🏴🍂🥀
🥀دلم که دست خودم نیست، این دل غمگین
همان دلیست که جا مانده در گوهرشاد
🏴🍂🥀
💠 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى🥀
🏴🍂براي دوستانتان ارسال كنيد🏴🍂
#شهادت_حضرت_پیامبر ص🏴
#امام_حسن ع🏴
#امام_رضا ع🏴
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂
👌ریپلای پارت اول👇
🌺 eitaa.com/repelay/1641
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_نود_ششم
-نه ممنون
-خونه ندیدین هنوز
-آره دیگه
-خب شما که هیچ کاری نکردین
-بابا همه چیز گره خورده بهم دیگه
-حالا اشکال نداره هنوز وقت دارین
سری برای ملکا تکون دادم،تا بلکه دست از سرم برداره و مشغول چرخوندن گوشیم شدم تا بلکه یکم سرم گرم بشه ،سلامی رو شنیدم ،برگشتم محمد حسین بود ،جوابش رو دادیم.
-خوب خوابیدی؟
-آره
-سرت خوب شد؟
-بله بهترم
کنارم نشست تا از بازجویی های فرشته خانوم خلاص شد،ملکا شروع کرد:داداش شما کی می خواین خونه بگیرین پس؟
فرشته خانوم چایی رو جلوی محمد حسین گذاشت محمد حسین تشکری کرد ،فرشته خانوم هم نشست.
-چطور مگه؟
-خب پناه می خواد جهاز بخره
-خب بخره
-خب باید خونه رو ببینه
-نمی دونم
-یعنی چی نمی دونم پسرم زمانتون زیاد نیست
-آره خب،اصلا هر وقت پناه بگه
-می خواین امروز برین؟
خیلی سریع جواب میدم که مجبور نشم امروز برم ببینم:نه نه من امروز حوصله شو ندارم
-باشه
-محمد حسن کجاست؟
فرشته خانوم در حالی که با انگشتش دور لیوان رو دور گیری می کرد گفت:اون اتاقه داره تلویزیون میبینه
محمد حسین بلند میشه به سمت اون یکی اتاق میره ،صداشون رو می شنیدم
-محمد حسن ایکس باکس بازی کنم؟
-بازم می خوای ببازی؟
-من ببازم؟
ملکا ناله کرد وگفت:وای دوباره رجز خونی هاشون شروع شد،اون موقع نفهمیدم ولی وقته نزدیک نیم ساعت رجز خوندن ملتفت شدم.
-نه من ببازم
-محمد حسن خیلی رو داری ها
-محمد حسین چرا قبول نمی کنی باختی
-من از تو بچه ببازم؟
-می بینم اصلا نمی بازی
رو کردم به ملکا و گفتم: حالا کی می بازه؟
-یه وقتایی محمد حسن یه وقتایی محمد حسین
بوی کتلت فرشته خانوم آدم رو مست می کرد،صدای جلیزو ویلیز ریز روغن هم گوش رو می نواخت ،چایی رو با قند می خورم .
-اصلا بازی می کنیم ببینم کی می بازه
-خیل خب
فرشته خانوم رو کرد به ملکا و گفت:فردا چند شنبه است؟
-پنجشنبه
-خب فردا باید بریم بهشت زهرا
-آره
-تو که کلاس نداری؟
-نه
صداش رو بلند تر می کنه و خطاب به محمد حسین میگه:محمد حسین تو فردا شیفتی؟
-نه مامان
-خب پس
-چی بزنم محمد حسین ؟
-بی ادب داداش
-چی بزنم داداش؟
-فوتبال
-تو می خوای با من فوتبال بازی کنی؟
-نه،ملکا میخواد
-داداش تو همیشه تو فوتبال می بازی
-من می بازم؟
-نه من می بازم
گوشم رو از رجز خوانی هاشون میگیرم و گوش میسپارم به صحبت های فرشته خانوم :پس باید حلوا درست کنم
آخرین کتلت رو بر میدارم روی صندلی رو به روم میشینه:آقا محمود مرد خیلی خوبی بود
-خدا بیامرزه
-خدا اون رو آمرزیده خدا منو بیامرزه
قند رو بین لب های حجیمش می گذارد و با چایی به داخل دهنش هل میده.
-همیشه وقتی شوخی می کرد کلی معذرت خواهی می کرد می گفتم آخه این که معذرت خواهی نمی خواد
لبخندی میزنم ،بلند میشم و لیوان چایی رو آبی میزنم کف رو به لبه هایش میکشم و سر جایش میذارم
-دستت درد نکنه خودم میشستم
-یه لیوان که این حرف ها رو نداره
ملکا خیره میشه به من و حالا اون شروع میکنه:محمد حسین خیلی شبیه باباست ،بزار عکسا رو بیارم
و از جا بلند میشه ،فرشته خانوم لیوانش رو میشوره که زرد نشه .
-راس میگه نه تنها چهره اش بلکه اخلاقی هم خیلی شبیه باباشه
-مثلا چی ؟
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_نود_هفتم
-مثلا چی؟
-محمد حسین خیلی عاطفیه ولی اصلا بروز نمیده ،همه چیز رو میریزه تو خودش ،خیلی مهربونه و دل رحمه دیگه برات بگم زود عصبانی میشه ولی زودم فروکش میکنه.
ملکا که حالا آلبومی زیر بغلش زده بود سر جایش میشینه و آلبوم رو جلوم میزاره:آخ راس میگه مامان ! وقتی هم که عصبانیه نباید جلوش حرف بزنی
-در چه حد زود؟
ملکا میخنده و آلبوم رو باز میکنه:نترس در حد طبیعی نسبت به محمد حسن میگیم محمد حسن خیلی دیر عصبانی میشه ولی خیلی توفانی ،هیچ جوره هم آروم نمیشه مگر اینکه حرف بزنه ..نگاه کن این عکس باباست
راست میگفت خیلی شبیه حاج محمود بود،حاج محمود حالا البته موهاش سفید بود ولی لَخت بود .ریش هاش مثل باباش مرتب بود و چشم هاش مشکی بود خیلی شبیه حاج محمود بود حتی فرم دماغ قلمی اش .فرشته خانوم شروع میکنه: محمد حسن شبیه منه
راست میگفت:موهای محمد حسن خرمایی و فر بود،چشم هاش اندازه محمد حسین و ملکا درشت نبود ،در کل شبیه فرشته خانوم بود .
-فقط فر بود موهای من به مامان فرشته رفته
-راست میگین محمد حسین و ملکا خیلی شبیه باباشونن فقط ملکا موهاش فره
-گل!!!
گوشام تیز میشه که بدونم کی گل زده که بعدش جوابم رو میگیرم: صبر کن ببینم این چه گلی بود دیگه؟
-چیه خان داداش گل به خودی زدی
خنده ای میکنم ،ملکا و فرشته خانوم هم خنده ای میکنن،امروز روز شانس محمد حسین نیست چون چند تا گل دیگه هم میخوره.نگاهی به عکسی که محمد حسن و محمد حسین کشتی میگیرن می اندازم
-اینو
-بابا عادت داشت کشتی محمد حسن و محمد حسین رو ببینه
صفحه بعد رو می بینم و حاج محمودی که لابه لای دم و دستگاه های بیمارستان می خندید،محمد حسین که معلوم بود قبل از عکس اشکاش رو پاک کرده با مصنوعی ترین حالت ممکن می خندید و ملکا هنوز گریه می کرد ،ملکا با حسرت گفت:این آخرین روز باباست
بعد دیگه ساکت شد و بغصش رو فرو داد ،داشت خاطراتش رو یادش می آورد تنها صدایی که شنیده شد توی اون ماتم کده این بود: دیدی باختی؟
-یکی طلبت
فرشته خانوم بلند شد و به سکوت سه نفره خاتمه داد:بچه ها شام
***
پاشا آروم روی صندلی نشست .مامان در رو بست و پشت فرمون جا گرفت ،لبخندی زدم و پشت نشستم کنار نگاه .
-خدا رو شکر به خیر گذاشت
-بله اگه رعایت نکنن حال و روزمون همینه آقا پاشا
پاشا هیچ چیز نگفت فقط سرش رو تکیه داد به صندلی و آروم چشم هاشو بست .
-من نمی دونم چرا تو آنقدر استرس داری؟
فرمون رو پیچوند و پشت چراغ قرمز گیر کرد ،حالا وقت خوبی برای گیر دادن بود: پاشا اگه این سری بازم بی احتیاطی کنی حلالت نمیکنم ،شنیدی که دکتر چی گفت؟
🌺🍂ادامه دارد....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
#احسن_القصص
#حکایت_عبرت
🍃🍂عدالت و لطف خدا 🍃🍂
🙍زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل❓
🗣داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.
🗣سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟
🙍زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .
🚪هنوز سخن زن تمام نشده بود که ...
در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى.
🙍🗣حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
#شهیدی_که_حاجت_ازدواج_میده
اخر شب رفتیم دیدیم دو تا دختر خانوم بازم نشستن سر مزار شهید حاتمی
گفتم:درسته این شهید حاجت ازدواج میده؟
اون دوتا خانوم گفتن بله
گفتم شما هم همین حاجتو دارید؟
به هم نگاه کردن لبخند زدن چیزی نگفتن
گفتم خانومهای محترم منو دوستمو میپسندید ؟اون بیچاره ها مات و مبهوت به ما نگاه میکردن منم خیلی جدی گفتم.......🤦♂🤦♂
ادامه جالبش بیا بخون😁👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🏴با عرض سلام
لطفا انگشت مبارڪتونو بزنین روی یا امام رضا(ع) ببین چی میاد واستون. من اولین نفر بودم ڪ این سورپرایز رو براتون فرستادم😍👇
❤️یا امام رضا علیه السلام❤️
❤️یا امام رضا علیه السلام❤️
گره های کور زندگی از کجاست؟!
آیت الله العظمی جوادی آملی : از برخی روایات و آیات قرآن کریم اینچنین برمیآید که برخیها در همه شئون زندگی موفق می شوند؛ یعنی به هر راهی که وارد شوند، به آنها خیر میرسد و راه برایشان باز است؛ امّا بعضیها طوری هستند ـ مثل گِرههای کور ـ که به هر سَمتی که بخواهند حرکت کنند راه بسته است. افرادی که در جامعه زندگی میکنند، این دو حال را در خودشان مشاهده میکنند.
خدای سبحان فرمود: «کسی که باتقوا باشد هرگز در زندگی نمیماند و یک زندگی آبرومند تا آخر عمر دارد»؛ این جمله نورانی دو پیام را به همراه دارد: یکی اینکه مردان باتقوا هرگز گرفتار گِره کور در زندگی خود نمیشوند که نتوانند خروجی را تشخیص دهند و راه برایشان باز است؛ دوم اینکه گرچه کسب و کار دارند، ولی خداوند از آن راهی هم که آنها امید ندارند به آنها روزی میدهد.
طبق بیان قرآن، کسی که با خدا رابطه ندارد، گاهی کارش به صورت یک گِره کور درمیآید؛ به هر کاری دست میزند موفق نمیشود و در آن کار میماند و راه خروجی از مشکل پیش آمده را هم نمی یابد؛ میبینید بعضیها همین گِره را در زندگی دارند و می گویند ما دست به هر کاری میزنیم مشکل ما حل نمیشود، برای اینکه این افراد نام خدا و یاد خدا را کنار گذاشته اند و نمیدانند که از همین جا دارند آسیب میبیند.
🌤اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
🏴برای فرجش صلوات🏴
#شهادت_حضرت_پیامبر ص🏴
#امام_حسن ع🏴
#امام_رضا ع🏴
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂
👌ریپلای پارت اول👇
🌺 eitaa.com/repelay/1641
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_نود_هشتم
نگاهی به خونه کردم ،حیاط بزرگش پر از چمن و گل و گیاه ،عمارت سفید خونه که می درخشید وسط سبزی ها .محمد حسین چنان از کم کاری عمله بنا ها شکایت می کرد که مرد رو کرد به محمد حسین و پرسید :شما پیمانکارین؟
محمد حسین خنده ی کوتاه کرد و همانطور که دستاش بهم قفل شده بود کنج سینه اش کمی با پاش خاک ها رو به بازی گرفت .بعد روکرد به مرد و گفت:نه جناب من یه خدمتکار ساده ام
حالا مرد خیره شد به عمارت اعیونی و بعد به محمد حسین ،محمد حسین کامل کرد:خدمتکار مردم ،پلیسم
-اه خوشوقتم
بعد او هم نگاه عاقل اندر سفیهی به محمد حسین کرد و گفت:البته الان همه کم کاری می کنن
-بله واقعا باعث سر افکندگیه
خونه رو پسنیده بودم ولی احتمالا خیلی گرون میشد نمی خواستم محمد حسین فکر کنه چون تو ناز و نعمت بزرگ شدم باید جون بکنه تا خواسته هام رو بر آورده کنه پس جلو رفتم و رو کردم به محمد حسین :چی شد پسنیدی عزیزم؟
-میشه یه دقه بیای ؟
با اجازه ای به مرد گفت و صحبت کارشناسی اش رو رها کرد .
-جانم
-پول این خونه رو از کجا میاری؟
-تو چی کار داری دیگه بگو پسنیدی یانه؟
-محمد حسین نمی خواد به خاطر من تو سختی بیفتی
-سختی کجا بود؟
-من دوست دارم خونم یه خونه ساده باشه
-تعارف نکن
-جدی میگم
-منم جدی گفتم برم قولنامه رو بنویسم
-نمی دونم
-پس مبارکه
-محمد حسین فعلا نگیر
-پناه مردم که معطل ما نیستن
-آخه نمی خام خونم انقدر اعیونی باشه
-تو این منطقه خونه ای به جز این پیدا نمی کنی به فکر بچه هامون باش اونا نمی خوان تو حیاط بازی کنن؟
چیزی نگفتم رفت و بشارت خریدن این خونه رو به بنگاهی داد ،چشم هاش برق زد و مبارک باشه ای گفت .سوار ماشین شد و گفت همه چیز تموم شد و صاحب خونه شدیم
-چطوری پولش رو میدی؟
-گفتم که به اون فکر نکن
-بگو دیگه
-پناه بی خیال ناهار بریم کجا
-محمد بگو
-اسم رو کامل بگو اولا دوما کجا بریم؟
-محمد حسین
ساکت شد بعد مردد گفت:ارث رسیده بهم فروختم باهاش خونه خریدم
بهش اطمینان داشتم ولی الان دیگه مطمئن شدم زیر بار وام و قرض و قوله نرفته .
-حالا ناهار بریم کجا؟
-نمی دونم
گوشیم رو بر می دارم و کنار گوشم می گیرم :الو سلام ما اومدیم خوبه ببینیم ...آره گرفتیم اگه خدا بخواد ...نه هنوز اتفاقا روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد ..نه فعلا ..باشه ...اه چقدر خوب باشه باشه الان میایم..خدافظ
-چی شد؟
گوشی رو ته کیفم ول میکنم و رو میکنم بهش و با شیطنت میگم:مامان میخواست پول تو جیبت بمونه ..قراره بریم پارک
-پارک!
-آره
-پارک چی؟
-ملت
-باشه بریم من از خدامه
-باید باشه با این مادر زن
-اونکه بله ..کیا هستن؟
-خانواده من و تو دیگه
ماشین رو راه میندازه و به سمت پارک میره ،از نیم رخ تناسب چهره اش بیشتر معلوم بود ،بیشتر عاشقم کرد خیلی بیشتر ...
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_نود_نهم
کنار ملکا روی حصیر پلاستیکی رنگی رنگی میشینم .پاشا بلند میشه دستی به محمد حسین میده و بوسه ای به گونه اش مینشاند .محمد حسین هم مودب کنار محمد حسن و پاشا میشینه .
-خب محمد حسین جان
-جانم بهنوش خانوم
-خونه چی شد؟
-خونه رو گرفتیم فقط شما برین ببینین خونه رو وسیله ها رو بگیرین یه کم کارای اداری داره که باید انجام بشه
-خب خدا رو شکر
ملکا به پهلوم میزنه به سمتش بر میگردم :خونتون چه شکلیه ؟
-عکس گرفتم بیا ببین
گوشی رو سمتش میگیرم با دقت خیره میشه به عکساش و تک تک خونه رو بررسی میکنه .
-بده منم ببینم ملکا
ملکا گوشیم رو به سمت فرشته خانوم میگیره ،محمد حسین برای رفع ابهام ها میگه: دوست داشتم خونه مون حیاط داشته باشه عصر ها بریم تو حیاط بشینیم .
همه فعل های انتخابی رو مفرد آورد که فکر نکنن من مجبورش کردم .پاشا هم گوشی رو گرفت و نگاه کرد :افتادی تو خرجا
-فدا سر خواهرت
-پس چی ؟ بیشتر از اینا میرزه
-بله
ملکا نگاه معنا داری به محمد حسین و محمد حسن میکنه و بعد سری به تاسف تکان میدهد .محمد حسین بحث رو عوض میکنه که بیشتر چشم غره های ملکا رو نبینه .
-ناهار چی داریم؟
-فرشته خانوم لطف کردن و باقالی پلو درس کرده ان
-بابا این چه حرفیه
-خب پس زودتر بخوریم تا همه احما و احشا هم دیگه رو نخوردن
خنده ای میکنیم و سفره رو باز میکنیم تا محمد حسین بیشتر غر نزند .فرشته خانوم باقالی پلو رو میکشه و مامان سالاد شیرازی ها رو .دوغ رو هم محمد حسن وسط سفره میذاره .
-ای کاش بهروز خانم میومدن
-گفت یکم دیر تر میاد چون کارش زیاده
-از کم سعادتی ما بوده
-اختیار دارین
قاشقم رو پر میکنم از برنج ها و باقالی هایی که سر از وسط دریای برنج ها در آوردن .فرشته خانوم رو میکنه به پاشا و با مهربونی و مادرانه میگه: آقا پاشا بهتر الحمد الله؟
-بله خدا رو شکر بهترم
-قلبت درد نمی گیره که؟
-نه خدا رو شکر
لبخند رضایت مندانه ای میزنه و مشغول خوردن چندر غاز غذاش میشود ،هر چقدر مامان غر میزند که چرا انقدر کم کشیدی گوشش بدهکار نبود .ظرف ها رو که با ملکا میشوریم به سرم میزنه سوار تاب پارک بشم تو این وقت هفته کفترم پر نمیزد تو پارک چه برسه به آدمی زاد .
-ملکا بیا تاب بازی کنیم
ظرف ها رو به مامان میده و به تشکر مامان بابهت ظرف ها جواب میده بعد به سمت محمد حسین و محمد حسن و پاشا بر میگرده که والیبال بازی میکردن و بعد سری تکون میده و رضایت میده
-باشه ولی اگه خلوت بودا
-باشه بیا
مامان یه سره به پاشا غر میزد که بشینه و هنوز بخیه های ناشیش جوش نخورده .به نگاه اشاره میکنم بلند میشه و همراهم میاد .میرسیم به تاب نگاه با چهره ی با مزه ای میگه :میگما این تابا یکم برا من کوچیک نیس ؟
خنده ای میکنم و به تابا نگاه میکنم راس میگفت یکم برام کوچیک بود فقط یکم ،یه کوچلو ..بی خیال تاب ها میشیم و همون جا روی صندلی میشینیم و سر صحبت های زنانه مان رو درباره جهاز باز میکنیم تا به قول محمد حسین باشد که رستگار شویم
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🥀🏴اکسیر کن مرا به عیار نگاه خود
چون طاق صحن کهنه، مطلا شود دلم
🏴 #شهادت_امام_رضا(ع)
#تسلیت_باد 🥀
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣