eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
9.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 جسمت زخمی مانده بر خاک... 🔻 نوحه‌خوانی در مراسم عزاداری شب عاشورای سال ۹۵. 🏝 وپند⛳️ @pand141 ⛳️🎣⛳️🎣⛳️🎣⛳️
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 سرم رو توی بالش بیمارستان فرو کردم تا هق هقم رو تنها بالش بشنوه .حالم خراب بود خیلی خراب تو چند دقیقه تموم آرزوهام ،تموم باورم دود شد و جلوی چشمم رفت هوا ...هر چقدر گریه می کردم آروم نمی شدم .پرستار توی اتاقم اومد . -پناه خانوم چطوره ؟ مثل بچه ای که ترسیده باشه گریه می کردم ،مثل بچه ای که تنها اسباب بازیش رو از دست داده باشه .دلم می خواست اون نخودی که تو شکمم بود حالا یکم تکون می خورد ،دلم می خواست آرزوم یا ارمغان و امیدم یکم برا دلخوشی مامانشون تکون بخورن ولی حیف هیچ خبری از اون رویا ها نبود هیچی ...هیچی ... کامیار وارد اتاقم میشه ،مثل شیری که قصد حمله داشته باشه بلند شدم و سرش جیغ زدم :برو بیرون ..میگم گمشو بیرون ...برو بیرون نمی خام ببینمت گلدون کنار دستم رو بر می دارم و مثل کسی که هاری گرفته باشه به سمتش پرت می کنم:بیرون ...برو بیرون بلند بلند جیغ می زدم و گریه می کردم ،پرستار بیچاره نمی دونست چی کار کنه که آروم بشم رو کرد به کامیار و با عصبانیت گفت:برو بیرون دیگه آقا .کامیار بی حرف بیرون رفت .پرستار به سمت بیرون می ره که مچش رو میگیرم:زنگ می زنی داداشم بیاد دستش رو از دستم بیرون کشید و مهربون نگام کرد :شماره شو بده دوباره روی تخت دراز میکشم .زار زار مثل مادر مرده ها گریه می کنم .این بار می زارم صدای گریه ام بلند بشه و تمام این بیمارستان بفهمن من آرزوم رو از دست دادم .من داشتم با بچه ام دوباره امید زندگی پیدا می کردم خدا چرا تنها امیدمو گرفتی .زانو هامو بغل می گیرم و سرم رو روی زانو هام می زارم .ای کاش زنده بودی آرزو جونم .مونده بودم که سیسمونیو آبی بگیرم یا صورتی ،موهای طلایی دخترمو دم اسبی ببندم یا ببافم .تن پسرم جلیقه کنم یا کت ! داشتم دستش رو می گرفتم و می برم خونه دایش .من از این دنیا تنها حقمو می خواستم بچه مو همین ! می خواستم روی گونه اش بوسه ای بکارم و اون با لثه های بی دندونش بهم بخنده و من بغلش کنم و قربون صدقه اش برم .ازت بدم میاد کامیار ،این بار جیغ می زنم :ازت بدم میاد کامیار ...ای کاش بمیری این بار دکتر با خشم وارد اتاقم می شه و با غیض به مادر ماتم زده نگاه می کنه:بسه دیگه شورشو در آوردی مثل بچه ها لب می چینم و دوباره گریه م می گیره ،شونه های ضعیفم می لرزه ،زانو هامو محکم تر بغل می کنم و دوباره زار می زنم . -من آرزومو می خوام ای کاش می شد عین بچگی هام دندونم رو زیر بالش بزارم و فرشته مهربون برام هدیه بیاره . روی تخت دراز می شم .ملاحفه رو روی سرم می کشم ،صدای بم و مهربون پاشا گوشام رو تیز می کنه . -پناه ...آبجی چی شده؟ دکتر و پرستار می رن بیرون این رو از قدماشون می فهمم و کفش های تق تقیشون .پاشا جلو میاد ملحفه رو کنار میزنه . -پناه چی شده؟ رنگش پریده بود معلوم نبود پرستار چی گفته بود .در بغلش می افتم و بلند بلند گریه می کنم و با بهت فقط آغوشش رو مکانی امن برای گریه من می کند . 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 هیچ کس و هیچ آغوشی برای من آغوش پاشا نمی شه .توی سینه پاشا انگار یکم آروم میشم.سرم رو از سینه اش جدا می کنه ،سرم رو روبه روی صورتش می گیره و نگاهی به چشم های بارونیم می کنه . -پاشا فدات بشه ...چی شده ؟ نگاهم رو می دوزم به مردمک قهوه ای مشوش چشمانش بعد نگاهم سر می خورد به خیسی قفسه سینه اش که از اشک من خیس شده بود . -پاشا ... -جان پاشا دوباره اشکم سرسره بازی می کنه با بغض نگاش می کنم امروز همه چیز رو بهش می گفتم . ساکت نگام می کرد یه وقتایی خجالت می کشیدم و نمی تونستم ادامه بدم ،فقط نگاش می کردم ،لب می زدم.حالا دوباره شروع کردم به گریه کردن ،بلند شد به وضوح دیدم که رگش باد کرده به سمت در رفت و بعد صدای دادش بلند شد ،یعنی کامیار هنوز پشت در بود ؟ -تو چه غلطی کردی؟ -چی میگی -به خدا می کشمت -مواظب قلبت باش جقلی پاشا به سمت یورش برد و با تمام وجود شروع به زدنش کرد .صدای پرستارا و دکترا لابه لای صدای داد های پاشا کم می شد . -تو بیجا کردی دست رو خواهر من بلند کردی ..می کشتمت کامیار ..نمی زارم لباساتم به خانواده ات تحویل بدن احساس غرور کردم که پاشا داداشم انقدر قویه . حالا که کتکش میزد جیگرم خنک شد این همه مدت مظلوم گیرم آورده بود. -زنگ بزن حراست در اتاقم باز شد ،پرستار با نگرانی و هراس وارد اتاق شد . -بیا داداشت رو جدا کن گوش ندادم ،کامیار باید کتک می خورد به تاوان کار هاش ! 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
من🇮🇷 ایرانم و...💔 تو♥️ عراقی... چه فراقی...🛣 چه فراقے. . .! 😭😭😭😭😭 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
{ ھُوربُّ‌المُستحیک‌وانٺ‌تبکۍ‌علۍ‌الممکݩ^^ اوخــداوندناممکـڹ‌هاسٺ درحالیکھ‌تو براۍ‌ممکــڹ‌اَشک‌میریزۍ؟! ...ツ♡🍊 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
mahmoudkarimi-@yaa_hossein.mp3
16.06M
🎵جبرئیل این روزا توجاده کربلاته... 💔 همه دلتنگ😭 مثل مسلم مثل هانی مثل مختار 💔😭 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
‌-ب قول‌حاج‌حیدرخمسه : من‌ گفتم‌ میزنی‌ بزن اما با "هیئت " نزن میزنی بزن اما با "کربلا " نَ.. ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄ 🕌همراه ابراهیم به سمت مقر سپاه می رفتیم تا وسایل لازم را برای رزمندگان تحویل بگیریم صدای اذان ظهر که آمد ماشین را مقابل یک مسجد نگه داشت. 💭گفتم: آقا ابراهیم بیا زودتر بریم مقر همونجا نماز می خونیم ما که بیکار نیستیم داریم کار رزمنده ها رو انجام می دیم این هم مثل نمازه. 🔹با لبخندی بر لب نگاهم کرد و گفت تموم این کارها بازیه هدف از جنگ و جبهه اینه که نماز زنده بشه هدف تمام کارهای ما اینه که ما عبد خدا و اهل نماز اول وقت بشیم. ان شا ءالله اثر نماز اول وقت رو تو زندگی خودت می بینی. ☘َاقِمِ الصَّلَوةَ لِذِکْرِی به خاطر یاد من ، نماز را اقامه کن (طه ۱۴) 📚خدای خوب ابراهیم ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 از زبون محمد حسین همسایه پاشا -چشم سرهنگ ،چشم الان جلو در خونه ام دستم رو به سمت جیبم بردم ،آروم روی پیشونیم زدم:سرهنگ اونقدر هولم کردی یادم رفت کلید بیارم ...ببخشیدا ولی مثل مادرشوهرا شدین یه دم دارین غر می زنین ...نه در و باز نمیکنه ..احتمالا خوابه هم زمان زنگ خونه حاجیه خانوم رو می زنم ،صدای خواب آلوده اش باعث میشه کل وجودم پر از حس عذاب وجدان بشه . -کیه؟ دستم رو روی گوشی تلفنم می گیرم تا غر غر های سرهنگ رو نشنوم . -منم حاجیه خانوم محمد حسین ببخشید مزاحم شدم ،کلیدم رو جا گذاشتم -آقا پاشا خونه اس که -جواب نمیده -بیا تو پسرم در باصدای تقی باز می شه ،در رو هل می دم نگاهی به گوشی میکنم ،تماس قطع شده بود .گوشی رو تو جیبم می زارم و پله ها رو بالا می رم .حاجیه خانوم بیچاره با اضطراب ،چادر سفیدش را سرش کرده بود و توی راه پله ها ایستاده بود . -سلام حاجیه خانوم ،ببخشید از خواب بیدارتون کردم -سلام محمد حسین جان ،خواب نبودم از صبح تا حالا زانوم دردش شروع شده -چرا نمی رین دکتر؟ -دخترم قرار دوشنبه بیاد ببرتم دکتر ساکت شدیم و بعد کلید رو گرفت سمتم .یه کلید به حاجیه خانوم داده بودیم برای روز مبادا که هر دوتامون کلید رو جا گذاشتیم الحقم که هر دو فراموشی داشتیم .کلید رو گرفتم و تشکری کردم ،دلشوره به وجودم چنگ زد فهمیده بودم چه بلایی سر پاشا اومده ،کلید رو تو جا کلیدی انداختم ولی باز نشد . -وای کلید پاشا تو قفله محکم و با تمام وجود به در ضربه زدم :پاشا ...پاشا ..پاشا ...در رو باز کن دستی به سرم کشیدم و با غصه گفتم :چرا در رو باز نمی کنی؟ -خب درو بشکن مادر جون -برین اونور حاجیه خانوم به عقب ،عقب گرد می کنم و با کل وجود به در ضربه می زنم .در با صدای بلندی میشکنه ،تقریبا داخل خونه پرت می شم . -پاشا کل خونه رو زیر و رو می کنم ،وارد اتاق می شوم و پاشا رو پهن زمین می بینم بی اراده داد می زنم:پاشا حاجیه خانوم هراسون به اتاق میاد و بادیدن ،من و پاشا روی صندلی می شینه:یا ابوالفضل العباس خودت به این بچه رحم کن گوشی رو از تو جیبم در میارم و با عجله شماره ۱۱۵ رو می گیرم :الو سلام می ترسیدم ،می ترسیدم بلایی سرش بیاد ،می ترسیدم ،قلبش زیر این همه فشار دیگه نزنه ،می دونستم پاشا خیلی خواهرش رو دوست داره طاقت گریه هاشو نداره ،تکونش می دم :پاشا ،پاشا بلند شو داداش شماره سرهنگ رو می گیرم :الو سلام سرهنگ خوبین ،پاشا حالش بد شده *** سرم رو تنظیم می کنه ،دوباره فشار پاشا رو میگیره .پاشا هنوز چشم هاش رو بسته بود .سرهنگ کنار پاشا نشست ،دستی به موهاش کشید -خدا رو شکر به خیر گذشت اگه حالش بد شد ببرین بیمارستان -چشم لطف کردین -قرصاشون به موقع بخورن -چشم حاجیه خانوم با نگرانی نگاهی به پاشا کرد .قلبش یکم آروم تر شده بود .پاشا کمی چشم هاش رو تکون داد و آروم چشم هاش رو باز کرد ،حاجیه خانوم جلو رفت. -خوبی پسرم؟ -سلام حاجیه خانوم سعی کرد بشینه که حاجیه خانوم نذاشت .روش رو به سمت سرهنگ کرد . -سلام سرهنگ 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 نمی دونستم حالا کجا برم ،نه خونه داداش می تونستم برم نه خونه خودم پیش قاتل بچه ام ! لباسم رو عوض کردم .کامیار رو توی قاب در دیدم .از تخت پایین اومدم .به سمت در رفتم دیگه طاقت این اتاق رو نداشتم . -پناه ،صبر کن من نمی دونستم تو حامله ای -پس اینطوری می خواستی یه زن بی پناه رو بزنی ؟ -من اون روز عصبانی بودم -چه توجیه خوبی ! پشت سرم راهروی بیمارستان رو متر می کرد و من حتی نمی تونستم بهش نگاه کنم ،دلم هیچ وقت باهاش صاف نمی شد ،هیچ وقت . -پناه وایستا ...من دوستت دارم وایستادم بر گشتم خیره شدم تو چشماش با حرص:این کلمه مقدس رو هی تکرار نکن دست هاشو باز می کنه معرکه می گیره و داد میزنه :ایهاالناس من این زن رو دوست دارم جرمه؟ -دوست داشتن رو با کتک نشون می دن؟ (صدام رو پایین میارم)..با مجبور کردنش به فروختن مواد؟ یا با کشتن بچه اش ؟ -من مجبورم پناه -چه اجباری ؟ -من لیسانسم ،لیسانس شیمی کو کار؟ -می تونستی پیش بابات کار کنه -نمی خوام وابسته اون از دماغ فیل افتاده باشم -می تونستی ازش پول قرض بگیری شرکت بزنی -من میگم نره تو بگو بدوش -در هر صورت من می خوام طلاق بگیرم والسلام سرجاش میخکوب میشه با بهت نگام می کرد ،آخی عروسک خیمه شب بازیش رفت ،حالا کی سرش رو گرم کنه ؟ پاشا وارد بیمارستان میشه نزدیکم میاد با غیض نگاهی به کامیار میکنه . -بریم همراهش میشم ولی نمی خواستم برم خونه پاشا به خاطر اون محمد حسین ولی چطوری بهش می گفتم؟ تا نزدیک موتورش رفت . -سوار شو دیگه -من نمیام -یعنی چی؟ -نمیام -نکنه می خوای بری خونه کامیار؟ -هر بار که میام خونت واست دردسر میشه -بشین ببینم -ولی دوستت -بشین تهران نیس -ممکنه مدت طولانی خونت بمونم -قدمت رو چشمم -نه دوستت رو میگم -میره خونه مامانش اینا ،اون زیاد نمیاد خونمون یه جورایی اون خونه سرمایه اس -ولی.. -پناه بشین دیگه دیگه نمی تونم بهونه بگیرم ،بی حرف میشینم.خیابون به خیابون رو متر می کرد و سعی می کرد که من رو از ماتم دربیاره ولی کدوم مادری از داغ بچه اش در میاد که من دومی باشم ؟ حالا این بچه می خواد بیست سالش باشه می خواد دو ماهش باشه .جایی نگه می داره نگاهی به این طرف و اون طرف می کنم . -خب بریم با آبجیمون یه معجون بزنیم بریم خونه -نمی خاد -یعنی چی نمی خاد ؟ -نمی خورم میل ندارم -من میلت رو میارم -ول کن پاشا -ببین هم من ضعیف شدم هم تو رو حرف بزرگتر از خودت حرف نزن -اونوقت تو چرا ضعیف شدی ؟ -خواهرم مریض بوده ها ...مگه نمی دونی سیممون بهم وصله؟ لبخندی نمی زنم ،هیچی انگار که کویر لب هام قصد باز شدن نداشتن حتی برای لحظه ای ... -پناه جون من از رو موتور بلند شدم و همراهش رفتم .چرا این معجون اینقدر بی مزه شده بود ،نگام به رو به رو بود به مادری که نوزادش را بغل کرده بود .خوش به حالش ،اگه ارمغان منم زنده بود ،دلم می خواست داد بزنم و بگم مادر شدن چه حسی داره؟ خودت رو فراموش کنی و بچسبی به بچه ات چه حسی بهت میده ؟ قطره اشک بازم از نگام افتاد و من به حسرت گرفتن دست های کوچیک بچه ام گریه کردم .پاشا رد نگام رو گرفت از معجونش فاصله گرفت و با غم نگام کرد . -خواهر من ،آبجی گلم ،پناه خانوم به من نگاه کن ..میگن بچه های که به سن تکلیف نرسیده شیشه عمرش پر میشه و داغشو خربار میشه رو جیگر مادرشون اون دنیا شفاعت مادرشون رو می کن ..الان تو جات تو بهشته ،آدم واسه بهشت رفتن گریه می کنه ،تازه خیالت راحت میگن این بچه ها پیش آسیه می مونن و آسیه بزرگشون میکنه ،اصلا بلند شو بریم ..بلند شو بلند می شم و تا آخرین لحظه خیره می مونم به مادری که نوزادش را بغل کرده بود و حس مادری در دهانم می ماسه .چرا این خیابون آنقدر عذاب آوره؟ یه خیابونو اینقدر فروشگاه سیسمونی ؟ جلوی مغازه می ایستم و نگاهی به لباس صورتی می کنم وارد مغازه میشم و با حسرت خیره می شم به لباس صورتی ! -بفرمایین خانوم -این لباس چنده؟ -قابلتون رو نداره ست کاملش ۲۰۰ تومنه -میدینش؟ 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
گفت و شنود اختصاصی خبرنگار نوید شاهد کرج: آنچه می خوانید روایت یک عاشق و معشوق است روایت یک زوج جوان، روایت یک پدر که عاشق فرزندش بود ، این روایت از یک زندگی می گوید زندگی که صفحه آخرش شهادت شد و عاقبت به خیری ، شهید محمود نریمانی  سارا عجمی همسر آشنایی من و محمود ♦️همزمان با اتمام فارغ التحصیلی دانشگاهم بودکه آقا محمود به خواستگاریم آمد. زمانی که ایشان در جلسه اول به همراه خانواده به منزل ما آمدند. چند دقیقه ایی باهم صحبت کردیم و آقا محمود در ابتدا از نحوه کار و فعالیت هایشان که گویای ماموریت های طولانی مدت که اغلب اوقات شب ها در منزل نباشند با این مضمون که " شاید بروم و برگردم یا بروم و برنگردم" صحبت کردند. ♦️من هم به ایشان گفتم که آسمانی شدن مختص آقایان نیست و خانم ها می توانند آسمانی بشوند و ایشان وقتی حرف مرا شنید چیزی نگفتند و سکوت کردند. بعدها بعد از ازدواجمان ایشان این را اذعان داشتند که جمله شما ذهنم را درگیر خود کرده بود و فهمیدم که خودتان اهل شهادت هستید و در این وادی به سر می برد. ♦️بعد از جلسات متعدد با توجه به اینکه در ایشان نقص و ایرادی نمی دیدم هنوز تصمیم گیری برایم سخت بود، دچار حالت بحرانی شده بودم و نمی توانستم به ایشان جواب مثبت بدهم. ♦️چند وقتی بودکه از شهادت امام هادی (ع) میگذشت که آقا محمود به خواستگاری من آمده بودند و در همین حالت بحرانی بودم که یادم افتاد، من شب شهادت امام هادی به ایشان متوسل شده بودم و از ایشان مدد خواستم و گفتم هرکسی را که شما برای من مصلحت می دانید شریک زندگیم قرار دهید. با یاد این جمله دلم آرام گرفت و نسبت به تصمیمم مصمم شدم. ❣شهادت محمود را حس می کردم، محمود انسان زمینی نیست❣  ♦️(من تا قبل از شب بله برون به چهره آقا محمود نگاه نکرده بودم، تازه آن شب بود چهره ی ایشان را دیدم و همان لحظه حسی به من دست داد که انگار شهادت ایشان را جلوی چشمانم دیدم و حس کردم انسانی زمینی نیست.   ازدواج و زندگی سراسر عشق و مهربانی ♦️سال 1390 عقد و در سال 1391 ازدواج کردیم، مراسم ازدواجمان خیلی ساده برگزار شد چند ماه بعد از عقدمان به کربلا رفتیم و با یک ولیمه ساده به اقوام، زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. بعد ازمدتی خداوند به ما فرزندی عنایت فرمود و با وجود علاقه و حبّ خاصی که به امام هادی داشتم اسم پسرمان را محمّد هادی گذاشتیم. آقا محمود پدرانه به محمّد هادی عشق می ورزید و او را درآغوش گرمش جای می داد و همیشه از خداوند بخاطر این هدیه سپاسگذاری می کرد. با بدنیا آمدن محمد هادی زندگی ما حلاوت بیشتری پیدا کرد. ♦️محمود خیلی مهربان و با گذشت بود و زمانی که ایشان در منزل بود در کارها به من کمک میکرد، نقطه قوت اخلاقی ایشان احترام خاصی که به پدر و مادر و کلیه اعضای خانواده میگذاشتند که این را من در کمتر کسی می دیدم این خصوصیت ایشان درمن تاثیرگذار بود و همچنین مردم داری ایشان زبانزد اقوام و فامیل بود. ♦️صله رحم و رفت آمد با اقوام را هیچ وقت قطع نمیکرد، حتی اقوامی که از لحاظ تفکر و اعتقادی با ایشان هم عقیده نبودند این عامل مانع رفتن به منزل ایشان نمی شد. ♦️بعضی وقت ها فشارهای زندگی آرامش را از وجودم می گرفت، محمود واقعاً تکیه گاه محکمی بود و با حرف های دلنشینش برای دلم مرهمی بود. امین و رازدار خانواده بود تا جایی که خواهرانش او را محرم اسرار خود می دانستند و گاهی با او درد و دل میکردند.آن چنان رابطه صمیمی میانشان برقرار بود که محمود زمانی که از ماموریت برمیگشت، قبل از اینکه بخواهد کاری انجام دهد و یا صحبتی با من بکند گوشی تلفن را برمی داشت و با تک تک اعضای خانواده اش تماس میگرفت. ♦️نقطه ضعفی از ایشان به یاد ندارم و هرچه که در ایشان بود سراسر عشق و مهربانی بود. ♦️تنها چیزی که ایشان را خیلی آزرده خاطر میکرد وضعیت نامناسب پوشش خانم ها در سطح جامعه بود.که حتی روزهایی زودتر به خانه می آمدند وقتی من مسئله را جویا می شدم میگفتند واقعا برخورد و دیدن این افراد روحم را آزار می دهد به منزل می آیم، تا آرامش پیدا کنم ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
کاش می شد حال خوب را لبخند زیبا را بعضی دوست داشتن ها را خشک کرد! لای کتاب گذاشت و نگهشان داشت... ☕ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay