eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
1.9هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_صد_چهاردهم ب
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ +عههه...چه خانوم بی ذوقی...اصن نمیگم که من حتی محضر رو هم جور کردم... الینا از جا پرید.برگشت سمت رایان و فریاد زد: _چیییی؟! رایان خونسرد سر تکون داد و گفت: +چی؟! الینا با لبخند خیلی بزرگی گفت: _تو...تو...ینی...محضرم جور شده؟! رایان باز هم خونسرد شونه بالا انداخت و گفت: +نمیدونم چون من اصلا نمیخوام بهت بگم که سه شنبه هفته دیگه تو میشی خانوم من... الینا پرید هوا و از ته دل خندید و از خوشحالی جیغ زد: _رایاااان... رایان هم خندید: +جان دلم؟! 🍃 تصمیم داشت اسما و حسنا رو هم برا سه شنبه دعوت کنه... انقدر خوشحال بود که یادش رفته بود کس دیگه ای هم طبقه پایین زندگی میکنه که با این خبرا خوشحال نمیشه... یادش رفته بود ممکنه همون یه نفر در رو باز کنه... یادش رفته بود و زمانی یادش اومد که با دو جفت گوی عسلی چشم تو چشم شد... با دیدن امیرحسین دستپاچه آب دهنشو قورت داد و گفت: _س...سلام.. امیرحسین با سری افتاده و صدایی که دیگه مثل قدیما مهربون و شوخ نبود جواب داد: +سلام...الآن میگم دخترا بیان... الینا از لحن صدای امیر جاخورد...به هیچ وجه دلش نمیخواست امیرحسین ازش دلگیر باشه... امیرحسین قدمی به داخل خونه برداشت که الینا تمام انرژیشو جمع کرد و گفت: _آقا امیر... امیرحسین متوقف شد. _میتونم یه لحظه باهاتون صحبت کنم؟! امیرحسین دلش میخواست بگه نه... داد بزنه و بگه نه... بگه نه لعنتی منو تو حرفی نداریم... بگه تو الآن ناموس یکی دیگه ای پس برووو... ولی متین و صبور بی هیچ حرفی ایستاد و منتظر شد الینا حرفشو بزنه... _راستش...من... کلمات در ذهنش ردیف نمیشدند... _من یه...معذرتخواهی به شما بدهکارم...ینی...خب شما... لبشو گاز گرفت...لعنتی!چرا کلمات به یاریش نمیرفتن؟! _خب میدونین...شما از من خوا... صدای خشک و جدی امیرحسین بلند شد: +فراموشش کنید...هراتفاقی که چند ماه پیش توی پارک افتاد رو فراموش کنید...منم فراموش کردم... الینا مستاصل نالید: _به هرحال من معذرت میخوام... صدای امیرحسین به حدی سرد بود که لرزی رو بر تن الینا نشوند: +لزومی نداره بخواید...شما دو تا گزینه برا انتخاب داشتید...من جز اون انتخاب نبودم...ایشالا با انتخابتون خوش بخت بشین...یا علی... بعد هم سریع به داخل رفت و خواهراشو صدا زد... 🍃 اتوبان قم تهران بودن و کمتر از یک ساعت دیگه تا تهران. الینا در حال صلوات فرستادن بود... از صبح تاحالا این دو هزارمین صلواتی بود که میفرستاد... صلوات میفرستاد تا قلب بی قرارش آروم بگیره ولی بی فایده بود! دست رایان نشست رو دستش.رایان متعجب از سرمای دست الینا گفت: +چقدر یخی گل بانو! _استرس دارم رایان...خیلی. +آروم باش عزیزم...استرس برا چی؟! _نمیدونم... همونطور که حواسش به اتوبان شلوغ روبروش بود گفت: +Elina?!I should tell you something!(الینا؟!باید یه چیزی بهت بگم!) _what thing?!(چه چیزی؟!) آب دهنشو قورت داد و گفت: +Ummm...well...(اممم...خب...) الینا که از دست دست کردن رایان حس کرد اتفاق بدی افتاده ترسیده گفت: _Rayan what happend?!(رایان چه اتفاقی افتاده؟!) رایان برای اینکه الینارو بیشتر نترسونه سریع گفت: +Nothing baby nothing...it's just...kind of strange...about Cristen and Maria...(هیچی عزیزم هیچی...این فقط...یه جورایی عجیبه...در رابطه با کریستن و ماریا...) لبخندی زد و گفت: +well...they're together...(خب...اونا باهمن...) الینا متعجب و با بهت پرسید: _what do you mean they're together?!(منظورت چیه که اونا باهمن؟!) رایان لبخند شیطونی زد و گفت: +well...I mean...well christen love her and Maria...(خب...منظورم اینه...خب کریستن اونو دوست داره...) شونه ای بالا انداخت و گفت: +and I think Maria love him too(و فکر میکنم ماریا هم اونو دوست داره) الینا با ذوق دستاشو کوبید به هم جیغ زد: _great(عااالیه)... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ این کوچه ی خلوت... این در سفید رنگ... این درختای سرو که قامتشون از تو کوچه هم پیدا بود... عجیب بر استرسش دامن میزد!.. پنج دقیقه ای بود که رسیده بودن جلوی در خونه.ولی هنوز جرئت پیاده شدن پیدا نکرده بود... نه اینکه دلتنگ نباشه ها...نه... از رفتار آدمای توی خونه میترسید! از برخورد پدر مستبد و مغرورش میترسید... قلبش دیوانه وار تاپ تاپ میکرد و قصد پاره کردن قفسه سینشو داشت... چرا آروم نمیشد؟! نفس پر صدایی کشید... بی فایده بود...حتی نفس های عمیق هم از استرسش کم نمیکرد... با فشار دست رایان روی دستش کمی دلگرم تر شد و در ماشین رو باز کرد. جلوی در خونه پر استرس نگاهی به رایان انداخت. رایان اما با لبخند دلگرم کننده ای گفت: +زنگ بزن خانومم...همه منتظرن... نالید: _مطمئنی همه منتظرن؟! +شک نکن... دست برد دست رایان رو گرفت... گرمای این دست کمی دلش رو گرمتر میکرد... رایان متعجب از یخ زدگی دست الینا دستشو محکم تر دور دست الینا پیچید... بالاخره با چند بار عقب جلو کردن دستش زنگ رو فشرد... به ثانیه نکشیده در باز شد... رایان با دست آزادش در رو هل داد تا باز تر بشه و بعد قدمی به داخل رفت. الینا هم مثل جوجه اردکی مادر خودش رو دنبال میکرد! وسط باغ بود که رایان دستشو از دست الینا بیرون کشید... تا الینا خواست سوالی بپرسه پاسخ داد: +عزیز قشنگم...اونا که جریان صیغه رو نمیدونن... مستاصل سری تکون داد و راه افتاد... هنوز چند قدمی تا پله های جلوی در ساختمون فاصله داشت که در باز شد و هیکل ظریف نینا پیدا شد... الینا با دیدن مادرش ثانیه ای توقف کرد و بعد با تمام سرعتش پله ها رو طی کرد و ... بالاخره رسید... بالاخره به آغوش مهربان مادرش راه یافت و به این نتیجه رسید که هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه... پنج دقیقه بود؟!بیشتر؟!کمتر؟!هیچ کس نمیدانست چند دقیقست که این مادر و دختر مست آغوش یکدیگر شدن و هیچ کدوم حاضر نیستن همدیگر رو ول کنن... چشمای هردو از اشک میسوخت... بالاخره بعد مدتی که هیچ کس نفهمید چند دقیقه بود صدای آشنایی باعث شد الینا کمی فاصله بگیره +الینا؟! از رو شونه های مادرش نگاهی به روبروی در ورودی انداخت... کریستن...برادرش... چشمای اونم بارونی بود... نگاهی به مادرش انداخت.انگار میخواست اجازه بگیره تا از آغوشش خارج بشه... نینا با اینکه هنوز کامل سیر نشده بود لبخندی زد و با گذاشتن دستش پشت کمر الینا رضایتشو اعلام کرد. نینا که کنار رفت کریستن با گام های بلند خودش رو به خواهرش رسوند و سفت و سخت در آغوشش کشید... چند بار محکم شقیقه های الینا رو بوسید به حدی که الینا حس کرد مغزش جابه جا شد! بالاخره صدای رایان توام با خنده بلند شد... خنده ای که الکی و مصنوعی بودنش زیادی تو ذوق میزد.. +اوووف...بسه دیگه...له کردی زنمو... بعد رفت سمت الینا تا دستشو بکشه و بیاد اینور که الینا سریع متوجه منظورش شد و با همون چشمای خیسش به اطراف اشاره کرد... رایان معنای اشاره ی الینارو سریع گرفت اما بدون اینکه خودش رو ببازه کیف الینارو گرفت کشید اینور رو به کریستن که هنوز گریه میکرد گفت: +مال خودمه به توام نمیدم...هرچقد میخوای گریه کن! بعد هم مثل پسر بچه ای تخس زبونشو بیرون آورد... کریستن پوزخند تلخی گوشه لبش نشست... بالاخره همه رضایت دادن تا برن داخل... الینا هنوز منتظر بود! منتظر کسی که انگار نبود! رایان که چشم چرخوندنای الینا تو سالن رو دید متوجه انتظارش شد و آروم زیر گوشش زمزمه کرد: +پدرت کارخونس قشنگم!!! چیزی شبیه یک سیب در گلوی الینا افتاد... الینا بعد از یکسال بی خبری به خونه برگشته بود و پدرش کارخونه بود؟! یعنی برگشت الینا انقدر بی اهمیت بود که کارخونه نسبت بهش برتری داشت؟! برای جلو گیری از ریزش اشکش چشمو دور تا دور سالن چرخوند... با کشیده شدن دستش به سمتی همراه مادرش شد و به پذیرایی رفت... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_صد_شانزدهم
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ یکساعت از اومدنش گذشته بود و تو این یکساعت بیش از هزار بار برای دلگرمی مادرش لبخند زده بود و قسم خورده بود که حالش خوبه... اونقدر حرف زده بود و از این یکسال گفته بود که زبونش به سقف دهنش میچسبید!... بعد از تمام حرفاش درست وقتی که خواست جرعه ای از شربت آلبالوی روبروش رو بنوشه تا از عطشش کم بشه در سالن با صدای تیکی باز شد... منتظر برگشت به پشت سرش نگاه کرد... با دیدن همان ابهت همیشگی قلب در سینش بی حرکت ایستاد... نینا با عجله به پیشواز همسرش رفت و بعد از سلام خواست مقدمه ای از حضور الینا بگه که الینا جلو اومد و با نگاهی به زیر افتاده گفت: _Hey dad...(سلام بابا...) چارلی بدون نیم نگاهی به الینا سری تکون داد و زیرلب گفت: +Hey...(سلام...) چیزی در وجود الینا شکست... شاید قلبش بود... اونقدر گوشه های قلب شکسته شدش تیز بود که اشک رو باز هم مهمون چشمای الینا کرد... این چندمین بار بود که پدرش جلوی رایان و کریستن غرورشو له میکرد؟!... رایان متوجه حال خراب الینا شد که گفت: +الینا شارژر تو ساک توعه میشه بیای بهم بدی؟! لبشو رو هم فشار داد و سرشو تند تند بالا پایین کرد... نینا که متوجه اوضاع شده بود تند گفت: +آره آره الینا برو عزیزم...برو تا منم میز شامو که چیدم صدات میزنم... نگاهی به پدر مغرورش انداخت که بی توجه به اون داشت از پله ها بالا میرفت... همین که به اتاق رسیدن و رایان در روبست الینا زار زد و با کلماتی نامعلوم و قاطی پاتی گله میکرد: _ینی چی...چرا...چرا...اینجوری میکنه...مگه...مگه...گناه من...اصن مگه...مگه دخترش نیستم..من سرراهیم؟!من...من... رایان که طاقت دیدن حال پریشون الینا رو نداشت جلو رفت تا الینا بغل کنه که این وسط دوتا سه تا از مشتای بی هوای الینا که تو هوا پخش بود رو سینش فرود اومد... همین که الینا به آغوش رایان رفت کمی رامتر و آروم تر شد و دیگه نه مشت میزد نه حرف میزد فقط گریه میکرد... اونقدر تو بغل رایان اشک ریخت تا صدای نینا بلند شد: +الینا...رایان...بیاین شام...الینا...عزیزم... رایان کمی سرشو عقب کشید و بلند گفت: +باشه باشه الآن میایم... الینا سرشو از رو سینه ی رایان برداشت.رایان موهای پخش شده تو صورتش رو برد پشت گوشش و گفت: +خوبی؟! الینا بی حرف سر تکون داد که رایان گفت: +بریم شام؟! بازهم جوابش تکون سر الینا بود... پیشونی الینا رو بوسید جایی نزدیک گوشش آروم زمزمه کرد: +غذای این شبارو از دست نده...از هفته دیگه شام و ناهار غذای دودی میخوریم...دودی اصل ها! الینا با لبخند کم جونی مشتی به بازوی رایان زد: _shut up...(خفه شو) بعد هم راه افتاد سمت در.رایان بلند خندید و در آخرین لحظه که الینا میخواست از اتاق خارج بشه پشت گوشش زمزمه کرد: +دیدی دوباره خندوندمت؟!... و الینا سرخ و سفید رفت سر میز شام... 🍃 یک هفته از برگشتش گذشته بود و تو این یک هفته تنها بازدید کنندگانش کریستن و رایان بودن و مادری که ثانیه ای از دخترش غافل نمیشد و پروانه وار دور سرش میچرخید... رفتار پدرش هیچ تغییری نکرده بود... بی توجه به الینا از سرکار میومد... بی توجه به الینا صبحانه و شام میخورد... بی توجه به الینا با نینا صحبت میکرد و کلا بی توجه به الینا به ادامه ی زندگیش میپرداخت... اصلا انگار نه انگار که دختر گمشدش پیدا شده و برگشته... البته فقط خودش و خدای خودش میدونست که چقدر از این موضوع خوشحاله... چقدر حالا که فهمیده الینا حالش خوبه خیالش راحته و با آرامش بیشتری شب سر رو بالش میزاره... ولی خب چه کار میتونست بکنه وقتی همه چیز و همه کس رو فدای غرورش میکرد؟! 🍃 روزها با سرعت برق و باد گذشتند و رسیدن به دوشنبه... دوشنبه ای که هیچ شباهتی به روز قبل عروسی یک عروس عادی نداشت! نه تو خانواده مالاکیان نه تو خانواده پتروسیان کسی حرف از عروسی نمیزد... کسی شوق نداشت... کسی دست نمیزد... کسی قربان صدقه ی عروس نمیرفت... همه چیز زیادی عادی بود... برعکس در خانواده رادمهر همه شوق عروسی الینارو داشتن... همه از یک هفته قبل در رابطه با سه شنبه حرف میزدن و در پی جور کردن برنامه و رفتن به تهران بودن... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ مهرناز خانم مدام قربان صدقه ی نجابت الینا میرفت و توجهی نداشت که شاید یک عدد قلب با این حرف ها از کار بیفتد یا برعکس تند تر خودش را به در و دیوار بکوبد... میگفت و امیر فرار میکرد... میگفت و امیر در اتاقش پناه میگرفت... برنامه ی همه جور شده بود... آقای رادمهر،کلاس های تابستانه ی دخترا،همه چیز حل بود برای رفتن... همه چیز جز دل امیر... اول از رفتن امتناع کرد ولی مگه میتونست در جواب چشم غره های مادرش بگه نه؟! به ناچار همه باهم روز دوشنبه شیراز رو به مقصد تهران ترک کردن... 🍃 مانتو کتی صورتی رنگی که با رایان خریده بود رو با شال و شلوار سفید پوشید... آرایش کمرنگ و ملیحی روی صورت نشوند و با لبخند و استرس به دختر توی آینه خیره شد... ینی داشت به آرزوش میرسید؟! ینی خواب نبود؟! چقدر شبیه خواب ها و رویاهای شیرینش بود... نه این شیرین تر بود...این واقعی بود... 🍃 دکمه ی آستینای پیرهن سفیدش رو بست.جلو آینه کت مشکیشو تنش کرد و به خودش خیره شد... ابرویی برای خودش بالا انداخت و زیر لب گفت: _نه بابا...انگار کت و شلوار دامادی به ماهم میادا... صدای کریستن از چارچوب در اتاق بلند شد: +صدالبته... با خنده برگشت سمت در: _فضولی؟! کریستن ابرویی بالا انداخت: +شک نکن... رایان نگاهی به قد و بالای کریستن کرد... اونم پیرهن سفید با کت تک مشکی و شلوار کتون مشکی پوشیده بود... با تحسین گفت: _نه بابا...انگار یکی قصد داره امشب دل ماریا رو ببره... کریستن لبشو پایین داد و گفت: +شاید... رایان بار دیگه براندازش کرد و گفت: _کراواتت؟! کریستن شیطون و زیرکانه چشمکی زد و گفت: +خواستیم با برادرمون ست باشیم... رایان به زیرکی رایان خندید... میدونس کریستن یه بوهایی برده و میدونه رایان،دیگه رایان سابق نیست... 🍃 رایان زودتر از مادر پدرش از خونه بیرون زد تا بره دنبال الینا... دو دقیقه بعد از فشردن زنگ آیفون در باغ باز شد و الینا اومد بیرون... اما بیرون اومدنش همانا و خیره شدنشون به همدیگه همان... این اولین بار بود که الینا رایان رو با این جور کت شلوار میدید... تاحالا همیشه و همه جا رایان رو با تیپ اسپرت دیده بود و حالا... رایان زودتر به حرف اومد و به شوخی گفت: +ببخشید خانم من با الینا کار داشتم... الینا خندید و گفت: _چکارشون دارین؟! رایان سرشو زیر انداخت و گفت: +نه فقط باید به خودشون بگم که خیلی دوسش دارم... الینا قدمی به سمت رایان برداشت و دستشو گذاشت رو یقه کت رایان و با ناز گفت: _اوو...خوش به حال الینا خانووم... بعد چشمکی زد و در حالیکه میرفت سمت در ماشین گفت: _حالا نمیشه من جای الینا خانوم بیام؟! رایان برگشت زل زد تو چشمای شیطون الینا و گفت: +آخه خانوم شما زیادی خوشکلی...یه وقت دیدی دزدیدمت شر شدا... الینا خنده ی از ته دلی کرد و گفت: _کاش همه دزدا انقدر خوشکل و خوش تیپ بودننن... 🍃 بی سر و صدا صیغشونو لغو کردن و با عاقد هماهنگ کردن چیزی از دین رایان نگه... ساعتی بعد همه اومدن و اول خیلی عادی با الینا سلام کردن... انگار نه انگار که الینا مدت طولانی ازشون دور بوده... البته نادیا چند ثانیه ای الینارو در آغوش گرفت و سفارش پسرش رو کرد... ماریا هم گرم و طولانی الینا رو بغل کرد و گریه کرد... عاقد خواست شروع به خوندن خطبه کنه که خانواده ی رادمهر با سروصدای دوقلوها وارد شدن... به محض ورودشون الینا با شوق و خنده و رایان با تعجب از حضور امیرحسین از جا بلند شدن... مهرناز خانم و دوقلوها مهربون الینا رو بغل کردن... حتی آقای رادمهر هم پدرانه رایان رو در آغوش گرفت و امیرحسین هم دست داد... الحق که مهر و محبت ایرانیها یه چیز دیگه بود... خانواده ی الینا و رایان انگار زیاد از حضور افراد جدید راضی نبودن ولی خب فقط یه امروز نیاز به تحمل بود... بالاخره عاقد شروع کرد... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
📕 تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند. تا بار بخرند و به شهر خود برگردند. مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی می‌رفتند، مبلغ کمی پول می‌داد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو می‌کرد. غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمی‌توانست در راه بخرد و بخورد. چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود. پس تاجر و غلام‌اش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند. غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت. بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند. در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هر چه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمی‌کردند، غلام سکه‌ای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند. با التماس زیاد، ترحم کرده اسب‌ها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند. یک هفته در راه بودند، به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد. تاجر پرسید: «تو چرا غذای گرم نمی‌خوری؟» غلام گفت: «من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من می‌پذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمی‌پذیرد.» تاجر به یاد بدی‌های خود و محبت غلام افتاد و گفت: «غذای گرم را بردار، به من از "عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت هدیه کن" که بهترین هدیه تو به من است.» من کنون فهمیدم که؛ "سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد،" مال بزرگ نمی‌خواهد بلکه قلب بزرگی می‌خواهد. "آنانکه غنی هستند نمی‌بخشند آنانکه در خود احساس غنی‌بودن می‌کنند، می بخشند."
7.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ ✍سخنرانی شهید احمد کافی 🎥موضوع: ماجرای دیدار علّامه حِلّی با امام زمان ‌
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_صد_هجدهم مه
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ بار اول بنا به گفته ی حسنا عروس رفت گل بچینه... بار دوم بنا به گفته ی اسما عروس رفت گلاب بیاره... ولی بار سوم رایان بی طاقت وسط حرف عاقد زمزمه کرد: +جون خودت نزار پارازیت بپرونن...بگو دیگه... الینا لبخندی زد و به محض تموم شدن جمله عاقد با صدای لرزونی جواب داد: _با اجازه پدرم...بله... همین...تمام... الینا لبخندی زد و به محض تموم شدن جمله عاقد با صدای لرزونی جواب داد: _با اجازه پدرم...بله... همین...تمام... بله گفت و نفهمید امیرحسین کر شد... بله گفت و نفهمید امیرحسین کور شد تا به ناموس دیگری چشم نداشته باشه... بله گفت و نفهمید امیرحسین از امشب مجبور به خاطر مادرش به دختر عموش برای ازدواج فکر کنه... با دیدن برق حلقه ی توی دست الینا چشمشو بست و از سالن بیرون رفت... شیرینی عروسی رو نمیخواست... فقط کمی هوا میخواست... هوا... چشماشو بست و رو به آسمون باز کرد... سعی کرد چهره ی سلما_دختر عموشو_به یاد بیاره... از امروز باید فقط به سلما فکر میکرد... سلمایی که مطمئن بود برعکس الینا دوستش داره.. امشب عروسش مے شوی...من دوستت دارم هنوز! بی من چہ شیرین مے روی...من دوستت دارم هنوز! . در این مثلث سوختم...دارم بہ سویت مے دوم داری بہ سویش مے دوی...من دوستت دارم هنوز! . قسمت نشد در این غزل...شاید جہان دیگری... مستے و رقص و مثنوی...!من دوستت دارم هنوز! . امشب برایت بغض من کل مے کشد محبوب من! حتے اگر هم نشنوی من دوستت دارم هنوز! . در سنگسار قلب من لبخند تو زیباترست... یک جور خاص معنوی من دوستت دارم هنوز! . خوشبخت باشے عمر من در پنت هاس برج عشق در ایستگاه مولوی من دوستت دارم هنوز! . دارد غرورم مے چکد از چشمہایم روی تخت داری عروسش مے شوی من دوستت دارم هنوز!!! 🍃❣🍃 یک هفته از عقدشون میگذشت و حالا توی آپارتمان کوچکشون که تو تهران بود زندگی میکردن. قرار بر این بود که خونه زندگی اصلیشونو به خاطر کار رایان شیراز برپا کنن و این آپارتمان نقلی تهران فقط برای مواقعی بود که به اینجا میومدن برای سر زدن... با تمام دلتنگی هایی که زندگی توی شیراز به بار میوورد یه خوبی داشت... اونم اینکه دیگه الینا نادیده گرفتنای پدرشو نمیبینه... گرچه هنوز منتظر بود روزی کاملا از جانب پدرش بخشیده بشه... بنابه پیشنهاد کریستن قرار شد قبل از رفتن رایان و الینا چند روزی به شمال برن... الینا چندین بار از دوقلوها خواست که بیان اما پدرشون با تنها اومدنشون مخالف بود و امیرحسین هم که... به همین خاطر نیومدن... در عوض به خاطر اصرار های مکرر کریستن ماریا با کلی اکراه قبول کرد که بیاد... کریستن رو دوست داشت اما خب تفاوت سنیشون فقط ده روزبود!و عقیده داشت کریستن هنوز خیلی بچست... اما خب کریستن هم خوب بلد بود خودشو تو دل دیگران جا بده... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ بعد از یک جنگل گردی حسابی حالا که نزدیک غروب بود خسته و کوفته رو ساحل پلاژ خصوصیشون نشسته بودن... کریستن بلند شد از داخل ساختمون بساط عیش و نوشش رو آورد که همون موقع رایان گفت: +خانومم میای بریم بگردیم؟! الینا که متوجه شده بود رایان قصد پیچوندن کریستن رو داره با تمام خستگی از جا بلند شد دست رایان رو گفت: _آره بریم... چند قدمی که از کریستن و ماریا دور شدن الینا دست راستشو گذاشت رو بازوی رایان و کمی خودشو کج کرد سمت رایان: _رایاان؟! رایان همونطور خیره به جلو و منظره قشنگ غروب گفت: +جانم؟! الینا لباشو جلو داد: _یه سوال بپرسم؟! +هزار تا بپرس... چشمکی زد و با صدای پچ پچ مانندی گفت: _کیه که جواب بده؟! الینا با خنده مشتی به بازوی رایان زد که قهقه رایان بلند شد... چه لذتی میبرد از فرود اومدن مشت های کوچیک الینا رو بازوش... الینا به حالت قهر سرشو چرخونده بود سمت دریا.رایان با لبخند وایساد دستشو از دست الینا بیرون آورد و اومد روبروش... صورت الینا رو با دستاش قاب گرفت و با انگشت شصتش گونه ی الینارو نوازش کرد... الینا مثل دختر بچه های لوس لباشو جلو داد و با اخم های مصنوعی به رایان چشم دوخت... دلش غنج رفت برای این حالت الینا و بی اراده خم شد پیشونی الینا رو بوسید... از وقتی عقد دائم کرده بودن از هیچ فرصتی برای ابراز علاقه ی بیش از حدش به الینا دریغ نمیکرد... حتی یک ثانیه هم نمیتونست تصور کنه اگه الینا امیرحسین یا دیگری رو جای اون قبول میکرد چه به روزش میومد... انگشت شصتشو رو اخمای الینا کشید و بازشون کرد... چه خوب که پلاژ خصوصی بود و هیچ کس دوروبرشون نبود... دوباره با دستش صورت الینا رو قاب گرفت و گفت: +خب خانم من...سوالتون؟! الینا با یادآوری سوالش قهر و کنار گذاشت و گفت: _پشیمون نیستی؟! رایان متعجب پرسید: +از چی؟! _از...از تغییر دینت...از انتخاب من...اصن...اصن ارزش داشت دینتو تغییر بدی؟! رایان دوباره دست الینارو در دست گرفت و راه افتاد.در همون حال گفت: +من از هیچ کدوم از انتخابام پشیمون نیستم...نه از انتخاب شما لیدی...نه از تغییر دینم...برعکس خیلی هم از تغییر دینم راضیم...و اینو رک بهت بگم الینا...خیلی ببخشیدا ولی من دینمو به خاطر تو تغییر ندادم...ینی اگه تو خدای نکرده جواب منفی میدادی هم من دینمو تغییر میدادم...تازه...تصمیم گرفتم حالا هم که دیگه خیالم از بابت تو راحته برم بیشتر راجب اسلام تحقیق کنم...یه جورایی ازش خیلی خوشم اومده... الینا نگاهی به ساعت بند گل گلی توی دستش انداخت.. وقت نماز بود... سرشو کج کرد وقت رایان و خواست اذان رو اعلام کنه که رایان زودتر گفت: +بریم نماز؟! الینا لبخند بزرگی به این تله پاتی زد و گفت: _جماعت...؟! رایان سرشو تکون داد و گفت: +نمیشه فقط دوتاییم... الینا شونه بالا انداخت: _خب دوتا باشیم...دوتایی هم میشه... رایان کمی چشماشو تنگ کرد و سر تکون داد...دنبال بهانه میگشت تا الینا بی خیال شه... فکر نمیکرد شایسته باشه کسی بهش اقتدا کنه... سرشو تکون داد و گفت: +آه...الینا...ن... هنوز نه کامل از دهنش خارج نشده بود که الینا گفت: _حق نداری بگی نه ها... بعد لحنشو مظلوم تر کرد و گفت: _خب دوس دارم ببینم این نماز جماعت دونفره که هی مذهبیا ازش دم میزنن چجوریه... با لحن شیطونی ادامه داد: _بیا من شنیدم میگن خیلی کیف میده... و اینگونه بود که رایان گول خورد و نماز جماعتی که دونفره خوانده شد.. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_صد_بیستم بع
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ هم دیگه رفتن... نوعی تشکر از خدا برای چشیدن لذت این نماز... 🍃 سه سال از ازدواجشون میگذشت و حالا الینا دانشجوی رشته ادبیات بود... زندگیشون توی شیراز بود اما نه همون خونه قبلی... همون سال اول آپارتمان نقلی دیگه ای همون دوربرای پارک شهر گرفتن... تو این سه سال زندگی عاشقانه ای داشتن اما عاشقانه هیچ وقت به این معنی نیست که دو نفر باهم بحثشون نشه و همیشه در حال گفتن جملات رویایی به هم دیگه باشن... خیلی وقتا حق با ما نیست و باید کوتاه بیایم اما این ذات آدمیه که معمولا حتی اگه حق باهاش یار نباشه یه مقدار رو خواستش پافشاری میکنه و بعد یه جایی کوتاه میاد... هیچ ربطی هم به زن یا مرد بودن نداره.. هردو یه جاهایی اشتباه میکنن و باید قبول کنن که کوتاه بیان... زندگی الینا ایناهم همینطور بود... هردفعه یکی از موضعش پایین میومد... توی این سه سال بزرگترین بحثاشون سر بچه بود... رایان عشق بچه بود و الینا زندگی دونفره رو ترجیح میداد... اما اینبارم بالاخره یکی باید کوتاه میومد... سه شنبه بود و الینا دانشگاه نداشت... بوی فسنجونش کل ساختمون رو برداشته بود... دستپختش دیگه حرف نداشت و دیگه غذاهاشون دودی نبود! بعد از ناهار رایان طبق عادت همیشگیش دراز کشیده بود روی کاناپه ی سفید رنگ و کتاب میخوند که الینا بعد از سروسامون دادن به آشپزخونه رفت تو هال و همونطور که دستشو با هوله کوچیک دستی خشک میکرد گفت: _میگم رایان... رایان همونطور غرق شده تو کتاب روبروش گفت: +هوووم؟! الینا بی هوا پرسید: _اسمشو چی بزاریم؟! رایان نیم نگاهی از بالای کتاب به الینا که حالا رسیده بود بالای سرش انداخت و گفت: +اسم کیو چی بزاریم؟! الینا با ناز نشست پایین پای رایان و کتابو آروم از دستش کشید بیرون و گفت: _وا!اسم نی نیمون دیگه؟! رایان هاج و واج نشست رو کاناپه و پرسید: +نی نیمووون؟! بعد با انگشت اشاره به فاصله ی بین خودش و الینا اشاره کرد... الینا با لبخند ملیحی گفت: _آره دیگه! رایان همونطور گیج پرسید: +نی نیمون کجا بود؟! الینا با لبخند سرشو انداخت پایین.دستی به شکمش کشید و گفت: _اینجا... دیگه صدایی از رایان بلند نشد.الینا با تعجب سرشو بالا آورد و به رایان خیره شد... چرا خشک شده بود؟! ضربه آرومی به صورت رایان زد و در حالیکه سعی میکرد خندشو کنترل کنه گفت: _خوبی؟! رایان دست الینارو گرفت تو دستش و با ناباوری گفت: +جان من راس میگی یا سرکاریه؟.. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ الینا خواست جواب بده که رایان گفت: +الینا گفتم جان منا...اگه سرکاریه بگو... الینا با اخم الکی زد تخت سینه رایانو گفت: _هی آقاهه بار آخرت باشه هی جان بابای فسقل منو قسم میدیا... رایان بی معطلی الینا رو در آغوش گرفت و تند تند گفت: +الینا عاشقتم...عاشقتم...وای الینا... همین که سرش روی سینه ی رایان فرود اومد و دستای رایان دورش حلقه شد گفت: _میدونی که دوست دارم؟! رایان سرشو رو سر الینا گذاشت و گفت: +خوبه که بدونی منم دوست دارم... به محض تموم شدن جمله رایان خودشو کشید جلو و گفت: _اسمشو چی بزاریم؟! رایان لبخند شیرینی به این همه عجول بودن الینا زد... الینا رو کشوند عقب و دوباره سرشو گذاشت رو سر الینا: +اگه دختر بود اسمشو میذاریم...الینا... الینا دوباره خودشو کشید جلو و نگاه عاقل اندر سفیهی نثار رایان کرد.اما رایان بی توجه به نگاه الینا زل زد تو چشمای الینا و ادامه داد: +اگه پسر بود...اسمشو میذاریم...الینا! الینا با خنده گفت: _اووه!ولی الینا اسم دختره...نمیتونیم اسم پسر بزاریم الینا! رایان عاشقانه الینا رو کشید تو بغلش و گفت: +چرا نتونیم؟!بچه ی خودمونه هرچی بخوایم اسمشو میزاریم.... 🌷پایان🌷 امیدوارم همه انسانها راه حق رو پیدا کنن و پای اعتقادشون به اسلام محکم بایستند. چون کوه استوار باشند. وهمیشه برای فرج امام زمان عج تلاش کنند 🌷 🌸ممنون از همراهی شما 🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🌹امام حسین (ع) می‌فرمایند: 💢 إيّاكَ أن تَكونَ مِمَّن يَخافُ عَلَى العِبادِ مِن ذُنوبِهِم وَ يَأمَنُ العُقوبَةَ مِن ذَنبِهِ. ⚡️ مبادا تو از كسانى باشى كه به سبب گناهانِ بندگان خدا، بر آنان بيمناك است، ولى از سزاى گناه خويش، آسوده خاطر است. 📚 (تحف العقول، ص ۲۳۹) 🌷هفته ی گرامیباد🌷 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay