🥀 آه از غمی که تازه شود با غمی دگر
جز همدلی نباشدمان مرهمی دگر
نگاههایمان مبهوت مانده به صفحهی تلویزیون، دهانها خشک شده و چشمانمان پر اشک شد..
در مقابل رشادتهای مردی که زورشان در میدان به او نرسید؛ خودش، فکرش و دوستدارانش را ترور میکنند... و این آغاز راهی است برای شکفتن خونهایی که دیروز و امروز ریخته شد..
🩸شهادت مظلومانه هموطنان عزیزمان در گلزار شهدای کرمان بر رهبر معظم انقلاب و ملت شریف ایران تسلیت باد..
@revayat_khane
🌱 تو اسطورهای و در ذهن ما، اسطورهها نمیمیرند؛ شهید میشوند...
در صفحهی نخست ضمیمهی پایداری روزنامه #اصفهان_زیبا بخوانید:
(صفحه ۹)
👉 B2n.ir/p10576
✍ به قلم #شبنم_غفاری
@esfzibanews
#اهالی #روایتخانه
#حاج_قاسم #شهید_القدس
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
بنا بود دو سه نفر از اهالی روایتخانه برای چهارمین سالگرد حاج قاسم عزیز شهر #کرمان باشند، تا از شور و حس و حال مردم بنویسند. دور چرخید و قرعه به نام سه نفر افتاد و راهی شدند و مشغول بودند که آنچه که فکرش را نمیکردند اتفاق افتاد. حالا ورق روایتشان چرخید سمت حادثهای که رخ داده و روایتشان قرمز شد و تلخ...
• @revayat_khane •
#مستقیم_کرمان
این آقا دیشب مداح عادل رضایی بود.
امشب شهید عادل رضایی.
✍️#زینب_عطایی
• @revayat_khane •
#مستقیم_کرمان
مثل اسب عصاری میدویدم که خودم را برسانم رادیو مقاومت. دیر رسیدم، مهمان آمریکاییشان رفته بود. گفتم باید از مهمانهای خارجی مصاحبه بگیرم. گفتند بروم موکب مس ایران. آقایی توی موکب بیسیم دستش بود. نیم ساعت پیگیری کرد تا با چند نفر مصاحبه کنم. بعد از مصاحبه دستم را روی سینهام گذاشتم و از ته دل تشکر کردم.
دستش را روی چشم راستش گذاشت. نگاهش پایین بود. گفت: این شمارهم. هر کاری داشتید هماهنگ کنید. خدمتگذارم.
تیکه کلام همسرم را توی دلم تکرار کردم.
«شهید شی مَرد»
عصر پسری توی آسانسور هتل با شانههای افتاده موبایلش را روشن کرد. صدایش درد داشت. مثل همهمان. گفت دوستم رفت.
عکسش را نشانم داد!
من بگویم غلط کردم برای آن دعایی که در حقت کردم، کافی نیست؟؟؟ 😭😭😭
آه از غمی که تازه شود با غمی دگر
✍#مریم_بهادری
• @revayat_khane •
#مستقیم_کرمان
شب از نیمه گذشته و مردم دوباره سرازیر شده اند به سمت حاج قاسم
✍ #زینب_عطایی
• @revayat_khane •
#مستقیم_کرمان
- میشه ازتون فیلم بگیرم
+ نه.
- عکس چی؟
+ نه. حالم خوش نیست.
- صحبت هم نمیکنید؟
+ نه. من کارمندم با اونایی که خدایی اومدن صحبت کنید.
- دارین چیکار میکنین؟
+ دارم کیسههای خون رو آماده میکنم بفرستم بخش فرآوردهها.
- چرا حالتون بده؟ البته همه حالشون بده.
+ دخترم تو تشییع سردار مصدوم شد. چند ماه دستمون بندش بود. امروز خبر را که شنیدم قلبم گرفت.
- خدا قوت.
چشمش نمناک بود.
✍ #زینب_عطایی
• @revayat_khane •
#مستقیم_کرمان
پسره میزد رو پیشخوان میگفت:
مگه نگفتین O منفی لازم دارید؟
همین گوشه راهرو ازم خون بگیرید!
✍ #مریم_بهادری
• @revayat_khane •
#مستقیم_کرمان
۶۸ ساله بود از تهران.
با همرزمهایش آمده بود کرمان زیارت. بعد از مراسم ِ شب سالگرد، از کرمان زده بودند بیرون. وقتی خبر را شنیده بودند،
دوباره برگشته بودند برای خون دادن..
✍ #زینب_عطایی
• @revayat_khane •
#مستقیم_کرمان
نصفه شبی تو این سرما، زن و شوهر دوقلوها رو بغل زده بودن برگشته بودن تو مسیر گلزار.
گفتم چرا دوباره برگشتید این وقت شب؟
خانم گفت: بمب منفجر کردن که این مسیر خالیشه، برگشتیم این اتفاق نیفته. بگیم به خاطر شهدا هنوز این مسیر شلوغه!
گفتم برا بچهها نترسیدید؟
آقا گفت: شهادت خونوادگی میچسبه
✍ #زینب_عطایی
• @revayat_khane •
#مستقیم_کرمان
میگفت پام لب گوره، یه نصفه جونی دارم
اونم فدای مردم
✍ #مریم_بهادری
• @revayat_khane •
#مستقیم_کرمان
موکب شهید بلباسی بود،
برادرش ایستاده بود دم در، ایستادم به صحبت. مهربان پاسخهایم را داد.
صحبت از معجزه که شد، بغض کرد.
گفت: «نیت کردم امسال موکب را بیاورم کرمان، صبح نشده رفیقم زنگ زد،خواب دیده بود دیشب کربلا موکب زدهایم.»
موقع آمدن هم یک سربند بست روی پیشانی هلیا و سرش را بوسید و التماس دعا گفت.
بعد انفجار تماس گرفتم، موکب نزدیک محل انفجار بود. گفت «دیدین درست بغل گوشمان کربلا شد.»
✍ #نسترن_صمیمی
• @revayat_khane •
📚 #پیشنهاد_ویژه
📦 بستهی #حاج_قاسم
به مناسبت ایام سالگرد شهادت سردار دلها
📙 آورتین
✍ بهزاد دانشگر
انتشارات ستارگان درخشان
📗 حُسن یوسف
✍ بیستوسه نفر از اهالی روایتخانه
انتشارات شهید کاظمی
@nashreshahidkazemi
#حاج_قاسم #کرمان #اهالی
#دی #بهزاد_دانشگر #معرفی_کتاب
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
✨ به بهانهی روز آخر نمایشگاهِ شهربانوی زندگی و حضور روایتخانه
🌱 «حُسن یوسف»
🪑 نشستهام روی صندلی نمایشگاه و مردم را نگاه میکنم. به جای همهی نگاه نکردن آنها به کتابها، من نگاهشان میکنم.
آدم ها همه میگذرند.
دخترم میگوید :
- چرا کسی کتاب نمیخره؟
- چون نیومدن کتاب بخرن
- پس برا چی اومدن؟
❓نمیدانم برای چه آمدهاند؟ دم غرفهی چرم روبرویی هم که کسی نمیایستد. پس خلقالله برای چه آمدهاند نمایشگاه؟ چه چیزی باید جلوی چشمانشان رژه برود تا دیده شود؟
غرفه را به دخترم میسپارم و میروم نماز.
وقتی برمیگردم دخترم میگوید: کسی ازش خودکار خواسته تا پوستر کتاب حسن یوسف را امضاء کند و او گفته است این امضاءها مربوط به روز رونماییست، نمیشود.
طرح جلد حُسن یوسف را خیلی دوست نداشتم به نظرم عکس حاج قاسم درست پیدا نبود لابهلای برگهای حسن یوسف.
👨👧 مردی میگذرد همراه خانوادهاش، همراه دختر بچهی نازش که صورتش را نقاشی کرده است. چشمهایش قاب شده میان دوتا بال سفید.
رد میشود بدون نگاه. فقط چند ثانیهایی روبروی پوستر کتاب حسن یوسف تأمل میکند، صدایش را میشنوم
« هییی! حاج قاسم»
مردم آمدهاند نمایشگاه شاید فقط برای یک «آه»، شاید برای یک آرزو که رد و نشانی از خودشان پای عکس سردار بگذارند، مثلاً امضا کنند.
🔹 پس لابد میان برگهای حسن یوسف عکس شهید سلیمانی مشخص است. میان روزمرگی ما هم همینطور، سردار یک جاهایی هست یک جاهایی نیست، مثل برگهای حسن یوسف روی کتاب.
میان خندهها و شادیهای نمایشگاه شاید نباشد اما ساعت یک و بیست، میان خلوت و دلتنگی حتما هست.
📔 تنها کتابی که کسی از غرفه ما خرید، کتاب حسن یوسف بود، دختر نوجوانی بدون حرف آمد و بدون ورق زدن نگاهش کرد و بعد کارتش را از توی کیف گل گلی ش داد بهم.
#حاج_قاسم #ایران
#معرفی_کتاب #حسن_یوسف
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
#مستقیم_کرمان
آمده بود براتِ کربلا را بگیرد از حاج قاسم، سالها بود دلش را گره زده بود به بدنِ اربا اربای حسین...
اما چشمانش گنبدش را آرزو میکرد،
بدون تن تا حرم پرواز کرد.
✍ #نسترن_صمیمی
• @revayat_khane •
#مستقیم_کرمان
#روایت_کرمان
<< 🍃 همه داشتند از سرازیری مزار میآمدند پایین. دست همه پُر از گل بود گلهای نرگس، بویش آدم را مست میکند آنهم کنار سردار دلها باشی و شب میلاد خانم فاطمه زهرا(س) هم باشد...
خیلی چشم چرخاندم بفهمم کجا گل پخش میکنند، دلم گل نرگسی را میخواست که اینجا به دستم رسیده باشد انگار با نرگسهای معمولی عطر و بویش فرق میکرد.
دختر مانتویی ۱۴، ۱۵ سالهای که شال کرم رنگش عقب رفته بود و کاپشنش کوتاه بود و زیپش باز ایستاده بود کنار یکی از موکبها، توی دستش یه دسته بزرگ نرگس داشت، رفتم سمتش فکر کرد میخواهم تذکر حجاب بدهم داشت گارد میگرفت، لبخند زدم:
- میشه یه شاخه نرگساتو به منم بدی؟
نگاهم کرد، یک شاخه از بین نرگسهایش کشید بیرون و داد دستم.
تشکر کردم، «حضرت زهرا پشت و پناهت»
شالش را کمی جلو کشید.
>> 🍂 امروز توی عکسها یک شاخه گل نرگس زیر پاها له شده بود، یاد دختر افتادم، به حضرت زهرا سپرده بودمش،
کاش شماره تماسی از او داشتم.
✍ #نسترن_صمیمی
• @revayat_khane •
🎧 مجموعه پادکستِ
🗓 💥«روز سیزدهم»
روایت سربازانِ سرباز 🇮🇷
📻 کاری از گروهرسانهای #اصفهان_زیبا
و مجموعه ادبی #روایتخانه
@Payamcast
@esfzibanews
• @revayat_khane •
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 | بشنوید..
🗓💥 روز سیزدهم
‼️روایت سربازان سرباز
1⃣ قسمت اول: دوچرخه 🚲
با صدای انفجار از موکب بیرون آمدم ...🚨
دود تمام فضا رو گرفته بود؛ چشمانم میسوخت؛ فضا پر شده بود از بوی دود و سوختگی... 😮💨
🎙 گوینده: محمدعرفان آقاعابدی
✍ نویسنده: #فاطمه_آقاجانی
برگرفته از روایت مسلم محمودیان
🎛 طراحیوتنظیم صدا: مژگان سیستانی
@Payamcast
کاری از گروهرسانهای اصفهان زیبا
و مجموعه ادبی روایتخانه 📻
#حاج_قاسم #کرمان_تسلیت
#کرمان #امام_زمان
• @revayat_khane •
#مستقیم_کرمان
حسن و حسین، پسرعمو بودند. به بیست و چهار ساعت نکشیده از پرکشیدنشان موکبی که در آن خدمت میکردند دوباره برپا شد. سر در موکبشان زده بودند:
«این موکب در حادثه تروریستی مورخ ۱۴۰۲/۱۰/۱۳ دو شهید و چهار مجروح تقدیم نظام، رهبری و مکتب حاج قاسم نموده است.»
✍ #زینب_عطایی
• @revayat_khane •