eitaa logo
☀️رهروان شهدا 🌹
64 دنبال‌کننده
889 عکس
227 ویدیو
15 فایل
کانال وقف حضرت زهرا(س)حضرت زینب(س) هست وهدف شناخت شهدای گرانقدر وبه عنوان خادم بتوانیم خدمت کنیم هرچند گامی کوچک است امیداریم دعوت مادرمان و فرزندانشان در این محفل پذیرباشید. https://harfeto.timefriend.net/16943425335608لینک پیام ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا شما هم میتونید با شرکت در مسابقه ی بزرگ آرمان عزیز برنده ی جوایز نفیس بشید.. نیازی نیست کاری کنید فقط کافیه عضو کانال شهید آرمان علی وردی بشید و از ادمین کد دریافت کنید هدایای بیشترین بازدید💫👇 📌جایزه نفر اول: تابلو عکس مجلل از شهید آرمان عزیز 📌جایزه نفر دوم : تابلو فرش نفیس حرم امام حسین (ع) 📌جایزه نفر سوم: تابلو فرش نفیس حرم امام رضا (ع) 📌جایزه نفر چهارم: تابلو فرش نفیس حرم حضرت عباس(ع) آیدی ادمین » @mirzaie_98 ابتدا عضو کانال زیر بشید....👇🏻🌱 https://eitaa.com/joinchat/963117293C79b46384eb کد شما: ۵۸۵
مادر شهید نقل می کند« وقتی حنیف سر نماز می ایستاد بسیار گریه می کرد تا اینکه روزی متوجه گریستن بیش از حد شهیدم شدم خود را به حیاط منزل رساندم و دستانم را به طرف آسمان بلند کردم و گفتم خدایا فرزندم هر چه که می خواهد به وی عطا کن و وقتی که از خودش پرسیدم، که پسرم از خدا چه می خواهی که اینقدر ناله می کنی شهید فرمودند مادر جان من از خداوند می خواهم که مرا به هدف والای خود برساند و آن هم شهادت در راه خدا می باشد و شهید حنیف بهبودی ورزشکار بودند و در رشته کاراته بسیار موفق بودند.» https://eitaa.com/rerovaneshoheda کانال رهروان شهدا
خدا را شکر کردم حداقل فعلاً مشکل معصومه خانم حل شده است از خدا خواستم موقع بچه‌دار شدنم شوهرم بالای سرم باشد که خدا را شکر حاجتم برآورده شد تو برای به دنیا آمدن حسین به مرخصی آمده بودی اکنون درست ۲۰ روز است که دیگر چیزی ننوشتم و حالا اگر انشاالله بچه‌ها سر و صدا نکنند چند جمله دیگر می‌نویسم مدتی است که بچه‌های شهید میرهاج خبر نداشتیم فقط برای چهلم شهید که به محمد آباد رفته بودم آنها را دیدم حالا اگر آمدند یک شب را نزد ما بمانند دگر به خاموشی شبانه و صدای ضد هوایی عادت کرده این هر شب شمال شهر یعنی منطقه اطراف مسجد سید اصفهان بمباران می‌شود کوچه ما را دوباره برای نصب گلوله گاز می‌کندند البته گودی چاله‌ها کمتر از مقداری است که برای فاضلاب کنده بودند ولی باز هم دردسر است این پنجشنبه نمی‌توانم به گلزار شهدا بروم چون علیرضا دعوتنامه آورده برای حضور در انجمن اولیا و مربیان به مدرسه آنها بروم خوشبختانه مادرم اینجا است دیروز هم بچه‌ها را نگه داشت تا به مدرسه بتول رفتم حداقل جای شکرش باقی است خانم مدیر مدرسه بتول ما را درک می‌کند جنازه برادرش را که مفقودالاثر بود چند روز قبل آوردند و به خاک سپردند او دگر مثل ناظم مدرسه علیرضا متلک بارم نمی‌کند ادامه دارد... https://eitaa.com/rerovaneshoheda کانال رهروان شهدا
امروز صبح که پنجشنبه است سفارش بچه‌ها را به مادرم کردم و به طرف مدرسه علیرضا روانه شدم همین که وارد خیابان شدم از داخل مغازه‌ها صدای گوینده رادیو به گوشم رسید که می‌گفت این صدایی که می‌شنوید صدای وضعیت قرمز است و پناه به مفهوم آن این است که حمله هوایی دشمن قطعی است به پناهگاه بروید و به آن دنبال آن صدای رعدآسایی که از شلیک توپ‌های ضد هوایی حاصل شده بود فضای شهر را پر کرد چاره‌ای نبود باید به راه خودم ادامه می‌دادم زمان به سختی می‌گذشت در بین صدای تیراندازی ضد هوایی صدای غرش هواپیماها نیز به گوش می‌رسید اگر صدای بسیار مهیبی که حاصل از انفجار پمپ رها شده از هواپیماهای عراقی بود همه را وحشت زده کرد و به دنبال آن در دیوار به زلزله افتاد معلوم بود در همین نزدیکی به زمین اثبات کرده است صدای موج انفجار از سمت مدرسه علیرضا بود با دلواپسی سرعت حرکت خود افزودم اما در پایم توان ادامه راه را نداشت زانوهایم لق می‌خورد وقتی به مدرسه نزدیک شدم دو تا گرد و خاک از محل مدرسه فضا را پوشانده بود سیر جمعیت به طرف محل اثبات بمب سرازیر شده بودند یکی از افرادی که از روبرو آمد گفت بمب به دیوار پشت مدرسه خورده است نزدیک‌تر که رفتم دیدم بچه‌ها را تعطیل کردم و با سرعت به طرف خانه‌هایشان دویدن بودند ادامه دارد..‌. https://eitaa.com/rerovaneshoheda کانال رهروان شهدا
داشتم دیوانه میشدم باید باید مادر باشی تا حالم را بدانی هرچه نگاه کردم در بین آنها علیرضا را ندیدم از یکی از دانش آموزان سوال کردم در مدرسه کسی آسیب دیده است گفت چند تا از شیشه ها شکسته چند نفر هم زخمی شده آمد آنها را بردند بیمارستان خیلی دلواپس شدم پسر همسایمون آمد و گفت علیرضا همراه دو نفر از بچه ها به بیمارستان رف او خودش سالم بود آنها را برده است برمی‌گردد شما ناراحت نباشید به خانه بازگشتم اما تاب نیاوردم دوباره چادرم را سرم کردم و به طرف مدرسه راه افتادم با خودم گفتم عجب اشتباهی کردم که داخل مدرسه علیرضا نرفتم و جریان را و جریان را از مدیر مدرسه و یا ناظم نپرسیدند و به همین منظور حرکت کردم این دفعه حمیدرضا گریه کنان گفت من هم با تو می‌آیم به اجبار دست او را گرفتند و رفتند مقداری که از خانه دور شدم محمدرضا گفت مامان گریه نکن داداش داره میاد دقت کردم دیدم علیرضا از دور به سمت ما می‌آید انقدر گیج بودم که خود متوجه نشدم او را بغل کردم و بلند بلند گریه کردم علیرضا که هاج و واج شده بود مرتب می‌گفت مامان بابا طوری شده است چته هر چیزی شده به من هم بگو نمی‌توانستم حرف بزنم در حالی که هق هق می‌کردم گفتم نه برای تو ناراحت بودم خدا را شکر که سالم هستی همین که به خانه رسیدم از او سوال کردم که برای چه به بیمارستان رفته بود پاسخ داد دو تا از بچه‌ها زخمی شده بودند سعید پایش شکسته بود و هر دو دست موسم را گچ گرفتن و آنها را از بیمارستان مرخص کردند آخر من جز تیم نجات مدرسه هستم او ادامه داد ماییم دیگه گفتم خودت رو لوس نکن بلند شو دستات رو بشور و سفره رو پهن کن تا ناهارمان را بخوریم ادامه دارد..‌. https://eitaa.com/rerovaneshoheda کانال رهروان شهدا
منابع عربی: مکزیک از شهروندان خود می خواهد اسرائیل را ترک کنند. وزارت امور خارجه مکزیک از شهروندان خود خواست از سفرهای غیرضروری به خاورمیانه خودداری کنند. به خصوص اسرائیل و ایران، او همچنین از مکزیکی‌های اسرائیل خواست که سریعاً او را ترک کنند. درحال حاضر نزدیک به ۵۰ کشور شهروندان خود را از اسرائیل فراخوانده اند ✍وضع اسرائیل خرابه بعضی از مردم ما میرن بنزین میزنن و استرس دارن 😐 جای مردم اسرائیل بودید چیکار میکردید؟ اخبار لحظه‌ای ایران و اسرائیل 👇 http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0 حتماعضوشوید⬆️
همین که ناهار ما را خوردیم هنوز سفره را جمع نکرده بودیم که صدای در زدن خانه را شنیدم گفتم یکی در را باز کند همین که علیرضا در را باز کرد دید پسر کوچیک عمویت است او گفت از جبهه تلفن کردند و گفتند دوباره نیم ساعت دیگر تماس می‌گیرد این را گفت و سوار دوچرخه‌اش شد و به سرعت بازگشت نمی‌خواستم به خانه آنها بروم نه اینکه از دیدن آنها یا تلفن کردن به آنجا ناراحت بودم از اینکه هزار حرف بارم می‌کردند ناراحت بودم آنها با جبهه و جنگ میانه‌ای ندارد فکر می‌کنند من شوهرم راب جبهه فرستاده‌ام به من می‌گوید اگر تو بخواهی می‌توانی جلویش را بگیری که نرود از ارتش بیرون بیاید و مثل هزاران نفر دیگر کار آزاد کند به من می‌گویند تو می‌خواهی شوهرت را به کشتن بدهی البته آنها هم گناهی ندارند این حرف‌ها را از روی دوست داشتن می‌گویند اما من ناراحت می‌شوم دست خودم نیست قبلاً هم گفته بودم به خاله عمو زنگ نزد ولی شاید جای دیگری را نداشته‌ای نمی‌دانم به هر صورت وقتی می‌خواستم بروم بچه‌هایم گفتند ما هم می‌آییم این دوتا را نمی‌دانستم حرف بزنند نزنند مادرم گذاشتم و خودم را با حمیدرضا بتول و علیرضا راه افتادم وقتی رسیدمزن عمویت گفت دیر آمدی همین چند دقیقه پیش شوهرت تماس گرفت و گفت حالا که هنوز نرسیده‌اند انشاالله یک روز دیگر زنگ میزنم ما هم دست از پا درازتر با خستگی زیادی این همه راه را دوباره پیاده بازگشتیم عادت کرده بودم گاهی این اتفاق‌ها می‌افتاد البته زن عمویت گفت شوهرت می‌خواد چیزی به تو بگوید گفت در نامه نوشتم به دستش می‌رسد من این حرف را خیلی جدی نگرفتم زود با یادم رفت و به خانه بازگشتم امروز بعد از زینب را بغل کردم و جهت خرید به مغازه علی آقا روبروی مسجد رفتم وقتی برگشتم یک خودرو جیپ ارتش جلوی سر خانه ایستاده بود درد دلم پاره شد شنیده بودم که خبر شهادت را اینطور می‌دهند زانوهایم از حرکت باز ماند بود کنار کوچه نشستم و تو را از مدرسه می‌آمد ترسید و گفت مامان چرا کنار کوچه نشسته‌ای او زینب را از دستم گرفت به او گفتم عزیزم برو ببین این ماشین دم در خانه ما چه کار دارد او رفت و چند لحظه بعد فریاد زد مامان این آقا نامه آورده نامه از باباست با ناباوری از راییم بلند شدم و نزد ماشین آمدم دیدم غیر از یک راننده یک نفر در داخل خودرو نشسته است سلام کرد و گفت من دیروز از پیش جناب سروان آمدم ایشان این نامه را دادند که به شما بدهم من هم قبل از اینکه به خانه بروم به بحث رسیدم به پادگان این ماشین را گرفتم و آمدم که دیر نشود این را گفتم خداحافظی کرد و رفت علیرضا پاکت نامه را گرفت و باز کرد من خیس عرق شده بودم پاهایم می‌لرزید صدای موتور جیب که در اثر گاز دادن راننده زیادتر از معمول بود در گوشم می‌پیچید نامه را از دست علیرضا گرفتم چند بار از بالا تا پایین خواندم گویا چشمانم با مغزم هماهنگ نبود و گفتم باباتون چند روز پیش باید می‌آمد نمی‌دانم چرا نیامده است بتول گفت مامان مثل اینکه نامه را شما خوب نخوانده‌اید من که پشت سر شما خواندم فهمیدم بابا بابا نوشته از چند روزی دیرتر می‌آید اما شما که چند بار خواندید این را فهمیدید تازه حرف زن عمو یادم آمد و گفت نام داده‌ای داخلش چیزی نوشته‌ای به دستم می‌رسد ادامه دارد... https://eitaa.com/rerovaneshoheda کانال رهروان شهدا
مردم دست به دست شهر را تخلیه می‌کنند و عازم روستاهای اطراف می‌شوند هر کدام از آشنایان و فامیل که می‌خواهند بروند به ما هم اصرار می‌کنند که به آنها برویم اما من می‌گویم اگر بنا است زیر آتش بمب یا موشک کشته بشوم بهتر که در خانه خودمان این اتفاق بیفتد شب‌ها موقع آمدن هواپیماهای دشمن اغلب مردم به حاشیه کوه‌ها پناه می‌برند اما ما در خانه خودمان می‌مانیم دو شب پیش چند نفر از یکی از خانواده‌هایی که کنار کوه رفته بودند در اثر آتش گرفتن یک پیک نیک که برای گرم شدن روشن نموده بودند کشته شدند شاید اگر در خانه خودشان مانده بودن هیچ کدام مورد اصابت بمب هم قرار نمی‌گرفتند اگر کم کم اگر چند روز شوهرم زنگ نمی‌زد دلواپس می‌شدم این بار که مرخصی آمده بود گفت این دفعه به دلیل بیماری ۱۰ روز در بیمارستان سنندج بستری بوده است او گفت آریون گرفته بوده است محل خدمتش هم از پادگان سقز به سنندج تغییر کرده است می‌گفت اگر آنجا بماند ممکن است از داخل پادگان خانه سازمانی به او بدهند آنگاه می‌تواند ما را ببرد ولی ممکن است به مریوان برود هنوز معلوم نیست باید صبر کنیم بعد از ۱۳ روز نوروز بود که پس از یک هفته مرخصی به سنندج رفت من که نه از سقز خبر دارم و نه از سنندج هرچه به من گفته می‌شود همان را می‌دانم ادامه دارد... https://eitaa.com/rerovaneshoheda کانال رهروان شهدا
مرد وقتی دست نوشته‌های همسرش را می‌خواند متوجه چیزی نبود زن حوصله سر رفته بود آمد جلوی در زیرزمین و گفت فعلاً بس است خسته شدی بقیه را بگذار یک وقت دیگری بخوان حالا بلند شو از زیرزمین بیا بالا ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد حالا برو ببین چه کسی است همین که زن در منزل را باز کرد دید همان خانم همسایه است که ساعتی پیش درباره خواستگاری دخترش سوال داشت او پس از سلام کردن گفت حاج خانم من اتاقم را چیده‌ام می‌خواستم شما یک نوک پا تشریف بیاورید ببینید به نظرتان را بگویید وقتی حاج خانم درخواست زن همسایه را به آقا اطلاع داد او از خدا خواسته گفت خوب کمکش کن درصد زیادی از این موافقت برای ادامه مطالعه نوشتار خانم بود و در ادامه خواند شوهرم اسم خودش و مرا برای رفتن به مکه نوشته است در این موقع که من نمی‌توانم بروم او اصرار می‌کند که تو هم باید بیایی هرچی می‌گویم بچه ۷ ۸ ماهه را چگونه بدون مادر رها کنم ضمن اینکه زینب هنوز دو سالش تمام نشده است او می‌گوید حالا اگر مریض شدی و می‌خواستی یک مادر بیمارستان بستری شوی چه کسی بچه‌ها را نگهداری می‌کند از سوی دیگر فشار شوهرم که می‌گوید معلوم نیست دیگر چنین اتفاقی بیفتد او این خبر را این دفعه که به مرخصی آمده بود به من داد به او گفتم کسی دیگر را مثلاً برادرت و یکی از دوستانت را با همراه خودت ببر ولی او قبول نمی‌کند ضمن اینکه نمی‌دانم آیا از فامیل کسی هستید که بچه‌هایم را نگه دارد یا نه خدا را شکر آقای طباطبایی شوهر خاله‌ام تلفن کرده بود می‌گفت برای ماه مبارک رمضان شما به کردستان می‌برم آقایی به نام علوی که با او دوست هست حاضر شده برای ماه مبارک رمضان یکی از اتاق‌های خانه‌اش را که در پناهگاه سنندج می‌باشد تازگی و سازمانی است در اختیار ما بگذارد اضافه کنم آقای طباطبایی تازگی تلفن کشیده است و کار ما راحت کرده او خیلی خوشحال می‌شود که شوهرم به مغازه‌اش تلفن کند از آنجا حدود ۵ دقیقه تا خانه ما فاصله است برای این همه راه را نمی‌روم از این بابت خدا را شکر می‌کنم ادامه دارد... https://eitaa.com/rerovaneshoheda کانال رهروان شهدا
هدایت شده از .
«بخاطر یه ذکر نرو جهنم!» + بخاطر یه صلوات یا الحمدلله نری جهنم... - بعضی ذکر ها به جای بهشت میبرنت جهنم... +گناهی که تا حالا بهش توجه نکردی! -متوجه گناهای مخفیت باش... رفیق مطمئنم بعد این محفل متوجه خیلی گناها میشی و واسه خودسازی و ترکِ گناه تصمیم جدی و محکم میگیری... بیا با نشر این پیام خیلی ها رو متوجه گناهایِ پنهانی شون کن و مشوقشون باش برا خودسازی! فردا شب راس ساعت۲۲ از کانال حبیب منتظر این محفل متنی همراه با صوت باش! https://eitaa.com/joinchat/2876047470Cb8c5b32a7b
سلام و ادب دوستان از محافل این کانال استفاده کنید عالی هست
دو ماه پیش بود که شوهرم به مرخصی آمد و گفت آماده شوید تا برای ماه مبارک رمضان به سنندج برویم البته چند روزی از خرداد باقی مانده بود ولی بچه‌ها دیگر مدرسه نمی‌رفتند ما هم از خداخواسته سریع آماده شدیم و با خودروی شخصی خودمان به طرف کردستان حرکت کردیم اولین روز ماه مبارک رمضان قبل از اذان ظهر وارد شهر سنندج شدیم قصد روزه کردیم و همان روز شروع نمودیم که اذان ظهر شد درب منزل آقای علوی که رسیدیم با وضعیتی بسیار نگران کننده روبرو شدیم دو نفر روحانی تازه وارد جهت تبلیغ به کردستان آمده و با خانواده‌شان در خانه آنها مهمان یک ماه بودند یکی از آنها یک بچه کوچک نیز داشت خانواده آقای علوی با سه بچه یعنی یک پسر و دو دختر هم بود علاوه بر آنها خواهر و دو برادرش نیز از تهران برای طول ماه مبارک رمضان به خانه آنها آمده بودند خانه سازمانی ۳ اتاق و یک انبار و یک حال کوچک داشت دیدن این صحنه مرا شوکه کرد داشتم عصبی می‌شدم که شوهرم گفت عصبانی نشو حالا پیش آمده بازگشتمان غیر ممکن است از بعد از ظهر تا روز بعد جاده‌های کردستان امنیت ندارد من به سر کار می‌روم و برای چند روز مرخصی می‌گیرم شماها را به اصفهان خواهم برد یک امشب را به اجبار اینجا بمانیم چاره‌ای جز قبول کردن نداشتیم چگونه می‌توانستم با ۵ بچه قد و نیم قد به این جمعیتی که نوشتم اضافه شویم در همین فاصله که با شوهرم مشورت می‌کردم خانم آقای علوی که تا آن روز او را ندیده بودم از خانه بیرون آمد و با خوشرویی ما را به داخل دعوت کرد آن روز شوهرم به سر کار رفت و من با خانواده آقای فقیهی و آقای هاتفی و همچنین خواهر آقای علوی توسط خانم آقای علوی آشنا شدم همه آنها اولین بار بود که می‌دیدم اما انگار که سال‌ها بود که با هم آشنا هستیم آنها در این چند ساعت آنچنان بر من و بچه‌هایمان تاثیر گذاشتند که وقتی شب هنگام شوهرم آمد و گفت آماده شید تا فردا صبح شما را به اسلام ببرم گفتم این‌ها به قدری خوبند که من تصمیم گرفتم ماه مبارک را همین جا بمانم اتاق‌ها را تقسیم کردند یکی را برای آقای علوی صاحبخانه و خانواده با خواهرش دیگری را برای آقای هاتفی با زن و بچه انباری را برای آقای فقیه و خانمش حال را برای دو برادر آقای علوی این اتاق وسطی را هم به ما و بچه‌ها اختصاص دادند تا برای زمان خواب استفاده کنیم برای خوردن سحر و افطار و زمان بیداری خانم‌ها داخل آن خانه و مردها در حیاط باشد البته همان مدت هم چون شوهرم مسئول بسیج کردستان بود بیشتر اوقات به شهر مریوان و یا سقز ماموریت می‌رفت شهر مریوان و شهر سقز هر کدام بیش از دو ساعت با سنندج فاصله داشت که با توجه به ناامن بودن جاده‌ها در بعد از ظهر و شب امکان این را همان روز که رفت است بتواند برگردد نبود ما به این راضی بودیم اقرار می‌کنیم این ماه در کنار این عزیزان بهترین ماه رمضان عمر بود است ادامه دارد... https://eitaa.com/rerovaneshoheda کانال رهروان شهدا