eitaa logo
::. روایتِ حضور .::
1.2هزار دنبال‌کننده
449 عکس
151 ویدیو
18 فایل
💠 مجموعۀ فرهنگی هنری روایتِ حضور 💠 جریان ملی راویان جوان هنرمند✨ با قصه ها دنیا می‌سازیم! • باهامون گپ بزن: @rvhz_admin • بهمون زنگ بزن: ۰۹۱۰۳۱۳۴۳۱۶ • بهمون سر بزن: تهران.خ انقلاب.چهارراه کالج
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
::. روایتِ حضور .::
📝چالش نگارشی آبان ماه این دفعه با یک عکس بامزه اومدیم😁 به نظرتون حرف این عکس چیه؟ می تونید در موردش
. با سلام و احترام🌿 به تازه واردای کانال خوش اومدید به ::.روایت حضور.:: . این پست رو دیده بودید؟👆 هرماه یک براتون داریم. هرماه میتونید با بقیه جوون های خوش قلم کانال رقابت کنید، داستان بنویسید و جایزه ببرید. . اگر میخواید مهارت نویسندگی‌تون تقویت بشه، تنها و تنها راهش: نوشتن مداومه👌 . @revayatehozour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎧بشنوید از زندگی جالب مادری که در نوجوانی عاشق کتاب میشه و دیگه نمیتونه عشقش رو رها کنه!!💔 از کتاب «هفتۀ چهل و چند» با صدای: زینب واگذاری 🔻
📚 تولد سیزده سالگی ام، کادوی تولد برادرم را که باز کردم، کتاب بود. وا رفتم. دلم بیشتر لباس و روسری می‌خواست تا کتاب. آن هم «غزلیات سعدی» و «شوالیۀ ناموجود». یکی شرق و یکی غرب. یکی شعر و یکی رمان. از برادرم تشکر کردم و کتاب‌ها را گذاشتم لای باقی کتاب‌های کتابخانۀ خواهرم تا بعد از امتحانات بروم سراغشان... 🔻 .
قسمت دوم .mp3
3.64M
🎙ابراهیم زاده! چی زیر میز داری؟! .
📚 دروغ بدی است. بوی نارنگی نمی‌آید توی کلاس! کاش لااقل می‌گفتم خوراکی. نازنین که کنارم می‌نشیند می‌خندد: _نارنگیِ روحه. باز کتاب آوردی؟ _بابا من که درسم خوبه! چرا انقدر همه فوکوس کردن روی کتاب خوندن من؟! _چون اینجا مدرسه ست و دانشگاه نیست. یک سال صبر کن، میری سر کلاس استادات به جای کتاب‌های منبع، رمان‌هات رو می‌خونی. _ایشالا اونجا هم می‌خونم. _الان هم برو بیرون به مطالعه‌ات برس! 🔻 .
قسمت چهارم.mp3
4.06M
🎙لطفا دیگه این کارو نکن! .
📚 تا مادرم در را باز می‌کند، چشم هاش پر از اشک می‌شود و وقتی می‌بوسمش، اشک‌هاش صورت و لبم را خیس می‌کند. ترسیده‌ام. مدام می‌پرسم:«چی شده مامان؟» مامان پشت سر‌هم عذرخواهی می‌کند که ناراحتم کرده. خواهرم پشت سر مادرم ایستاده و بغض کرده. با اشاره از خواهرم می‌پرسم چه شده، سرش را بالا می‌برد که یعنی «هیچی». 🔻 .
قسمت ششم.mp3
2.77M
🎙جان! قشنگم!😘 .
📚 مامان را با این حرف ها آرام می‌کنم و می‌روم که لباس‌هام را عوض کنم. به مادرم نمی‌گویم این یک هفته، فرصت کشف من بود. کتاب‌ها را تازه توی کتابخانه چیده بودیم و تازه به کتاب‌های علی رسیده بودم. صبح‌ها که علی را راهی کارش می‌کردم، چهار‌زانو روی زمین می‌نشستم و کتاب‌های علی را می‌خواندم. بیت‌هایی که دوست داشتم را یادداشت می‌کردم. وقتی به خودم می‌آمدم که می‌دیدم نه صبحانه خورده ام و نه نهار دارم. با عجله کمی نان و پنیر می‌خوردم و راهی خانۀ مادرم می‌شدم و قبل از برگشتن علی، می‌آمدم خانه تا کمی شام درست کنم. لباس‌هام را عوض می‌کنم. می‌گذارم کتابم توی کیفم بماند. 🔻 .
قسمت هشتم.mp3
4.61M
🎙بزن قدش! حالمون خوبه .