چیز را برای شنونده‌های رادیوی بخش فارسی بغداد لو می‌دهد و لابد مخاطبانش متوجه اجباری بودن آن مصاحبه خواهند شد.😏🤧 به همین دلیل ضبط صوت را خاموش کرد تا از من بخواهد آبی به سر و صورتم بزنم.💧 مقداری آب به صورتم زدم. سرباز عراقی حوله‌ای برداشت و با دو دستش آن را جلوی صورتم بالا و پایین کرد که بادی بخورم و نفسی تازه کنم تا مصاحبه عادی و معمولی به نظر بیاید.🙄🤕 سرانجام فؤاد دکمه ضبط صوت را فشار داد. میکروفن را گرفت جلوی دهانش و پس از مقدمه ای کوتاه از من پرسید: «بچه جان، خودتون رو معرفی کنید و بگید چند سالتونه؟»🧐 خودم را معرفی کردم و گفتم پانزده ساله‌ام. فؤاد پرسید: «چطور شد که شما به جبهه اومدید؟»😄 او انتظار داشت بگویم مرا به زور به جبهه آورده‌اند؛ اما گفتم: «جبهه به نیرو نیاز داشت. اعلام کردن هر کی می‌تونه بیاد. من هم اومدم.»😌🤷🏻‍♂ فؤاد جواب هیچ یک از سؤال هایش را آن طور که می‌خواست نگرفته بود. از طرفی حوصله نداشت بازی را از اول شروع کند🤪 ناگزیر ضبط صوت را خاموش کرد، چند فحش دیگر هم نثارم کرد، و از اسماعیل خواست مرا به زندان برگرداند.😁👊🏻 اما، قبل از بازگشتم میان اسرا، تهدیدی بود که باید می‌کرد. گفت: «اگه به بقیه بگی کتک خوردی، اعدامت می کنیم!»😡 نتوانستم تهدید او را توجیه کنم. فؤاد چرا نمی‌خواست بقیه اسرا بدانند مرا کتک زده است؟😐⛓ مثل فرماندهی که در عملیات جنگی بزرگی دشمنش را مجبور به شکست کرده باشد، به زندان برگشتم.😎🤞🏼 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
‌. "‌شب بود و هَواے ڪَربلا عالے بود‌‌ در مِصرع قبل جاے مـا خالے بود..💔" ‌. ✋🏼 (ع) @Razeparvaz|🕊•
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🌿🌻 تاریخ تولد: ۱۳۷۴/۱/۲۶ محل تولد:تهران تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۸/۲۱ محل شهادت: سوریه-حلب وضعیت تأهل: مجرد مزار شهید: تهران،امامزاده علی اکبرچیذر ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•
.•°💌🍃|● . از کلیہ‌ی کسانۍ کہ پیام مرا مےشنوند، مےخواهم کہ مردم را به تقـۅا و تركِ گنـاه، خصوصاً غیبـت، دعوټ کنند💁🏻‍♂ ‌. 🌱 @Razeparvaz|🕊•
【✌️🏿🕶 】 در ملڪوت اعلا..؛ ڪسی جز شھید، زنده نیسټ و حیـاټ دیگراݧ اگر هم باشد بہ طفیلے شھداست👀..! • 🌱 @Razeparvaz|🕊•
🔥 - دلم‌برات‌میسوزه +چرا؟!! - چون‌برات‌شهادت‌مینویسم با‌گناهات‌خط‌میزنے :)) ؏ @Razeparvaz‌|🕊•
°•|💞🙂🖌|•. بهـش‌گفتـم‌:«تـوی‌راه‌ڪہ‌بـرمـےگردۍ، یہ‌خـورده‌ڪاهـووسبـزۍبخر.»🥦💸 گفت:«من‌سرم‌خیلـےشلوغہ،مےترســم یادم‌بـره.😅روی‌یہ‌تیڪہ‌ڪاغـذ‌هرچے مےخواهـےبنـویس‌بهـم‌بده.»📝همـون‌ موقـع‌داشت‌جیبـش‌راخالـےمےڪـرد ... یک‌دفترچہ‌یادداشت‌و‌یک‌خودکاردرآورد‌ گذاشـت‌زمیـن؛برداشتمشان‌تاچیـزهایـے کہ‌مےخـواستم،‌برایـش‌بنویسم،یـک‌دفعہ ‌بهم‌گفت:«ننویسی‌ها!»🤯جـا‌خوردم!😧نگاهش‌کہ‌کردم،بہ‌نظرم‌عصبانـے‌شده‌بود!گفتم:«مگہ‌چیشده؟»گفت:«اون‌خودکاری‌ کہ‌دستتہ،مال‌بیت‌المالہ.»✋🏼گفتم:«منکہ‌ نمےخواهم‌کتـاب‌باهاش‌بنویسـم!دوسہ‌تا ڪلمہ‌کہ‌بیـش‌ترنیسـت.» گفت:«نه!!.»😑 🌱 @Razeparvaz|🕊•
ما جبهہ‌اۍ‌ها از ݪقاءاللہ جاموندیم..؛💔 ‌‌دهہ شصتیها ..👀 هفتادۍها ..✨ هشتادۍها ..🕶 از بقیہ‌اللہ جا نمونید ...✋🏼 🌱 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 شعاع زرد آفتاب از پنجره آهنی کوچکی که درست زیر سقف بلند زندان نصب شده بود افتاد روی دیوار.🌞✨ از بیرون صدای اتومبیل‌هایی که از خیابان می‌گذشتند به گوش می‌رسید.🚗🚙 غروب شده بود. یک بار دیگر درِ زندان باز شد. گروهبان آمد داخل. صالح به پیشبازش رفت. گروهبان کاغذی به صالح نشان داد و چیزهایی به او گفت. 💁🏻‍♂🗓 صالح برگشت به طرف ما و گفت: «برادرا، توجه کنین!🛎افرادی که اسماشون خونده میشه بلند شن بیان بیرون.»🤨 گروهبان شروع کرد به خواندن: محمد ساردویی، رضا امام قلی زاده، جواد خواجویی، احمد علی حسینی، محمد باباخانی، سلمان زادخوش، مجید ضیغمی، منصور محمودآبادی، حمید تقی زاده، ابوالفضل محمدی، یحیی کسایی نجفی، حسن مستشرق، حسین قاضی زاده، یحیی دادی نسب قشمی، سید عباس سعادت، حمیدرضا مستقیمی، عباس پورخسروانی، علی رضا شیخ حسینی، حسین بهزادی، سید علی نورالدینی، محمد صالحی، محمود رعیت نژاد، احمد یوسف زاده.📣 چسبیده به زندانْ اتاقک کوچکی بود مخصوص نگهبان‌ها. همه‌مان را بردند آنجا.🙆🏻‍♂ در را هم پشت سرمان بستند.😟 نگاهی به یک دیگر انداختیم. اولین چیزی که توی چشم میزد چهره‌های بچگانه و قدهای کوتاهمان بود و صورت های صاف و بی مو.👱🏻‍♂ این فصل مشترک همه مان بود!🤦🏻‍♂ بعد از روز اعزام، سن و سال دوباره برایمان مشکل ساز شده بود. بزرگ ترینمان فقط نوزده سال داشت.😑 از میان آن جمع بیست وسه نفره عباس پورخسروانی، مجید ضیغمی، سلمان زادخوش، و علی رضا شیخ حسینی را می شناختم.😀✋🏼 همه شان زخمی بودند.ساعتی از ورودمان به اتاقک نگهبان ها نگذشته بود که یکی خبر داد دارند بچه ها را می‌برند.😞 چه خبر تلخی!🖤 سرم را چسباندم به میله های پنجره زندان.⛓ می‌توانستم محوطه زندان و دری را که به کوچه باز میشد ببینم.👁👁 داشتند دوستانمان را می‌بردند. داشتیم تنها می‌شدیم.💔 منتظر ماندم حسن را ببینم. دیدم او هم داشت دنبال من می‌گشت.😃👋🏼 صدایش زدم و برایش دست تکان دادم. رد صدایم را گرفت و پیدایم کرد.😇 نزدیک نمی‌توانست بشود. از دور دستی به محبت تکان داد و شنیدم که گفت: «اگه رفتی، به همه سلام برسون!»☹️❤️لحظه‌ای بعد حسن، یار و یاورم در غربت اسارت، از در خروجی محوطه زندان بیرون رفت و دیگر ندیدمش.😭 برگشتم گوشه ای نشستم. دلم گرفته بود🥀 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 مسیر زندگی آدم‌ها گاه با اتفاقی کوچک به کلی تغییر می‌کند. اگر همه چیز به حالت عادی پیش می‌رفت، من همراه حسن اسکندری و بقیه بچه‌های گردانمان به اردوگاه اسرا منتقل می‌شدیم.☹️⚙ اما وقتی فیلم اسرای ایرانی، که در بصره با نان و سیب پذیرایی شدند، از تلویزیون دولتی عراق پخش می‌شود، از قضا صدام حسین، رئیس جمهور عراق، پای تلویزیون می نشیند.🤦🏻‍♂ پخش تصویر چند اسیر نوجوان ایرانی، که من یکی از آنها بودم، صدام را به صرافت می‌اندازد به حیله‌ای دست بزند.😈☝️🏼 فرمان می‌دهد اسرای کوچک را به اردوگاه نفرستند!😦 در فاصله زمانی‌ای که عکس گرفتم و پرونده‌ام تکمیل شد و رفتم برای مصاحبه با فؤاد و برگشتم به زندان، دستور صدام به رئیس زندان، ابووقاص، رسیده بود.😪✋🏼 او اسرای کم سن و سال را به مدد عکس و مشخصات پرسنلی‌شان، که در پرونده‌ها موجود بود، شناسایی کرده و اسم هایشان را در لیستی جداگانه نوشته بود.🔖🖌 وقتی به زندان برگشتم از لابه لای اسرا به زحمت خودم را به حسن رساندم و کنارش جایی پیدا کردم و نشستم.🤕 حسن پرسید: «کجا بودی؟»🤔 گفتم: «تکمیل پرونده.»📂📄📑 گفت: «من هم رفتم. ولی تو اونجا نبودی. چرا این قدر طول کشید؟»🙄🙍🏻‍♂ حرف را عوض کردم تا متوجه کتک خوردنم نشود.🚶🏻‍♂ اما چند لحظه بعد، وقتی ناخودآگاه آستینم کمی بالا رفت، حسن با کنجکاوی مچ دستم را گرفت و آستینم را بالا زد.🤕😔 من هم مثل او، برای اولین بار، آثار کابل را روی ساق دست هایم دیدم؛ خطوط درهم ریخته کبود، که بی‌هیچ نظمی ردی ساعد و بازوهایم رسم شده بود💔 همه چیز لو رفت. چشمان حسن پر از اشک شد.😢 سرم را روی سینه‌اش فشرد و گفت: «نامردا زدنت؟»☹️😞 گفت: «بدجوری.»☹️ حسن پیراهنم را بالا زد. چند نفر از اطرافیان با دیدن پشتم، که سیاه شده بود، آه کشیدند و عراقی‌ها را لعنت کردند.😪🤛🏼 صدای باز شدن قفل در به گوش رسید. پیراهنم را پایین آوردم و پشت حسن پنهان شدم.🤕🙉 اسماعیل، همان گروهبانی که کتکم زده بود، داخل شد و از روی لیستی که توی دستش بود اسمم را صدا زد.🗣📄 دستم را بالا گرفتم.🙋🏻‍♂ گروهبان تا چشمش به من افتاد برگشت به طرف صالح و چیزهایی گفت و خواست در را پشت سرش ببندد. صالح اما اصرار کرد گروهبان قدری صبر کند.⛔️ صبر کرد. بعد به من گفت: «میگه صدام حسین تصمیم گرفته اسرای کم سن و سال رو آزاد کنه. ولی این بچه همین الان اصرار داشت که هفده سالِشِه.»😏😆 نیم خیز شدم و گفتم: «راست گفتم. من که بچه نیستم!»😒 گروهبان داشت در را می‌بست که جناب سرهنگ پای گچ گرفته‌اش را دو دستی جابه جا کرد و با صدای بلند صالح را صدا زد.🗣🖐🏼 ـ آقا صالح، نذار بره. بگو این بچه میگه من اشتباه کردم. می‌خواد برگرده ایران.😩 صالح حرف های سرهنگ را برای گروهبان عراقی ترجمه کرد. او هم جلوی اسم من علامتی زد و رفت. در که بسته شد، حسابی از جناب سرهنگ طلبکار شدم.😠 گفتم: «مرد حسابی، من کی خواستم برگردم ایران؟😤من کی گفتم اشتباه کردم؟»😫 سرهنگ تقوی با لحنی پدرانه گفت: «پسر جان، حالا زده به کله رئیس جمهور اینا که شما رو آزاد کنه.🕊 تو باید خدا رو شکر کنی. چرا این قدر غُدّی تو؟🤦🏻‍♂ از این موقعیت استفاده کن عزیز دلم. شاید واقعاً آزادتون کردن. اینا به خاطر تبلیغات هم که شده شما رو آزاد می کنن. مطمئنم.»🙂👋🏼 توی دلم کلی بد و بیراه به سرهنگ حواله کردم. از ترحم او و عراقی‌ها، حتی به فرض اینکه واقعاً بخواهند آزادم کنند، بدم می‌آمد.😖😒 تا آنجا پا به پای دیگر رزمنده‌ها آموزش دیده بودم، جنگیده بودم، تیر شلیک کرده بودم، اسیر شده بودم، و چند دقیقه قبل از آن کلی کتک خورده بودم.😓 زورم می آمد بگویند که تو بچه ای و باید برگردی پیش مادرت!😭💔 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•