ﺗـااربعین🖤
ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ...
ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ ﻧﮑﻨﺪ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻤﺎﻧﻢ !
ﻧﮑﻨﺪ ﺑﻐﺾ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﻏﻢ🥀
ﻧﻪ ﺑﺒﺎﺭﺩ
ﻧﻪ ﺑﮑﺎﻫﺪ
ﺍﺑﺪ ﺍﻟﺪﻫﺮ ﺑﻤﺎﻧﺪ ؟
؟ﻧﮑﻨﺪ ﺍﺷﮏ ﻧﺮﯾﺰﻡ ؟
ﻧﮑﻨﺪ ﮐﺮﺏ ﻭ ﺑﻼ ﺭﺍ ﻧﺪﻫﯽ🕌
ﺣﻀﺮﺕ ﺍﺭﺑﺎﺏ ؟
نکند باز بمانم ؟
ﻧﮑﻨﺪ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺣﺮﻡ
ﺍﻫﻞ ﺣﺮﻡ
ﻣﯿﺮ ﻭ ﻋﻠﻤﺪﺍﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ ؟😭
ﻧﮑﻨﺪ
ﭘﺎﯼ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺣﺮﻣﺖ ﺑﺎﺯ ﺑﻤﺎند👣
ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﺣﺴﺮﺕ ﻭ ﺁﻫﺶ؟
ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ🥀
ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ ﻧﮑﻨﺪ ﺩﯾﺮ ﺷﻮﺩ ﺟﺎ بمانیم.
نکند دیر شود جا بمانیم ...💔
•السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_پنجاه_ششم ام
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_پنجاه_هفتم
نیم ساعتی از آمدنشان گذشته بود.هردو روی مبل دو نفره کنار هم اما با فاصله نشسته بودند.امیر مشغول صحبت با بقیه مردها بود و الینا هم هرازگاهی در بحث های همکارانش شرکت میکرد.
البته بماند که بیشتر حواس الینا سمت نگاه دیگران روی امیرحسین بود و بماند که وقتی برق تحسین را در نگاه دیگران میدید چقدر ذوق میکرد!
چند دقیقه بعد عارفه که تا آن لحظه روبروی الینا نشسته بود جایش را عوض کرد و روی صندلی کنار الینا نشست و گفت:
+میگم الی بی دلیل نبود هی این رایان خانتونو از ما مخفی میکردیا!ماشالا هزار ماشالا به چشم برادری بزنم به تخته خیلی آقاست.
الینا که دیگر هیچ استرسی نداشت سر خوش خندید و ابرویی برای عارفه بالا انداخت.
عارفه به بازوی الینا کوبید که باعث شد کاردی که داشت با آن پرتقال پوست میگرفت از دستش به درون بشقاب بیفتد.
از صدای ایجاد شده امیر به سمت الینا برگشت و نگران پرسید:
+چی شد؟
الینا با لبخند جواب داد:
-هیچی بابا چاقو از دستم افتاد!
خیال امیرحسین با شنیدن این حرف راحت شد و برگشت طرف آقای صالحی و ادامه ی صحبتهایش را از سر گرفت.
عارفه با قیافه ی بانمکی گفت:
+واه واه واه!نگاشون کن تروخدا!چه دل نازکم هس!همچین نگران پرسید چی شد هرکی ندونه فک میکنه الی رو از اتاق عمل اوردن بیرون!
الینا تکه ای پرتقال زد سر کارد و گرفت سمت امیرحسین و خطاب به عارفه گفت:
-حسود بانو جان؟بوی حسادتت همه ی خونه رو برداشته ها!
امیرحسین که مشغول صحبت بود متوجه تکه پرتقال نشده بود که آقای صالحی بعد از تایید حرفهای امیر با سر اشاره ای به کارد دست الینا انداخت و گفت:
+پرتقال بزن برادر!
بعدهم با حالت ناله مانند و بامزه از گفت:
+خدا بده شانس!
امیرحسین متعجب کمی چرخید تا متوجه پرتقال شد...
نه تنها قلبش که حس میکرد تمام وجودش به طپش افتاده.هنوز نگاه متعجبش به پرتقال بود که با اشاره سر الینا به پرتقال به خودش اومد.ولی نفهمید چطور پرتقال رو خورد!
بعد از اینکه خانم علوی شیرینی هارو تعارف کرد رو به الینا گفت:
+الینا جان یه دقیقه میای تو آشپزخونه؟
الینا حتمنی گفت و از جا بلند شد.امیرحسین که متوجه درخواست خانم علوی نشده بود پرسشی نگاهی به الینا انداخت که الینا جواب داد:
_خانم علوی کارم داره.من میرم تو آشپزخونه و زود میام باشه؟!
امیرحسین لبخند مهربانانه ای زد و گفت:
+باشه...
الینا پشت سر خانم علوی وارد آشپزخونه شد.خانم علوی همانطور که شربت هارو میریخت تو لیوان گفت:
+خب ورپریده بگو ببینم این کیه با خودت کشوندی؟!
از نحوه ی صدا زدن خانم علوی به شدت بدش اومد ولی به روی خودش نیاورد و گفت:
_ایشون آقای رادمهر برادر دوتا دوستامن!
خانم علوی سری به نشانه تفهیم تکان داد و گفت:
_که اینطور...
🍃راوی
بعد از گذشت یک ساعت اکثر مهمانها بار دیگر برگشت ارمیا رو تبریک گفتن و عزم رفتن کردن.بعد از عارفه و برادرش عرفان نوبت الینا و امیرحسین شد که جلوی در برن و خدافظی کنن که خانم علوی با اشاره دست اونارو متوقف کرد و گفت:
+الینا جان اگه میشه شما چند دقیقه ای بمون باهات کار دارم.
الینا به ناچار باشه ای و گفت و به همراه امیرحسین منتظر شد.
بعد از ربع ساعت وقتی همه مهمانها رفتن و خونه خالی شد الینا بی صبرانه به سمت خانم علوی رفت و گفت:
+با من کاری داشتین؟درخدمتم!دیر وقته...
خانم علوی لبخند معنا داری زد و همونطور که زیر چشمی به امیرحسین نگاه میکرد گفت:
+اینجا که نمیشه حرف زد.
امیر با چشمای گرد شده نگاهی به خانم علوی انداخت.الینا کلافه چشمش را چرخی داد و گفت:
_خانم علوی این آقا امشب به عنوان شوهر من اومدن اینجا پس یقینا از همه چیز باخبرن دیگه.حالا امرتون رو بفرمایید.
+آخه...
الینا به میان حرف خانم علوی پرید و درحال ی که یک چشمش به ساعتی بود که یازده شب را نشانش میداد گفت:
_بگیــــن!!!
خانم علوی نفسش رو فوت کرد و گفت خیل خب.خودت خواستی!...راستش من میخوام تورو برا پسرم ارمیا خواستگاری کنم!
بعد از گفتن این حرف خانم علوی با خیالی آسوده از اینکه حرفش رو زده به پشتی مبل تکیه داد.الینا ناباور به خانم علوی خیره شد و امیرحسین...
نمیدانست چرا بدنش،دست و پاهایش از کار افتاده.چرا زبانش قفل شده!چرا حتی قلبش درست کار نمیکند!
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_پنجاه_هشتم
نمیدانست چرا بدنش،دست و پاهایش از کار افتاده.چرا زبانش قفل شده!چرا حتی قلبش درست کار نمیکند!
شاید هم میدانست وسعی داشت خودش را به نفهمی بزند!
جلوی چشمانش داشتند از الینا خواستگاری میکردند!
هیچ وقت خودش را برای روزی که کسی جز خودش از الینا خواستگاری کند آماده نکرده بود!
الینا در جامعه دختر شوهر داری شناخته شده بود و امشب هم خودش بود که نقش شوهر الینا را داشت!هرچند فیلمی!هرچند الکی!
ظاهر بیرونش چیزی از درونش رو بروز نمیداد.برای همین هیچ کس متوجه آشوب درون امیرحسین نشده بود!
الینا ناباور سری تکون داد و با لبخند عصبی و مسخره ای سعی داشت حرف بزند:
_چ...چی...ینی چی...kidding me...ha...kidding...don't you؟!(شوخی میکنید...ها...شوخیه...مگه نه؟!)
خانم علوی با اینکه از بخش های انگلیسی صحبت الینا چیزی نفهمیده بود با لحنی که مثلا سعی در جلب رضایت الینا داشت گفت:
+ببین الینا جان.ارمیا خیلی پسر خوبیه.مخصوصا هم که چند سال خارج زندگی کرده فرهنگ شما خارجیا رو خوب بلده.البته من هنوز با خودش کامل صحبت نکردم فقط ازش پرسیدم نظرت در رابطه با الینا چیه اونم قربونش برم گف به چشم خواهری خانم خوب و متشخصیه...
خانم علوی میخواست ادامه دهد که الینا با عصبانیت از جا بلند شد و گفت:
_باورم نمیشه خانم علوی.شما دیگه چرا؟شما که از همه چیز زندگی من خبر دارید.شما که میدونید من چرا مجبور شدم به دروغ به همه بگم شوهر دارم.
شما که میدونید من چرا به همراه آقای رادمهر امشب به اینجا اومدم.شما چرا دارین این حرفارو میزنین؟شما چرا دارین بحث خواستگاری که دقیقا همون بحثیه که من ازش فراریم رو پیش میکشید؟
امیرحسین که به خودش اومده بود همان اول خواست دخالت کند،خواست الینا را با خود از آنجا بکشد بیرون ولی سعی گرفت عاقلانه تصمیم بگیرد.
فکر کرد شاید خود الینا هم با ارمیا موافق باشد.با اینکه بعد از این فکر قلبش سوخت ولی او کسی نبود که دیگران را مجبور به کاری که دوست ندارند بکند.مخصوصا الینارا!!!
خانم علوی با شنیدن صحبتهای الینا از جا بلند شد و گفت:
+چرا زود عصبانی میشی عزیزم؟منم به خاطر اینکه از وضع زندگیت خبر دار هستم این پیشنهاد رو بهت دادم دیگه!چون میدونم تو چرا از خواستگاری فراری هستی دارم ازت خواستگاری میکنم برا پسرم.
دیگران که زندگی تورو نمیدونن.تو هم چون از عکس العملشون میترسی بهشون اجازه دونستن نمیدی و نمیزاری بیان خواستگاریت.ولی من میدونم!هان؟!نه پسر من مشکلی داره که تو ردش کنی نه تو از نظر من و پسرم مشکلی داری!
الینا از صحبت های خانم علوی چندشش شد!حس میکرد خانم علوی به شدت قصد ترحم به او را دارد.درواقع حسش میگفت خانم علوی میخواد با عروس کردن الینا به او لطف کند!
چقدر خودپسندانه حرف میزد!چرا فکر میکرد پسرش هیچ مشکلی ندارد؟!
مگر آدمیزاد بدون مشکل هم میشود؟!...
این افکار بی رحمانه به ذهن الینا حمله کرده بودن و قدرت و توانایی حرف زدن رو ازش گرفته بودن.
خانم علوی که سکوت الینا رو مبنی بر رام شدن و قبول کردنش گذاشته بود گفت:
+خب حالا کِی دهنمونو شیرین کنیم؟!
امیرحسین عرق سردی رو بر تیره ی کمرش حس کرد اما کماکان ساکت مونده بود و فقط حس میکرد چیزی تا رفتن جان از بدنش نمونده!
الینا با شنیدن صدای خانم علوی به خودش اومد و گفت:
_چی دارین میگین شما؟من...من اصلا نمیخوام ازدواج کنم...من...
گلوش بغض داشت و بغض راه نفسش رو گرفته بود.تصور روزی که بخواد بدون حضور پدر و مادرش و از سر ناچاری با کسی ازدواج کنه اشک رو به چشماش مهمان کرده بود.
خانم علوی لحنش رو کمی نرم تر کرد و گفت:
+تو چی عروس گلم؟!هان؟!نترس ارمیا هیچ کم و کاستی تو زندگیت نمیزاره.اصن دیگه از بعدش نمیخواد بیای تو بوتیک.
دو دستش رو روی شونه ی الینا گذاشت و ادامه داد:
+عروس گل من باید شاهانه زندگی کنه.نگران هیچ چیزم نباش.مطمئنم ارمیا هم با وضع زندگیت کنار میاد.
از شنیدن حرفای خانم علوی حالت تهوع پیدا کرده بود.
از عبارت عروس گلم حالش به هم میخورد.از شنیدن جمله ی ارمیا هم با وضع زندگیت کنار میاد تمام حس حقارت پیدا کرده بود.
حس میکرد سرش داره گیج میره.اگر دست خودش بوذ و اگر به کار در بوتیک محتاج نبود الان یک ثانیه هم تامل نمیکرد و آنجا را ترک میکرد.
ولی حیف!...
حیف که مجبور بود بایستد و قضیه را مسالمت آمیز به پایان برساند.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_پنجاه_هشتم
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_پنجاه_نهم
با صدای تحلیل رفته ای گفت:
_خانم علوی خواهش میکنم بس کنید.من اصلا نمیخوام ازدواج کنم.خواهش میکنم دیگه این بحث رو ادامه ندین...
نفسی که از سر آسودگی چند لحظه ای یکبار از سینه ی امیرحسین خارج میشد کاملا مشهود بود ولی خوشبختانه یا متاسفانه کسی هواسش به امیرحسین نبود!
خانم علوی با اخم های درهم و لحنی دلخور گفت:
+وا دختر جون مشکلت چیه خب؟من که میگم ما با همه چیز تو کنار میایم!مشکلت چیه که هی میگی نه!
الینا مانند کودکی که پدرو مادرش را گم کرده باشد نالید:
_من...من مامان و بابامو میخوام!همین...آقا ارمیا پسر خیلی خوب و آقاییه...ولی...ولی...
ادامه ی جملش رو کامل نکرد.سری تکون داد و در عوض گفت:
_خواهش میکنم خانم علوی.من تمام این صحبتهارو فراموش میکنم شما هم فراموش کنید.بزارین از فردا بتونیم مثل گذشته کنار هم دوستانه کار کنیم.خواهش میکنم.
امیرحسین که تا الآن آسوده خاطر نشسته بود و منتظر بود بحث الینا با خانم علوی به اتمام برسد با شنیدن صدای بغض آلود الینا و خواهش هایی که برای کار در بوتیک از آن زن خودپسند میکرد عصبانی و برافروخته از جا بلند شد.
به سمت الینا و خانم علوی رفت و خطاب به الینا گفت:
+لازم نیس دیگه برا ایشون کار کنی.بیا بریم!
خانم علوی با پوزخند و الینا با تعجب نگاهی به امیرحسین انداختند.
خانم علوی با همان پزخندش جواب داد:
+ببخشید ولی میشه بپرسم به شما چه؟شما چه کارش میشی که دخالت میکنی؟نکنه باورت شده شوهرشی؟
امیربا همون اخم های درهم و با جسارت گفت:
+هر کی باشم و هر نسبتی داشته باشم به خودم مربوطه ولی نامردم اگه اجازه بدم الینا از این به بعد تو اون بوتیک کار کنه.بوتیکی که آدم برای کار کردن بخواد التماس بکنه میخوام صد سال سیاه درش گل گرفته بشه.
الینا هراسون رو به امیرحسین کرد و نالید:
_امیرحسین...
امیر با شنیدن اسمش از زبان الینا قند در دلش آب شد ولی به روی خودش نیاورد و محکم گفت:
+بریم.
الینا درمونده و مستاصل وسط سالن خشک شده بود.مونده بود چکار کنه که امیرحسین گوشه چادرش رو کشید و گفت:
+بیاین بریم شما نیاز به کار تو بوتیک این خانم رو نداری.
بعد هم بند کیف الینا رو گرفت و دنبال خودش کشید.
الینا هم مانند عروسکی به دنبال امیرحسین کشیده میشد...
🍃راوی
باران شروع شده بود و لحظه با لحظه شدت می یافت.
الینا با وارد شدن به حیاط متوجه ارمیا که در گوشه ای زیر سقف داشت با تلفن صحبت میکرد شد.اما امیرحسین بی توجه به همه جا گوشه چادر الینارو گرفته بود و با خود به بیرون هدایت میکرد.ارمیا با دیدن اونا چند باشه باشه به فرد پشت تلفن گفت و بعد از قطع کردن به سمت اونا دوید و گفت:
+تشریف میبرید؟!
امیرحسین که از عصبانیت حوصله ی هیچ کس و نداشت با خشم غرید:
+نه بیشتر میمونیم تا...
با تشر الینا حرفش نصفه ماند:
_آقا امیر!!!enough!(کافیه)
امیر دستی به صورتش کشید و زیر لب لا اله الا اللهی گفت تا آدام بگیرد.
ارمیا بی خبر از همه جا متعجب نگاهی به الینا انداخت و گفت:
+معذرت میخوام اتفاقی افتاده؟
و بعد با کمی تردید اضافه کرد:
+امیر کیه؟!
امیر کمی آرام گرفته بود ولی توانایی اینکه ببیند ارمیا بی پروا به الینا زل زده را نداشت.
با دست به شانه ی ارمیا زد و گفت:
+صحبتی داری در خدمتم!امیرم منم!مشکلیه؟!
ارمیا خواست جوابی بدهد که الینا پرید وسط حرف نگفتشو در حالی که صداش از حرص و عصبانیت به لرزه افتاده بود گفت:
_ممنون از مهمان نوازیتون.خدانگهدار.
بعدهم با سرعت به کوچه رفت.
امیر با چشمهایش خط و نشانی برای ارمیا کشید و به سرعت از خانه خارج شد.
کوچه خلوت بود و فقط صدای شرشر باران می آمد.
هرچه دنبال الینا گشت نبود.
سریع به سر کوچه رفت و از آنجا به خیابان نگاه کرد.الینا کنار خیابان اصلی ایستاده بود و برای هر ماشین دست دراز میکرد تا برسانندش.
چادرش کامل خیس شده بود.
امیرحسین بدون فوت وقت به سمت ماشین رفت و سریع خودش رو رسوند سر خیابون.
جلوی پای الینا ترمز زد.شیشه را پایین کشید و با لحنی شاکی امد نگران گفت:
+هیچ معلومه دارین چی کار میکنین؟!سوار شید که خیس خیس شدین.سوار شین.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_شصتم
الینا بی توجه به ماشین امیر کماکان برای تک و توک ماشین هایی که رد میشدند دست دراز میکرد.
امیر متوجه دلخوری الینا شد.
اعصابش از دست کار ابلهانه از که کرده بود داغون بود.
دوباره از پنجره صدا زد:
+الینا خانوم سوار شید لطفا.
با اینکه میدونست خطاکاره اما غرور مردانش بهش اجازه عذر خواهی نمیداد.
با جواب ندادن الینا بیشتر لجش گرفت و با لحن تند تری صدا زد:
+الینا خانووووم!
ثانیه ای مکث کرد و بعد برای رام شدن الینا گفت:
+من با خاطر خودتون اون حرفا رو به خانم علوی زدین.
الینا با شنیدن این حرف عصبی تر از قبل شد و با صدای بلندی گفت:
-به خاطر من؟!!به خاطر خودم از کار بیکارم کردین؟!خیلی ممممنووون.نکنه الان انتظار داری بشینم تو ماشینت و تشکر کنم هااان؟!
امیر با شنیدن لحن طلبکارانه ی الینا مثل خودش جواب داد:
+تو داشتی خودتو جلوش کوچیک میکردی و عین خیالتم نبود ولی من جلوتو گرفتم.معلوم نبود اگه من نبودم به دست و پاشم میفتادی برا کار تو اون خراب شده.
الینا در حالیکه گریه میکرد و از شدت سرما میلرزید تمام انرژیشو به کار انداخت و داد زد:
-آررره.به دست و پاشم میفتادم.هرکاری میکردم تا کارمو ازم نگیره.تا شغلمو ازم نگیره.تا حقوقمو ازم نگیره.چون من با همین چندرغاز پول که شاید اصلا برا شما به چشم نیاد زندم...
نفس نفس میزد و ادامه می داد:
-قطع شدن این حقوق ینی قطع شدن آب و غذا برا من...قطع شدن این پول ینی گشنگی...ینی مرگ...ینی بدبختی...
هق هق هایی که میزد مثل خنجری به قلب امیرحسین فرو میرفت...
-من حاضر بودم برای اینکه این پول قطع نشه هر کاری بکنم...
ولی...ولی...ولی تو...همه چیزو...خراب کردی...
امیر تازه متوجه وضع بد الینا شد.باران شدت گرفته بود و الینا کامل خیس بود و از شدت سرما میلرزید.
میلرزید و گریه میکرد...
امیرحسین به شدت از کاری که کرده بود پشیمان بود.
به سرعت از ماشین پیاده شد.به سمت الینا رفت.
تمام غرور مردانشو با هر سختی بود کنار گذاشت و گفت:
+م..من معذرت میخوام...من اصلا...من خب قصدم این نبود...من فقط...
الینا دوباره داد زد ولی ایندفعه با صدایی گرفته و ناتوان تر از قبل:
-قصدت چی بود هان؟قصدت هرچی بود دیگه...مهم...نیس...برووو...برو ولم کننننن...برو بزار شاید همینجا مردم راحت شدم!
امیر که با شنیدن حرفای الینا قلبش لحظه به لحظه فشرده تر میشد گف:
+من که عذر خواهی کردم...اصن...اصن قول میدم همین فردا یه کار خوبتر براتون پیدا کنم...فقط الان خواهش میکنم بیاین سوار ماشین شید...هوا سرده...لباساتونم خیسه...خواهش میکنم...
الینا بی توجه به حرفای امیر فقط گریه میکرد و حس میکرد جونی براش نمونده.
پاهاش قدرتشونو از دست دادن و تو یه لحظه نشست وسط خیابون...
امیر با دیدن الینا که یهو نشست ترسید و بلند گفت:
+یا فاطمه زهرا...
به سرعت در ماشین رو باز کرد و گفت:
+الینا خانوم...پاشین بریم خونه...یا علی...
الینا به سختی از جا بلند شد و خودش رو به ماشین رسوند.
🍃
ساعت از نیمه شب گذشته بود و هنوز خبری از امیرحسین و الینا به دوقلوها نرسیده بود.بی دلیل هردو استرس داشتن و همین باعث شده بود نتونن عادی رفتار کنن و برای اینکه بی قراریشون زیاد تو چشم نباشه هردو به اتاق پناه برده بودن.
اسما طبقه ی پایین تخت و حسنا طبقه ی بالا دراز کشیده بودن.
حسنا گوشیشو که زیر گلوش گذاشته بود برداشت و با نگاهی به صفحه گوشی گف:
+دوازده شد!
اسما خواست چیزی بگه که صدای زنگ گوشیش بلند شد.
گوشیرو از بغل بالشتش برداشت و با نگاهی به صفحه گفت:
+امیرحسینه!
حسنا از بالای تخت کمی به پایین آویزان شد.
اسما برقراری تماس را زد و گوشی را به گوشش چسباند.هنوز الو نگفته بود صدای مظطرب امیر در گوشش پیچید:
+اسما بدویین بیاین پایین کمک.
+چی؟!!..چی ش...
هنوز جملش کامل نشده بود که امیرحسین گوشی رو قطع کرد.
اسما مضطرب از تخت برخاست.حسنا صاف روی تخت نشست و پرسید:
+چی شد؟!
اسما با بهت جواب داد:
+نمیدونم...امیر بود...گف سریع بریم پایین...
+خب پس معطل چی هستی بجنب.....
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_شصتم الینا ب
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_شصت_یکم
بعد از این حرف سریع از پله های کنار تخت پایین اومد و رفت سمت کشو.اسما هنوز در این فکر بود که چه اتفاقی افتاده که با برخورد شال آبی رنگی به صورتش به خودش اومد.
حسنا در حالی که شال را دور گردنش محکم میکرد گفت:
+اسماااا...زود باش دیگه...
حسنا از اتاق رفت بیرون و اسما رفت جلوی آینه.
خانم و آقای رادمهر با دیدن حسنا آنطور حاضر و آماده مشکوک نگاهی به هم کردند.
آقای رادمهر چشمی باریک کرد و پرسید:
+کجا تشریف میبرید؟!
حسنا دستپاچه دنبال جواب می گشت که اسما با خونسردی ظاهری از اتاق بیرون اومد و گفت:
+بالا پیش الی!زنگ زد گفت یکم حالش خوب نیس.ازمون خواست بریم پیشش.بریم؟!
حسنا نفس عمیقی کشید و در دلش به خاهرش احسنت گفت.
اسما همیشه فقط پنج دقیقه توی شوک چیزی می ماند و شاااید دستپاچه میشد.ولی بعد سریع حفظ ظاهر میکرد.
آقای رادمهر نگاهی به همسرش که در حال مطالعه بود انداخت.مهرناز خانم متوجه نگاهش شد و شانه ای بالا انداخت.
آقای رادمهر رو به دوقلوهاکرد و گفت:
+اشکال نداره...
هنوز حرف آقای رادمهر تمام نشده حسنا به طرف در پرواز کرد.
اما اسما با همان خونسردی ظاهری منتظر ادامه حرف پدر بود.
+فقط یادتون نره که فردا دانشگاه دارید...
اسما با یادآوری کلاس فردا که راس ساعت هشت برگزار میشد آهی کشید و بی حوصله گفت:
+بااشه...
بعد از این حرف به سرعت به حیاط اومد.اما اثری از الینا یا امیرحسین نبود.حسنا زیر سقف ایستاده بود و به در حیاط خیره شده بود.
با شنیدن صدای پای اسما برگشت و گفت:
+امیر گف دو دقیقه دیگه میرسن...بابا چی گف!
اسما شونه ای بالا انداخت و گفت:
+هیچی...کلاس فردارو...
هنوز حرفش تموم نشده بود که در پارکینگ ساختمون باز شد و ماشین امیر اومد داخل.
هردو به طرف ماشین امیر پرواز کردن.امیر قبل از اینکه ماشین به سراشیبی پارکینگ برسه ایستاد و از ماشین پیاره شد.
بارون هنوز به شدت میبارید.
امیر ماشین رو دور زد و به سمت در الینا رفت.
با باز کردن در الینا هم کمی چشماشو باز کرد اما با دیدن امیرحسین دوباره بست.
امیر با دلی شکسته رو به دوقلو ها که منتظر توضیح بودن گفت:
+زیر بارون بودن...حالش...شون...حالشون خوب نیس...ببریدشون داخل!
اسما و حسنا بدون وقت تلف کردن زیر بغل الینارو گرفتن و بردنش طبقه بالا.
اسما و حسنا شیفتی تا صبح بالای سر الینا که به شدت تب کرده بود و هر ازگاهی هذیان میگفت بیدار موندن و صبح به ناچار به چشمایی پف کرده از خونه زدن بیرون.
ساعت هشت و نیم صبح بود که با حس سوزش بسیار زیاد گلوش از خواب بیدار شد.حالش اصلا خوب نبود.باران شب قبل بدجور مریضش کرده بود.
با یادآوری شب گذشته دوباره بغض به گلوش حمله کرد.با چه بدبختی اون کار رو پیدا کرده بود.حالا باید چی کار میکرد!!!
تمام بدنش درد میکرد و داغ بود.ولی اگه همونطور راحت و آسوده دراز میکشید کار گیرش نمیومد.
به سختی از روی تخت بلند شد.به حمام رفت تا شاید دوش آب گرم بدن خشک شدشو نرم کنه...
با بی میلی نصف لیوان شیر خورد و برای آماده شدن به اتاق رفت.
پالتو و لباس های کلفت زمستانه با خودش به شیراز نیاورده بود.
چند دست لباس آستین بلند روی هم پوشید و مانتوی سرمه ای همیشگیشو روش پوشید.
سویی شرت خاکستری رنگش رو به تن کرد و با برداشتن چادرش از روی چوب لباسی به سمت در رفت.
با باز کردن در راهرو موجی از سرما با سمتش حمله کرد و باعث شد دوباره همون لرزش دیشبی به وجودش رخنه کنه.
تمام سلول های بدنش خواهش میکردن که برگرده به اتاق گرم و نرمش و از فردا بره دنبال کار ولی الینا نمیتونست آروم بگیره.
نفس نصف و نیمه ای کشید و به حیاط رفت.
خواست در کوچه رو باز کنه که صدای امیر از پشت متوقفش کرد:
+الینا خانوم.
برگشت و عصبی نگاش کرد:
-بله؟!
+کجا میرید؟!مگه حالتون خوب شده؟!
-به خاطر لطف بعضی ها دارم میرم دنبال کار.
امیر با پشیمانی سری پایین انداخت و گفت:
+من که دلیل کارمو گفتم عذرخواهیم کردم.الآنم داشتم میرفتم برای شما دنبال کار.شما هم بفرمایید استراحت کنید.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_شصت_دوم
الینا که به نسبت لحن امیر نرم تر شده بود گفت:
-نمیتونم برم استراحت کنم.نه تا وقتی که نگرانم.
+من قول میدم شما از فردا سر کار جدید مشغول به کارید...حالا میشه برید استراحت کنید؟!
خودش از خداش بود بره استراحت کنه.برای همین سری تکان داد و به داخل رفت در حالی که تمام فکرش این بود
《چرا امیرحسین انقدر اصرار به استراحت داره؟!!》
تو سرش به دنبال جواب گشت و فقط به این جواب رسید:
《خودش مقصر مریض شدنم بود》...
👈باراݧ ڪمے آهسٺہ ٺر اینجا ڪسے در خانہ نیسٺـــ
مڹ هسٺم و ٺنهایے و دردی ڪہ نامش زندگيست...👉
🍃راوی
الینا بعد از رسیدن به طبقه خودش از خدا خواسته بدون تعویض مانتو و شلوارش و با وجود ضعف شدیدی که از گرسنگی داشت زیر پتو خزید و به ثانیه نکشید خوابش برد.
امیرحسین به محض اینکه مطمئن شد الینا به طبقه بالا رفته گوشی موبایلشو در آورد و امروز رو برای خودش مرخصی رد کرد.
به خودش و به الینا قول داده بود که امروز یه کار خوب برا الینا پیدا کنه.گندی بود که خودش زده بود و حالا هم باید درستش میکرد.
اول از همه با چندتا از دوستاش برای کار ترجمه صحبت کرد.هرکدوم اول که فهمیدن طرف مقابل نصف عمرش آمریکا بوده کلی استقبال کردن ولی وقتی امیرحسین در برابر سوالشون اقرار میکرد که الینا فقط دیپلم داره بعد از کلی عذر خواهی به امیرحسین میفهموندن که نمیتونن فردی مثل الینارو بپذرین!
وقت نماز ظهر شده بود و امیر کماکان بی هدف تو خیابونای
شلوغ شیراز می گشت...
نزدیکای شاهچراغ بود که از رادیو صدای اذان بلند شد.
🍃
بعد از خوندن نمازش بلند شد و رفت سمت ضریح.
خیلی وقت بود که دلش زیارت کشیده بود...
خیلی حرفا برای گفتن داشت...
حرفایی که به هیچ کس نمیتونست بگه...
با دلی پر به ضریح رسید و شروع به راز و نیاز کرد.
متوجه زمان در حال گذر نبود...
فقط حرف میزد و راز و نیاز میکرد...
ازجوانه ی ریشه زده در دلش گفت و از شاهچراغ کمک خواست تا از دل الینا هم بتواند با خبر شود...
با بی میلی از ضریح دل کند و رفت تا جایی دو رکعت نماز زیارت بخواند.
بعد از نماز در حال خروج بود که صدایی از پشت مخاطب قرارش داد:
+امیرحسین؟!
متعجب کمی سرش را چرخاند و با دیدن دوست قدیمی اش لبخند بزرگی زد و با ناباوری و شادمانی گفت:
_ایلیا؟!؟!
ایلیا با عجله از بین جمعیت رد شد و به سمت امیرحسین اومد و به محض اینکه به امیرحسین رسید همدیگر رو در آغوش گرفتن
چند ثانیه ای در آغوش همدیگر بودن که امیر چند بار با دست به پشت ایلیا زد و خودش رو عقب کشید.
هردو با دقت همدیگر رو برانداز میکردن که ایلیا گفت:
+چقدر عوض شدی پسر؟!نشناختمت با شک صدات زدم.
امیر خنده ی مردانه از سر داد و گفت:
_ولی ماشالا تو هیچ تغییری نکردی.هنوز همون بچه خرخون سال چهارمی!!!
هردو بلند خندیدن و همدیگه رو به سمت در خروجی هدایت کردن.
به صحن که رسیدن شروع کردن به حرف زدن:
+امیر چه خبرا؟!تو کجا اینجا کجا؟!شما مگه تهران نبودین؟!
_چرا بودیم.ولی بابا منتقل شد شیراز دیگه ماهم مجبوری اومدیم.تو چه خبر؟!مگه درست تموم نشده؟!چرا برنگشتی تهران؟!
+منم دوسالیه که درسم تموم شده تا پارسال تهران بودم اما کاری گیرم نیومد اومدم شیراز تا یه کاری راه بندازم.
_خب کاریم گیرت اومد؟!
ایلیا پوزخند مسخره ای زد و گفت:
+به...داداشتو دس کم گرفتیا!معلوم که گیرم اومده.ینی گیرانداختمش...
امیر خواست از چگونگی کار ایلیا بپرسه که خود ایلیا توضیح داد:
+راستش با کلی خواهش و دادن تعهد و غیره و ذالک بابام راضی شد یه پول کوچیکی بهم بده خودمم با گرفتن چندتا وام تونستم بالاخره یه هایپر کوچیک تاسیس کنم.البته هنوز خیلی مشکل داریم...
_مشکل؟!چه مشکلی پسر تو که گل کاشتی!!!
+نه بابا هنوز خیلی کار داره فروشگاه.هنوز چندنفر رو برای بخش مواد غذایی نیاز داریم.
با شنیدن این حرف جرقه های امید در قلب امیر روشن شد...
با خوشحالی که توانایی پنهان کردنش را نداشت پرسید:
_ینی نیاز به فروشنده داری؟!
ایلیا کمی لبهایش را جمع کرد و گفت:
+اممم...فروشنده که نه!منظورم یکیه که مثلا تو بخش مواد غذایی تبلیغ محصولی رو بکنه یااا چمیدونم به سوال مشتریا جواب بده و ...چمیدونم از این کارا دیگه...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
.
" سلامٌ عَلیٰ مَنحوراً فی الوُراء "
سلام بر آنکه در
ملاء عام سرش را بریدند...
#محرم 🖤
#ما_ملت_امام_حسینیم 🏴
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_شصت_دوم الین
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_شصت_سوم
امیر با خوشحالی چرخید سمت ایلیا و گفت:
_تحصیلات که براتون مهم نیس هس؟!
ایلیا متعجب از اینهمه خوشحالی و ذوق امیرحسین گفت:
+ن...نه...چطور؟!
امیر با شنیدن این حرف از شدت خوشی تند تند شروع به حرف زدن کرد:
_ببین من یه دختری میشناسم بنده خدا دنبال کاره.تحصیلاتشم دیپلمه...ینی...ولش کن اصن تو که گفتی تحصیلات مهم نیس.سابقه کار چی مهمه؟!اصن مهم باشه یا نباشه قبلا تو بوتیک لباس فروشی کار میکرده بوتیک ستاره تو خیابون سینما سعدی...میتونه...میتونه بیاد پیش تو برا کار؟!
ایلیا با چشمای گشاد و متعجب زل زده بود به امیر که تند تند کلمات رو پشت سرهم ردیف میکرد.
+اممم...باشهه...
بعد با قیافه شیطونی ادامه داد:
+حالا کی هس این دختری که انقدر سنگشو به سینه میزنی؟!
امیر متوجه شد که داره گند میزنه.پیش خودش فکر کرد کم مونده دستم برا ایلیا رو شه!
ظاهرش رو خونسرد نشون داد و گفت:
_راستش دوست خواهرامه...بهم رو زده ازم خواسته کار براش پیدا کنم...دیگه منم...
ایلیا با لبخند شیطونی حرف امیر رو قطع کرد و گفت:
+باشه...باشه...حالا هرکی...فردا بگو بیاد مجتمع سینا تو خیابون زند...
امیر با تعجب تکرار کرد:
_زننند؟!بابا تو همچین گفتی یه هایپر کوچیک گفتم حالا تو پایین ترین نقطه شهره!!!زند که مال بچه پولداراس!!
ایلیا خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
+نه بابا اونطوریاهم نیس...البته سرمایه ای که بابا به عنوان قرض بهم داده کم نیس...
امیرچشماشو تنگ کرد و گفت:
_همون پس...سرمایه پدرجان میلیاردی بوده!!!
ایلیا لبخندی زد و در تایید حرف امیرحسین گفت:
+اِاای!!!
امیرحسین به یاد آورد که ایلیا همیشه پولدارترین پسر مدرسه بوده و کمک هایی که پدرش به مدرسه متقبل میشد میلیونی بوده!!!
بعد از چند دقیقه دیگه صحبت از هم خدافظی کردن و امیر با خوشحالی زایدالوصفی به سمت خونه رفت...
🍃
با حس گرمای شدید از خواب پرید...
از درون گرمش بود و حس میکرد داره میسوزه...
عرق کرده بود ولی دست و پاش یخ بود...
گلوش خشک شده بود و به شدت میسوخت...
نیاز شدیدی به یک جرعه آب گرم داشت ولی بی حال تر از اونی بود که بخواد پاشه و تا آشپزخونه بره تا آب بخوره...
سرش خیلی درد میکرد...همه ی بدنش کوفته بود ولی در خودش توان بلند شدن از روی تخت و قرص خوردن رو نمیدید.تصمیم گرفت با همه ی دردهایی که داشت بجنگه و دوباره بخوابه...
ولی نیازی با جنگ نبود چشماشو روی هم گذاشت و طولی نکشید که دوباره به خواب رفت...فقط در آخرین لحظه فکری به ذهنش خطور کرد:
《کاش کسی بود که یه لیوان آب به دستش بده》...!
🍃
به خونه رسید...
عصر بود و خورشید کم کم در حال غروب...وارد راهرو ساختمون که شد کمی مکث کرد.نمیدونست اول به خونه خودشون بره و خبر رسیدنش رو به خانواده بده یا به خونه الینا بره و خبر خوب کارمند شدنش رو به الینا بده!!!
با اندکی تفکر به این نتیجه رسید که اگه اول به خونه الینا بره بهتره چون اگه میرفت خونه خودشون دیگه راه فراری از خونه نداشت!!!
با سرعت از پله ها بالا رفت و وقتی نفس زنان جلو واحد الینا رسید با خودش فکر کرد《چرا با پله اومدم؟!》سری برای خودش تکون داد و زمزمه کرد:
_دیوونه شدم رفت!!!
قدمی جلو رفت و زنگ در رو زد.همینطور که منتظر بود دستی به موهاش کشید تا مثلا مرتب تر بشه...
دوباره زنگ زد.ایندفعه دستی به پیرهنش برد و مثلا صافش کرد...
بازم کسی در رو باز نکرد...
دوباره زنگ زد ولی بازم در باز نشد!!!چندبار با مشت به در کوبید و وقتی دید بی فایدس موبایلشو از جیبش درآورد تا به الینا زنگ بزنه!شماره الینارو داشت.خودش روز اولی که الینا به اینجا اومده بود
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣