eitaa logo
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
31.1هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
361 فایل
راهِ شَهادَت بَسـته نیست، هَنـوز هَم می شود شهید شد اَمـّا هَنوز شَرطِ شَهیـد شُـدَن شَهـیدانه زیستن است تبادل و تبلیغات: @Eamahdiadrkni1 عنایات و.: @aboebrahiim روضه نیابتی: @Mahdi1326 کانال فروشگاهمون: https://eitaa.com/joinchat/172425437Ca032079577
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📝 نویسنده : ❤️ 💠 در را که پشت سرش بست صدای مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد. دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود. 💠 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمی‌زند زیرا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود. چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرین‌تر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه می‌زد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمی‌گشت. 💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانی‌ام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و می‌ترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم. پس از یک روز روزه‌داری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از برای حیدر ضعف می‌رفت. 💠 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود. گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل می‌کردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش می‌چکید. 💠 چند روز از شروع می‌گذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم‌صحبتی‌مان کاملاً از دست رفته بود. عباس دلداری‌ام می‌داد در شرایط عملیات نمی‌تواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم. 💠 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را می‌لرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم می‌خواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، می‌خوای باهاش حرف بزنی؟» 💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بی‌خبرم! انگار صدایم هم از در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظه‌ای سکوت، صدای ضربه‌ای و ناله‌ای که از درد فریاد کشید. 💠 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد می‌تونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!» احساس نمی‌کردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به‌جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می‌آمد که به حالت خفگی افتادم. 💠 ناله حیدر همچنان شنیده می‌شد، عزیز دلم درد می‌کشید و کاری از دستم برنمی‌آمد که با هر نفس جانم به گلو می‌رسید و زبان عدنان مثل مار نیشم می‌زد :«پس چرا حرف نمی‌زنی؟ نترس! من فقط می‌خوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!» از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس‌های بریده‌ای که در گوشی می‌پیچید و عدنان می‌شنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت می‌برم!» 💠 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر منه و خونش حلال! می‌خوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. جانی که به گلویم رسیده بود، برنمی‌گشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی‌آمد. 💠 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. پیشانی‌ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم را روی صورتم حس کردم. از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا می‌زدم و دلم می‌خواست من جای او بدهم. 💠 همه به آشپزخانه ریخته و خیال می‌کردند سرم اینجا شکسته و نمی‌دانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه است که از جراحت جانم جاری شده است. عصر، حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته جانم شده بود. 💠 ضعف روزه‌داری، حجم خونی که از دست می‌دادم و عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن‌عمو هر سمتی می‌رفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی‌ام مرهمی پیدا کنند و من می‌دیدم درمانگاه شده است... ادامه دارد....
📚 ✍🏻 نویسنده : ❤️ 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق می‌زد و با چشمانی به رویم می‌خندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمی‌رسید. 💠 پاهایم سُست شده بود و فقط می‌خواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار جیغم را در گلو خفه کرد. مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ می‌زدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی می‌کُشمت!» 💠 از نگاه نحسش نجاست می‌چکید و می‌دیدم برای تصاحبم لَه‌لَه می‌زند که نفسم بند آمد. قدم‌هایم را روی زمین عقب می‌کشیدم تا فرار کنم و در این راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. از درماندگی‌ام لذت می‌برد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمی‌کردم انقدر زود برسی!» 💠 با همان دست زخمی‌اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی‌ام را به رخم کشید :«با پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!» پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. می‌دید تمام تنم از می‌لرزد و حتی صدای به هم خوردن دندان‌هایم را می‌شنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟» 💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خنده‌ای چندش‌آور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط راهی نیس!» همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و می‌دیدم می‌خواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری می‌لرزید که نفسم به زحمت بالا می‌آمد و دیگر بین من و فاصله‌ای نبود. 💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا می‌کرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه می‌رفت تا تکان نخورم. همانطور که جلو می‌آمد، با نگاه بدن لرزانم را تماشا می‌کرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو چیزی هم پیدا میشه؟» 💠 صورت تیره‌اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی می‌زد و نگاه هیزش در صورتم فرو می‌رفت. دیگر به یک قدمی‌ام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمی‌دانستم چرا مرگم نمی‌رسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم بریدم!» احساس کردم بریده شد که نفس‌هایم به خس‌خس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمی‌اش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید. 💠 چشمان ریزش را روی هم فشار می‌داد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی می‌شدم که نارنجک را با دستم لمس کردم. عباس برای چنین روزی این را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم. 💠 انگار باران و گلوله بر سر منطقه می‌بارید که زمین زیر پایمان می‌جوشید و در و دیوار خانه به شدت می‌لرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم می‌چرخید و با اسلحه تهدیدم می‌کرد تکان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره‌های عمو، برای من می‌تپید و حالا همه شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم... ادامه دارد....
افطار بیست و دوم🖤 یا مُؤْنِسِى عِنْدَ وَحْشَتِى و من سوار بر قایقی شکسته در مرکز اقیانوس طوفانی دنیا تنها تو را صدا می‌زنم که اگر غرق در دریای و هم باشی یاد توست که آرام کننده دلهاست أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ و تنها یاد توست که آرام کننده دلهاست💚 و نام توست که دهان‌ها را پر از طعم و عطر می‌کند اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ قَلِيلاً مِنْ كَثِيرٍ و من سالهاست که با کاسه ترک‌ برداشته وجودم بی‌کران رحمت تو را 🌊 طلب می‌کنم وَ هُوَ عِنْدِى كَثِيرٌ وَ هُوَ عَلَيْكَ سَهْلٌ يَسِيرٌ و آنکه من از تو می‌خواهم در نظرم دریای بی‌کران است و در میزان لطف و قدرت تو از هیچ هم هیچ‌تر است ‌امشب شب عاشقی است❤️ اوج قله رحمت است که تمام انسانها مسافرند در این مسیر و تنها تویی که مقصد تمام دنیایی امشب باید سکوت کرد تا بتوانی صدای نجوای ملائک را بشنوی✨ و سخن گفت به جبران تمام سالهایی که دور بودی از معبود خویش و من امشب باز خواهم گشت به آغوش رحمت خدا😍 و آغوش رحمت الهی است و یا رحمه الله الواسعه💔 برگرفته از ۱.دعای جوشن کبیر ۲.سوره رعد آیه ۲۸ ۳.دعای افتتاح
💌 🌙• افطار بیست‌نھم۹۲۝ و شاید آخرین افطار....‌‌‌‌.... شَهْرُ رَمَضانَ‏ الَّذی أُنْزِلَ فیهِ الْقُرْآنُ هُدىً لِلنَّاسِ وَ بَیِّناتٍ مِنَ الْهُدى‏ وَ الْفُرْقانِ سفره عاشقی در حال جمع شدن است💔 باورش سخت است که امشب باز خواهیم گشت به همان دنیای بی‌روح و پر سر و صدای خسته کننده🍂 کمتر از چند نفس مانده تا بندهای آسمان از دل زمین کنده شود و دوباره لمس کردن ستاره‌ها💫 و هم صحبت شدن با خورشید بشود آرزو☀️ تا دوباره تنگ بلور آرامش با هیاهوی سرسام‌آور دنیا ترک بردارد القلبُ حَرَمُ اللّه ِ فلا تُسْكِنْ حَرَمَ اللّه ِ غَيرَ اللّه ِ  و دل حرم خداست❤️ و حرم یعنی حریم و یعنی از آنچه که حضرت معبود حرام کرده بر حذر باشی و من همیشه قلبم را به متاعی ناچیز اجاره می‌دادم به این و آن و آن چیز که در دلم نبود💔 بود و خدا جاروی غفران خویش را به دست گرفت و هر چه خاک و خاکستر بود از خانه‌ی دلم جارو کرد شیشه‌ی پنجره کوچک قلبم را با آب شست🌧 و در باغچه‌ی سوخته وجودم گل‌های بهشتی عشق کاشت🌺 و کوچه را آذین بست و حالا کلید این کاشانه را به دستان من داده است و در گوشم زمزمه می‌کند بنده‌جانم حواست دوباره پرت نشود آدرس این کوچه‌ را گم نکنی باز دوباره با سنگ گناه شیشه دلت را نشکنی.... و آخرین نصیحت‌های او در میان صدای گوش‌خراش دنیا چشم که باز می‌کنم دوباره منم و خیابان‌های شلوغ شهر و آسمانی که از دود ماشین‌ها کدر شده است و من دوباره همان سرگردان همیشگی در این شهر درندشت و من همیشه سرگردان توام این هم گذشت اما هنوز چشمهایم کویری دور افتاده است🥀 از دریای نگاهت نگار بی‌قرینه هلال ماه رویت کی پدیدار می‌شود پس؟🌙 دلم تنگ است برایت و آنکه دوباره از تو دور بیفتم قلبم را به درد می‌آورد مولایم جان جهان جهان جان💚 پدر جان.........بی تو نفس کشیدن سخت است کجایی......‌؟؟؟ برگرفته از ۱.سوره بقره آیه ۱۸۵ ۲.حدیث امام جعفر صادق ع جامع‌الاخبار/ص۵۱۸/ح۱۴۶۸
افطار بیست و دوم🖤 یا مُؤْنِسِى عِنْدَ وَحْشَتِى و من سوار بر قایقی شکسته در مرکز اقیانوس طوفانی دنیا تنها تو را صدا می‌زنم که اگر غرق در دریای و هم باشی یاد توست که آرام کننده دلهاست أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ و تنها یاد توست که آرام کننده دلهاست💚 و نام توست که دهان‌ها را پر از طعم و عطر می‌کند اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ قَلِيلاً مِنْ كَثِيرٍ و من سالهاست که با کاسه ترک‌ برداشته وجودم بی‌کران رحمت تو را 🌊 طلب می‌کنم وَ هُوَ عِنْدِى كَثِيرٌ وَ هُوَ عَلَيْكَ سَهْلٌ يَسِيرٌ و آنکه من از تو می‌خواهم در نظرم دریای بی‌کران است و در میزان لطف و قدرت تو از هیچ هم هیچ‌تر است ‌امشب شب عاشقی است❤️ اوج قله رحمت است که تمام انسانها مسافرند در این مسیر و تنها تویی که مقصد تمام دنیایی امشب باید سکوت کرد تا بتوانی صدای نجوای ملائک را بشنوی✨ و سخن گفت به جبران تمام سالهایی که دور بودی از معبود خویش و من امشب باز خواهم گشت به آغوش رحمت خدا😍 و آغوش رحمت الهی است و یا رحمه الله الواسعه💔 برگرفته از ۱.دعای جوشن کبیر ۲.سوره رعد آیه ۲۸ ۳.دعای افتتاح
💌 🌙• افطار بیست‌نھم۹۲۝ و شاید آخرین افطار....‌‌‌‌.... شَهْرُ رَمَضانَ‏ الَّذی أُنْزِلَ فیهِ الْقُرْآنُ هُدىً لِلنَّاسِ وَ بَیِّناتٍ مِنَ الْهُدى‏ وَ الْفُرْقانِ سفره عاشقی در حال جمع شدن است💔 باورش سخت است که امشب باز خواهیم گشت به همان دنیای بی‌روح و پر سر و صدای خسته کننده🍂 کمتر از چند نفس مانده تا بندهای آسمان از دل زمین کنده شود و دوباره لمس کردن ستاره‌ها💫 و هم صحبت شدن با خورشید بشود آرزو☀️ تا دوباره تنگ بلور آرامش با هیاهوی سرسام‌آور دنیا ترک بردارد القلبُ حَرَمُ اللّه ِ فلا تُسْكِنْ حَرَمَ اللّه ِ غَيرَ اللّه ِ  و دل حرم خداست❤️ و حرم یعنی حریم و یعنی از آنچه که حضرت معبود حرام کرده بر حذر باشی و من همیشه قلبم را به متاعی ناچیز اجاره می‌دادم به این و آن و آن چیز که در دلم نبود💔 بود و خدا جاروی غفران خویش را به دست گرفت و هر چه خاک و خاکستر بود از خانه‌ی دلم جارو کرد شیشه‌ی پنجره کوچک قلبم را با آب شست🌧 و در باغچه‌ی سوخته وجودم گل‌های بهشتی عشق کاشت🌺 و کوچه را آذین بست و حالا کلید این کاشانه را به دستان من داده است و در گوشم زمزمه می‌کند بنده‌جانم حواست دوباره پرت نشود آدرس این کوچه‌ را گم نکنی باز دوباره با سنگ گناه شیشه دلت را نشکنی.... و آخرین نصیحت‌های او در میان صدای گوش‌خراش دنیا چشم که باز می‌کنم دوباره منم و خیابان‌های شلوغ شهر و آسمانی که از دود ماشین‌ها کدر شده است و من دوباره همان سرگردان همیشگی در این شهر درندشت و من همیشه سرگردان توام این هم گذشت اما هنوز چشمهایم کویری دور افتاده است🥀 از دریای نگاهت نگار بی‌قرینه هلال ماه رویت کی پدیدار می‌شود پس؟🌙 دلم تنگ است برایت و آنکه دوباره از تو دور بیفتم قلبم را به درد می‌آورد مولایم جان جهان جهان جان💚 پدر جان.........بی تو نفس کشیدن سخت است کجایی......‌؟؟؟ برگرفته از ۱.سوره بقره آیه ۱۸۵ ۲.حدیث امام جعفر صادق ع جامع‌الاخبار/ص۵۱۸/ح۱۴۶۸