::. روایتِ حضور .::
📝چالش نگارشی آبان ماه این دفعه با یک عکس بامزه اومدیم😁 به نظرتون حرف این عکس چیه؟ می تونید در موردش
.
با سلام و احترام🌿
به تازه واردای کانال
خوش اومدید به ::.روایت حضور.::
.
این پست رو دیده بودید؟👆
هرماه یک #چالش_نگارشی براتون داریم.
هرماه میتونید با بقیه جوون های خوش قلم کانال رقابت کنید، داستان بنویسید و جایزه ببرید.
.
اگر میخواید مهارت نویسندگیتون تقویت بشه، تنها و تنها راهش: نوشتن مداومه👌
.
@revayatehozour
🎧بشنوید
از زندگی جالب مادری که در نوجوانی عاشق کتاب میشه و دیگه نمیتونه عشقش رو رها کنه!!💔
از کتاب «هفتۀ چهل و چند»
با صدای: زینب واگذاری
#کانون_گویندگان_همصدا
#هفته_کتابوکتابخوانی🔻
📚 #قسمت_اول
تولد سیزده سالگی ام،
کادوی تولد برادرم را که باز کردم، کتاب بود.
وا رفتم. دلم بیشتر لباس و روسری میخواست
تا کتاب. آن هم «غزلیات سعدی» و «شوالیۀ ناموجود». یکی شرق و یکی غرب. یکی شعر و یکی رمان. از برادرم تشکر کردم و کتابها را گذاشتم لای باقی کتابهای کتابخانۀ خواهرم تا بعد از امتحانات بروم سراغشان...
#ادامه🔻
.
📚 #قسمت_سوم
دروغ بدی است.
بوی نارنگی نمیآید توی کلاس!
کاش لااقل میگفتم خوراکی.
نازنین که کنارم مینشیند میخندد:
_نارنگیِ روحه. باز کتاب آوردی؟
_بابا من که درسم خوبه! چرا انقدر همه فوکوس کردن روی کتاب خوندن من؟!
_چون اینجا مدرسه ست و دانشگاه نیست. یک سال صبر کن، میری سر کلاس استادات به جای کتابهای منبع، رمانهات رو میخونی.
_ایشالا اونجا هم میخونم.
_الان هم برو بیرون به مطالعهات برس!
#ادامه🔻
.
📚 #قسمت_پنجم
تا مادرم در را باز میکند، چشم هاش
پر از اشک میشود و وقتی میبوسمش، اشکهاش صورت و لبم را خیس میکند. ترسیدهام. مدام میپرسم:«چی شده مامان؟» مامان پشت سرهم عذرخواهی میکند که
ناراحتم کرده. خواهرم پشت سر مادرم ایستاده
و بغض کرده. با اشاره از خواهرم میپرسم چه شده، سرش را بالا میبرد که یعنی «هیچی».
#ادامه 🔻
.
📚#قسمت_هفتم
مامان را با این حرف ها آرام میکنم
و میروم که لباسهام را عوض کنم.
به مادرم نمیگویم این یک هفته،
فرصت کشف من بود.
کتابها را تازه توی کتابخانه چیده بودیم
و تازه به کتابهای علی رسیده بودم. صبحها
که علی را راهی کارش میکردم، چهارزانو روی زمین مینشستم و کتابهای علی را میخواندم. بیتهایی که دوست داشتم را یادداشت میکردم. وقتی به خودم میآمدم که میدیدم نه صبحانه خورده ام و نه نهار دارم. با عجله کمی نان و پنیر میخوردم و راهی خانۀ مادرم میشدم و قبل از برگشتن علی، میآمدم خانه تا کمی شام درست کنم. لباسهام را عوض میکنم. میگذارم کتابم توی کیفم بماند.
#ادامه 🔻
.