رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_شصتم
فقط ساکت بودم ،حرفی نمی زدم ،هیچی هیچی حتی یه کلمه ! نگام کرد ،اشک میون چشام حلقه زد مظلومانه گفتم: یعنی من شدم عروسک خیمه شب بازیاتون؟
-این طوری نبود ...
-بسه !
وسط اتاقی اونم تو دل زندان داشتم سر مامور قانون داد می زدم ! سرم رو روی میز می زارم و گریه می کنم.
-آب ...
سرم رو بالا میارم و لیوان آب رو پرت می کنم ،صدای شکستن لیوان سکوت رو میشکنه ،دستش به طرف ابروی شکسته اش نبرد.مامور زن جلو میاد دستمالی رو به سمتش می گیره ،جدی و خشک میگه:لطفا احترام اینجا رو نگه دارین
دستمال را با تشکر می گیره و روی شکستگی ابروش میزاره .
-خانوم مجیدی شما لطفا بیرون تشریف داشته باشین
-اطاعت
با صدای بسته شدن در کمی نزدیک تر میاد :پناه فقط گوش بده ما اگه جلوی ازدواج تو کامیار رو می گرفتم ،کامیار خطرناک می شد .اون برای رسیدن به تو هر کاری می کرد دیدی که چقدر جلوی بابا وایستادم تا تو رو به کامیار نده
-اونم نمایشت بود
-پناه ! چرا اینطوری فکر می کنی؟
-من دیگه به خودمم اعتماد ندارم ،پاشا برادر من حالا با لباس پلیس نشسته رو به روم باید بهش بگم جناب سرهنگ یکم بهم رحم کن
-سرگرد
-الان وسط این همه بدبختی تو مشکلت اینه که بعد کلمه "سر" هنگ بیاد یا گرد؟
چیزی نگفت ،نگاهی به زخم ابروش کردم و دستبند دور دستم .
-یه عمر شدم بازیچه به خاطر اینکه کامیار تو چنگتون باشه ؟
-پناه اینطوری کامیار تو رو می کشت
نگام گره می خوره به صورت پاشا از جابلند می شم و به سمت در می رم .
-جون من؟دیگه جونم واسم مهم نیست
****
ملکا جعبه شیرینی رو روی میز پلاستیکی جلوم گذاشت .با کلی ذوق نگاهی به نون خامه ای انداخت و گفت:بردار
-به چه مناسبت؟
-بهوش اومدن داداشم
لبخند کمرنگی زدم و نگاهی گذرا به نون خامه ای کردم:چشمت روشن
تمام ذوق فروکش کرد و بعد از تجدید دوباره ذوقش گفت: داداشم میاد بهت توضیح می ده
سری تکون دادم تا زود تر بره مگر نه دلم نمی خواست حرفای محمد حسین رو بشنوم نمی خواستم به کسی اعتماد کنم ،فقط برای یه مدتی...کامیارم گیر پلیس افتاده و غیابی طلاقم داد،فقط این وسط من بدبخت شدم همین ...!
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
#یاصاحب_الزمان😭😭
#یازینب_کبری💔
🕊خاطره ای از بچه های مدافع حرم 💔👇🏼👇🏼
👈🏼از قول بچه ها میگفتند #داعش اطراف حرم حضرت زینب بودند وبچه های ما هم از حرم حضرت زینب دفاع میکردند ✌️🏼 یه جا که یه محله رو بچه ها از دست داعش آزاد کرده بودند یکی از داعشی ها هم اسیر کرده بودند
اون داعشی اسیر شده خیلی پریشان و ترسیده بود😧بهش میگفتند چیه عمو چرا میترسی !میترسی بکشیمت😏 !
داعشیه هی مرتب به بچه ها نگاه میکرد میگفت👈🏼 اون رفیقتون که دشداشه سفید تنش بود ویه عمامه سبز سرش بود کجا رفت !👉🏼
بچه میگفتند ما همچین رفیقی نداریم😐همه مون لباس رزم تنمون داریم..
داعشی میگفت نه شما دروغ میگید بگو اون عربه که لباس عربی تنش بود و #عمامه_سبز داشت کجاست؟ کجا رفت 😭
بچه ها ارومش کردند که کاریت نداریم✋🏼 ولی باید حقیقت بگی وجریان این شخص عربی که میگی چیه ؟
👈🏼داعشی به حرف میاد میگه من خمپاره انداز بودم و به فاصله یکی دوکیلومتری حرم حضرت زینب ماموریت داشتم #خمپاره بندازم رو حرم حضرت زینب واونجا رو بزنم..💣
میگفت با دوچشمام میدیدم که یه نفری با لباس عربی و#عمامه_سبز رنگ رو حرم حضرت زینب نشسته و هرچی خمپاره مینداختم اون اقا با دستش خمپاره رو میگرفت ومینداخت کنار و مات ومبهوت مونده بودم😳 که این کیه و داره از حرم دفاع میکنه !
بچه ها میگن همگی داشتند گریه میکردند😭😭 بله #حضرت_مهدی خودشون شخصا تو میدان نبرد بودند و #نمی_گذاشتند که به حرم حضرت زینب تجاوزی بشه ایشون خودشون خط مقدم #مدافعان_حرم هستند😭😭😭
🌹ببینید حضرت مهدی چقدر پای #شیعیانش وایساده
واقعا مدافع حرم لیاقت میخواد واقعا نوکری حضرت زینب لیاقت میخواد همه کس لیاقت ندارن برا شهادت
مدافعین حرم گلچین خدا هستند
خوش بحال گلچین شده ها 😭
✨اللهم ارزقنا توفیق الجهاد و الشهادت بحق حضرت بی بی زینب کبری ✨
الهی آمین
#اربعین #ما_ملت_امام_حسینیم
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
8.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دورےودوستےسرمنمیشہ 💔
•
🎥 بسه دوری از حرم بذار بیام آقا...
برای جاماندگان اربعین
#اربعین
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_شصت_یکم
در باز شد ،زن با احترام رو کرد بهم :بفرمایید ،نمی دونستم چون خواهر سرگرد میلانی ام احترام واجبه یا برای همه زندانی ها احترام قائله؟ روی صندلی پلاستیکی میشینم و بی حوصله خیره می شم به میز رو به روم .صدای بمی رو از پشت می شنوم :سلام
بر نمی گردم تا صاحب صدا خودش روی صندلی رو به رو میشینه .کل صورتم پر از خشم میشه ،محمد حسین اینجا چی کار میکرد ؟ بی مهابا صورتش رو بررسی می کنم ،رنگش مثل گچ دیوار بود سفید ،سفید ،پایین چشماش گود افتاده بود مثل اینکه حفر چاه کرده باشی .لب هاش بین صورتش معلوم نبود ،تنها موقع حرف زدن می فهمیدی لب داره . لب هاش بالا و پایین می شد و من حتی توجه هم نمی کردم ،فقط با بهت به لب هاش نگاه می کردم دلیل بهتمم نمی دونستم .بلند شدم به سمت در خروجی راهی شدم .
-ازتون خواهش می کنم خانم میلانی به حرف هام گوش بدین
چهره ام را برگرداندم پاهایم را با ریتم تند روی زمین زدم ،حتی طاقت شنیدن حرف هاش رو هم نداشتم ،اصلا چرا اومده اینجا چی می خاد از جونم ؟ چرا ولم نمی کنه؟ بس نیست این همه بدبختی ،نگاهم به نگاه مظلوم ملکا افتاد فقط به خاطر او نشستم دلیلش را خودم هم نفهمیدم فقط نشستم که بتواند از خودش دفاع کند .کلافه گفتم:بفرمایین
-دلیل اینکه من اونروز نیومدم ...خب ..چطوری بگم؟
-داداش راحت باش
-من اونروز
-شما اونروز چی؟
-خب من انروز ...
-من نیومدم اینجا که پشت سر هم من اونروز ..من اونروز قطار کنین ،ولم کنین دیگه چی از جونم می خواین بزارین این پنج سال محکومتم رو بگذرونم بعد از اونم یه خاکی تو سر خودم می ریزم .
-من اونروز داشتم میومدم ،همه چیز آماده بود برای اینکه بیام خواستگاریتون ولی به خاطر یه اتفاق نشد که بیام
بی حوصله دستام رو به قفسه سینه ام تکیه دادم .و مردمک چشمم رو توی سفیدش چرخوندم .
-که کامیار نذاشت
-خوبه شما هام هر جا کم میارین میندازین گردن کامیار
-کامیار منو گرفت و تا عقد ولم نکرد ،گفت پناه زن منه پاتو از زندگیم بکش بیرون .اونروز جلوی تالار دیدم که فرار می کردین ،سوختم بعد از اون شب .تا چند روز مریض بودم ،من آدم بد قولی نیستم خانوم میلانی ...کامیار منو گروگان گرفت
حرفام رو باور کنین .من هنوز پای حرفم هستم
بلند شد و رفت ،ملکا جای خالیش رو پر کرد ،لبخندی زد ،لبخندی که کل وجودش رو پر کرده بود ،فقط داشتم حرفاشو تجزیه و تحلیل می کردم نمی دونم چرا احساس می کردم تک تک حرفاش راسته .
-پناه باور کن داداشم دروغ نمیگه تمام این چند وقت ما داشتیم تو اضطراب میسوختیم ،پناه حاضرم قسم بخورم که محمد حسین راست میگه ،حاضرم شاهدم بیارم ،اصلا داداشت هم شاهده .
مکثی کرد و بی حرفم با انگشت سبابه اش خطوط میز رو دنبال کرد و بعد از چند دقیقه ایستاد .
-پناه عروس فرشته خانوم میشی؟
خشکم زد ،باورم نمیشد ،یعنی داشتم از یه بی گناه انتقام می گرفتم؟ نه ...اون بی گناه نبود !
-شاهدات رو بیار
مصمم و قاطع گفت : باشه
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_شصت_دوم
چند ماه بعد
هوای بیرون از زندان،نا آشنا بود ،بهار به تمام درخت ها رسیده بود به تک تک شاخه هاش ،بوی خوش برگ تازه دماغم رو نوازش می کرد .روسریم رو مرتب می کنم .پاشا جلو میاد ،نگاهی به ابروی شکسته اش می کنم ،دستی به ابروش می کشم ،لبخندی میزنه:شاهکارته دیگه
-حقته
دستاش رو بالا میبره به نشونه تسلیم:خیل خب تسلیم
اشاره ای به موتور میکنه .از وقتی من رو برده بود خونه بابا بی ام و رو ازش گرفته بود .ملکا شاهداش رو آورده بود ،دلم با محمد حسین و پاشا صاف شده بود ، شایدم چاره ای نداشتم تنها کسی که تو دنیا داشتم پاشا بود و تنها کسی که تمام این مدت به پام وایستاده بود محمد حسین بود .شهر رو نگاه میکنم ،با اومدن بهار جون گرفته بود و تونسته بود رو پاش وایسته ،سرم رو تکیه می دم به پشت پاشا و دستم رو دور کمرش محکم تر میکنم ،تنها پشت و پناهم پاشا بود .کوچه ها آشنا میشه یهو سیخ میشینم :کجا میریم؟
هیچ چیز نمیگه ،حتی یه کلوم ،من این کوچه ها رو میشناختم ،کل این درخت چنارا حالم رو بد می کرد ،کل این فضا یادم نمیره چطور از این کوچه ها رد شدم .
-کجا میری؟
-خونه
-وایستا
واینستاد ،همینطور رفت ،گاز داد بی توجه به جلز و ولزم .
-گفتم وایستا مگر نه خودم رو پرت میکنم پایین می دونی که دیونه ام
این بار وایستاد سری از موتور پیاده شدم و راهی شدم ،موتور رو روی زمین گذاشت .مچ دستم رو گرفت ،هیچ کس تو کوچه نبود تنها صدایی که میومد صدای بلبل های سر خوش خیابون بود .
-دلم تازه داشت باهات صاف میشد پاشا
-گوش بده
-گوش نمیدم
-یه لحظه
مصمم گفت طوری که بلبل ها یه لحظه از آواز خوندن ایستادن .
-مامانه ،هر چی باشه ،مادره اینو بفهم پناه تو که خودت تجربه کردی
یه لحظه دوباره یاد ارمغانم افتادم چرا این غم بزرگ رو برام یاد آوری کرد؟
-چشم دیدن بابا رو نداری باشه ولی اون مادره باید چی کار میکرد؟
-با،بابا حرف میزد
-فکر می کنی نگفته؟
-می تونست دخترش رو سیاه بخت نکنه نمی تونست؟
-کدوم مادری اینو میخواد ؟
-مادر من و تو
-خیلی بی انصافی ،نگاه میگه تمام این مدت داشته گریه می کرده
-گریه کردنش چه کمکی به من کرد؟
-خیلی کینه ای پناه
مردی که اومده بود آشغالش رو تو سطل بندازه نگاهی بهمان کرد ،بعد بدون حرف رفت ،تنها کسی که تو کوچه بود حالا رفته بود .
-بیا کینه ها رو بزار کنار یه بار به دیدن مامانت بیا ...
-بابا چی؟
-بابام پشیمونه
-این دیگه دروغه
-پناه بیا به خاطر من
دو دل به سمت سر خیابون رفتم ،خوشحالیش رو فهمیدم ،به سمت موتور رفت ،موتور رو برداشت و به سمت من حرکت کرد ،خدایا چرا منو انقدر رام این مرد کردی ،اگه پاشا میگفت :بمیر ،میردم
بقیه راه رو پیاده رفتم ،نگاهی به در سفید کردم و پیچک های دورش و یک چراغ کلاسیک کنار در زنگ رو زدم ! پاشا جلوی در موتورش رو گذاشت .
-بیا
-میدونی که بابا از من خوشش نمیاد
کل وجودم یهو تلخ شد ،دلم براش سوخت این حرف رو زد و با غم سرش رو پایین گرفت ،می دونستم چقدر دلش برای مامان و نگاه و حتی بابا تنگ شده .
-بدون تو نمیرم
-پناه برو
-گفتم که بدون تو نمیرم
-بابا دوباره عصبانی میشه
-بیا دیگه
بی حرف جلو اومد و همراهش وارد خونه شدم ،نگاهی به باغچه کردم چقدر توش خاطره داشتیم .مامان در رو باز کرد ،با عجله به سمتم اومد .بغلم کرد ولی من عین مجسمه نگاش کردم .نگاه نبود دانشگاه بود ،منم الان باید دانشگاه میبودم ولی نبودم .زیور خانوم جلو اومد یاد شوکت خانوم بخیر ،شوکت خانومی که حالا می دونستم اسمش نجمه اس و پلیسه زن ! اصلا بهش نمی خورد ،شاید به در و دیوار خونه شک می کردم ولی به شوکت خانوم نه ! مامان دعوت کرد به یه عصرونه و بعد به سمت پاشا رفت .وارد عمارت بهروز خان میلانی شدم
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🌷امیرالمؤمنین(ع):
نیکی به پدر و مادر
بزرگترین #وظیفه است.
📗غررالحکم: ۴۴۲۳
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_شصت_سوم
کفش هامو در آوردم و دمپایی هام رو می پوشم یاد این خونه به خیر یاد روز های خوشمون دستی به نرده بودن کشیدم و پله ها رو بالا رفتم .رسیدم به اتاقم ،همون شیشه ی دوست داشتنی ام ،که کل حیاط ازش دیده میشد ،کل این شهر و چراغ هاش ...فوتبال دستیه پاشا ...! آینه م روی تخت می افتم ،دلم واسه این اتاق تنگ شده بود بعد از دوسال بلخره رسیدم به خونه ی خودم ،خونه ی پدری ...کش و قوسی به بدنم میدم .صدای مامان از پایین می اومد صدای خنده اش و صدای بم پاشا که می گفت:بابا نیست ؟
بی توجه به بحث هاشون خاطرات دو سال پیش رو یاد آوری کردم ،خاطرات روز های خوش زندگیم ! صدای زیور خانوم بلند میشه :خانوم چی بریزم براشون قهوه ،نسکافه ،چایی یا شیر کاکائو
-چی می خوری پاشا؟
-چایی اگه باشه
-تو چی می خوری پناه؟
جواب نمیدم ،دوست داشتم از هوای بهاری اتاقم لذت ببرم ،روزهای خوب و کوچه خلوت روبه روی خونه مون !زمان می برد تا دوباره دلم با مامان و بابا صاف بشه . نگاهی به ساعت روی دیوار میکنم ،پله ها رو پایین میام و روی مبل میشینم .زیور خانوم چایی برام میاره .پاشا کنارم میشینه .
-ناهار چی بزارم ؟
-چی میخورین ؟
من هیچی نمیگم،پاشا نگام میکنه و بعد رو به زیور خانوم میگه :به یاد قدیما ماکارونی با سس خرسی
لبخندی بهش میزنم ،مامان و زیور خانوم هم لبخندی میزنه ،یادش بخیر چه خاطراتی داشتیم .
-ولی من ناهار نمی مونم
-چرا؟
-نمی خوام فضای خوش خانوادگیتون بهم بزنم
-این چه حرفیه پاشا؟
-بابا منو اینجا ببینه قش قلق به پا میکنه
انگار دوباره غم به دل مامان تزریق بشه ،پاشا بلند میشه و به سمت در میره ،در باز میشه ساکت نگاهی به در میکنم ،بابا بود ،پاشا خشکش میزنه !بابا با بهت به منو پاشا نگاه میکنه . پاشا سرش رو پایین می گیره :سلام ...مامان من دیگه برم
به سمت در میره که بابا مچش رو میگره الانه که دوباره دعوا بشه .پاشا وایمیسته .
-اومدی پسر؟
چشمام چهار تا میشه ،این بابا ،بابای من ؟ پیشونی پاشا رو به پیشونی خودش میچسبونه .
-ببخشید بابا ،من خیلی بابای بدی بودم ،تو رو اونطوری میزدم ،پناه رو با دست خودم بدبخت کردم ،میشه منو ببخشی؟
مطمئن بودم پاشا هم تا الان شاخ در آورده ولی چون پشتش به من بود چیزی نمی دیدم .بابا پاشا رو ول کرد ،پاشا سرجاش میخکوب شده بود .جلوی من اومد :اومدی پناهم؟اومدی دخترم؟ منو می بخشی بابا ؟
با بهت خیره شدم به چشم های قهوه ایش ،این واقعا بابای من بود؟بهروز میلانی؟
***
زیور خانوم گوشت ها رو ورز داد ،نگام به باغچه بزرگمون بود که حالا سبز سبز بود .پاشا منقل رو درست می کرد.
-میگم بعد شام یه فوتبال دستی بزنیم ،دلم برا فوتبال دستی تنگ شده
مامان حرصی نگاش می کنه:دلت برای فوتبال دستیت تنگ شده بود ؟
-نه برا شما هم تنگ شده برا نگاه(با دستش بینی نگاه رو فشار داد ،نگاه لبخند دلنشینی زد و سینی کباب رو جلو تر آورد .) برا بابا برا پناه
سیخی از کباب ها رو بر میداره و روی منقل میزاره .نگاه گوجه ای رو تو دهن پاشا میچبونه ،بابا مبهوت قامت رشید پسرش بود و من محو باغچه سرسبزمان .
-دست شما درد نکنه زیور خانوم
-خواهش میکنم آقا پاشا
این زندگی رو دوست داشتم ،این حال خوب رو ...
-پناه بریم فردا کارای دانشگات رو انجام بدیم؟
-فکر بدی نیس اگه تا حالا حذفم نکرده باشن
-واست مرخصی گرفتم
-تو کی واسه من مرخصی گرفتی؟
-دیگه دیگه
🌺🍂ادامه دارد....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_شصت_چهارم
ماشین رو جلوی در دانشگاه پارک می کنه.
-صبر کن بیام
-باشه
تکیه ام رو به درخت چنار می زنم ،درختی پیری که فارغ التحصیل شدن خیلی از دانشجو های این دانشگاه رو دیده بود .همیشه عاشق فضای دانشگاه تهران بودم ،پر از درخت .جلو میاد ،سوییچ رو توی جیبش میزاره و میزاره من جلو تر برم ،نگاهی به تیپش میکنم ، پیراهن نازک ذغالی پوشیده بود و دکمه هاش رو کامل بسته بود با شلوار راسته مشکی رنگش موهای لخت و بلندش رو فرق کچ باز کرده بود و ریش هاش مرتب مرتب بود .ساعت ساده دسته چرمش تیپش رو کامل کرده بود ،خدایی خیلی خوشتیپ بود .وارد سر در دانشگاه میشم . دستش رو محکم تر می گیرم ،می خواستم حس برادریش بیشتر بهم تزریق بشه . لبخندی روی لب های میشنه چقدر دلم برای دانشگاه تنگ شده بود .کل دانشگاه رو از سر میگذرونم که با دیدن چهره آشنایی به سمتش میرم از پشت دستام رو روی چشاش میزارم ،دستام رو بر میداره و به سمتم بر میگرده ،لبخند عمیقی میزنه و مثل دختر بچه پنج ساله ها بالا و پایین میپره .پاشا با دیدن شادیم لبخند عمیقی میزنه و به سمت ورودی دانشگاه میرود .سارا دستام رو میگیره و نگاهی به نگار که او هم خوشحال نگام می کرد ،می کنه و دعوتم میکنه به نشستن.روی صندلی میشینم و روسریم رو روی سرم مرتب میکنم .
-کجایی دختر؟
-تو کجایی بی وفا
-من کجام باید چی کار می کردم؟ هرچی بهت زنگ میزنم جواب نمیدی ،معلوم نیست کجا سرش گرمه ،آدرس خونه جدیدتم که بلد نبودم ،چند بار خواستم بیام در خونتون آدرس بگیرم فقط کلفتتون بود
-راس میگی هیچ راهی برای ارتباط باهام نبوده
-حالا اومدی درس بخونی؟
-آره دیگه ...شما ها ترمای آخرتونه؟
-دانشگاه که ترم آخر نداره هر چقدر بخونی بازم جا داری ،می تونی بهمون برسی
-خب خدا رو شکر
نگار که تا حالا ساکت بود ،نگاهی بهم کرد و گفت:بچه ها پایه این برم براتون نسکافه بگیرم
-مهمون تو ؟
-مهمون من
-خیل خب حاضرم قبول کنم
نگار پس گردنی ای بهش میزنه .با امید خیره میشم به کل حیاط بزرگ دانشکده هنر ،چقدر این قسمت دانشگاه تهران رو دوست داشتم ولی خدایی هیچ وقت تیپ عجیب و غریب هنر جو ها کنار نمی اومدم .شلوار لی راسته گشادم رو کمی پایین تر میکشم ،می دونستم پاشا ببینه پاهام بیرونه خیلی ناراحت میشه ،اصلا پاشا به کنار مگه پاشا خدای منه؟ خودم دوست داشتم به قول مامان جون :مگه دارم گل لگد می کنم ؟
یادش بخیر هر وقت شلوار کوتاه تو خونه می پوشیدم اینو می گفت ، خودمونیما دخترا خدای حاشیه رفتن نگاه کن از کجا رسیدم به کجا.نمی دونم چند ساعت حرف زدیم ولی پاشا اومد و گفت کارا تموم شده
🌺🍂ادامه دارد....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🦋🌈🍄☔️
🌈🦋
🍄
☔️
🦋🌈عاشقانه ای شور انگیز را بخوانید #رمان_روژان 🦋
باقلم شیوای بانو فاطمی🍄🌈
🦋⚡️ رمانی متفاوت با آنچه که تا به حال خوانده اید.❣
روایتی عاشقانه❣مذهبی ، از دختری بد حجاب که بعد از شناخت #امام_زمانش دلبسته استاد راهش می شود.🌟
💖عشقی پاک که او را از فرش به عرش برساند.🍄🌈
🌟👈ریپلای به پارت اول از فصل اول👇
eitaa.com/romankademazhabi/22961
🌟💕بعد از ازدواج عاشقانه ی #روژان و کیان ادامه ماجرای زیبا و خواندنی را به زودی در #فصل_دوم دنبال میکنیم😍💕
📣ریپلای به پارت اول از #فصل_دوم رمان زیبای #روژان را در بخش ظهرگاهی☀️ در کانال 📚رمانکده مذهبی❤️
eitaa.com/romankademazhabi/24117
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂
👌ریپلای پارت اول👇
🌺 eitaa.com/repelay/1641
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_شصت_پنجم
مقنعه ام رو روی سرم مرتب می کنم ،نگاهی به خودم توی آیینه می کنم ،رژ بی جان و کم رنگی به لب هایم می زنم و با ریملی کمی مژه های پر پشتم رو سیاه می کنم ،جزوه های قدیمی رو توی کیفم می زارم ،دوباره نگاهی به لب هام می کنم ،بی اراده دستم به دستمال رفت ولی دوباره پشیمون شدم،دمپایی پشمالو های صورتم رو می پوشم و از پله ها پائین می رم و دوباره نگاهی به کیفم می کنم، زیور خانوم با مامان سرگرم بودن ،نگاه جلوی آیینه طوری مقنعه اش رو میزون می کرد که فقط طره ای از موهایش بیرون باشد و خط چشمش خیلی ریز از عینک بزرگش دیده بشه ،راستی نگاه کی عینکی شد؟
-سلام
زیور خانوم و مامان جواب سلامم رو می دن ،روی صندلی میشینم و نگاهی به مربا های رنگ و وارنگ می کنم .
-خانوم دکتر تشریف نمیارین؟
نگاه ذوق زده از آیینه جدا میشه و به سمت آشپزخونه میاد .
-علیک سلام
-سلام
روی صندلی جلویم میشنه ،لقمه ای می گیرم و توی دهنم می چپونم .
-پس پاشا کجاست؟
-ازدیروز که رفته بر نگشته خیلی نگرانشم
-نگران چی آخه مامان لابد کارش طول کشیده
-خب چرا زنگ نزده؟
-لابد یادش رفته
-راست میگه دیگه بهنوش خانوم الکی خودت رو نگران نکن
بلند می شم،کیف رو برمی دارم و باعجله به سمت در میرم ،کفش هامو می پوشم .مانتوی بلند پوشیده بودم به رنگ فیلی و مقنعه دانشجویی مشکی و شلوار راسته مشکی و کفش مشکی .نگاهی به تیپ نگاه میکنم ،شلوار لی گشاد و کوتاه پوشیده بود با کتونی و مانتوی تقریبا بلند و مقنعه و موهایی که یکم بیرون بود،اشاره ای به ماشینم کردم .
-بیا با هم بریم
-مسیرمون بهم نمی خوره
-خب چی کار می کنی؟
-دانشگاه من که دور نیست
-باشه هرجور راحتی
به سمت دویست ،شیشم می رم و در خونه رو با ریمت باز می کنم .
***
نگام به سمت پنجره بود و حیاط سرسبز دانشگاه نمی دونم چرا دلم شور میزنه .بهناز دانشجوی هم دوره ایم نیشگونی می گیره ،سیخ میشینم و نگاهی به ورقه های نقاشی ناقص جلوم می کنم ،استاد نگاهی به کل کلاس می کنه و میگه که وقت کلاس تمومه .نفس عمیقی میکشم که نفهمید حاضر غایب کلاسش شدم و دلم جای دیگریست ،از الان دو ساعت وقت داشتم ،سارا کنارم میشینه .
-بریم کافی شاپ؟
-نه
-چرا ؟
-دلم شور میزنه
-چرا؟
-داداشم از دیروز تا حالا برنگشته خونه
گوشیم رو بر می دارم ،شماره پاشا رو می گیرم و کنار گوشم می گیرم .
-خب شاید کار داشته
-یه زنگ چقدر وقتش رو میگیره؟
دوباره تلفن رو کنار گوشم میگیرم و بازم صدای مزاحم مردانه ای که چنگ می زد به دلشوره ام تنها کسی که تو خانواده می دونست پاشا پلیسه منم به خاطر همین می ترسیدم
-دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد لطفا ...
گوشی رو کلافه تو کیفم میزارم و به صحبت های پشت سر هم سارا هم گوش نمیدم .با لرزش کیف می فهمم که گوشی زنگ میزنه با عجله گوشی رو در میارم ،نگاهی به شماره های گنگ روش خیره میشم یعنی کیه؟ تماس رو وصل می کنم و کنار گوشم می گیرم .
-سلام
-سلام خوب هستین ؟
-ممنون شما ؟
-من فاطمی تبارم ...سید محمد حسین فاطمی تبار
-بله کاری داشتین؟
-خب راستش چطوری بگم ؟
-راحت باشین ...ببخشید پاشا با شماست؟
-راجب پاشا ..
-چه اتفاقی برا پاشا افتاده؟
-چیز مهمی نیست لطفا نگران نباشین
-پاشا کجاست؟
-ما الان تو بیمارستان ناجاییم
-بیمارستان ؟
-خب پاشا ..
-آدرس بدین
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣