eitaa logo
مجموعه ادبی روایتخانه
762 دنبال‌کننده
803 عکس
101 ویدیو
7 فایل
خانه داستان نویسان انقلاب اسلامی www.revayatkhane.ir ارتباط با ادمین👇 @Revayat_khaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
مجموعه ادبی روایتخانه
🚨صدای ما را از #سوریه می‌شنوید 🔻#ضیافت‌گاه 📑 سلسله روایت‌های #شبنم_غفاری_حسینی از مقاومت در آن
🔻 8⃣قسمت هشتم کجای تاریخ ایستاده ام؟ وسط محاصره فوعه و کفریا؛  و نبل و الزهرا. توی غوطه شرقی ام. وسط گیرودار و وحشت فراوان. میان درختهایی که انگار به کمک دشمن آمده اند. میگفت آن روز از زمین آدم میرویید. کجایم؟ میانه زینبیه، پشت میدان حجیره، روبروی تک تیرانداز مسلحین. شاید هم وسط بچه هایی که بعد از سه سال محاصره به هوای چیپس و کیک و پفک دویدند و بعد با یک انفجار شهید شدند. آن روز که این خبر را خواندم، یادم است. تا چند شب خوابم نمیبرد. شبها بچه هایی جلوی چشمم بودند که از دیدن کیک و پفک چشمهایشان برق میزد و بعد... تا چند وقت نمیتواستم خوراکی بخورم. از کنار سوپری ها که رد میشدم دوباره تصویر آن بچه ها می آمد جلوی چشمم و من سعی میکردم پاکش کنم. چه کسی فکر میکرد حالا بعد از ده سال بیایم بنشینم اینجا، روبروی زنی که در محاصره فوعه بوده و آن انفجار را دیده؟ که این فقط یکی از مصیبتهایش باشد؛ که اشکش تمامی نداشته باشد. منِ ایرانی و اوی سوری، ساعتها کنار هم گریه کنیم و همدیگر را در آغوش بگیریم. هر دو شیعه... از انسانیت حرف زدن اینجا برایم شوخی است. فقط حب امیرالمومنین است که مثل نخ تسبیح به هم وصلمان کرده. وسط اشک و بغض الحمدلله از زبانش نمی افتد. میگوید خدا امتحانم کرد و من باید خودم را هم اندازه امتحان خدا میکردم. باید بزرگ میشدم. او همان وقتها بعد از آن روزهای سخت و دیدن سه داغ سخت تر، دستش را گرفته سر زانویش و بلند شده؛ چه بلند شدنی. موسسه فرهنگی اش دستگیر بچه های سوری است و به زودی لبنانی. یک موسسه آموزشی و فرهنگی. میگوید خدا آدمهای خوبی سر راهم قرار داد که کمکم کردند بچه هایم درس بخوانند و  برای خودشان کسی شوند؛ حالا نوبت من است که سر راه بچه های دیگر قرار بگیرم. موسسه را با کمک یک عراقی تاسیس کرده. میگوید ایرانی ها خیلی هوایش را دارند. دست آخر هم اشکهایش را پاک میکند و میگوید: "من شیعه مرتضی علی و مقلد سیدالقائدم. اللهم احفظ سیدناالقائد." اینجا چشم همه به ایران است. ✍️ http://ble.ir/jarideh_sh ✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir با ما همراه باشید ...‌ 🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
📣گروه کودک و نوجوان روایتخانه با همکاری حوزه هنری برگزار می‌کند : 📚جمع‌خوانی کتاب‌های کودک و نوجوان 7️⃣ نشست هفتم 🦊 کتاب زنده برای همیشه ✍️ با حضور مترجم اثر : بنفشه نفیسی 🎼 گفتن از جدایی و مرگ در ادبیات کودک 🎤 کارشناس: محمدرضا رهبری و محبوبه صفدریان 📅سه شنبه ۱۵ آبان 🕰 ساعت ۱۶ 🏢 اصفهان، خیابان استانداری، گذر سعدی، حوزه هنری 📌حضور برای عموم آزاد و رایگان است 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
🔻 🏺 مسافر قدیمی با ما همراه باشید ..‌ 🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🔻#روایت_نصر 🏺 مسافر قدیمی #ایران_همدل با ما همراه باشید ..‌ 🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @rev
🔻 🏺 مسافر قدیمی 🔸🔸🔸 کاسه را آرام از توی جعبه در می آورم.با سر انگشتانم از حاشیه آبی دورش تا وسط کاسه را نوازش میکنم. این کاسه ،یک مسافر قدیمی است احتمالا از کارگاه چینی سازی در یک بازار قدیمی که مادر بزرگم با خودش خانه بخت برده بود.این کاسه و دوستش گلاب پاش گل سرخی حکم آلبوم خاطرات مادربزرگم را داشتند که همه تنها اجازه داشتیم آنها را از دور تماشا کنیم میشد .فقط سال به سال،روز سالگرد شهادت دایی از کمد مادربزرگ بیرون می آمدند تا بوی عطر گلاب بگیرند و مادر بزرگ گلاب توی آنها را روی صورت هایمان بپاشد. سالها بعد مادر بزرگ کاسه های عزیزش را برایم چشم روشنی آورد. روزی که رهبر فرمودند« برهمه فرض است کمک به جبهه مقاومت »کلمه فرض لرزه ای انداخت روی تک تک سلول هایم و آرام و قرارم را گرفت.گزینه هایم برای کمک کردن یکی یکی جلوی چشمم آمدند.اما کاسه جز گزینه ها نبود.آخر عزیزترین دارایی ام بود.و یادگاری اجدادی! یک روز جلوی آینه راه کمک کردنم را پیدا کردم.سال ها بود پلاک مریم گلی مهمان گردنم بود.از وقتی که قرآن را با تلاوت صحیح ختم کرده بودم و به رسم قدیمی خانواده ام این پلاک طلا را هدیه گرفته بودم.. هدیه ای که قبلا در برابر چندین برابر قیمتش حاضر نبودم آن را از دست بدهم.پلاک را با زمزمه آیات قرآن از گردنم باز کردم و همراه انگشتری که چشم روشنی زایمان اولم بود اهدا کردم.اما باز دلم آرام نگرفت.انگار باز چیزهایی بودند که باید ذره ذره از آنها دلم میکندم.این بار گوشواره های که با دسترنج خودم خریده بودم باید از من جدا میشدند. اما این دل باز قرار نداشت.باید می‌رفتم سراغ عزیزترین دارایی ام قیمتش چقدر است نمیدانم اما من دلم کندم از عزیزترین دارایی ام برای عزیزترین های پیش خدا 💌 روایتگر : راضیه ترکان 🔸🔸🔸 🔖اگر شما هم روایتی از این روزها دارید از کمک‌های مالی مادرانه، تا دعاها و ختم صلوات‌ها و مراسم‌های روضه‌ای که برای پیروزی محور مقاومت برگزار می‌شود، از ترشی و رب‌ها و محصولات خانگی مادرانه ای که عایدی‌یشان صرف کمک به مردم لبنان و فلسطین می‌شود و خلاصه هر عمل خیری پس بسم الله .... 💢 روایت‌هایتان را به نام کاربری زیر بفرستید: @nesteki 👈 با ما همراه باشید ..‌ 🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
👑 📘دیوان اشعار ✍️صغیر اصفهانی 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🔻#ضیافت‌گاه 8⃣قسمت هشتم کجای تاریخ ایستاده ام؟ وسط محاصره فوعه و کفریا؛  و نبل و الزهرا. توی غوط
🚨صدای ما را از می‌شنوید 🔻 📑 سلسله روایت‌های از مقاومت در آن سوی مرزها http://ble.ir/jarideh_sh ✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir 9️⃣قسمت نهم ⏳به زودی .... با ما همراه باشید ..‌ 🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🚨صدای ما را از #سوریه می‌شنوید 🔻#ضیافت‌گاه 📑 سلسله روایت‌های #شبنم_غفاری_حسینی از مقاومت در آن
🔻 9⃣قسمت نهم حاج آقا ایستاده است توی چهارچوب در و صدایش میپیچد توی اتاق. خون میریزد روی زمین و زیر پایش جاری میشود. صدایش میخورد به در و دیوار، می آید بیرون و میپیچد زیر آسمان خدا: " اللهم عقیقه عن سمانه بنت محمد... اللهم عقیقه عن محمدجواد ابن علی..." با لهجه عربی میخواند؛ بلند و محکم و فصیح. گوسفندها یکی یکی زمین میخورند و خونشان جاری میشود. صدای حاج آقا از یزد می آید. از آپارتمانی از صفائیه شاید. از خانه ای قدیمی در فهادان، از بیمارستانی در وسط شهر یا خانه ای کاهگلی در روستایی. صدای حاج آقا از نفسهای گرم نوزادان یک روزه و ده روزه و چندماهه می آید. از قلب مادران و پدرانی که برای سلامتی فرزندشان عقیقه کرده اند. عقیقه ها این همه راه آمده اند تا رسیده اند به اینجا. از دوهزار کیلومتر آن طرفتر راه خودشان را پیدا کرده اند. حاج آقا صیغه عقیقه را میخواند و گوسفندها یکی یکی زمین میخورند تا بشوند وعده غذایی دخترکی از بعلبک، پسرکی از صور، زن بارداری از ضاحیه و پیرزنی از بقاع؛ که حالا همه پناه آورده اند به زینبیه و حمص و حلب و ... . نیتهای خالص همیشه راه خودشان را پیدا میکنند. چه فرق میکند کجای این دنیا باشند یا زبان و گویششان چه باشد. حاج آقا قبلش به ردیف گوسفندهایی که میرفتند برای ذبح اشاره کرده بود و گفته بود: "خوش به حالشون که دارن فدایی مقاومت میشن." هزینه گوسفندها را آقای ابوترابی با خودش آورده. مردم صدوده گوسفند نذر و عقیقه کرده اند و پولش را داده اند برای لبنانی های دور از وطن و خانه و زندگی. حالا هر روز بنا به شرایط، تعدادی شان را میکشند. یک روز بیست تا، روز دیگر ده تا... گوسفندها را که وزن کشی کرده بودند، همه شان سربه زیر و آرام، راه افتاده بودند طرف کشتارگاه. انگار خودشان هم دوست داشتند فدایی مقاومت شوند. تهیه غذا برای مهمانان لبنانی فقط یکی از هزاران کاری است که باید انجام شود. اینجا کار روی زمین مانده زیاد است اما آدمهای خودش را میخواهد. آدمهایی که یک تنه هزارنفر را حریف باشند و بتوانند بار بردارند؛ نه اینکه خودشان دست و پاگیر باشند. آدمهایی که بلدِ کار باشند. "بلد"ها اصلا از قدیم هم آدمهای خاصی بودند. سرازیر میشدند توی کوره راههای تنگ و تاریک و راه را به بقیه نشان میدادند؛ این یعنی قبلترش، نه یک بار و دوبار، که بارها و بارها خودشان سنگلاخها و کوره راهها را به تنهایی گز کرده بودند و راه را بلد شده بودند و شده بودند "راه بلد." بلدها اینجا از جاهای مختلفی آمده اند. کم اند ولی هستند. از بشاگرد و کرمانشاه و بم و خوزستان و... . نه که حتما اهل آنجا باشند؛ روزگارشان را آنجا گذرانده اند؛ میان محرومیت سیستان، بین آوارهای زلزله بم و کرمانشاه، وسط گل و لای سیل خوزستان و حالا رسیده اند به اینجا: وسط زینبیه دمشق، توی حمص و حلب و طرطوس. آدمهایی که خط شکنند و راه باز میکنند برای بقیه. اصلا خط و ربطشان را که دربیاوری، میرسی به پدرانشان که خط شکنهای فکه و شلمچه و چزابه بودند. خیلی هاشان این طوری اند. انگار که خط شکنی میراث خانوادگی شان باشد. آنقدر توی روستاهای سیستان و بلوچستان و سیل و زلزله تجربه دار شده اند که حالا حواسشان به چیزهای دیگری غیر از خوراک و پوشاک هم باشد؛ به زخمهای روحی مردم. به بچه هایی که وامانده اند میان سرگردانی و غربت و وحشت. جنگ این بار در لبنان روی دیگرش را نشان داده. با جنگ سی و سه روزه و قبلترش فرق دارد. در جنگ سی و سه روزه، مردم  کم کم خانه هایشان را خالی کرده بودند. با طمانینه اثاث جمع کرده بودند، در خانه هایشان را بسته بودند و رفته بودند. میدانستند به زودی برمیگردند. این بار اما فقط رسیده اند روسری ای روی سر بیندازند و دست بچه هایشان را بگیرند و بدوند بیرون. اغلب، مردهایشان نیستند. شوهر و پسر و برادری اگر مانده باشد توی جبهه مقاومت است و دارد میجنگد. زنها و بچه ها یک ربع نشده باید خانه هایشان را خالی کنند و هرکدام جایی پناه بگیرند و بعد راه بیفتند به طرف یک جای امن، شمال لبنان یا سوریه. بشار اسد مرزها را باز گذاشته است تا بی دردسر وارد شوند.   این جنگ با جنگهای قبلی فرق دارد. مقاومتی است که دیگر سیدحسن ندارد. درد غربت و دوری از وطن و خانه یک طرف، درد از دست دادن همه کس و کارشان یک طرف. این جنگ البته، یک فرق دیگر هم دارد: "مقاومت قوی تر شده است." نسل جدید حزب الله از شجاعت هیچ کم ندارد. جوان تر ها میگویند آنقدر میجنگیم تا یا شهید شویم یا اسرائیل از روی زمین پاک شود. بچه ها منتظرند تا بزرگ شوند و به حزب الله بپیوندند و مادرها همه چیزشان را، همسر و بچه هایشان را، فدایی مقاومت میخواهند. راه بلدها حواسشان هست که مقاومت هزینه دارد و هزینه اش برای این مردم، رها کردن زندگی لاکچری و مرفه است. هزینه اش دوری از وطن است و این با آوارگی فرق دارد. ✍️ ○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
📣گروه کودک و نوجوان روایتخانه با همکاری حوزه هنری برگزار می‌کند : 📚جمع‌خوانی کتاب‌های کودک و نوجوا
⚠️ ❓آیا تا بحال با کودکی که عزیزی را از دست داده روبرو شده‌اید؟ با او چه رفتاری دارید؟ چطور با او همدردی می‌کنید؟ چطور به او می‌گویید که زندگی ادامه دارد؟ چه کاری برای بدست آوردن آرامش او می‌کنید؟ 💢در کتاب "زنده برای همیشه" سمور، خرگوش و موش کور، روباه که مثل پدری مهربان برای آنها بود را از دست داده‌اند. زندگی برای آنها تلخ و غمگین است. هیچکدام حرفی نمی‌زنند و کاری نمی‌کنند. زمستان رفته‌است اما خانه آنها همچنان سرد و بی روح است. تا روزی که سنجاب به دیدن آنها می‌آید. و همه چیز عوض می‌شود. 🌀ما امروز با هم درباره‌ی این کتاب به گفتگو خواهیم نشست با حضور مترجم و کارشناسان عزیز. حضور شما مایه‌ی دلگرمی ما است. اگر کودک دبستانی دارید به همراه خود بیاورید. 📅سه شنبه ۱۵ آبان 🕰 ساعت ۱۶ 🏢 اصفهان، خیابان استانداری، گذر سعدی، حوزه هنری با ما همراه باشید ... 🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
📘 چاپ سوم کتاب «پنجره‌ای رو به خانه‌ ما» به بازار آمد روایت زندگی خانم زهرا صادقی مادر ۱۰ فرزند 📌 خانم زهرا صادقی، بانویی جوان، در روزگاری که تصویر مطلوب و غالب از خانواده با یک یا دو بچه ترسیم می‌شود، با انتخاب مسیری متفاوت با ده فرزندش تصویر دیگری ساخته است. تصویری از خانه‌ای که پر از هیاهو و زندگی است، تصویری از رشد و بالندگی زنی با نقش مادری، تصویری شیرین از مادرانگی. 🛒 لینک سفارش اینترنتی کتاب: http://B2n.ir/r97736 انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت 🇮🇷 @hamasehyaran
📺 🌲 آیین اختتامیه جشنواره باغ رمان ایرانی در محل مدرسه روایت استان سمنان برگزار شد. 🏁 این رویداد در اسفند ۱۴۰۱ آغاز شد و روز گذشته با معرفی برگزیدگان به کار خود پایان داد. 🌉 در این جشنواره، رمان «پل» اثر با راهبری به عنوان اثر برگزیده انتخاب شد. 👏این موفقیت را به سرکار خانم مطهره شیرانی تبریک می‌گوییم و آرزوی توفیقات بیشتر برای ایشان و سایر اهالی روایتخانه داریم ..🤲 با ما همراه باشید.. 🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
هدایت شده از حوزه هنری اصفهان
گزارش تصویری 📚جمع‌خوانی کتاب‌های کودک و نوجوان 7️⃣ نشست هفتم 🦊 کتاب زنده برای همیشه ✍️ با حضور مترجم : بنفشه نفیسی 🎼 گفتن از جدایی و مرگ در ادبیات کودک 🎤 کارشناس: محمدرضا رهبری و محبوبه صفدریان 📅سه شنبه ۱۵ آبان 💠 حوزه هنری استان اصفهان در مجازی: وبسایت | اینستاگرام | ایتا | بله | .
مجموعه ادبی روایتخانه
🚨صدای ما را از #سوریه می‌شنوید 🔻#ضیافت‌گاه 📑 سلسله روایت‌های #شبنم_غفاری_حسینی از مقاومت در آن
🚨صدای ما را از می‌شنوید 🔻 📑 سلسله روایت‌های از مقاومت در آن سوی مرزها http://ble.ir/jarideh_sh ✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir 🔟 قسمت دهم ⏳به زودی .... با ما همراه باشید ..‌ 🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🚨صدای ما را از #سوریه می‌شنوید 🔻#ضیافت‌گاه 📑 سلسله روایت‌های #شبنم_غفاری_حسینی از مقاومت در آن
🔻 🔟 قسمت دهم شبها آدمها توی سرم راه میروند. مینشینند جلوی رویم و حرف میزنند. چشمهایشان، نگاهشان، کلامشان، همه یک چیز میگوید. شبها آدمها توی سرم راه میروند و فارسی و عربی را در هم میگویند. میخندند، گریه میکنند، انگشت اشاره شان را بالا می آورند، برافروخته میشوند و دست آخر محکم میگویند: "قطعا سننتصر." طوری میگویند که برایت وحی منزل میشود و ناخودآگاه زیر لب تکرارش میکنی. این آدمها را هرجایی نمیشود پیدا کرد. نمونه شان شاید فقط چندجای تاریخ باشد: روز عاشورا، روزهای اول جنگ خودمان، روزگار دفاع از حرم حضرت عقیله بنی هاشم؛ و حالا. انگار که چیزی مثل نخ تسبیح از آن روزها وصلشان کرده باشد به حالا با این تفاوت که اینها، بچه های حزب الله را میگویم، قوی تر و محکمترند. انگار که اصلا تاریخ را از قصد کش داده باشند تا برسد به حالا و آدمهایی که یک تنه جلوی اسرائیل ایستاده اند. این روزها کلی از خودم خجالت کشیده ام. وقتی مینشینم روبرویشان، بدون اینکه به چشمهایشان نگاه کنم، در همان لحظه اول، خالی میشوم. تهی از همه چیز. دیروز با سجاد و همسرش ام علی حرف میزدم. هر دو جوان و از دهه هفتادی های خودمان حساب میشوند. سجاد جانباز است. علی را دارند و یک توراهی. وقتی از زهرا پرسیدم میگذاری بچه هایت وارد حزب الله شوند، نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت و گفت: "بچه را برای چه میخواهم؟ برای مقاومت، برای مبارزه با اسرائیل، برای شهادت." و سجاد ادامه داد: "ما زندگی و بچه هایمان را برای آینده ذخیره نمی‌کنیم‌." اینجا بود که خالی شدم. چشمهایشان دروغ نمیگفت. حرفشان، حرف نبود. باورشان بود. همان طور که تا حالا عملی اش کرده بودند. منِ ایرانی آنقدر توی شعار و هیجان و احساسات زودگذر بزرگ شده ام که شعار را از اعتقاد تشخیص میدهم. از خودم بدم آمد. از خود مرددم. بچه هایم را گذاشته بودم توی خانه گرم و نرم، در آرامش، بدون صدای موشک، در کنار فامیل و دوست و آشنا و باز هم برای آمدن تردید داشتم. این یعنی من خودم را مالک همه چیز میدانم و اینها خدا را. شبها صورت تک تکشان می آید جلوی چشمم که میخندند و انگشت اشاره شان را بالا می آورند و محکم میگویند: "قطعا سننتصر."   ✍️ http://ble.ir/jarideh_sh ✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir با ما همراه باشید ...‌ 🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
✨آمدی شمس و قمر پیش تو سو سو بزنند تا که مردان جهان پیش تو زانو بزنند✨ فرارسیدن میلاد حضرت زینب (سلام الله علیها) مبارک باد. 🪴 با ما همراه باشید ...🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🔻#ضیافت‌گاه 🔟 قسمت دهم شبها آدمها توی سرم راه میروند. مینشینند جلوی رویم و حرف میزنند. چشمهایشان،
🚨صدای ما را از می‌شنوید 🔻 📑 سلسله روایت‌های از مقاومت در آن سوی مرزها http://ble.ir/jarideh_sh ✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir 1️⃣1️⃣ قسمت یازدهم ⏳به زودی .... با ما همراه باشید ..‌ 🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🚨صدای ما را از #سوریه می‌شنوید 🔻#ضیافت‌گاه 📑 سلسله روایت‌های #شبنم_غفاری_حسینی از مقاومت در آن
🔻 🎬 قسمت ۱۱ تمام طول مصاحبه را با بغض حرف میزند. زینب را میگویم. یک ساعت و نیم، کلید رنگ و رورفته اتاقشان در طبقه ای از ساختمان را توی دست میچرخاند، هی بغضش را فرو میدهد و هی چشمهای روشنش پر از اشک میشود. حیدر را در نوجوانی دیده بود. همسایه بودند. شبهای محرم، حیدر که چندسالی بزرگتر بود می آمد دنبالشان و میبردشان روضه. ابوزینب نمیگذاشت دخترها تنها بروند. ام حیدر ولی آنقدری پیش ابو زینب اعتبار داشت که اجازه دخترها را بگیرد تا از روضه و هیات محروم نشوند. توی همین بردنها و آوردنها بود که حیدر دیده بودش و خواسته بودش. جرئت کرده بود به کسی چیزی بگوید؟ نه. زینب اما فهمیده بود. زنها عشق را از چند فرسخی هم حس میکنند. حیدر عضو حزب الله بود و تقریبا تمام سال را خانه نبود. زینب امیدش به دهه محرم بود. به نامه هایی که یواشکی برایش مینوشت و میداد دست یکی از دوستانش تا برایش بیاورد. نامه هایش را هنوز دارد. نامه هایی پر از "انی احبک یا زینب" و قلبهای ریز و درشت و رنگی. جنگ سی و سه روزه که شروع شد، خواستگاری اش کرد. ابوزینب اما مخالف بود. میگفت زندگی بچه های حزب الله سختی دارد. تو آدم سختی ها هستی زینب؟ میگفت سرانجام همه شان، شهادت است. تو طاقت دوری اش را داری؟ زینب دوستش داشت. هم او را، هم مقاومت و حزب الله را. سر سفره عقد، بله را نه به خود حیدر، به شهادتش داد؛ حتی بعدتر به شهادت بچه هایشان. حالا که هیجده سال از آن روزها میگذرد، نشسته است اینجا و تازه بیست روز است که خبر شهادت حیدر را آورده اند. جثه کوچک و لاغرش را روی صندلی جا به جا میکند و تمام طول گفتگو را با بغض حرف میزند. حیدر توی جبهه بود که مجبور شد با سه تا پسرهایش، تک و تنها از لبنان راه بیفتد سمت سوریه. از سختی این سالها که میپرسم، لبخندی میزند و میگوید: "ما زنهای جبهه مقاومت، باید روی پای خودمان بایستیم. زن باشیم، مادر باشیم، در کنارش مرد هم باشیم." کلید را توی دستش میچرخاند. توی دلم میگویم، اگر نبودند این زنها، حزب الله و مقاومت، همان روزهای اول شکست خورده بود.  ✍️ http://ble.ir/jarideh_sh ✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir با ما همراه باشید ...‌ 🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○