eitaa logo
🔘رِسانـه دَمِشـق🔘
1.8هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
3.3هزار ویدیو
18 فایل
(فی بلادالسوریه)معتبرترین کانال خبری از سوریه #مدافعان_حرم با مدیریت رزمندگان سـوریه🇸🇾 ارتباط با مدیر: @Dameeshgh_dameshgh ادمین تبلیغ و تبادل: @zeynabiye_dameshgh کانال تلگرام: https://t.me/resanedameshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
✨راوی: ابراهیم امان اللهی یکی از همرزمان شهید 🌼جواد فرزند اول خانواده بود و علاقه وافری به داشت و به بچه های نوجوان میگفت اگر مشکلی دارید، را تا به یکباره مشکلتان مرتفع شود؛ در بین دعاهای قنوت نمازش، طلب خوبی برای پدر و مادر میکرد، « رَبَّنَا اغْفِرْ لِی وَلِوَالِدَیَّ وَلِلْمُؤْمِنِینَ یَوْمَ یَقُومُ الْحِسَابُ». 🍃به خانواده شهدای درچه ارادت خاصی داشت و دائم می گفت، اینها غریبند و باید در حد توان به آنها خدمت کرد به نحوی که می توان گفت؛ جواد محمدی شاگرد اول کلاس به خلق خدا بود. روحیه جواد، منوط به حضورش در سوریه به تنهایی نبود و برای نیز این روحیه ادامه داشت، فقط کافی بود، یک شهید به درچه بیاورند، تا پایان مراسم تشییع شهید کم نمی گذاشت. 🌼وقتی تیر به اصابت کرد، به سرعت به بالای سر جواد رفتم و جواد در همان حالت که خون از بدنش جاری بود، گفت: منتظر شهادت من نباش زیرا باید پاشنه کفشمان را در به زمین بزنیم و در رکاب شهید شویم. وی بارها این جملات را تکرار می کرد که باید به دنبال انجام وظیفه بود و هدف ما نابودی جهانی و دفاع از اسلام در هر کجای جغرافیا است. 🍃خاطره ای از آقای احمدیان: همین امسال در و اردوگاه شهید باکری و کنار نهر خین باهاش کلی گفتیم و خندیدیم . دلاوری که وقتی بهش گفتم خوب دارید تو سوریه می خوریدا ... گفت: ، ، ، و ...آخرشم ان شاءالله . و رفت... 🌀تنها کانال رسمی شهید در ایتا⤵️ @javad_mohammady 😔
✨راوی: خواهر بزرگوار شهید 🔸محجوب و با ادب بود. 🔹خیلی احترام بزرگتر را رعایت میکرد. به رضایت پدر و مادر اهمیت میداد. 🔸به درخواست کمک کسی نه نمیگفت و هر چقدر برایش سخت بود بجان میخرید تا هر طور شده کمک کند. 🔹ارادت ویژه ای به حضرت زهرا (سلام الله علیها) داشت. 🔸به مسئله حلال و حرام، نگاه به نامحرم بسیار حساس بود. ✨راوی: همرزم و دوست شهید مهدی توکلی در ، از آنجایی که محمد تخصص و تبحر خاصی با داشت با اولین شلیک یکی از حرامی های دشمن رو به هلاکت رسوند و بقیه شان پا به فرار گذاشتند تو همین لحظه دیدم محمد داره دنبال میگرده. من اول فکر کردم به خاطر تشنگی آب احتیاج داره یکی از مدافعین حرم عراقی یک بطری آب آورد و به محمد داد دیدم بجای نوشیدن آب داره میکنه و همانجا ایستاد به نماز خوندن😳بعد از اینکه نمازش تموم شد بهش گفتم که هنوز وقت نماز نشده که چرا نماز خوندی؟یه لبخند ملیحی زد و گفت: نماز رو به این دلیل خوندم که اول شکر خدا رو بجا بیارم و ثانیا این رو بگم که اگر این حرامی رو به درک واصل کردم از روی هیجان و هوای نفس نبوده بلکه به خاطر دستور خداوند متعال بوده و فقط هدف از بین بردن کافران و دشمنان اهل بیت علیهم السلام بوده. ✨نحوه رفتن به سوریه: قبل از رفتن به سوریه در جهاد مشارکت کرده بود(تمام دفعات با هزینه شخصی). ایشان قبل از اعزام به سوریه برای اینکه بتواند برود و کسی سد راهش نشود بود و هر شب تا صبح مشغول نماز شب و عبادت. و هم در حرم (علیه السلام). تا بدون مشکل به سوریه برسد و پس از اینکه به سوریه رسید به گفته همرزمانش دیگر روزه گرفت به خاطر اینکه به او اجازه دفاع از حریم ناموس حضرت علی (علیه السلام) را داده اند. 😔 🕊
💠گفتم آقامهدی دیگه باید ماشین شاسی بلند بخری! روحیات مهدی رو خوب میشناختم خبر داشتم که مهدی اهل این چیزها نیست اما جوابش دگرگونم کرد. لبخندی زد و در حالیکه به عکس شهدا که در بالای بلوار نصب شده بود اشاره می کرد گفت: «من از این شاسی بلندا میخوام» زندگی مهدی غرق در بود. ⚜مهدی در هیچ حال از غافل نمی شد و در ادای این واجب الهی به هیچ وجه با کسی تعارف نداشت. پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه مدتی با تاکسی مسافرکشی می کرد. یک روز مسافری که خانمی چادری بود سوار ماشین می شود و آن خانم در بین راه چادرش را از سر بر می دارد و داخل کیفش می گذارد. مهدی بدون تردید و معطلی ترمز می زند و خطاب به آن خانم می گوید: لطفا پیاده شوید. 💠 به نام مدافعان حرم بین وسایل مهدی توجهم را جلب کرد. تقویمی که روزهای حضورش در سوریه را نشان میداد و مهدی تا روز شهادتش را در آن تقویم ثبت کرده بود. در صفحه نخست تقویم نوشته بود : ✨تا خدا نخواهد هیچ کار نشود. تا کار انسان هیچ گاه با گناه پیش نرود. خدایا من خیلی عاجزم✨ ⚜آقا مهدی هر موقع تو جاده کسی رو می دید که کنار خیابون ایستاده و بنزین تموم کرده، حتما خودش رو ملزم می دونست توقف کنه؛ حتی اگه رد می شد، دنده عقب می گرفت و از باک ماشین بنزین می کشید و به طرف می داد. دوستان آقا مهدی چند بار بهشون گفته بودند این کار خطرناکه و اگه بنزین روی موتور ماشین بریزه ممکنه ماشین آتیش بگیره ؛ اما ایشون همیشه می گفت: اگه کار برای باشه . اگه اون طرف اصرار هم می کرد پولش رو هیچ وقت نمی گرفت و بهش می گفت صلوات بفرست. 😔
🍃راوی: همسر محترمه شهید ✨بیشتر ما تو بود.جایی میخواستیم بریم خلوت کنیم و بهمون خوش بگذره میرفتیم پیش شهدا😍 انرژی میگرفتیم و میومدیم. عاشق قطعه بود و بیشترین وقتش رو اونجا میگذروند.گمشدشو همونجا تو قطعه بیست و شش پیدا کرد 😭 ✨سالی رو باید میرفتیم.مقید بود روز دعا رو حتما حرم امام رضا (علیه السلام) باشیم.جز دو سه سالی که عرفه سوریه بود ولی اجبار کرد ما بدون خودش بریم.شاید داشت تنهایی عرفه گذروندن رو باهامون تمرین میکرد تا خودش عرفه در جوار سیدالشهدا دعا بخونه😔. گوشه خلوتش با خودش و امام رضا یه گوشه دنج تو صحن بود.عاشق این صحن بود💖 ✨تا اونجا که میتونست برا امر خیر پا پیش میگذاشت و جوونهای خوب و مناسب و بهم معرفی میکرد😊.همیشه به جوونها تو سن ازدواج توصیه میکرد اگه مردد هستید و میخواید کارهاتون پیش بره برای ازدواج نیت کنید و یه سفر به پابوس خانم (سلام الله علیها) و یا آقا (علیه السلام) برید.اونجا به ندای دلتون گوش کنید حتما جواب میگیرید💞 ✨روی و خیلی حساس بود. حق الناس و فقط از نظر مادی در نظر نمیگرفت همین که دل شخصی رو نشکونه رو جزو حق الناس حساب میکرد😊و اخه هم ناخواسته باعث رنجش شخصی میشد💘سعی میکرد یه جوری با اخلاق و رفتارش جبران کنه تا از دل اون شخص دلخوری و برطرف کنه. ✨کارهاشو فقط برای انجام میداد و هیچ وقت منتظر تعریف دیگرون نبود.گهگاه اگه پیشش در مورد چیزی گله میکردی میگفت ول کن مگه مهمه؟! دلتو بزرگ کن!چقد دنیا رو جدی گرفتین! 😔
💠 به نقل از خانواده و دوستان شهید 🌺یک روز سر مزار علی که بودم خانمی از خوابش برایم گفت. پدر ایشان همزمان با پیکر شهید دفن شده است. دو روز پیش درخواب پدرش را میبیند و از حالش میپرسد، پدرش می گوید جای ما خوب هست و آقاعلی ما را میبرد سوریه برای زیارت حضرت زینب(سلام الله علیها)، اما برای رفتن به هفت عدد زیارت عاشورا نیاز داریم. در عالم رویا از پدرش میپرسد کدام آقاعلی ؟! پدرش جواب می دهد همان شهیدی که همزمان با اون دفن شدم. و حالا دخترش از همان روز زیارت عاشورا میخواند. 🍃 علی اهل نماز بود به قول بچه ها تو‌ نماز شب با همه مسابقه داشت. و بود. اهل بود به طوری که تو ‌مصاحبه آخریش که‌ چند روز قبل از ماموریتشه میگه (میرم و نمیرم دیدن پدر مادر). همیشه تاکید داشت در فتنه ها پشتیبان ولایت فقیه باشید و توی یکی از دسته نوشته هاش نوشته بود : ✨به خاطر خدا زندگی کنیم حتی آب خوردنمان. موفقیت در این راه رمز دارد اگر سر سوزنی در دلت با ولایت فقیه ( چه معصوم و چه ولایت فقیه ) مشکلی داشته باشی موفق نخواهی شد.⚜ 🌺 صورت علی این اواخر خیلی خاص شده بود و من این رو خیلی خوب حس میکردم دلم میخواست همش نگاه کنم و از نگاه کردن بهش سیر نمیشدم یک جذبه خاصی تو صورتش بود که آدم رو غرق خودش میکرد. 🍃 سه روز قبل از شهادتش خبر شهادتش رو بهم داد و ازم قول گرفت که مراسمش بیام و خودشم قول داد که منو نفر سی و نهم شفاعت کنه 🌺 خواب دیده بود که از پهلو تیر میخوره و شهید میشه، پیکرش بیست روز زیر آفتاب مونده بود (مثل شهدای کربلا و اربابش حسین😭) و بدنشون کاملا حالت خودشو از دست داده بود. وقتی برگشت فقط اثری از تیر و ترکش پشت گردنش و شانه قابل تشخیص بود. 😭
🔰راوی :   💠مدام با من صحبت می کرد و می گفت: مادر ! اگر در این زمان، امام حسین (علیه السلام ) بود و من برای یاری حضرت می خواستم بروم کربلا، شما اجازه می دادید؟  گفتم: خب معلومه صد تا مثل تو فدای سر امام حسین (علیه السلام). گفت: مادر ! الان هم همان زمانه. دیدی چه طور به قبر حجر ابن عدی حمله کردند؟! اگر دستشون به قبر حضرت زینب(سلام الله علیها) هم برسه همین کار را می کنند. گفتم: پسرم می دانم ولی تو بمان و همینجا خدمت کن. گفت: نه مادر نمی توانم. این صحنه ها را که می بینم جگرم آتش می گیرد. مادر ! اگر من شهید شدم نگویید که اگر اینجا بود چیزیش نمی شد و چرا رفت و از این حرف ها .... این ها حرف شیطانه. فقط به یاد مصائب حضرت زینب (سلام الله علیها) باشید. ✨ خیلی هوای را داشت. قسمت زیادی از حقوقش را به فقرا و مستمندان می داد. یک بار طلبی را که از محل کارش داشت را گرفت و ما گفتیم می خواهی باهاش چی کار کنی؟ گفت: می دهم به یکی از اقوام که بره باهاش یک ماشین برای خودش بخره تا کار کند. بارها به دوستانش گفته بود که مدیونید اگر پول بخواهید و به من نگید. اگر سر کارش چیزی بهش می دادند با فقرای محل تقسیم می کرد. 💠هیچگاه از مال دنیا برای خودش چیزی نخواست می گفتم تو آینده نمی خواهی؟ همه را نبخش، می گفت: اینها را که می دهم برای خودم می ماند. می گفت مامان، این دنیا با همه قشنگی هایش تمام می شود. بستگی به ما دارد که چطور انتخاب کنیم. ✨به همه ی شهدا ارادت داشت اما تو بین شهدا عکس دو تا شهید رو همیشه همراه داشت، واخلاق و منش این دوتا شهید رو الگو زندگی و کارش کرده بود، یکی شهید بود و دیگری شهید 💠روايتى از نحوه شهادت شهید مى‌گفت: بعد نماز صبح تو خونه خرابه سمت حلب دوره شدیم. آقا مهدی اسلحه رو برداشت و رفت تو حیاط. مى‌گفت: از پاش شروع کردن به زدن. تا آقا مهدی افتاد رو زمین. نارنجك رو انداختن کنارش. به اینجا که رسید خاطره‌اش، گفت: یاد روضه امام حسین [علیه السلام] افتادم که گفت: 🍃دیدند کسی دور و برش نیست زدند، آقای مرا غریب گیر آوردند🍃و بعد گریه امانش را برید😭 😔
🌷با ادب و با اخلاق بود... ۱۴ اردیبهشت ۶۴ در گنبد کاووس به دنیا اومد. بسیار و بود و در طول عمر ۳۱ ساله‌اش حتی یک بار هم به پدر و مادرش بی احترامی نکرد. ۱۹ سالگی ازدواج کرد و دو فرزند داشت. بود و . و زندگی‌اش به سختی میگذشت اما بسیار بود و هیچ‌گاه از تلاش برای کسب دست برنمیداشت. 🌷 دل کند و رفت... از همان نوجوانی عاشق اهل بیت (علیه السلام) بود و زمانی که داعش به سوریه حمله کرد خیلی دوست داشت برای دفاع از حرم برود. خانواده اش در ابتدا مخالف رفتن او بودند اما وقتی شوق و اصرار بیش از حد او را برای رفتن دیدند رضایت دادند. پدرش می‌گوید: هیچ وقت فکر نمیکردم مهدی بتواند از همسر و فرزنداش دل بکند چون او بود. 🌷 مثل عباس (علیه السلام) آب نخورد... لحظاتی قبل از شهادت برای کمک به همرزمانش که داشتند تن به تن میجنگیدن مهمات و آب میبرد با اینکه خودش هم تشنه بود ولی آب نخورد و در همان صحنه ای که برای کمک به هم رزمانش میرود و به آن‌ها ملحق میشود در اثر اصابت ترکش خمپاره 120 به سرش به شهادت میرسد 🌷 زندگی بدون او سخت است... همسرش میگوید: زمانی که خبر شهادتش را به ما دادند خیلی لحظه سختی برایمان بود چون او خیلی ما را دوست داشت. هر چند که الان زندگی بدون او برای ما خیلی سخت میگذرد اما چون خودش این راه را انتخاب کرد و به خواسته‌اش رسید ما هم راضی هستیم به 😭
🌷 از گریه‌اش گریه می‌کردند هشتم خرداد ۶۲ به دنیا آمد. صبــور، مهربــان و مظلــوم بــودم. درس‌خوان بود و ورزشکار و در مسابقه دو رقیب نداشت. از همان کودکی شیفته اهل بیت بود و وقتی با پدر به هیئت میرفت هنگام روضه و ذکر مصیبت چنان گریه‌ای میکرد که دیگران از گریه او گریه می‌کردند. 🌷روی حجاب حساس بود بـا خانـواده و اطرافیـان رابطـه خوبـی داشـت امـا ارتباطش بـا مـردم، زبانـزد بـود. در هر جمعی که بود مواظب بود غیبتی نشود میگفت حتی اگر خوبی کسی را بگویید شاید خودش راضی نباشد. روی حجاب حساس بود و وقتی دخترش هنوز شیرخواره بود اگر نامحرمی او را بغل میکرد سعی میکرد با ترفندی دخترش را از او بگیرد دائم الوضو بود و همین به کارهایش برکت میداد و ایده های خوبی به ذهنش میرسید از جمله برگزاری هیئت خدام کریمه و تشکیل موسسه حضرت خدیجه سلام الله علیه 🌷 غلام کریمه پس از گزینش در حرم مسئولیت بخش ارتباط با زائـران را پذیرفـت میگفـت: بـودن بـا زائر برایم لذتبخش است. بـرای زیـارت ادب داشت. داخل صحن پابرهنه می شد. هیچ وقت در حریم کبریایی حرم حضرت معصومه با کفش وارد نمیشد. وقتی خادم حـرم شـد، شـخصیت دیگـری پیـدا كرد و از وقتی كه مدال خادم را به دست آورد میگفـت :مـرا مهـدی صـدا نزنیـد، بـه من بگویید   غلام كریمه 🌷 حرم خط قرمزش بود مهدی به واسطه سال‌ها خادمی با فضای حرم و حریم اهل بیت(ع) آشنا بود. طاقت هیچ بی‌حرمتی و هتک حرمتی را نداشت و این موضوع را خط قرمز زندگی‌اش می‌دانست. پس از شهادت قاسم غریب (باجناقش)، مهدی رخت رزم به تن کرد و رزمنده مدافع حرم شد. او حالا قدم در راهی می‌گذاشت که قاسم برای آن جانش را داده بود. مهدی هم هیچ ابایی از حضور در میدان نبرد و معرکه نداشت و برای مقابله با دشمنان اسلام آماده هر کاری بود. در دلش آرزوی شهادت موج می‌زد و دلش برای باجناقش، تنگ شده بود و روز چهارشنبه ۲۲ آذر پس از چندین بار اعزام داوطلبانه به سوریه، در استان دیرالزور (شهر ابوکمال) در شرق سوریه به فیض شهادت نائل آمد. 😭
راوی: همسر شهید 🌷نمی‌گذاشت تکان بخورم اخلاق شهید بسیار خوب بود. آنقدر که هر چه بگویم کم است. اهل صله‌رحم بود و از مهمانانش هم به خوبی پذیرایی می‌کرد. به نماز و روزه تأکید داشت. چیزی که به نفع دین و قرآن بود عمل می‌کرد. در زندگی مشترکمان نیز واقعا مرد دلسوزی بود. اگر مریض می‌شدم از سرکار می‌آمد خانه را جارو می‌کرد لباس‌ها را اتو می‌زد. نمی‌گذاشت تکان بخورم. خانواده دوست بود و در جمع احترامم را حفظ می‌کرد. 🌷 کمر آقا را شکستیم تلخ‌ترین خبری که در زندگی‌اش شنید پذیرش قطعنامه بود. خیلی خراب بود، چند شب نتوانست بخوابد. زیاد گریه می‌کرد. آقای کابلی هیچ وقت ناراحتی‌هایش را به خانه نمی‌آورد اما بعد از این قضیه  سر نمازهایش ناله می‌کرد و می‌گفت ما کمر آقا را شکستیم. بعد به فاصله کمی فوت امام اتفاق افتاد. دست من را می‌گرفت و ناله می‌زد و گریه می‌کرد می‌گفت هیچوقت فکر نمی‌کردم مرگ امام را ببینم اگر خودکشی حرام نبود من این کار را می‌کردم تحمل دنیای بدون امام برایش خیلی سخت بود. 🌷 در حسرت شهادت یک هفته قبل از اینکه بازنشسته شود آمد خانه. انگار تمام غم‌های دنیا در دل او بود، گفتم: «چه شده؟» گفت: «بازنشسته شدم، من فکر نمی‌کردم یک روزی بازنشسته شوم ولی شهید نشوم. شهادت نصیب من نشد. اگر هر جای دیگری مشغول کار بودم و بازنشسته می‌شدم خیلی خوشحال بودم ولی حالا که لباس پاسداری از تن من بیرون آمده خیلی ناراحت هستم. 🌷 بگو راضی‌ام موقع خداحافظی دستمو گرفت و گفت برام دعا کن شهید بشم. گفتم من ۲۷ ساله دارم دعا میکنم عاقبتت ختم به شهادت بشه. گفت اینبار فرق داره. واقعا دعا کن شهید بشم. دیگه خسته شدم. وقتی اینطور حرف زد متوجه شدم که این دفع قضیه خیلی جدیه. گفت خواهش میکنم بگو راضی ام که شهید بشی و چند بار این حرف رو تکرار کرد من هم وقتی اصرار حاجی رو دیدم نمیدونم چی شد بدون اینکه ذره ای به دلم شک راه بدم گفتم: راضی‌ام قبل خداحافظی بهم گفت: نمیخوای سرتو رو سینه ام بذاری؟‌خیلی از این حرف متعجب شدم. تا بحال این حرف رو بهم نزده بود. منم سرم رو گذاشتم رو سینه حاجی بعد خداحافظی کرد و رفت 🌷 درد پهلوی مادر بعد از شهادتش دخترم حال بدی داشت. دو هفته گریه می‌کرد و می‌گفت دوست دارم بابا به خوابم بیاید و بگوید چطور شهید شده است. عاقبت پدرش را در خواب دید و نحوه شهادتش را گفت گفت: که تیر اول به قلب و تیر دوم به پهلویم خورد که درد داشت. در خواب خیلی گریه می‌کرد که پهلوی من اینطور درد داشت پس حضرت زهرا(س) چه کشید. و درنهایت تیر خلاص به سرم زدند. دخترم در خواب گفته بود بابا چرا روی جسدت خاک ریخت و حاجی هم پاسخ می‌دهد که خمپاره زدند گرد و غبارش بلند شد و خاکی شدم. دخترم با این خواب آرام شد و به این واقعیت رسیدیم که شهدا زنده هستند. 😭
🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🌹🌹🌹 🍃🌹🌹 🍃🌹 🍃 👤 راوی: همسر شهید 🌷 پاک مردانی از جنس خدا 🌹🍃وقتی آقا سجاد برای خواستگاری آمدند، من 2 رکعت نماز خواندم و از خدا خواستم راه را به من نشان بدهد. 🌹🍃قرآن را که باز کردم آیه 37 سوره «نور» آمد که معنی آن این بود که می‌گفت «پاک‌مردانی که کسب و تجارت و دادوستد آنها را از یاد خداغافل نمی‌کند...» آقا سجاد واقعاً همین‌طور بود. 🌹🍃اولین بار موقع خواستگاری کمی از خانواده و شغلش گفت و خیلی تأکید داشت که من شغلم سخت است و حتی گفت که احتمال شهادت هم هست. من هم برادر و هم پدرم پاسدار بودند و از طرف دیگر آیه 37 سوره نور دلم را گرم کرده بود و تصمیم گرفتم پای همه سختی‌هایش بایستم 🌷 مطیع ولایت 🌹🍃تکه کلامش توکل بر خدا بود. هیچ‌وقت یادم نیست برای کاری یا موضوع دنیایی عجله داشته باشد. آقا سجاد چند تا ویژگی ممتاز داشت. 🌹🍃اهل نماز اول وقت بود و اصرار داشت نمازش را به جماعت بخواند. از غیبت متنفر بود. بارها دیدم که نمازشب می‌خواند. 🌹🍃مطیع حرف ولایت بود و اگر می‌دید کسی حرفی میزند، تنش از ناراحتی می‌لرزید و می‌گفت: شما مگر ایشان را می‌شناسید که این حرف‌ها را می‌زنید؟ 🌹🍃همیشه قبل از خواب، قرآن می‌خواند و هروقت پدر و مادرش را می‌دید دست‌شان را می‌بوسید. قانع بود و از تجمل فرار می کرد. از نیازمندان دستگیری می‌کرد و خیلی هم شجاع بود. 🌷لایق شهادت 🌹🍃سجاد برای دفاع از حرم مطهر حضرت زینب (س) بسیار مشتاق بود و فرمانده همسرم وقتی متوجه شد که فرزندمان به‌زودی متولد می‌شود نام سجاد را از لیست اعزام حذف کرد. 🌹🍃زمانی که همسرم از موضوع حذف نامش از لیست اعزامی‌ها آگاه شد بسیار ناراحت بود و به گریه افتاد و از من خواست تا رضایتم را با رفتنش اعلام کنم 🌹🍃من هم گریه کردم و از سجاد خواستم تا حداقل قبل از زمان تولد فرزندم در کنارم باشد اما سجاد به قدری بی‌تاب بود که نتوانستم در مقابل گریه‌هایش تاب بیاورم و با رفتنش موافقت کردم. می‌دانستم او لیاقت شهادت را دارد. 🌷 از این بهتر نمیشه 🌹🍃روز تاسوعا ساعت 8 یا 9 صبح عملیات می‌شود. یکی از دوستانش می‌گفت آتش سنگینی بود. ما در حرکت بودیم که دیدیم آقاسجاد ایستاد و شروع کرد زیر لب حرف زدن. چشمانش را هم بسته بود. 🌹🍃ما فکر کردیم شاید ترسیده باشد. زدم پشتش و گفتم حالت خوبه؟ ترسیدی؟ چشمش را باز کرد و گفت نه، حالم خوب است، بهتر از این نمی‌شود. 🌹🍃10 قدم جلوتر که رفتیم، موشکی کنارشان برخورد کرده و آقاسجاد از ناحیه پهلو و پا آسیب می‌بینه. در مسیر بیمارستان هم مدام ذکر یازهرا می‌گفت و در بیمارستان شهید شد. 😭 🍃 🍃🌹 🍃🌹🌹 🍃🌹🌹🌹 🍃🍃🍃🍃🍃
🌷 وقف اهل بیت علیه السلام 🌹🍃عباس واقعاً متفاوت بود. صفات حسنه زیادی داشت که او را از دیگران متمایز می‌کرد. 🌹🍃اخلاص، تواضع و ادای نماز اول وقت از شاخص‌های ممتاز شهید عباس بود که مایه افتخار همگان است. 🌹🍃از هیأتی بودنش هر چه بگویم کم است. عباس وقف اهل بیت (ع) بود و پای ثابت زیارت عاشورا و دعای کمیل. 🌹🍃شوخ‌طبعی، دلسوزی و روی باز از خصوصیات شهید عباس دانشگر بود. روی گشاده و رابطه صمیمانه‌اش با دیگران باعث می‌شد تا دوستان زیادی داشته باشد. در برخورد اول با همه آن‌قدر گرم می‌گرفت که منجر به دوستی عمیق با آنها می‌شد 🌷 زهی خیال باطل 🌹🍃یک ماه بعد از نامزدی اش آمد پیش من؛ گفت «می‌خواهم به سوریه بروم»، قبلا هم چند بار به من گفته بود، بهش گفتم عباس سوریه رفتن تو با منه، من نمی‌خوام جوانی پیش من باشه که جنگ و خون و آتش را ندیده باشه؛ مطمئن باش بالاخره تو را می‌فرستم؛ اما چرا آنقدر اصرار می‌کنی که الان بروی؟ 🌹🍃عباس گفت «حاجی؛ من دارم زمین‌گیر میشم می‌ترسم وابستگی من را زمین‌گیر کنه!». اصرار عباس آنقدر زیاد شد که گفتم عباس برو، وقتی گفتم برو، گل از گلش شکفت 🌹🍃 چون تازه داماد بود رفقای عباس در سوریه هم‌قسم شده بودند که از او مراقبت کنند و او را سالم به ایران برگردانند. بعد از شهادتش، من به بچه‌ها گفتم: زهی خیال باطل...!!! خداوند برای او نقشه کشیده بود؛ عباس درس عاشقی را چشیده بود و باید می‌رفت. 🌷 خندید و رفت 🌹🍃سر یک سه راهی راه ما از هم جدا می شد. ما می خواستیم بریم به راست و سمت بهداری ولی عباس و بقیه به سمت چپ. نگاهای آخر ما بود، لبخند روی لبش بود و داشت به من نگاه می کرد که از هم جدا شدیم. دو ساعت بعد خبر دادن عباس شهید شده عباس با یک سلاح آمریکایی به شهادت رسید. دو موشک هدایت شونده تاو برای این جوان شلیک کردند. (قیمت این دو موشک 240 میلیون تومان و هدیه آمریکا با پول وهابیت عربستان منحوس به تروریستهای تکفیری است). 🌷 بین در و دیوار سوخت 🌹🍃نمیشد جنازه عباس رو برگردوند عقب. شب اون منطقه خیلی ناامن بود و اصلا امکانش نبود که بشه پیکر عباس رو عقب آورد.عباس شب جمعه پیکرش تنها افتاده بود.  🌹🍃ما صبر کردیم و تقریبا ساعت 11 یا 12 جمعه بود که رفتیم به منطقه شهادت عباس. به ما گفته بودند که اونجا به دوتا ماشین موشک تاو اصابت کرده و شما باید احتمالا پیکر عباس رو کنار ماشین جلویی پیدا کنید.  🌹🍃ما تا نزدیکی های دشمن رفتیم ولی ماشینی پیدا نکردیم. بعد خبر دار شدیم که اون ماشینی که ازش گذشتیم همون ماشینی بوده که پیکر عباس کنارش قرار داشته.  🌹🍃وقتی دوباره رسیدیم به ماشین‌ها، من بین ماشین سوخته و دیوار، یک جسد سوخته دیدم که هرچه نزدیک تر می شدیم بیشتر شمایل عباس در آن دیده می‌شد. چون عباس قد بلند و هیکل رشیدی داشت و وقتی رسیدیم بدون دیدن چهره اش و بدون هیچ تردید تشخیص دادم که این عباس است، چون دوتا انگشترهای عباس را در دستش دیدم. فهمیدم که خود عباس است. 🌹🍃یکی از این انگشترها رو یکی از بچه های سوریه بهش یادگاری داده بود و به عباس گفته بود که من شهید میشم و وقتی که این انگشتر رو دیدی یاد من کن، ولی عباس از همه جلو زد. ولی کجا بودی ببینی که الآن عباس خودش شهید شده و تو باید یادش کنی
🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🌹🌹🌹 🍃🌹🌹 🍃🌹 🍃 👤 راوی: پدر شهید 🌷 قهرمان شهید 🌹🍃از همان بچگی شیطنت‌هایش با دو برادر بزرگترش فرق داشت. هر موقع در خانه نبود، واقعاً خانه سوت و کور بود.پسرم از زمان دبستان در کارهای مذهبی و کلاس حفظ قرآن شرکت داشت و در گروه‌های تواشیح و حوزه بسیج هم بسیار فعالیت می‌کرد. 🌹🍃 از رشته کشتی گرفته تا رشته جودو را گذرانده بود. در همان دوران بچگی و نوجوانی توانست حکم قهرمانی بگیرد تا اینکه در بزرگسالی هم در مسابقات فرهنگی- ورزشی - رزمی پدافند هوایی نیروی هوا فضای سپاه شرکت کرد و در رشته شنا صاحب عنوان شد. کلاً جوان اهل ورزش و توانمندی بود. 🌷 مثل حیدر پیدا نمی‌شود 🌹🍃سال  86 در بخش هوا فضای سپاه مشغول به کار شد. کارش هم طوری بود که باید مرتب به مأموریت می‌رفت. با آنکه 2 دختر کوچک به نام ثنا و حنانه داشت و ما هم می‌خواستیم کمتر مأموریت برود، از فرط علاقه‌ای که به شغلش داشت قبول نمی‌کرد. 🌹🍃از طرفی هم از روزی که حیدر وارد سازمان هوا فضا شد، حساسیت شغلی‌اش ایجاب می‌کرد که دائم در مأموریت باشد. البته امثال حیدر سریع راه خود را پیدا می‌کنند. این پسر طوری بود که دوستانش خیلی به او ارادت داشتند. آنقدر که در شهادتش از جیب خودشان برای او مراسم می‌گرفتند. دوستانش می‌گفتند باید سالیان سال بگذرد تا دوباره کسی مثل حیدر جایگزین پیدا کند. 🌷 می‌دانستیم شهید می‌شود 🌹🍃يك برگه در وسايل شخصي شهيد پيدا كرديم كه رويش نوشته بود: خداوندا به آبروي حضرت زهرا(س) مرگ من را شهادت در راه خودت قرار بده تا توسط دشمنان دين مبين اسلام و در راه پاسداري از حريم سبز ولايت به شهادت برسم. وقتي كه مي‌بينم حيدر چنين افكاري داشت و براي شهادتش، حضرت زهرا(س) را قسم مي‌داد من ديگر چه حرفي براي گفتن دارم. 🌹🍃برادر كوچك حيدر كه 14 سال با او اختلاف سني دارد، خواب ديده بود كه شهيدي آوردند و چند خانم بالاي سر او دارند گريه مي‌كنند و وقتي بالاي سر شهيد مي‌رود، مي‌بيند داداش حيدر است. حتي به خودم بارها و بارها الهام شده بود كه حيدرم شهيد مي‌شود و من دختر كوچك سه ماهه او را در آغوش مي‌گيرم و در همين حين روضه حضرت رقيه(س) در بين جمعيت خوانده مي‌شود. 🌷 با همه فامیل خداحافظی کرد هميشه كه اعزام مي‌شد، بچه‌هايش را مي‌برد خانه پدر خانمش مي‌گذاشت. ولي در اعزام سري آخر بچه‌هايش را آورد خانه ما و گفت پدر اينها را به شما مي‌سپارم. من برگشتم به او گفتم من نوكر خودت و بچه‌هايت هستم 🌹🍃 ماه رمضان بود در خانه مان قرآن خوانی داشتیم یکی از همسایه مان که علاقه زیادی به حیدر دارد شاکی بود که من خیلی وقته حیدر را ندیدم اتفاقاً حيدر در آن لحظه تماس گرفت و با هم صحبت كردند و حتي حيدر آن شب با كل فاميل تلفني صحبت كرد. گويي مي‌دانست كه اين آخرين مكالمه‌اش با فاميل و دوستان است. فرداي همان روز به شهادت رسيد. 🌷 همچو حیدر شهید شد 🌹🍃با یکی از همرزمانش برای عملیات شناسایی به منطقه اثریا رفته بود. پس از انجام عملیات و حین بازگشت از ماموریت با نیروهای داعش مواجه می‌شوند که متاسفانه حیدر از ناحیه سر مورد اصابت گلوله مستقیم قرار میگیرد و شهید میشود 🌹🍃پسرم در ايام ضربت خوردن حضرت علي علیه السلام از ناحيه سر به شهادت رسيد. حيدر در سن 31 سالگي شهيد شد و با لب تشنه در شهادت مولاي متقيان به ديدار معبودش شتافت 🌷 قبل از شهادت با مزارش عکس گرفت 🌹🍃موقعي كه حيدر در ايران بود هر پنج‌شنبه به گلزار شهداي ملارد مي‌رفت یک بار که با دوستانش به گلزار شهادا رفته بود سر مزار شهید طهرانی مقدم ابتساد و شروع به فاتحه خواندن کرد. علاقه خاصی به شهید طهرانی مقدام داشت. 🌹🍃دوستان حيدر مي‌گويند كمي عقب‌تر آمديم و ديديم حيدر خيلي ساكت است. پرسيديم: چي شده خيلي توي خودت هستي؟ حيدر سرش را بالا مي‌آورد و مي‌گويد: خوش به حال اين شهدا كه رفتند و ما هنوز داريم نفس مي‌كشيم. بعد مي‌گويد اگر من شهيد شدم اينجا خاكم كنيد... 🌹🍃 مصطفی يكي از دوستان حيدر مي‌گويد بچه‌ها همين جا بايستيد و با گوشي خودش از بچه‌ها عكس مي‌اندازد و مي‌گويد عكس‌هاي خوبي گرفتيم. ان‌شاءالله كه اين عكس‌ها را براي شهادت استفاده كنيم. حيدر هم مي‌خندد. حيدر بعد از شهادتش همانجايي دفن شد كه مصطفي از آنها عكس انداخته بود. 😭 🍃 🍃🌹 🍃🌹🌹 🍃🌹🌹🌹 🍃🍃🍃🍃🍃
🍂 محترمه شهید : 🔹من و محمود سال ۹۰ عقد کردیم. به محمود در روز خواستگاری گفتم: آسمانی شدن فقط مخصوص آقایان نیست. خانم‌ها هم می‌توانند آسمانی باشند. 🔸محمود عاشقانه و غیرتمندانه دل کند و رفت. 🍁 محترمه شهید : محمود عاشق (سلام الله علیها) بود، و ولی بود، به ما بسیار حساس بود و تأکید داشت، برای جوانان هم زیادی در همین راستا انجام می داد و دغدغه مندی زیادی در حوزه داشت. 🍂 شهید : 🔸قبل از شهادتش پیامی فرستاد و نوشته بود: بگو حاج غلام در مراسم تشییع جنازه ام روضه (علیه السلام) بخواند. محمود در انفجاری که در آن شهید شد، و از بین رفته بود به همین خاطر اجازه ندادند تابوت را باز کنند‌. این موضوع را بی ارتباط با آخرین وصیت شهید نمیدانم. معتقد هستم محمود می دانست که همچون قمر بنی هاشم(علیه السلام) بی دست به دیدار مولایش خواهد رفت. 🔹انگیزه اش از حضور در میدان نبرد بود و از ابتدا هم به کلام مقام معظم رهبری(دامت برکاته) و پیام جهان اسلام لبیک گفته بود. 😭
🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🌹🌹🌹 🍃🌹🌹 🍃🌹 🍃 👤راوی: همسر شهید 🌷گوش به فرمان ولایت 🌹🍃مهدی در همه کارها به خدا توکل می‌کرد. نمازش را در هر شرایطی اول وقت می‌خواند. احترام زیادی به پدر و مادرش می‌گذاشت و هر کاری از دستش بر می‌آمد برایشان انجام می‌داد و هرگز کوتاهی نمی‌کرد. اهل غیبت نبود و اگر کسی در جمعی غیبت می‌کرد، حتماً متذکر می‌شد. 🌹🍃گوش به فرمان رهبری بود و پشتیبان ولایت فقیه، به طوری که در وصیتنامه‌شان به همه تأکید کرده است که پشتیبان ولایت باشید و از خط ولایت فاصله نگیرید. 🌷 جانباز بود 🌹🍃دوماه قبل از اعزامش گفت من برای سوریه ثبت‌نام کرده‌ام که اگر نیازی به من بود بروم. گفتم خطری ندارد؟! گفت نه من برای آموزش تخریب می‌روم آنقدر به خودش و توانایی‌هایش اعتماد داشتم که رفتنش برایم قابل قبول بود. 🌹🍃با اینکه ایشان به خاطر جانبازی چشمش معاف از رزم بود اما آنقدر کارش را دوست داشت که با جان و دل تلاش می‌کرد. بعضی وقت‌ها می‌گفتم قدر جانت را بدان به خودت استراحت بده اما ایشان می‌گفت وقت برای استراحت زیاد است 🌹🍃قاسم در مبارزه با گروه‌های انحرافی پژاک و منافقین داخلی فعال بود و چهار ترکش در بدنش داشت. چشم چپش را هم سال 1391 در یکی از عملیات‌های آموزشی از دست داده بود 🌷 بیقرار شهادت 🌹🍃یک بار که تماس گرفت به من گفت منتظر من نباشید شاید برنگردم. گفتم مهدی لطفاً زنگ می‌زنی از این حرف‌ها نزن ناراحت می‌شوم (شرایط در سوریه تغییر کرده بود.) آقا مهدی در این مأموریت فرمانده محور شده بود و چون شرایط را می‌دید احتمال برگشت نمی‌داد. ولی من هر بار می‌گفتم تو اگر بخواهی سالم برمی‌گردی. 🌹🍃بار آخر شب شهادت امام علی (ع) تماس گرفت من در مراسم شب قدر بودم. گفت برایم دعا کن براتم را بگیرم. گفتم مهدی الان زود است به فکر شهادت باشی، بچه‌ها به شما احتیاج دارند. گفت خدای بچه‌ها خیلی بزرگ است، شما را به خدا می‌سپارم. 🌹🍃آرام و قرار نداشت و آنقدر از شهادتش مطمئن بود که می‌گفت در نماز شبت هر چی از خدا بخواهی، می‌دهد 🌷 الذین بذلو مهجهم دون الحسین 🌹🍃24 ماه رمضان ساعت 11 شب آقامهدی (قاسم) با همرزمانشان در حال استراحت بودند که ساعت 12 با صدای تیر‌اندازی آنها در حالی که غافلگیر شده بودند، از مقر خارج شدند. 🌹🍃آقا مهدی که فرمانده محور بودند چند باری برای تقویت روحیه بچه‌ها یا زینب (س) می‌گوید و به جلو می‌رود تا بچه‌ها هم قوت قلب بگیرند. 🌹🍃ساعت یک نیمه شب در بیسیم آقامهدی را صدا می‌کنند ولی ایشان شهید شده بود و درگیری تا ساعت 3نیمه شب ادامه پیدا می‌کند و بعد از چند ساعت پیکر شهید غریب را پیدا می‌کنند و می‌بینند که هیچ خونی بر زمین ریخته نشده است اما وقتی پیکر شهید را از روی زمین بلند می‌کنند، خون از قلبشان سرازیر می‌شود 😭 🍃 🍃🌹 🍃🌹🌹 🍃🌹🌹🌹 🍃🍃🍃🍃🍃
✨ راوی: برادر بزرگوار شهید 🌹🍃 آقا مهدی ما گل بود. و عباس خانواده ما بود. همسرش برایم تعریف می‌کرد. با همدیگر سوریه بودند همسرش را برده بود به محل کارش بعد به خاطر گرمی هوا برای همسرش پنکه روشن کرده بود. خانمش گفته بود: «مهدی چرا کولر را روشن نمی‌کنی؟» گفته بود: «آخر نیروهای من کولر ندارند. فقط این اتاق کولر دارد اگر جلسه باشد و همه بچه‌ها باشند من کولر این اتاق را روشن می‌کنم وگرنه مثل بقیه بچه‌ها فقط از پنکه استفاده می‌کنم.» رابطه او با همه اطرافیان و دوستانش یک رابطه بود. من گریه نمی‌کنم و اگر هم اشکی می‌ریزم به این خاطر است که حسودیم می‌شود و حسرت می‌خورم😔 🌹🍃 مهدی خیلی خوب بود. در سال 88 هم شکن بود. اولین نفری که به دل دشمن زد مهدی بود. او خط شکن محلمان بود. در سوریه هم خط شکن بود. مهدی در سوریه دستش مجروح شد، به او گفتم: «هر کس وضعیت تو را داشته باشد می‌تواند دیگر به این سفر سوریه نرود. باید منتظر باشی کتفت خوب شود. برای چه دوباره می‌روی؟» می‌گفت : «حامد من کار نیمه تمام خیلی دارم.» من پرسیدم: «کارهای نیمه تمامت چیست؟» گفت: «آنقدر باید بروم تا آن چیزی که می‌خواهم را بگیرم.» متاسفانه من متوجه نشدم چه می‌گوید. منظورش بود که بالاخره آن را گرفت و روسفید شد😭 🌹🍃 اطرافیان شهید حسینی به علت اطلاع چندانی از نحوه رشادت‌های این شهید مدافع حرم نداشتند برادرش از صفاتی می‌گوید که همرزمانش به او در سوریه نسبت می‌دادند. او می‌گوید: آقا مهدی خیلی بود و چیز زیادی از سوریه برایمان نمی‌گفت. به او می‌گفتم: «مهدی تو این همه می‌روی و می‌آیی، آنجا چه می‌کنی؟ مسئولیتی داری؟» می‌گفت: «نه من فقط یک راننده هستم.» رفقا که رفتند سوریه و برگشتند به من می‌گفتند: «برادرت آنجا چه کارهایی که نمی‌کند.» می‌گفتند : آنجا به او می‌گفتند یا یعنی شهردار حما. چون آنجا را مثل کف دستش بلد بود و به کارش وارد بود. 🌹🍃 آقا مهدی وصیت کردند : «دوست دارم کنار خاکم کنید.» وقتی سرش خلوت بود همه شب جمعه‌ها قطعه 26 بود. آنجا با شهدا عشق بازی می‌کرد. 🌹🍃 آقا مهدی عاشق (سلام الله علیها) بود و عاقبت مثل حضرت مادر از ناحیه پهلو و صورت آسمانی شد😭 😭 😔