eitaa logo
ریحانه 🌱
12.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
537 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت111 برگشتم پایین امیر کنار در منتظرم بود باسرعت کفش هام رو پوشیدم و از خونه بیرون زدم دوست دا
چه جوری؟ فقط دو سال طول میکشه تا یادم بره چه بلایی سرم آوردین اشک‌هام رو با کف هر دوتا دستش پاک کرد. _صبح میبرمت دربند _بابام نمیزاره _من راضیش می‌کنم دستم رو گذاشتم روی سینه‌اش و یه کم فاصله‌ام رو باهاش زیاد کردم و تازه یادم افتاد که ریادی باهم تنهاییم نگاهم رو چرخوندم توی خونه _من رو این مبله می خوابم _خب بریم اتاق خواب آقاجون و خانوم جون _اخه من اینجا راحترم _اخه بی اخه برو تو اتاق خواب من یه لیوان اب بیارم همونجا بخوابیم اصلا دوست نداشتم کنارش بخوابم. روسریم رو درآوردم همش دنبال راه فرار بودم فوری روی مبل دراز کشیدم چشم هام رو بستم _گفتم اینجا نخواب جوابش رو ندادم _الان مثلا خوابی هیچ عکس العملی نشون ندادم دستش رو زیر گردنم و پاهام برد و من رو روی هوا معلق کرد از ترس چشم هام رو باز کردم گردنش رو محکم چسبیدم _چی کار میکنی الان میندازیم _دنیا تو چند کیلویی _حالا برازم پایین خودم میام با شیطنت گفت _صبر کن میخوام پرتت کنم اینجا دردت بیاد _یعنی چی پرتم کنی ولم کن بزارم زمین خندید گفت _تو نمی افتی مطمعن باش ولی گردن من رو داری میشکونی اروم روی تخت گذاشتم و خودش هم کنارم دراز کشید پشتم رو بهش کردم _شب بخیر دستش رو دور کمرم حلقه کرد موهام رو بوسید اروم گفت _شب تو هم بخیر عزیزم ببخشید اینقدر اذیتت کردم قول می دم دیگه از این مسائل پیش نیاد از ترس چشم هام رو بهم فشار دادم یک ربع تو اون حالت بودم از صدای نفس هاش متوجه شدم که خوابیده تلاشم برای آزاد کردنم از تو آغوشش بی فایده بود تسلیم شدم و خوابیدم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون به قلم ✍️⁩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#ادامه_پارت_111 چه جوری؟ فقط دو سال طول میکشه تا یادم بره چه بلایی سرم آوردین اشک‌هام رو با کف هر
❣زبان عشق❣ چشمم رو باز کردم ساعت بزرگ روبروم رو نگاه کردم هفت رو نشون میداد امیر نبود ولی صدای صحبت کردنش می اومد کلمه ی مادر من رو شنیدم حساس شدم اروم کنار در رفتم پشت به اتاق خواب روی زمین کنار مبل نشسته بود _حرف بدی که نمیزنه اخه _خب برا چی همون روز برای دنیا رو هم نبردی _اخه مگه جنگه که من طرف اونو بگیرم _من نوکرتم ولی به خدا اشتباه از شما بوده _اخه شما نباید با هفده سال سن از دنیا توقع داشته باشید _مقایسه کار خوبی نیست پریسا به غیر شما من و علی هم بالا سرش بودیم دنیا تک فرزنده _حالا هر چی اصلا شما فکر کن لوس منه به خاطر من بهش احترام بزار _به اونم میگم به خدا _چشم بازم میگم فقط امشب اون کاری رو که گفتم بکن باشه _جون من بگو باشه بزار خیالم راحت شه _الهی دورت بگردم _عزیزمی خداحافظ برای من چقدر التماس کرد کاش میتونستم جواب زن عمو رو ندم از اتاق بیرون رفتم _سلام نگاهش رو از گوشی به من داد _سلام به روی ماهت دیشب خوب خوابیدی _نه _چرا _تمام نفست رو روی گردن من خالی کردی قلقلکم می اومد چرا انقدر محکم گرفته بودیم خشک شدم تا صبح بلند شد اومد سمتم موهام رو که نامرتب دورم ریخته بود رو جمع کرد _دیگه باید عادت کنی من اینجوریم خم شد و پیشونیم رو بوسید _داشتی حال مامانت رو می گرفتی. دلخور نگاهم کرد _گوش ایستاده بودی _نه خیر با صدات بیدار شدم _من در کمال احترام از مامانم خواستم که به تو احترام بزاره این میشه حال گیری بلند خندیدم _اینم یه نوعشه _الان حال گیری رو نشونت میدم دستش رو برد سمت پاهام که بغلم کنه فوری فرار کردم پشت مبل ایستادم _تو فکر کردی حریف من میشی چشم هاش رو ریزم کرد تهدید وار گفت _نمی تونم؟ _امتحان کن با سرعت اومد سمتم از روی مبل پریدم اونور تو هوا دستم رو گرفت انداختم رو مبل _دیدی حریفم _نه خیر من خودم گذاشتم دستم رو بگیری دستش رو گذاشت زیر بغلم و شروع کرد به قلقلک دادن _الکی حرف نزن خودم گرفتمت از شدت خنده نفسم بند اومده بود ولی بیخیال نمیشد با احساس کمبود اکسیژن تلاش داشتم بهش بفهمونم که بسه ولی بیخیال نمیشد دیگه داشت گریم میگرفت که صدای در اومد بیخیال من شد و فوری برگشت سمت در _کیه یعنی من که تازه نفسم جا اومده بود گفتم _امیر خیلی بیشعوری داشتم میمردم چرا اینجوری شوخی میکنی بی اهمیت به حرف هام سمت در رفت بازش کرد _سلام شمایید ؟ ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#ادامه_پارت_111 چه جوری؟ فقط دو سال طول میکشه تا یادم بره چه بلایی سرم آوردین اشک‌هام رو با کف هر
❣زبان عشق❣ با دیدن بابام فوری از جام بلند شدم سرم رو پایین انداختم و سلام خیلی ارومی گفتم اومد جلو خواستم یکم برم عقب که پام به مبل خورد با نگاهم به امیر التماس کردم که بیاد جلو از نگاه بابا چیزی نمی فهمیدم نه از عصبانیت دیشب خبری بود نه محبت همیشگی نشست روی مبل کنارم اروم گفت _بشین دوباره به امیر نگاه کردم منتظر بود تا بابا بهش بگه بمونه یا بره بابا سرش رو بالا آورد رو به امیر گفت _تو هم بیا بشین امیر چشمی گفت فوری روبه روی بابا نشست تمام جراتم رو جمع کردم و رفتم کنار امیر نشستم بابا نگاه نامیدی بهم کرد و دستش رو روی مبل کشید میخواست به من بفهمونه که دوست داشت من اونجا بشینم ولی ازش می ترسیدم _من خستم ، از دست شما دو تا خستم چرا مثل بقیه اروم نمی گیرید _ببخشید عمو قول میدیم دیگه تکرار نشه _جلوی ما میپرید به هم همه رو ناراحت میکنید بعد ده دقیقس بیرون منتظرم صدای خنده هاتون کم بشه بیام اینجا باهاتون حرف بزنم پس چرا از این لحظه های خوشیتون برای ما نمی گید سرم رو پایین انداختم از خجالت اب می شدم ما اصلا هیچ وقت اینجوری شوخی نمی کردیم یه بار هم که کردیم ابرومون رفت نیم نگاهی به امیر انداختم اونم دست کمی از شرمندگی من نداشت سرش رو پایین انداخته بود و سکوت رو ترجیح داده بود _خوب گوش هاتون رو باز کنید دیشب تا صبح نخوابیدم و به این موضوع فکر کردم اگه یه بار دیگه فقط یه بار دیگه از شما دو تا تواین خونه صدا در بیاد، نمیزارم با هم بمونید امیر سرش رو بالا آورد شاکی اما محترمانه گفت _عه عمو! یعنی چی ؟ _یعنی... _عمو خواهش میکنم. تمومش کنید _اخه این وضعه شما برای ما درست کردید _ما غلط کردیم دفعه ی آخرمونه به شما قول میدم هم من، هم دنیا رو به من با اخم گفت _بگو دیگه اروم لب زدم _چی بگم _بگو که اشتباه کردی _اخه من که اشتباه نکردم اشتباه از تو مامانت بوده چپ چپ نگاهم کرد _دیشب عمو گفت . خودت هم گفتی اشتباه از مامانت بوده . الان به زن عمو گفتی مامان این بار مقصر خودت بودی نگاه تیز هر دوشون روی من بود روبه بابا گفتم _اگه شما دوست دارید بشنوید که من اشتباه کردم باشه ببخشید من اشتباه کردم ولی خودتون هم میدونید که حق با من بود چشم های بابا سرخ شده بود و نفس های حرصی می کشید امیر زیر لب گفت _می شه خفه شی بابا از جاش بلند شد بلافاصله امیر جلوی من ایستاد خودم رو روی مبل جمع کردم چرا نمیخوان باور کنن حق با من بوده _عمو ببخشید هم یه کم حق داره، هم دیگه اخلاقش اینطوریه بابا باحرص گفت _جلوی من واینستا _اخه عمو شما الان عصبی هستید بزارید یه کم اروم شید _برو کنار امیر _عمو شما برید من باهاش صحبت میکنم میاد معذرت خواهی میکنه نگاه بابا روی چشم های امیر بود امیر سرش رو پایین انداخت _همین الان باید بگه امیر درمونده سرش رو برگردوند سمت من با نگاهش التماسم میکرد اروم گفتم _ببخشید با صدای فریاد بابا خودم رو جمع کردم _اینجوری نه . اینجوری دیروز هم قول دادی ازشدت دادش گریم گرفت _چه جوری بگه عمو هر جوری شما بگید میگه اصلا من قول میدم دیگه نزارم یه همچین اتفاقی بیافته _مدیریت ضعیف تو بین مادرت و دنیا باعث همه ی این اتفاقاست _حق با شماست دیگه نمی زارم این اتفاق بیافته بابا امیر رو هول داد کنار انگشتش رو گرفت سمتم _خوب گوش هاتو باز کن اگه یک بار دیگه. چه مقصر باشی چه نباشی فقط یک نفر بیاد بگه دنیا جواب من رو داد، بی ادبی کرد،حاضر جواب کرد باید با مدرسه خداحافظی کنی بدون عروسی جهزیه ات رو میدم از این خونه میری انقدر ترسیده بودم که اب دهنم رو نمیتونستم قورت بدم _فهمیدی باسر تایید کردم بابا نگاه حرصیش رو از روم بر نمیداشت امیر بازوی بابا رو گرفت _عمو فهمید بسه دیگه خواهش میکنم اروم باشید بازوش رو از دست امیر آزاد کرد و با سرعت از خونه بیرون رفت دستم رو روی صورتم گذاشتم و هق هق گریه کردم با قرار گرفتن دست امیر روی شونه ام سر بلند کردم نشست کنارم و با لحن خیلی ارومی گفت _انقدر جواب نده دنیا جان، خوبه ادم یه وقت ها سکوت کنه _دستت درد نکنه _برا چی _از دیشب مراقبم بودی نذاشتی بابام بزنم _به خدا اگه دیروز یه درصد فکر می کردم که اون کار رو میکنه جلوش رو میگرفتم عمو هیچ وقت دست روی تو بلند نمیکرد من اصلا باورم نمیشد _چه روز هایی بدی،امسال از اولش برام بد بود _عه اینطوری نگو اصلا بلند شو بریم یه جایی حالت رو جا بیارم درمونده نگاهش کردم _من رو نبر خونتون _خونه نمیریم _امیر برنامه ی شب رو هم که به مامانت گفتی کنسل کن _چه برنامه ای؟ _هی می گفتی امشب، به خاطر من ، من خیلی خستم اونجا که بیایم اخلاق مامانت رو که میدونی مدام نبش قبر میکنه دو روز دیگه باید برم مدرسه یه خورده ذهنم اروم شه _باشه هر چی تو بگی فقط پاشو یه صبحونه بخوریم بریم. ❣❣❣❣❣❣❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
ریحانه 🌱
#پارت113 ❣زبان عشق❣ با دیدن بابام فوری از جام بلند شدم سرم رو پایین انداختم و سلام خیلی ارومی گفتم
❣زبان عشق❣ اون سجاده ی خانوم جون رو هم جمع کن از نماز صبح جمعش نکردی کاری رو که می خواست انجام دادم صبحانمون رو همونجا خوردیم حدود سه ساعت بعد سوار ماشینش شدیم و بیرون رفتیم نمیدونستم امیر کجا میره فقط به جمله ی اخر بابا فکر می کردم "باید با مدرسه خداحافظی کنی" نمی تونستم این کارو بکنم مدرسه ختم میشه به تمام ارزوهام ،دانشگاه، آینده، بغض توی گلوم باعث دردی غیر قابل تحمل برام بود شیشه ی ماشین رو پایین دادم و چند تا نفس عمیق کشیدم تا شاید از دستش راحت بشم اما فایده نداشت _به چی فکر میکنی نگاهش کردم اروم گفتم _مدرسه ام دنده ی ماشین رو عوض کرد و گفت _اون زبونت رو کوتاه کن عمو میشه همون بابای سابق برات _میخوام ولی نمی شه وقتی کسی حرفی بهم میزنه نمی دونم یهو چی می شه که انقدر راحت میتونم جوابش رو بدم _با همه اینطوری نیستی فقط هر کی در برابرش موضع میگیری _مثلا با کی _جلو مدیر مدرسه که موش شده بودی _اون بحثش فرق داشت _چه فرقی نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به بیرون دادم نمی دونستم چه جوابی باید بدم شاید حق با امیر بود ماشین ایستاد _خب پیاده شو به اطراف نگاه کردم _اینجا که فقط طلا فروشی هست _اره دیگه به جای عیدیت دست به سینه شدم و طلبکارانه گفتم _تو واقعا فکر کردی من به خاطر طلا این حرف ها رو زدم با لبخند گفت _نه میدونم بابات یه عالمه برات خریده و نیاز نداری اما وظیفه ی من بوده برات بخرم کوتاهی کردم حالا میخوام جبران کنم با سر به در اشاره کرد _حالا پیاده شو وارد طلا فروشی شدیم حالا که امیر میخواد جبران کنه باید یه چی بخرم که به چشم بیاد _زنجیر بگیریم زنجیر معلوم نمی شه میره زیر روسری باید یا النگو بگیرم یا انگشتر _نه زنجیر دارم انگشتر بگیریم سرش رو تکون داد _هر چی خودت دوست داری یه کم به انگشتر ها نگاه کردم استرس داشتم برگشتم سمتش _چیزی شده یه نگاه به فروشنده که به ما نگاه میکرد انداختم سرم رو چرخوندم اروم لب زدم _یه دقیقه بیا دستش رو گرفتم کنار مغازه رفتیم _چی شده دنیا _سرت رو بیار پایین یه چی کنار گوشت بگم خندید و سرش رو پایین آورد دستم رو جلوی دهنم گرفتم و کنار گوشش گفتم _میگم ... تو پول داری ؟ سرش رو آورد بالا و دلخور نگاهم کرد _اگه نداشتم می اوردمت اینجا _نه ...اخه من از اون ...انگشتر بزرگ ها میخوام _از کدوم ها بیا نشونم بده دوباره رفتیم جلوی فروشنده _کدوم عزیزم نشون بده انگشتم رو روی شیشه گذاشتم _ اون سینی بالاییه سومی از ردیف اول یه کم سرش رو پایین اورد نگاهش کرد _همون که نگین سبز داره _اره _خیلی گنده نیست _اگه نداری خب نه _بحث پولش نیست میگم به سنت نمیخوره _اخه دوسش دارم لب هاشو کج کرد رو به فروشنده گفت _میشه انگشتری که خانومم میگه رو بیارید از واژه خانومم خیلی خوشم اومد یکم به امیر نزدیک شدم انگشتم رو لای انگشت هاش فرو کردم دستش رو به هم فشار دادو بهم لبخند زد فروشنده سینی انگشتر رو بالا آورد و انگشتر رو گرفت سمت امیر _مطمعنی همین رو میخوای با سر تایید کردم _می شه اینو وزنش کنید انگشتر رو وزن کرد و قیمت رو گفت امیر دستش رو پشت گردنش کشید و کمی فکر کرد _باشه اقا فاکتورش کنید رو به من گفت _یه لحظه اینجا وایسا از مغازه رفت بیرون گوشیش رو دراورد انگشتش رو روی صفحش کشید و کنار گوشش گذاشت چند لحظه بعد برگشت داخل _امیر میخوای اونو نخرم _برا چی _به کی زنگ زدی _تو به این کار ها کار نداشته باش صداس اس ام اس گوشیش بلند شد فوری به صفحش نگاه کرد سرش و به نشونه ی تایید تکون داد کارتش رو از جیبش درآورد و داد به فروشنده جعبه ی انگشتر رو از جلوی فروشنده برداشت درش رو باز کرد و انگشتر رو دستم انداخت _مبارک باشه عزیزم با لبخندی که هیچ جوره بسته نمیشد لب زدم _ممنون دستم رو جلوی صورتم گرفتم یه انگشتر درشت و سنگین در عین حال چشمگیر، با این خیلی راحت میتونم حال زن عمو رو بدون اینکه حرفی بزنم بگیرم تا اون باشه فرق نذاره برای زهرا یه النگو پهن عیدی برده برا من یه زنجیر نازک . _بریم عزیزم. دنبالش راه افتادم سوار ماشین شدیم _بریم یه چی بخوریم یاد روز آزمایش افتادم شرمنده شدم _امیر من رو می بخشی _برای چی عزیزم _اخه اون روز که گفتی بریم یه چی بخوریم من ناراحتت کردم _کدوم روز _ازمایش خون دیگه نگاهش رو به فرمون داد با خنده گفت _آهان .همون روز که کتکشم خوردی حرصم در اومد _نه اون روزی که گفتی غلط کردم قهقه ای زد _دنیا تو هیچ وقت کم نمیاری ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت114 ❣زبان عشق❣ اون سجاده ی خانوم جون رو هم جمع کن از نماز صبح جمعش نکردی کاری رو که می خوا
❣زبان عشق❣ حرکت کرد تو مسیر با هم حرف نزدیم نگاهم فقط به انگشترم بود و به این فکر مبکروم چه جوری باید به زن عمو نشونش بدم ماشین ایستاد به بیرون نگاه کردم یه ابنیوه فروشی شلوغ بود امیر در سمت خودش رو باز کرد دست سمت دستگیره بردم که با صداش برگشتم _تو کجا ؟ _مگه قرار نیست ابمیوه بخوریم _میارم تو ماشین میخوریم اخم هام رو تو هم کردم _چرا ما آدم نیستیم مثل بقیهدبریم پایین بخوریم کلافه نگاهی به مغازه کرد _دوست داری بریم پایین بخوریم _اره مثل بقیه ی مردم در رو بست و ماشین رو روشن کرد کلا از ابمیوه خوردن پشیمون شد نفس سنگینی کشیدم و به رو به رو خیره شدم مدام ترمز میکرد به اطراف نکاه می کرد یک بار هم پیاده شد و از کسی سوالی پرسید بالاخره بعد از نیم ساعت با لبخند گفت _پیاده شو بریم اینجا به بیرون نگاه کردم یه ابمیوه فروشی خلوت پیدا کرده بود که داخلش فقط یه خانم و آقا نشسته بودن برای قضاوت زودم شرمنده شدم در رو باز کردم و پایین رفتم نگاه امیر به بالای شالم بود فوری مرتبش کردم و داخل رفتیم روی صندلی نشستم امید هم بعد از سفارش دادن روبه روی من نشست. _یه سوال بپرسم لبخندی زد و گفت _دو تا بپرس لبخندش رو با لبخند پاسخ دادم _قول بده ناراحت نشی _قول نمیدم ولی عکس العمل هم نشون نمیدم _خب پس ولش کن نمی گم نگاهم رو ازش گرفتم _باشه ناراحت نمیشم بگو _قول بده _قول .بگو _تو چرا انقدر بد دلی به چشم هام خیره شد _چرا این فکر رو میکنی _تابلوعه _می شه بهم بگی چرا تابلوعه _همین که نذاشتی اونجا پیاده شم آوردیم یه جای خلوت سرش رو تکون داد _من میگم تو بچه ای همه میگن نه، اونجا پر بود از پسر های مجرد حتی یه حانم هم نبود که تو هم بری اصلا مناسب نبود اینجا هم خلوت بود هم یه خانم دیگم بود _باشه این هیچی مدرسه رو چرا نمی زاری خودمون بریم _دوره زمونه ی الان طوری نیست که دختر خودش تنهایی بره مدرسه و برگرده _پس چرا بقیه.. _ما چی کار بقیه داریم _تو. توی حیاط خونم نمی زاری من بیام _خونه بحثش فرق میکنه که من هیچ جوره دوست ندارم بهت توضیح بدم بعدشم اگه صبر میکردی خودم قصد داشتم گل بخرم با هم بکاریم تو باغچه تون اون روز علی زنگ زد گفت پری گفته با دنیا میخوان گل بخرن داداش چی کار کنم بخرم براشون منم گفتم بخر علی تو ماشینش مراقبتون بود _واقعا تو می دونستی سرش رو به پایین تکون دادو حرفم رو تایید کرد _پس چرا ... فروشنده ی مغازه لیوان اب میوه ی بزرگی رو جلوی من گذاشت لیوان کوچک تری رو جلوی امیر گوشی امیر زنگ خورد از جاش بلند شد گوشی رو به سختی از جیب شلوارش در آورد و دوباره نشست گوشی رو کنار گوشش گذاشت... https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون به قلم ✍️⁩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت115 ❣زبان عشق❣ حرکت کرد تو مسیر با هم حرف نزدیم نگاهم فقط به انگشترم بود و به این فکر مبکروم
جانم علی _دستت درد نکنه _اره به موقع بود نی داخل آبمیو رو بین لب هام گرفتم شروع به خوردن کردم _حالا بعدا بهت میگم _فقط مامان نفهمه _قربانت خداحافظ گوشی رو قطع کرد و روی میز گذاشت نی رو از داخل لیوانش برداشت و کنار سینی گذاشت یک جا کل ابمیوه رو سر کشید _از علی پول گرفتی _تو به این کار ها کار نداشته باش _من راضی نبودم یه کوچیکترشو بر می داشتم لبخندی زد گفت _میدونی درک کردن یعنی چی نگاهش کردم _یعنی اینکه اول به درآمد شوهرت نگاه کنی بعد انتخاب کنی _اگه میگفتی من یکی دیگه رو انتخاب میکردم _یه مرد دوست نداره به زنش بگه ندارم درک اونی نیست که من بگم تو گوش کنی اونه که تو خودت از اول درست انتخاب کنی اخم هام رو تو هم کردم لب هام رو جلو دادم _اصلا بیا ببر پس بده _ناراحت نشو این بار تو گفتی منم خریدم اصلا باید تنبیه میشدم که دیگه عیدی خانومم رو فراموش نکنم حالا بخند _خودم نصف پولش رو بهت میدم اخم هاش رو تو هم کرد _پاشو پاشو دیگه داری زیادی حرف میزنی _امیر به خدا دارم جدی میگم _خب بیخود می کنی _اخه... تن صداش رک بالا برد _دنیا تمومش کن فوری به میز کناریمون نگاه کردم که... به ما خیره شده بودن لبم رو به دندون گرفتم امیر بلند شد و من هم به دنبالش سوار ماشین شدیم صدام رو مظلوم کردم _چرا تو جمع داد می زنی ؟ _برای اینکه چرت و پرت میگی دیگه با هم حرف نزدیم من که حرف بدی بهش نزدم فقط نخواستم به خاطر من به علی بده کار باشه سکوتمون تا رسیدنمون به خونه ادامه داشت ماشین رو داخل حیاط برد _دنیا میشه یه خواهش ازت بکنم دلخور نگاهش کردم _الان که رفتیم خونتون یه معذرت خواهی از بابات بکن بزار تموم شه هی نگو اخه حق با من بوده باشه به رو به رو نگاه کردم دستش رو روی پام گذاشت _باشه باشه ای زیر لب گفتم دستگیره رو کشیدم که دوباره گفت _یه چیز دیگه ام هست برگشتم سمتش _هیچ کس نفهمه من این انگشتر رو برات خریدم _چرا _شر میشه _چه شری _دنبال حرف نیستم دنیا _اخه من دوس... _بگو چشم نگاهش کردم دوست داشتم بگم انگشتر به اون سنگینی رو میخواستم چی کار خیلی پیرزنی بود من فقط برای این خریده بودم که به چشم زن عمو بیا... https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون به قلم ✍️⁩