eitaa logo
محتوای روایتگری راویان
3.1هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
3.2هزار ویدیو
468 فایل
🌟 محتوای روایتگری راویان 🌟 📚 بازخوانی خاطرات شهدا 🎖 تشریح عملیات‌های دفاع مقدس 📖 معرفی کتاب و خاطرات ارزشمند 🗓 پرداختن به مناسبت‌های مهم ✍️ محتوای روایتگری 📩 ارتباط با ادمین : @Revayatgar_admin وابسته به موسسه روایت سیره شهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محتوای روایتگری راویان
حاج عبدالله؛ عاشق ماه رجب 🍃عاشق ماه رجب بود و از ماه رجب عاشق اعتکاف. یک بار دوستانش به او گیر دادند كه حاج عبدالله، فکر نمی‌کنی اگه این سه روز سر کار بمانی و به مردم خدمت کنی، مفیدتر است و ثوابش بیشتر. گفته بود شما دو هفته مرخصی می‌گیرید و به شمال و تفریح و استراحت می‌روید، من هم سه روز مرخصی می‌گیرم با خدای خودم تنها باشم؛ در حقیقت من می‌روم تا انرژی بگیرم و وقتی برگشتم بهتر و بیشتر به مردم خدمت كنم. 🍃همیشه برای اعتكاف به مسجد قصردشت می‌رفت اما دو بار آخر گفت دوست دارم جایی بروم كه كسی من را نشناسد و خودم باشم و خدای خودم. 🍃اعتکاف آخر بود. یکی از دوستاش می‌گفت: «كنارش نشستم و گفتم حاج عبدالله ان‌شاءالله با هم كربلا برویم. سرش پایین بود. لبخندی زد و گفت: کربلا، امام حسین(ع) سر از بدن جدا... یعنی میشه یه روز سر ما هم مثل آقا جدا شود! به شوخی گفتم: حاجی من که این جور شدم، دوست دارم یك کارت در جیبم باشه و بشناسنم. اما شهید اسكندری خندید. کاش می‌دانستم دعایش مستجاب است؛ بی سر، بی نشان... 🍃روز آخر اعتکاف بود. من هم خودم را رساندم همان مسجد تا کنارش باشم. دعا تمام شد. همه رفتند، جز حاج عبدالله. گفتم بیا بریم...گفت نه... نمی‌توانم از خدا دل بکنم. بگذارید كمی بیشتر بمونم. ما رفتیم. یکی دو ساعت دیگر در مسجد بود بعد آمد». یك ماهی می‌شد که بازنشسته شده بود. گفت: درخواست اعزام به سوریه داده‌ام. ساکم را آماده بگذار، هر ساعت ممکنه، احضارم کنند. 🍃یکی دو روز بعد اعتکاف بود. آماده شد برود. کار جدیدی به او پیشنهاد شده بود. گفت خوب است دیگر از امروز بروم سر کار. رفت، ظهر نشده زنگ زد و گفت ساکم را آماده کن، باید بروم. غروب نشده فرودگاه بود. قبل از رفتن کارت پاسداری‌اش را در آورد و به پسرش داد و گفت این دیگر به درد من نمی‌خورد. پسرش گفت به درد من هم نمی‌خورد! حاجی با خنده گفت: بالاخره یادگاریه. عصر همان روز یکی از دوستانش زنگ زد و گفت: حاج عبدالله چی شد، یك دفعه از وسط جلسه مفقود شد! مفقود که گفتم دلم ریخت. شب نشده از فرودگاه تهران پیام داد: من پریدم! اول خرداد ۶۰، در ماه رجب ازدواج کردیم. اول خرداد ۹۳ و در ماه رجب در دفاع از حرم زینب(س) همچون مولایش حسین(ع) شهید شد. 🎤 راوی: اعظم سالاری، همسر شهید عبدالله اسکندری 🌐 منبع: خبرگزاری بین المللی قرآن 🕊محتوای روایتگری راویان🕊 @revayatgare_shohada ═══✼🍃🌷🍃✼═══ .
محتوای روایتگری راویان
مهمان امیرالمومنین ✨ 🍃سید عباس وقتی دستش تنگ می شد، باقی مانده پولش را می داد به من می داد که زندگی را تا سر ماه مدیریت کنم. این بار هم دستش تنگ شده بود. دم غروب که آمد منزل، ته مانده پول را دادم به سید عباس که مقداری سبزی،سیب زمینی و نان تهیه کند تا افطاری آماده کنم. 🍃نزدیک غروب بود و هوا داشت تاریک می شد که سید عباس وارد شد. با عجله رفتم تا وسایل را از دستش بگیرم. اما به ناگاه با دستان خالی سید روبرو شدم. در همین حال پرسیدم: بازار بسته بود؟ سید ابروانش را به علامت انکار بالا برد. – افطار جایی دعوتیم؟ بازهم سید سرش را به نشانه انکار بالا برد. – حتماً پول ها را گم کردی؟ نه اصلاً، آنها را تبدیل به ده برابر کردم. منظورش صدقه بود. گفتم: «در خانه هیچ چیز نداریم جز تکه ای نان خشک که باید با آن فتوش (نوعی غذا که با نان و پیاز و گوجه و خیار تهیه می کنند و روی آن سماق و آویشن می باشند.) درست کنم.» سید خندید و گفت: امیرالمؤمنین ما را با فتوش و آویشن و آب مهمان کرده است. نظرت چیست؟ نمی خواهی امشب میهمان امیرالمؤمنین علی باشیم ؟ گفتم: چه چیزی بهتر از این. 🍃آماده کردن این غذا وقتی نمی خواست، در وقت اضافه هر دو مشغول دعا شدیم که ناگهان کسی در زد. سید رفت در را باز کند، اما من دلم هری ریخت. با خود گفتم نکند در این حال، نیازمندی باشد و چیزی بخواهد و یا مهمانی برای افطار آمده باشد. شنیدم که می گفت: سید لنگه دیگر در را هم باز کن. دو سینی یک پر از غذا و دیگری پر از میوه. میوه ها و غذاهایی رنگارنگ و لذیذ. سید گفت: «امیرالمؤمنین نپسندید که ما را به کمتر از اینها مهمان کند. 🍃اشک هر دومان سر ریز شد. مقداری از میوه ها و غذا ها را جدا کردم تا سید برای طلاب ببرد. سید پیشانی را بوسید و گفت: خدا خیرت بده. 🎤 راوی: ام یاسر؛ همسر شهید 📕 منبع: کتاب هم قسم؛ زندگی ام یاسر، همسر شهید سیدعباس موسوی، صفحه ۱۵۱. 🕊محتوای روایتگری راویان🕊 @revayatgare_shohada ═══✼🍃🌷🍃✼═══ .
. ✨اعتکاف های سی،چهل روزه ✨ شهید حمید خبری معلم اصلی نماز شب عبدالحسین و خیلی از بچه های دیگر بود. [حمید] در ۱۶ سالگی اعتکاف های سی،چهل روزه در سبز قبا داشت. پدرش در مدت اعتکاف برایش غذا می برد. به عبادت هم بسنده نمی‌کرد. می گفت: صراط مستقیم ستون های اصلی دارد به نام واجبات و تقویت‌کننده‌های دارد که اگر نباشند، سقف فرو می ریزد. مستحبات همان تقویت کننده ها هستند. اگر نباشند ممکن است آدم از خط مستقیم خارج شود. این ها از انحرافات جلوگیری می کنند. اینها قید و بندهایی هستند که همیشه باید همراه انسان باشد. 🎤 راوی: عظیم مقدم دزفولی 📕 منبع: کتاب آسمان خبری دارد؛ روایت زندگی و خاطرات نوجوان عارف شهید عبد الحسین خبری، نویسنده: گروه روایتگران شهدای دزفول، ناشر: سرو دانا، تاریخ چاپ: دوم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۱۸ و ۱۹. 🕊محتوای روایتگری راویان🕊 @revayatgare_shohada ═══✼🍃🌷🍃✼═══ .
. مقید به اعتکاف 🍃از ۹ سالگی، هر سال در مراسم اعتکاف شرکت می‌کرد تا ۱۳ رجب امسال که همان روز به سوریه پرواز داشت. همسرم همیشه به پسرها می‌گفت: «شما باید با اسرائیل بجنگید و شهید شوید.» 🍃 عباس آقا در سال‌های تحصیل خوب درس می‌خواند. بچه زرنگ و باهوشی بود. به ریاضی علاقه داشت و رشته‌اش هم همین بود. همان سال اولی که امتحان کنکور داد، مهندسی کامپیوتر دانشگاه سراسری سمنان قبول شد. همزمان در آزمون دانشگاه امام حسین(ع) هم شرکت کرد و پذیرفته شد. با اینکه بیشتر فامیل و اطرافیان توصیه می‌کردند که مهندسی کامپیوتر را ادامه دهد، اما او دانشگاه امام حسین(ع) را انتخاب کرد. 🍃 می‌گفت: «با اینکه کار عباس مرتب در ارتباط با ارباب رجوع بوده است، اما عباس برای هر مراجعی که وارد اتاق می‌شد، تمام قد می‌ایستاد و با روی خوش کار آنها را انجام می‌داد.» 🍃یک سال قبل از شهادت عباس خواب دیدم که با پسرم وارد باغ سرسبز و بزرگی شدم که رهبر معظم انقلاب بر سکویی در باغ نشسته بودند. با عباس خدمت آقا رفتیم و سلام کردم و احوال آقا را جویا شدم. آقا به عباس اشاره کردند که: پیش من بیا. عباس کنار آقا نشست و آقا دو سه بار دست به سر پسرم کشید و به عباس جملاتی گفتند که بعد از خواب دیگر یادم نیامد آن جملات چه بودند. 🌐 منبع: نوید شاهد 🕊محتوای روایتگری راویان🕊 @revayatgare_shohada ═══✼🍃🌷🍃✼═══ .
1_9565231303.pdf
1.08M
احکام نموداری اعتکاف 🕊محتوای روایتگری راویان🕊 @revayatgare_shohada ═══✼🍃🌷🍃✼═══ .
. از دوقلوهایش دل کند 🍃پدرش می گفت در آخرین سفرش برای خداحافظی همه ما در خانه سجاد دور هم جمع شدیم. کسی از بغض توان صحبت کردن نداشت. کافی بود کسی لب به سخن بگشاید و اشکش جاری شود. فضای سنگینی بود! انگار همه می دانستند راهی که می رود بازگشتی ندارد... دخترانش به دنبالش می دویدند و می گفتند: بابا نرو‍... بابا نرو... بابا سوریه را آزاد کردی برگرد. خودم فهمیدم که سجاد از دوقلوهایش دل کند و من از او. سجاد فقط برای من فرزند نبود، یک رفیق و همراه تمام عیار بود. 🌐منبع: نوید شاهد 🕊محتوای روایتگری راویان🕊 @revayatgare_shohada ═══✼🍃🌷🍃✼═══ .