ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_102 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_ 103
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
از اتاق خارج شدم و به سرویس رفتم صورتم راشستم و به جمع بازگشتم
شهرام گفت
_چیزی شده عسل؟
بالبخند گفتم
_نه
_چرا؟ رنگت پریده
_نه خوبم
فرهاد در مورد کارخانه بحث با شهرام را شروع کرد مرجان با گوشه چشم گفت
_چی شده؟
لبم را گزیدم وسر تاسف تکان دادم
مرجان نگاهی به ساعتش انداخت و گفت
_ای وای مربی ریتا الان میره
شهرام ارام گفت
_بریم
فرهادرو به شهرام گفت
_بروریتارو بیار اینجا ، شام درست کنیم
نه،میخوام بخوابم.شب بریم بیرون؟
فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت ما _اگر اومدنی شدیم بهتون خبر میدیم
مرجان و شهرام برخاستند تمام وجودم پر از استرس بود هراتفاقی دوست داشتم بیفتد الا منع از دانشگاه رفتن.
از خانه خارج شدند فرهاد رفتن انهارا از پشت شیشه نگریست ، من به دیوار اشپزخانه تکیه داده بودم و منتظر سوال های سخت و بی جواب فرهادبودم.
مقابلم ایستادوکمی بلند گفت
_اخه توکه اینقدر ترسویی،داری سکته میکنی، چرا حرف گوش نمیدی؟
اشک روی گونه ام غلطید همان طور که سرم پایین بود گفتم
_غلط کردم
_اون که سرجای خودشه، غلط که کردی،چرا دروغ میگی؟
سرم رابالا اوردم و گفتم
_دروغ نگفتم
_مگه تو توحیاط نبودی؟
_بغل دستی کلاسم اومد تو حیاط پشتم وایساده بود. گفت گلی با کی حرف میزنی؟
_گلی؟
_من و اونجا با اسم خودم صدا میزنند نه اسمی که تو روم گذاشتی
_هرکس ازت سوال کنه .....
حرفش را قطع کردم وگفتم
_میشه لطفا بس کنی؟مگه من بیچاره چیکار کردم؟
فرهاد با دستش چانه م را هل داد و گفت
_خفه شو، دیگه چیکار باید بکنی؟
هینی کشیدم و از ترس پاهایم را به زمین چسباندم. سرم را پایین انداختم تا چشمان عصبی اش را نبینم. و او با صدایی کلفت شده گفت
تو حالیت نیست من چی میگم ، تو بچه ایی،گولت میزنن،دانشگاه محیطش خوب نیست.
چند لحظه سکوت کردو ادامه داد
_ اینهمه من برات خط و نشون کشیدم یکروز نتونستی درست رفتار کنی
نیمه نگاهی به او انداختم. چشمانم پر از اشک بود. اخمش را تشدید کرد و گفت
تو غلط اضافه کردی با کسی صحبت کردی
سپس انگشت خطابه اش را توی صورتم اورد و گفت
.این قضیه دانشگاه رفتنت تو مخ منه، یه بار دیگه گوشهاتو باز کن ،با کسی دوست شی یا هم کلام شی دانشگاه بی دانشگاه فهمیدی ؟
سریع سرم را به علامت تایید تکان دادم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_217 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم .
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_ 218
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
_یدونه بوس کن دستتو باز میکنم.
نمیخوام
صورتم را به لبهایش چسباندم و گفتم
_یدونه
با صدای نا واضح گفت
_فرهاد برو اونور.
_بی معرفت یدونه بوس کن
خیلی سردو بی روح ارام مرا بوسید، سرم را پس کشیدم چهره ش مشمئز بود دستش را باز کردم وگفتم
_بوس کردی اشتی شدی؟
_قهر و اشتی من با تو چه فرقی به حالت داره؟
کنارش نشستم وگفتم
عسل بخدا اگر حرف گوش کنی دنیارو به پات میریزم.
عسل سکوت کردو خوابید ارام دستش را بستم و من هم خوابیدم.
صبح کارهای ترخیص عسل را انجام دادم.
یادم افتاد امروز جلسه مهمی داشتم، به ناچار،با مرجان تماس گرفتم
گوشی را برداشت وگفت
_بله
_سلام
_سلام خوبی؟ ریتا خوبه؟
_بچمو زده سیاه و کبود کرده.
_یه حدودی لازم بود براش ها
با حالت اعتراض گفت
_مگه حیوونه که با زدن رامش کنه؟
سکوت کردم ، مرجان گفت
_عسل کجاست؟ حالش خوبه؟
_الان مرخص شد. من جلسه دارم بیارمش اونجا؟
_بیار.
عسل که حالت خواب الود بود گفت
_نه ببر منو خونه.
ارتباط را قطع کردم و گفتم
_خونه تنها؟
_اره، حوصله ندارم فرهاد .
_خطر ناکه عسلم تو حالت خوب نیست دلشوره دارم.
از زبان عسل
حال خوشی نداشتم، خوابم می امد ، سردم بود. از همه مهمتر حوصله ریتا را نداشتم.
وارد خانه مرجان شدم، ریتا جلو امدو گفت
_سلام
نگاهی به ریتا انداختم وبا بهت گفتم
_سلام
گونه ریتا کبود بود. و کنار دهانش سبز و متورم شده بود.
ریتا هم از دیدن حال و روز من متعجب بود. فرهاد کمک کرد من روی کاناپه دراز کشیدم.
پتویی که مرجان اورده بود را رویم کشیدو گفت
_ساعت دو میام دنبالت بریم روانشناس.
اخمی کردم وگفتم
_من نمیام تنها برو
_تورو میخوام ببرم
_من نمیام فرهاد
فرهاد اخم کردو تحکمی گفت
_میای عسل، یادت نرفته که نباید رو حرف من حرف بزنی.
کلافه بودم کمی محکم گفتم
_من نمیام.
خیره به من گفت
_حالا میبینیم.کاری نداری؟
سکوت کردم و فرهاد رفت.
مرجان نزدیکم امدو گفت
_بلند شو زیاد وقت نداریم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
#پارت367 ❣زبان عشق❣ ماشین رو سمت پارکینک برد نگهبان پارکینک بعد از نوشتن شماره پلاک کاغذی رو سمت
#پارت_
❣زبان_عشق❣
بیتفاوت گفتم
_ نه
_پس چرا تحویلت گرفت
_ چون قبلش اومدم اینجا پولم کم بود بیعانه دادم
_ اومده بودی شرکت از عمو پول بگیری
_ نه خیر اومده بودم اجازه بگیرم تو فضولی از همه چی باید سر در بیاری
_حواست به حرف زدن و کارهات باشه
تلاش داشت خودش رو خونسرد نشون بده فروشنده لباس رو اورد و به سختی از ویترین بیرون اومد لباس رو سمت من گرفت گفت
_بفرمایید خانم اتاق پرو اونجاست
امیر بدون در نظر گرفتن حضور فروشنده لباس رو گرفت و گفت
_ این چیه
_لباس مجلسی
اخمش تو هم رفت
_اجازه نداری این رو بخری اصلا خوب نیست خیلی کوتاهه استینم نداره
لباس رو ازش گرفتم
_به نظر خودم خیلی هم خوبه به بابام گفتم اجازه داده
_ من کاری به حرف عمو ندارم اجازه ی تو دست منه حق نداری این رو بخری
فروشنده که احساس مزاحمت میکرد گفت
_ ببخشید من میرم بیرون اگه خواستید صدام کنید
از مغازه بیرون رفت امیر لباس رو از دستم کشید
_اینو نمیخری
_ تو چی کار داری آخه
چشم هاش رو ریز کرد تهدیدوار گفت
_کجا میخوای بپوشی؟
_ برای خودم لباس قشنگ بپوشم جلوی اینه خودم رو نگاه کنم تو که لیاقتش رو نداری یاد شب تولدت لباس پوشیده بودم آرایش کرده بودم تو چیکار کردی
_من نمیدونستم تو تولد گرفتی قبلشم اعصابم خورد بود
_الان چی می گی تو ، میخوام بخرم
_اگه برای خودت میخوای بخر
اگه بفهمه میخوام مراسم مهدی بپوشم عمرا بزاره بخرم
_فقط تو خونه برای خودت می پوشی ها
با حرص گفتم
_ بله
لباس رو دستم دادو گفت
_خوب بخر
سمت اتاق پرو رفتم لباس رو پوشیدم تو آینه نگاه کردم خیلی لباس زیبایه و حسابی به دلم نشسته لباسش کامل متفاوته مطمعنم اگه بابام اینجا بود هم اجازه نمی داد من این لباس رو بخرم
امیر اروم به در اتاق پرو زد
_باز کن ببینمت
اگه می دید اصلا نمی زاشت بخرم
_دیدن نداره
_باز اعصاب من رو خراب نکن
_در اوردم
_دوباره بپوش
_اه چی می گی تو برو پی کارت
اروم دستش رو روی در کوبید
_من اگه اون لباس رو تنت نبینم نمیزارم بخری
حرصم گرفت کاش نمیرفتم شرکت بابا به در زدن هاش اهمیت ندادم و لباسم رو پوشیدم وبیرون رفتم
چپ چپ نگاهم کرد لباس رو به فروشنده دادم دست توی کیفم کردم و کارت رو روی میز گداشتم امیر کارت رو هول داد جلوم و کارت خودش رو به فروشنده داد
_داری چیکار می کنی
_حساب میکنم
_لازم نکرده خودم پول دارم
چشم غره رفت که ته دلم خالی شد گفت
_ دهنتو ببند
فروشنده گفت
_ببخشید من باید چی کار کنم
امیر هم چنان چپ چپ نگاهم میکرد
ظرفیت صبرش داره تموم میشه و دیگه تحمل حرفهای سنگین من رو نداره اگه ادامه بدم جلوی فروشنده میپره بهم. کارت رو برداشتم و توی کیفم گداشتم رسید رو روی میز گداشتم امیر رسید رو نگاه کرد
_این چیه؟
_بیعانه
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
ریحانه 🌱
#_پارت_369 ❣زبان_ عشق❣ از مغازه بیرون رفتیم خرید هام رو از دستم گرفت دلم میخواست کمی تو پاساز را
#پارت_
❣زبان_عشق❣
_خوشگل
_خودت رو لوس نکن پاشو بشوش ببینم
صدای باز کردن مشمای کفش اومد
_وای دنیا چه با سلیقه ای خودت ست کردی یا سر لباس بود
_مامان
_جانم
_من حوصله ندارم میشه بری
سکوت کرد که بلند شدم و بهش نگاه کردم
_تو رو خدا ناراحت نشو اعصابم خرابه
_امیر چیزی بهت گفته
صدای گریم بلند شد دوست ندارم حرف دلم رو به هیچ کس بگم همین پیش خودم له شدم کافیه
_الان زنگ می زنم به بابات این پسره به چه حقی یه روز در میون میاد حال تو رو خراب می کنه میره
مامان همینطور که حرف می زد از اتاق بیرون رفت
به لباس نگاهی انداختم دیگه دوسش ندارم بی خود پول دادم
_دنیا بیا پایین بابات کارت داره
اه ولم کنید دیگه
_من حوصله ندارم
_بیا دوباره برو
بی میل بلند شدم و از پله ها پایین رفتم
گوشی رو از مامان گرفتم
_سلام
_سلام چی شده
_هیچی
_مامانت چی میگه
_نمی دونم
_امیر ناراحتت کرد
_بابا من حوصله ندارم
_لباست رو خریدی
_بله
_پس چرا اس ام اس نیومده برام
_امیر نذاشت کارت بکشم خودش داد. بابا
_جانم
_میشه پولی که امیر امروز برای لباسم کشید رو بهش پس بدید
_اون وظیفشه برای تو خرید کنه به غیر از این رفتار رو از خوش نشون میداد باهاش برخورد می کردم
_بابا قسمتون میدم جون من پسش بدید
_چی شده مگه ؟
_هیچی فقط دوست دارم پسش بدید
_باشه چقدر پول داده
_نهصد تومن
_باشه همین الان که بیاد بهش میدم فقط بگو ببینم چی شده
سکوت کردم که گفت
_باشه از خودش می پرسم
_کاری نداری بابا
_پایین پیش مامانت بمون
_چشم
_خداحافظ
گوشی رو قطع کردم رو به مامان با بغض گفتم
_بزار من برم بالا
اشک توی چشمم باعث شد تا مامان هم بغض کنه
_برو عزیزم
وارد اتاقم شدم و گوشه ی دیوار کز کردم
نمی دونم چرا گفتم پولش رو پس بده شاید یه جور میخوام خودم رو خالی کنم...
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
ریحانه 🌱
#پارت370 ❣زبان عشق❣ یعنی امیر دوستم نداره ، پس چرا پریسا میگفت شب تو اتاقش گریه کرده ، علی هم می
#پارت_
❣زبان_عشق❣
_بله
کمی به چهرم نگاه کرد با حسی که نمی فهمیدمش گفت
_خوبی؟
_ممنون
اب دهنش رو قورت داد و سعی کرد لبخند مصنوعی لبش رو حفظ کنه
_زن عموت داره میاد اینجا پاشو بیا پایین
_چشم شما برید منم الان میام
نگاه مردد مامان برای رفتن و نرفتن رو حس کردم
_زود بیا
_چشم
رفت چند لحظه صبر کردم به کندی بلند شدم تیغ رو برداشتم جلوی میز ایستادم به رگ های دستم نگاه کردم تیغ رو روی دستم گذاشتم
اگه زخمیش کنم خیلی خون میاد چشم هام از شعف تا اخر باز شد
_چی کار میکنی؟
صدای مامان باعث شد تا تیغ از دستم بیافته ترسیدم و جیغ زدم
با خشم به مامان نگاه کردم و فریاد زدم
_برای چی یهو میای تو
مامان بدون اهمیت به صدای بلندم اومد جلو تیغ رو برداشت و نگاهش به دست های خونیم افتاد
_چی کار کردی تو ؟
_به خودم مربوطه
_بیا برو پایین ببینم
_ولم کن مامان برو بیرون
چشم های اشکی مامان من رو به خودم آورد
_وای مامان ببخشید غلط کردم معذرت میخوام
گریه کرد و اشک هاش تند تند پایین ریختن
_چرا اینجوری میکنی؟ دستت رو چرا بریدی؟ بیا برو تو حموم بشور بیا پایین برات پانسمان کنم
_چشم
دشتم رو شستم و پایین رفتم مامان روتختیم رو برد داخل حموم و توی لگن خیسش کرد روی مبل نشستم و به دیوار خیره شدم
_با یه دستمال دستت رو خشک کن الان بتادین میارم
صداش رو شنیدم ولی حوصله نداشتم تا کاری رو که گفته بکنم دلم نمیخواد نگاهم رو ار نقطه ی فرضی روی دیوار بردارم
مامان جلو اومد دستمال کاغذی از روی میز برداشت روی دستم گذاشت
احساس کردم از اون نقطه روی دیوار دارم انرژی میگیرم اصلا قصد چشم برداشتن ازش رو ندارم لبخند روی لب هام از اون همه انرژی نشست
_دنیا مامان سلام کن
سلام کن مامان انگار دیوار صوتی بین من و اون نقطه رو شکست احساس کردم کسی کنار گوشم جیغ کشید
_چیه مامان چرا جیغ می زنی ؟
خیلی مظلوم گفت
_من کی جیغ زدم؟
با سر اشاره کرد به رو به روش
_زن عموت اومده
کند سرم رو چرخوندم به زن عمو نگاه کردم از دیدن چهرم کمی ترسید
_سلام
_سلام عزیزم خوبی
دیگه حوصله ی جواب دادن نداشتم دوباره به نقطه ی روبروم نگاه کردم زن عمو با مامان حرف میزد و من فقط صداهای نا واضحی می شنیدم...
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
ریحانه 🌱
#پارت371 ❣زبان عشق❣ یاد یه شعر افتادم ک زیر لب شروع به خوندن کردم _که هستم من آن تک درختی که در
#پارت_
❣زبان_عشق❣
_من مثلا اومده بودم امروز باهاش حرف بزنم ولی حالش خیلی بده برم یه روز دیگه بیام
_ببخشید تو رو خدا من حواسم رفت به دنیا یه چایی بهت ندادم
_عیب نداره مگه من برای چایی اومدم راستی دیشب مریم زنگ زد گفت پنج شنبه عقد مهدیه گفت زنگ زده شما جواب ندادید
_به سلامتی . اره گوشیمون خراب شده صدای زنگش در نمیاد
_شاید دنیا بیاد جشن حالش خوب بشه
_امیر می زاره بیاد
_به امیر چه ربطی داره خودم می برمش
چشم هام رو باز کردم و نشستم
_سلام
_سلام عزیزم بیدار شدی
_اره
روبه زن عمو گفتم
_ببخشید دست خودم نبود
_ایراد نداره عزیزم لباس خریدی
_بله
_میشه بیاری نشونم بدی
نمی تونم اون همه پله رو برم بالا و دوباره برگردم رو به مامان گفتم
_میشه شما بری بیاری
_اره عزیزم
مامان بلند شد چند لحطه بعد با کفش لباسم پایین اومد
_به به چه لباس قشنگی بلند شو بپوش ببینم
_الان حوصله ندارم
_برای کی خریدی ؟
اگه میگفتم برای عقد مهدی تو خونه میگفت امیر شبونه می اومد لباسم رو پاره میکرد
_همینجوری برای خودم
_خب پنج شنبه همین رو بپوش
_نه برای پنج شنبه لباس دارم
صدای گوشی زن عمو باعث شد تا ساکت بشه و من از سین جین هاش نجات پیدا کنم گوشی رو از کیفش دراورد و بهش نگاه کرد با لبخند گفت
_امیرِ
دستش رو روی صفحه ی گوشی کشید کنار گوشش گذاشت
_سلام پسرم
_ممنون
_پیش دنیا
_چی شده
_پول چی مامان
زن عمو نگاهی به من انداخت و به رو به رو خیره شد
_عیب نداره حالا درست می شه تو خودت کلی اشتباه داری
_فکر نکنم بتونه حرف بزنه
_باشه یه لحظه صبر کن
به من نگاه کرد و گوشی گرفت سمتم
_میتونی حرف بزنی
چونم لرزید اشک ازچشم هام پایین ریخت گریم تبدیل به هق هق شد با صدای بلند گریه کردم
مامان اومد سمتم
_خب حرف نزن
زن عمو گفت
_حرف نزن عزیزم گریه نکن
گوشی رو کنار گوشش گذاشت
_امیر جان دنیا حالش خوب نیست مامان بعدا زنگ بزن
_حالا بهت میگم خداحافظ
گوشی قطع کردو به من نگاه کرد
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_246 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_×47
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
#پارت247
اخرهای شب به خانه باز گشتیم، شب خوبی بود فرهاد مرا به شهر بازی بردوخیلی خوش گذشت، انصافا این روی مهربان فرهاد بی نقص وایراد بود ، اما خدا نکند از در عصبانیت برخیزد.
صبح شد بی صبرانه منتظر معلم نقاشی ام بودم.زهره وارد خانه شدو مشغول اموزش من بود، بعد از اتمام کلاس روبه من گفت
_شماره موبایلتو بده، من میخوام برات یه سری فیلم وکلیپ اموزشی بفرستم.
نگاهی به چشمان زهره انداختم وگفتم
_تا شما ابمیوتو بخوری من برمیگردم.
به اتاق خواب رفتم، شماره فرهاد را گرفتم اما پاسخی نداد، شماره ش را مجدد گرفتم و بازهم پاسخی نداد از اتاق خواب خارج شدم و به اتاق نقاشی ام رفتم، زهره گوشی بدست گفت
_شماره ت را بگو
ارام و با تردید شماره م راگفتم.
زهره شماره م را گرفت ، گوشی ام زنگ خورد، سرگرم ذخیره کردن شماره ش بودم که گوشی ام زنگ خورد، از زهره عذر خواهی کردم و از اتاق خارج شدم صفحه را لمس کردم فرهاد گفت
_سلام.ببخشید عسل تو خط تولید بودم صدای زنگ گوشی و نشنیدم
مکثی کردم وگفتم
_فرهاد معلم نقاشیم میگه شمارتو بده من برات کلیپ های اموزشی بفرستم.
با قاطعیت گفت
_نه عسل، فلش من و از لپتاب در بیاربگو بریزه توی اون.
لبم را گزیدم وگفتم
_فرهاد
_جانم
_توگوشیتو جواب ندادی، معلمم هم
حرفم را بریدو گفت
_بهش شماره دادی اره؟
_فرهاد بخدا نمیدونستم باید چی بگم، تو رودر بایستی موندم.
فرهاد سکوت کردو گفت
_کاری نداری؟
_الان عصبانی شدی؟
_ ایراد نداره ، کاری نداری؟
_نه ، خداحافظ
گوشی را قطع کردم، زهره گفت
_چی شد عسل جان؟
_هیچی
_یکدفعه مضطرب شدی
_نه، طوری نیست.
_من میرم ، کارهایی که گفتم رو انجام بده
_باشه عزیزم، ممنون...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
رت373 ❣زبان عشق❣ شام رو با تمام بی اشتهایی با وجود بغض توی گلوم خوردم از سر میز بلند شدم و به س
#پارت_
❣ زبان_عشق❣
_دست بزن که داره
_هانیه به یه سیلی نمیگن دست بزن
_ دنیا رو خل کرده با روح و روانش بازی کرده
_ هانیه جان..
_ آقا رضا دنیا داره خل میشه امروز اگه دیر رسیده بودم اتاقش دستش رو باتیغ بریده بود
بابا سکوت کرد که مامان ادامه داد
_ انگشتشو با تیغ بریده بود فکر کنم داشته امتحان می کرده که میتونه بزنه یا نه
_تو که گفتی انار خورده اونجوری شده
_ اینجوری گفتم دعواش نکنی اخه سر شام بودیم گفتم بعدا بهت بگم
اونجوری نگاه نکن آقا رضا اخلاقت خوب نیست همش باید دنبال یه وقتی باشم که تو آرامش باشی حرفام رو بهت بزنم
_یعنی میخواست خودش رو بکشه
_ نمیدونم قصد خودکشی داشت یا نه اخه میخندید ازش ترسیدم مثل جن زده ها بود لبخند می زد چشم هاش کاسه خون شده بود. گاهی میخنده گاهی گریه میکنه ساعت ها به دیوار خیره می شه با صداز بلند شعر میخونه وقتی صداش می کنم با پرخاش به من می گه که چرا جیغ میزنی جلوی فریبا گلدون رو برداشت پرت کرد به دیوار آقارضا دنیا حاضر جواب هست اما اصلا سر من داد نمیزد از صبح تا حالا صد بار سرم داد زده بعد که گریه کردم به لحظه پشیمون شد عذرخواهی کرد به نظر من اصلاً شرایط خوبی ندارد
_باید چکار کنیم؟
_ به نظر من باید ببریمش پیش روانپزشک ، اگر الان جلوشو بگیریم پیشرفت نمیکنه آقا رضای تو میگی هیچی نیست یه سیلی برای دنیا خیلی سنگین تموم شده الان نزدیک ده روزه دنیا اونده هنوز تو صورتش کبودی هست
چرا امیر باید انقد با بیرحمی بچه من رو بزنه
_دکتر سراغ داری؟
تا به اینجا می رسه بابا حرف رو عوض میکنه
_ نه سراغ ندارم ولی تو این درمانگاه نزدیک خونه باید باشه
_به نظرت بهتر نیست به امیر هم بگین بیاد شاید امیر هم نیاز به مشاوره داشته باشه
_ الان باید دنیا رو تنها ببریم. از امیر پرسیدی چی شده که دنیا
اینقدر به هم ریخته
_گفتم بهش، گفتن کاری نکردم پولش رو که پس دادم عصبانی شد شروع کرد به غر زدن که نمیدونم دنیا به حرفم گوش نمیکنه و چرا اومده شرکت، عمو تقصیر شماست نباید راهش میداد باید بیرونش می کردید و ازین حرفا
_ببین چی کار کرده که این بچه انقدربه هم ریخته
_حرف درست حسابی نزد نفهمیدم به نظرت ما داریم کوتاهی می کنیم
_شما خیلی
_ باید چیکار کنم؟...
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
هدایت شده از ❤حرمت عشق❤
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مامان جون تو چرا حرف من رو باور نمی کنی، باور کنید خسته است رو کرد به من مگه این طور نیست؟
سرم رو به تایید حرف دروغش تکون دارم، اروم لب زدم
بله
فاطمه خانم رو کرد به وحید
یعنی من فرق آدم راضی و ناراضی رو نمیتونم تشخیص بدم، قیافه این دختر داره، داد میزنه که از کنار تو بودنش راضی نیست
رو کرد به من
من نمیدونم پسرم چیا بهت گفته و چیا نگفته، ولی یه حرف مهمه که من باید بهت بگم، وحید از همسر سابقش نسترن جدا شده، نسترن هم گاهی برای دیدن دخترش غزل میاد اینجا،
وحید پرید تو حرف مامانش
تقصیر خودتونه، صد بار گفتم، اینجا راهش نده، میخواد بچش رو ببینه بیاد ببرش، شما حرف من رو گوش نمیدی ...
صدای چند زنگ پشت سر هم و کوبیده شدن در باعث شد حرف وحید نمیه تموم بمونه
یه لحظه همه به هم نگاه کردیم، وحید رو به مامانش کرد
غزل کجاست؟
?داشت توی حیاط بازی میکرد
خواستم بگم طبقه بالاست، دوباره گفتم چیکار داری خودشون پیداش می کنن
وحید گفت کار اون کره خره، تلفن زده به مامانش که بابام زن گرفته اونم اومده اینجا، شارلاتان بازی در آوردن
فاطمه خانم گفت
حالا هرکی گفته، در رو باز کن الان آبرومون رو جلوی در و هم سایه می بره
وحید دکمه آیفون رو زد، کمی پرده رو کشید کنار چرخید سمت مامانش
خودشه نسترنِ
یه خانم خوش چهره قد بلند با یه مانتو شال سفید و شلوار جذب مشکی وارد خونه شد، تهاجمی و طلبکارانه رو کرد به وحید
چطور پول داری زن بگیری ولی پول نداری مهریه من رو بدی، جلوی قاضی مثل گداها ندارم ندارم راه انداختی، ولی الان شاهانه ازدواج کردی، یالا مهریه من رو بده
وحید گفت تو بیخود کردی همینطوری مثل گاو سرت رو انداختی پایین اومدی توی خونه من، فکر کردی اینجا طویله است،
نسترن صداش رو بود بالا
گاو خودتی، بدبخت مال مردم خور، پول من رو بده
پول تورو دادگاه مشخص کرده منم ماه به ماه دارم میریزم به حسابت
از رفتارهای نسترن کاملا مشخصِه که از حضور من به عنوان همسر وحید ناراحتِ، و این حرفها بهانه است
رو کرد به من
چیه، با چرب زبونیش که دوست دارم و دنیا رو به پات میریزم، تو رو هم خامت کرده، بدبخت گولت زده، خودشم میدونه که با این آوازه خرابش بین محل و فامیل، کسی بهش دختر نمی ده، تو رو فریب داده.
آهی بی صدا کشیدم، تو دلم گفتم کدوم زبون خوش، از وقتی که وحید رو دیدم، جز اخم و تخم و تهدید چیز دیگهای من از وحید ندیدم
غزل از پله ها اومد پایین، وحید با تهدید رفت سمت غزل...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
فضولی کردی! میکشمت
نسترن رفت جلوی وحید
حق نداری به بچه من دست بزنی.
وحیدم دستش رو برد بالا، محکم خوابوند تو صورت نسترن.
نسترن یه دور، دور خودش چرخید
به خودم گفتم چقدر بی رحمانه، با تمام قدرت زد تو گوشش
خون از دماغ و دهن نسترن زد بیرون، ریخت روی شال و مانتو سفیدش
وحید فریاد زد گمشو از خونه ما برو بیرون زنیکه غربتی
غزل گریه کنون رفت پشت فاطمه خانوم قایم شد
عزیز جون بابایی میخواد من رو بزنه
فاطمه خانم دستش رو گرفت جلوی وحید
برو کنار حق نداری به بچه حرف بزنی
نسترن با فریاد گفت
حالا بهت میگم غربتی کیه؟ من یا تو وحشی
درِ هال رو باز کرد، چنان محکم بست که شیشه شکست، جیرینگی ریخت توی هال
وحید با تهدید روبه غزل گفت
تا ابد که نمیتونی پشت عزیز قایم بشی، بلاخره میای بیرون، من یه کتکی بهت بزنم که تا آخر عمرت یادت بمونه که نباید فضولی کنی و از این خونه خبر ببری
غزل دستاشو گذاشت رو دهنش چه جور داره گریه میکنه
مات و مبهوت شده فقط نگاه می کنم وحید رفت سمت در اتاق نگاهی به شیشه شکسته انداخت، زیر لب گفت
ببین وحشی چیکار کرد
فاطمه خانم غزل رو کرد توی اتاق و گفت
همینجا بمون، تا نگفتم نیا بیرون، در رو هم از تو قفل کن
وحید نشست روی مبل سرش رو گرفت توی دستش، فاطمه خانوم رفت آشپزخونه بایه و جارو خاک انداز اومد توی هال، قطعات بزرگ شیشه های شکسته رو انداخت سطل، از جام بلند شدم رفتم سمتش، بدید من شیشه ها را جمع میکنم
نه دخترم تو برو بنشین خودم تمیز می کنم
دستم را بردم سمت جارو
بدید به من تعارف نکنید
با چهرهای رضایت بخش از کار من جارو، رو داد بهم
همه شیشه ها رو جارو زدم ریختم توی سطل، رو کردم به فاطمه خانم ببخشید برای اطمینان جاروبرقی را هم بیارید یه جاروبرقی هم بکشیم
وحید، سرش را بلند کرد مامان یه مسکن داری به من بدی
نه ما در تموم شده
دست کردم توی کیفم یه بسته کپسول ژلوفن درآوردم، رفتم جلوش ایستادم
من دارم بگیرید
نگاهی به من انداخت، بسته کپسول رو گرفت
از نگاهش متوجه شدم که لیوان آب هم میخواد، خودم رو زدم به اون راه، تو دلم گفتم همین که بهت مسکن دادم برات بسه...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_،17
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
فاطمه خانوم با دلخوری از وحید رو برگردوند سمت اتاق
غزل جان اگر در رو باز کنی منم میبرمت پارک
الان میبری؟
_ الان نه، ولی فردا می برم، در رو باز کن
_ نمیخوام اگه الان میبری باز کنم
دلم برای غزل سوخت دختربچه بیگناهی که شده وسیله انتقام مادرش از وحید، وحید هم تربیت بچه رو در کتک زدنش میبینه تو فکر بودم که یه نهیب به خودم زدم
اینها رو ولشون کن به فکر خودت باش به فکر آبروی از دست رفته ات، من باید بی گناهیم رو به همه ثابت کنم خیلی دوست دارم پشیمانی چهره کسانی که ندیده در مورد من قضاوت کردن رو ببینم، کسانی که، من هرگز اونها را نمی بخشم
صدای زنگ خونه من رو از افکارم بیرون آورد، فاطمه خانوم گوشی آیفون رو برداشت
کیه؟
مضطرب رو کرد به وحید
نسترن مامور آورده
وحید رنگش پرید ولی تلاش میکنه خودش رو بی اهمیت جلوه بده، از جاش بلند شد
خوب بیاره، بزار برم در حیاط ببینم چی میگه
وحید در حال رو باز کرد فاطمه خانوم هم پشت سرش رفت کنجکاو شدم ببینم چی شده از روی مبل بلند شدم رفتم پشت در حال، درو باز نیمه باز گذاشتم که صدا بیاد، از پشت شیشه نگاه می کنم
نسترن با یه مامور آقا درحیاطِ، هنوزم صورتش رو نشسته و خونیٍِ،
مامور به وحید گفت
این خانوم از شما شکایت دارند باید با من بیایید کلانتری
وحید رو کرد به مامانش
شما برو تو خونه من برم ببینم چی می گن
فاطمه خانوم ناراحت شد، زد پشت دستش رو کرد به نسترن
مادرجان آخه این چه کاریه که تو می کنی والا اون بچت گناه داره،
وحید رفت بیرون و در رو روی مامانش بست
فاطمه خانوم وارد خونه شد زیر لب زمزمه میکنه
حاج حسین تو رفتی من بدبخت باید هر روز یه جوری تنم بلرزه، اینم از آخر و عاقبت کار من...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
دیکته فرزانه رو گفتم، رفتم آشپزخونه ظرفها رو شستم، غذا رو هم درست کردم، وضو گرفتم که نمازم رو توی، نماز خونه مدرسه بخونم، سفره انداختم، با فرزانه ناهار خوردیم، اونم آماده کردم، با هم رفتیم بیرون، فرزانه رفت دنبال دوستش که با هم برن، منم رفتم دنبال الهه رفتیم مدرسه، توی راه الهه بهم گفت
مامانم چادرت رو دوخت، بعد از ظهر که رفتیم خونه، بیا چادرت رو ببر
باشه میام...
صبحانه خوردیم، داداشم رفت سر کار، زن داداشم رو.کرد به من
امروز باید حسابی خونه رو تمیز کنی، از آشپزخونه شروع میکنی تا حیاط، امشب خواستگارات، میخوان بیان، باید خونه برق بزنه، مدرسه تم شنبه خودم میام که غیبتت رو موجه کنم
_اونها توی هال میشینن، تو آشپزخونه که نمیرن، اونجا رو چرا باید تمیز کنم
صورتش رو مشمئز کرد
_ببند دهنت رو، هرچی بهت میگم گوش کن
با وجودی که خیلی ازش میترسم، ولی نمیتونم زیر بار این همه کار برم
_اوندفعه که من خونه تکونی کردم، مریض شدم، خودتونم بمونید خونه با هم تمیز کتیم
توپید به من
_خواستگاری من که نمیان، دارن خواستگاری تو میان، زبون درازی بسه، همونی که گفتم، برای ناهارم ابگوشت میزارم که دیگه غذا درست کردن نداشته باشی، من میرم خونه مامانم تا ظهر هم نمیام
رو.کرد به فرزانه
تو هم پاشو کاپشنت رو تنت کن بریم، خاله و مهشیدم میان، اونجا با هم بازی کنید
همشون رفتن
گوشی تلفن رو برداشتم، زنگ زدم به الهه،
سلام مریم خوبی
ممنون، الهه میتونی بیای خونه ما به من کمک کنی؟
_چیکار داری مگه؟
_امشب حاج خانم عظیمینا میخوان بیان خونه ما، زن داداشم گفت، باید تک و تنها همه خونه رو تمیز کنم
_پس مدرسه چی؟
_اونم میگه خودم میام غیبتت رو موجه میکنم
_باشه من میام، تا یازده نیم بهت کمک میکنم ولی بعدش میام خونمون که حاضر شم برم مدرسه
_ همینم خوبه بیا
تا ساعت یازده و نیم، آشپز خونه رو تمیز و مرتب کردیم، الهه رفت، از خستگی کمرم صاف نمیشه، زیر کتری رو روشن کردم، داغ شد یه چایی ریختم خوردم، دراز کشیدم، زن داداشم اومد
چیه؟ چرا ولو شد تو خونه؟ بلند شو، من جلوی حاج خانم ابرو دارم
نشستم گفتم
آشپز خونه رو تمیز کردم، خسته شدم، بزار اذان بگن نمازم رو بخونم، یه خورده خستگیم در بیاد، هال و حیاطم تمیز میکنم
پاشو، پاشو خجالت بکش، انگار هفتاد سالته، مگه چیکار کردی، حالا خوبه برای خاطر خودته، پاشو زود باش
گرسنمه، بزار ناهار بخوریم بعد تمیز میکنم
محمود بهم زنگ زد ناهار نمیاد، آبگوشت رو میزاریم شب میخوریم، بلند شو نیمرو درست کن، فرزانه هم میخواد بره مدرسه بخوره
بلند شدم، رفتم آشپزخونه زن داداشم از تخم مرغ نیمرو سفت بدش میاد، منم از لجم سفت درست کردم، سفره انداختم، ترشی هم اوردم، نیم رو رو گذاشتم سر سفره، چشمش به نیمرو افتاد گفت
_خاک بر سرت کنن، این چیه درست کردی؟
نیم رو هست دیگه، حالا یه خورده سفت شده
دستش رو بلند کرد بزنه تو سرم، ازجام بلند شدم، فرار کردم، شروع کرد به غر غر کردن و توهین کردن به من، رفت اشپز خونه برای خودش نیم رو.درست کرد،
ناهر رو خوردیم، نماز.ظهر و عصرم رو خوندم، زن داداشم، میل بافتنیش رو برداشت، شروع کرد به شال گردن فرزاد رو بافتن، به منم دستور میداد که اینجا رو تمیز کن، اونجا رو تمیز کن، تاساعت پنج بعد از ظهر اینقدر شستم و روفتم تا خونه از تمیزی برق افتاد، ساعت پنج رو کردم بهش
من میرم حموم یه دوش بگیرم
_فرزانه و فرزادم ببر حموم بشور، از خستگی و فشار کاری که بهم آورده بود زدم زیر گریه، گفتم
بسه دیگه چی از جون من میخوای، دارم میمیرم از خستگی
صورتش رو جمع کرد
خوبه خوبه، دختره لوس و نُنر، مگه چیکار کردی؟ نمی خواد ببریشون حموم، خودم میبرم
رفتم توی حموم از یه طرف خودم رو میشورم از طرفی هم زیر دوش زار، زار گریه میکنم، به خودم میگم، امشب که جلوی خانم عظیمی کِنفت کردم، گفتم من نمیخوام حالت جا میاد...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
.پس هیچ شرطی نداری شما
نه شرطی ندارم
اینکه با مامانمینا زنگی کنیم هم شما مشگل ندارید
شما گفتید ما طبقه بالا زندگی میکنم، پس قاطی نیستیم
آره ما طبقه بالا زندگی میکنیم، ولی خب خونه بابام هستیم دیگه
نه من مشگلی ندارم
مریم خانم اگر حرفی ندارید بریم تو هال
باشه بریم
اومدیم بیرون، نشستیم توی جمع، حاج رضا رو.کرد به داداشم
با اجازتون فردا احمد رضا بیاد با مریم خانم برن آزامایش خون، واگر راضی باشید، یه صیغه محرمیت یک هفته ای هم بینشون بخونیم که توی این مراسمات بهم محرم باشن
زن داداشم پرید وسط
حالا چه کاریه، مراسمی نیست، مراسم اصل کاری همون عقد هست که بهم محرم میشن دیگه
حاج خانم، گفت
مینا خانم، این روزها برای بچه ها خاطره میشه، احمد رضای من مومنِ اهل حرف زدن با نامحرم نیست، اینطوری بچم معذب میشه، یه صیغه میخونن، که حالا یه حرفی یه صحبتی با هم داشته باشند
زن داداشم اومد حرف بزنه، داداشم، دستش رو به نشونه هیچی نگو برای زن داداشم اورد بالا، گفت
باشه حاج رضا، مانعی نداره، برای یه هفته صیغه بخونید
حاج رضا رو کرد به من
عروس گلم اجازه میدی صیغه رو بخونم
سرم رو انداختم پایین، آروم گفتم
بله
رو.کرد به احمد رضا
پسرم بخونم
اجازه منم دست شماست بابا
_باید مهریه مشخص کنیم، محمود آقا مهریه رو چقدر بگم
سر تکون داد
_نمی دونم والا هرچی خودتون بگید
حاج رضا مارو به یه ربع سکه بهار ازادی به مدت یک هفته مَحرم کرد، وقتی خطبه خونده شد، نا خود اگاه نگاهم رفت سمت احمد رضا، اونم من رو نگاه کرد، چشم تو چشم شدیم با هم یه لبخند ملیحی به من زد که دلم رو برد،
حاج رضا رو کرد به داداشم با اجازتون ما زحمت رو کم کنیم، به امید خدا فردا صبح زود احمد رضا میاد که برید ازمایش خون،
بلند شد ایستاد، ادامه داد
الانم با اجازتون ما رفع زحمت کنیم
حاج خانم و احمد رضا هم بلند شدند، بزرگترها داشتن با هم خدا حافظی میکردن، احمد رضا اومد نزدیکم آروم لب زد
شماره موبایلت رو بگو
منم تند تند گفتم توی گوشیش ذخیره کرد.
احمد رضا هم خدا حافظی کرد رفت
زن داداشم رو به من اخم هاش رو.کرد تو هم
یواشکی چی بهت گفت
دوست نداشتم بهش بگم، فقط نگاهش کردم، دید حوابش رو ندادم، با تشر گفت
برای چی بهت نگفتیم سر خود چایی آوردی
ببخشید نمی دونستم که باید بگید، فکر کردم، میگی برو توی آشپز خونه منظورتون اینه که چایی بیارم
رو کرد به داداشم
تو یه خورده نصیحتش کن، نمی شه که هر کاری بخواد بکنه بعدش بگه، من نمی دونستم، یا من فکرش رو نمیکردم
داداشم، رو کرد به من
مریم جان، هر کاری خواستی بکنی قبلش با مینا هماهنگ کن
_چشم داداش،
شام خوردیم، اومدم توی اتاق خودم
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
عصر رسیدیم خونه احمد رضایینا، مامانِ احمد رضا تا چشمش افتاد به ما، به اعتراض اینکه چرا جواب تلفن نمی دادید و اینکه بدون رضایت محمود مریم رو بردی، با تاسف سرش رو تکون داد
بهش سلام کردیم
جواب نداد، طلبکارانه گفت
آخه این چه کاری که شما کردید؟
رو. کرد به احمد رضا
هرچیزی قائده و رسم و رسوم خودش رو داره، داداشش میگه نبرش، میگی زنمه اختیارش رو دادم،
_جواب آدم بی منطق رو باید همینجوری داد
عصبی دستش رو انداخت بالا
فکر نکرده، کاری رو انجام میدی، فکر عاقبتشم کردی؟
عاقبت این کار، اینه که مریم زن منه، تو خونه داداششم خیلی اذیت میشه
_مریم پانزده سال توی اون خونه بزرگ شده اذیت نشده، همچین که تو عقدش کردی اذیت میشه
رو. کرد به من
بیا بریم بزارمت خونه داداشت
از پشت، پیرهن احمد رضا رو چنگ زدم، در گوشم اروم گفتم
زن داداشم پوستم رو میکنه، تو رو خدا نزار برم
احمد رضا بی توجه به حرف مامانش دست من رو گرفت، که ببره طبقه بالا، باباش از اتاق اومد بیرون، وایساد جلوی پله ها، قاطعانه به احمد رضا گفت
کجا؟
_بابا من دیگه نمیزارم مریم بره خونه داداشش
پدر شوهرم نگذاشت حرفش تموم شه توپید بهش
تو بیخود میکنی، محمود قیم و سر پرست مریمِ، برادرشه، قرار ما برای آوردن مریم شهریور ماهه نه دو هفته بعد از عقد، اونم اینجوری، مریم باید بره خونه داداشش به خاطر این گستاخیش عذر خواهی کنه، همینطوری که جند سال بعد از فوت مادرش اونحا زندگی کرده، زندگی کنه تا وقت قرار حسن عروسیتون برسه، ما توی این محل آبرو داریم، مردم چی میگن به ما،
بابا ما چیکار حرف مردم...
با چشم غرٓه تهدید آمیزی که پدرش بهش رفت، به حرفش ادامه نداد، ساکت شد، نگاه کردم به صورتش، از شدت عصبانیت، رگ گردنش ورم کرده چشم هاش به خون افتاده، نا امیدی وجودم رو گرفت، به خودم گفتم، اینا من رو میبرن خونه داداشم
احمد رضا به من قول داده بود که نگذاره من برم خونه داداشم، ولی با مخالفت پدر و مادرش نتونست سر قولش بمونه، منم دیدم راهی برام نمونده باید برم خونه داداشم، دیگه بهش اصرار نکردم، سرم رو انداختم پایین منتظر شدم که بگن بیا بریم
مرضیه خانم گفت
حاجی لباس بپوش مریم رو ببریم بزاریم خونشون
دستم رو از دست احمد رضا کشیدم، رفتم جلوی در منتظر شدم، تا اونها هم بیان
باباش گفت
احمد رضا تو هم بیا
احمد رضا بی اعتنا به حرف باباش از خونه رفت بیرون...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مرضیه خانم رو کرد به من
مریم جان شاید الان تو از دست ما ناراحت بشی، ولی باور کن به نفع خودت هست، ما بدت رو نمیخوایم
با خودم گفتم، بزار بگم زن داداشم من رو اذیت میکنه شاید از بردنم منصرف بشن،
مظلومانه گفتم
شما زن داداش من رو نمیشناس، اون خیلی بد جنسِ
لبش رو. گاز گرفت، کمی اخم کرد
عه، مریم غیبت نکن، چرا نمیشناسمش، همیشه میاد حسینه، خیلی هم خّیِره، از قدیم گفتن، دو تا ظرف رو که بزاری کنار هم، میخورن بهم صدا میدن، حالا اگر زن داداشت یه چیزی گفته که تو خوشت نیومده دلیل بر بد جنسی مینا خانم نیست، بیا بریم
دیدم حرفهای من فایده ای نداره، گفتم
باشه حاج خانم، پس حد اقل زنگ بزنید ببینید داداشم هست بعد من رو ببرید
دست کرد توی کیفش گوشیش رو. در اورد، شماره محمود رو. گرفت
سلام محمود آقا، حالتون خوبه
با اجازتون دارم مریم رو میارم شما خونه هستید؟
بله میدونم، مریم خودش اصرار داره که شما باشی من بیارمش
چشم میایم خدمتتون، خدا حافظ
تماس رو قطع کرد
میگه مینا هست گفتم مریم خودش میگه شما باشید، گفت پنج دقیقه دیگه خونه ام، تا ما بریم اونم رسیده
سه تایی راه افتادیم، دلم داره مثل سیر و سرکه می چوشه نکنه یه وقت محمود جلوی اینها با من دعوا کنه یا بزنم، رسیدیم در خونه، حاج رضا زنگ در خونه رو زد، صدای فرزانه اومد
کیه؟
حاج رضا گفت
باز کن عمو جان ماییم
در خونه باز شد، رفتیم داخل، داداشم و. زنش از در خونه اومدن بیرون، یه سلام و احوالپرسی سردی با پدر شوهر مادر شوهرم کردن، حاج رضا گفت
محمود آقا، این خواهرتون تحویل شما
_دست شما درد نکنه ممنون
_اگر کاری ندارید ما زحمت رو کم کنیم
_نه خیلی ممنون
برادرم یه تعارف خشک و خالی هم بهشون نکرد ، اونها هم خدا حافظی کردن رفتن...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
از شدت عصبانیت چشم هاش به خون افتاد در حالی که میخواد احترام پدر مادرشم حفظ کنه، رو کرد بهشون، دستهاش رو گرفت بالا، با صدایی پر از خشم ولی کنترل شده گفت
بیا همین رو میخواستید، زنم بره کتک بخوره، هی التماستون کردم نکنید، گفتید نه بّد میشه باید بره
برگشت با دستش صورت من رو نشون داد
الان کدوم بده، اینکه زن عقدی من خونمون میموند، یا اینکه الان کتک خورده با صورت کبود جلوی روم وایساده، دوست دارم الان یه قبر بکنم برم توش، خودم رو زنده به گور کنم
باباش اومد جلو دستش رو گذاشت روی شونه اش
آروم باش پسرم، حق با توعه، جون خودت من باور نمیکردم محمود دست بلند کنه روی خواهرش
تیز سر چرخوند سمت باباش
دیگه نمی زارم مریم بره خونه داداشش، به هر قیمتی هم میخواد تموم بشه، بشه
باباش، با تومنینه سرش رو بالا و پایین کرد، دستهاش رو به نشانه آروم باش گرفت جلوی احمد رضا
باشه پسرم باشه، هر چی تو بگی
احمد رضا، خیلی قاطع گفت
باید امشب بریم خونه مریمینا من یه دوتا حرف به داداشش بزنم، که فکر نکنه مریم بی پناهه کتکش بزنه یا اون زن عفریتش هر کاری خواست بکنه
مادرش اومد جلو حرف بزنه، انگار حاج رضا اخلاقش رو میدونست، دستش رو به نشونه، شما هیچی نگو گرفت جلوش
مرضیه خانم ساکت شد
من فهمیدم میخواست چی بگه، میخواست بگه چرا گفتی عفریته، غیبت نکن
حاج رضا رو کرد به جمع
باید شب بریم خونه محمود، ببینیم چرا این کار رو کرده، الانم همگی میریم خونه ما، مریم جان هم با ما میاد
گفتم
ببخشید بابا، من سر مزار بابام نرفتم، برم اونجا هم فاتحه بخونم، بعد بریم
برو دخترم، ما رفتیم خوندیم، تو هم با احمد رضا برو
دو تایی راه افتادیم سمت قبر بابام
احمد رضا گفت
مریم از دست من ناراحتی
_نباشم؟
خودت که دیدی من نمیخواستم بری مامان بابام نگذاشتن
_ولی تو به من قول دادی
اره، من خاک بر سر بی عرضه به تو قول دادم، ولی خودت که دیدی نشد
_چرا نیومدی بهم سر بزنی
_بابا، هرچی بهت زنگ زدم، گوشیت خاموش بود
تیز نگاهش کردم، طلبکارانه گفتم
ببخشیدا، مثل اینکه گوشی من رو گرفتی انداختی تو داشبورد ماشین، دیگه ام بهم ندادی
چشم هاش رو بست، لبش رو.گاز گرفت، زد روی پیشونیش
_ای داد بی داد، راست میگی ها، من شاید بیست بار بهت زنگ زدم، میگفت دستگاه مورد نظر خاموش میباشد
چونکه شارژش تموم شده، گوشی خاموش بوده
نچ نچی کرد، نفس بلندی کشید
یادم رفته بود که گوشیت توی داشبورده
به خونتون زنگ زدم، زن داداشت گوشی رو برداشت، میگفت صدا نمیاد، بعد از اونم هر چی زنگ زدم کسی بر نداشت
ایستادم نگاهش کردم
پس امروز که پشت تلفن هی میگفت، الو الو صداتون نمیاد، تو زنگ زده بودی؟
آره باور کن من زنگ زدم
اون دیده تویی الکی میگفته صدا نمیاد، بعدم سوکِتش رو در آورده، زنگ نخوره که تو نتونی با من حرف بزنی، برای همینم تو زنگ میزدی کسی بر نمیداشته...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
خب، خدا رو شکر که باورت شد، من بیخیالت نشدم
یه خورده از دلخوریم نسبت بهش کم شد، ولی بازم از نظر من مقصره، چون هم من بهش گفتم، مینا من رو اذیت میکنه و هم اون قول حمایت داده بود ولی پای قولش نموند، رسیدیم سر قبر بابام، فاتحه با سوره مُلک رو براش خوندم، رو کردم به احمد رضا
بریم، مامان بابات منتظرن
با هم اومدیم پیش پدر و مادرش، سوار ماشین شدیم، در خونشون، احمد رضا گفت
من و مریم بریم شهر یه چرخی بزنیم، بیرون شامم میخوریم، میایم بریم خونه داداشش
رو. کرد به مامانش
میتونم یه خواهشی ازت بکنم
بگو. پسرم
نشین بگو الان نگران میشن، بدِ، من حتما باید زنگ بزنم به داداشش بگم که مریم پیش احمد رضاست، بزار نگران بشن که مریم کجاست، خودشون زنگ بزنن
مامانش گفت آخه
احمد رضا پرید تو حرفش
مامان، جون، این آخه ماخه ها رو بزار کنار، حرف من رو.گوش کن
باباش گفت
باشه پسرم، خاطر جمع باش، ما زنگ نمیزنیم
پدر و مادرش از ماشین پیاده شدند، احمد رضا دور زد گاز ماشین رو گرفت به سمت شهر، یه کم که رفتیم رو کرد به من
ازمن دلخوری
با وجودی که از ته دلم ازش ناراحتم، ولی خلاف دلم گفتم
نه نیستم
یه جوری میگی نه که انگار، حرف دلت نیست، مریم من شرمندتم، از این ساعت به بعد یه لحظه هم رهات نمیکنم، قول شرف میدم
از این حرفش کمی دلم آروم گرفت، با لبخند نگاهش کردم
سر چرخوند سمت من
بخشیدی
سرم رو به تایید حرفش ریز تکون دادم
لبخند پهنی زد
حالا که بخشیدی کمر بندت رو ببند محکم ببند، که میخوایم پرواز کنیم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
گوش کن ببین چی بهت میگم مریم جان در این مورد پسر عمو هات اصلاً با احمدرضا حرف نزن، یه وقت احمدرضا یه کاری انجام میده که برای هممون بد میشه
باشه نمیگم
از آشپزخونه اومدم بیرون نشستم روی مبل
عمو رو کرد به حاج رضا
حرف آخر را دارم میزنم، تو خودت ریشی سفید کردی و میدونی که من نمیتونم جواب حرف مردم را بدم، اجازه بده من مریم رو ببرم، هفته دیگه شما براش عروسی بگیرید بیایید ببریدش
حاج خانم نگذاشت پدر شوهرم حرفی بزنه فوری گفت
ببخشید حاج موسی اصلاً و ابداً ما نمیتونیم اجازه بدیم که شما مریم رو ببرید همینجا میمونه، ولی قول میدیم تا هفته دیگه جشن عروسی مریم رو بگیریم
حنابندونش رو چیکار میکنید، اونم میخواد اینجا بگیرید؟
نه، حنابندون رو میتونه داداشش بگیره، ما هم می یایم، مریم رو هم میاریم، اینجوری هیچ موردی نداره اما نمیتونیم بگذاریم شما مریم رو ببرید
اخه برای چی؟ من عموی مریم هستم، شما دارید با من مثل غریبه رفتار میکنید
پسرم احمدرضا خیلی روی این قضیه حساسه، نمیشه ببریدش
پدر شوهرم و احمد رضا هاج واج به من و حاج خانم نگاه میکردن
عمو و زن عموم ناراحت بدون خداحافظی از در خونه رفتن بیرون
احمدرضا رو کرد به من
بیا بریم بالا کارت دارم
یه نگاه به حاج خانم انداختم
چیه چرا وایسادی، دارم بهت میگم بیا بریم بالا
دست من رو گرفت از پله رفتیم بالا، در اتاق رو بست
بشین بگو ببینم چی شده، من کی به تو گفتم جایی که پسر جوون هست نرو، البته خوشم نمیاد که بری، اما من در این مورد با تو صحبت نکرده بودم
هیچی من همین طوری گفتم
من بچه نیستم مریم، تو رفتی آشپزخونه به مامانم چی گفتی؟ اون چیزی رو که به مامانم گفتی به منم بگو
بهش گفتم دوست ندارم برم همین
صداش رو برد بالا
داری کفرمن رو در میاری ، اعصابم رو به هم میریزی، به تو میگم حرف بزن، بگو خوب، چون اگر من از طریق دیگه ای متوجه بشم هیچ وقت نمیبخشمت
از اضطراب تپش قلب گرفتم
قول میدی هیچ کاری نکنی، چون مامانت به من گفت که به تو نگم
قول میدم کار بدی نکنم حرف بزن
مامانم گفت خونه عموت هیچ وقت بدون بزرگتر نرو
چرا مامانت این حرف رو زده
من نمی دونم حتما اینطوری صلاح دیده
چشم هاش رو ریز کرد، تهدید وار گفت
نزار من قاطی کنم، اون حرف اخر رو بزن
دیگه چاره ای ندارم مجبورم واقعیت رو بگم
به خاک پدر مادرم قسم میخورم که دارم حقیقت رو بهت میگم، دو بار بهم متلک گفتن، نگاه های چندش آوری هم به آدم دارن...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام عزیزان توجه داشته باشید که رمان نرگس طبق روال قبل هر روز تا پایان رمان در این کانال گذاشته میشه🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
ناهار رو خوردیم، بعد از جمع کردن سفره، رفتم آشپزخونه ظرفها رو بشورم، حاج خانم اومد کنارم ایستاد
نمیخواد بشوری، بیا برو بشین کنار احمد رضا
نه مامان بزارید بشورم، ظرف رو اگر همون موقع بشوریم، هم در مصرف آب وهم مایع ظرف شویی کلی صرف جویی میشه
شما بیا برو بشین، من خودم میشورم
اصرا کردم
بزارید بشورم، شما برید بشینید
پس لا اقل شما بشورید من آب بکشم
نه مامان خودم هم میشورم، هم آب میکشم،
ششستن ظرفها تموم شد، اومدم توی هال نشیتم کنار احمد رضا، سر چرخوند سمت من
بریم بالا، من خوابم گرفته
بریم
رو. مرد به بابا مامانش
ببخشید ما بریم بالا استراحت کنیم
حاج خانم گفت
برو عزیزم
اومدیم طبقه بالا، رو کردم به احمد رضا
یه چی بهت بگم
جانم بگو
از وقتی که اومدم تو خونه شما، خیلی ارامش دارم، مخصوصا امروز توی باغ خیلی به من خوش گذشت، بعد از فوت مامانم من همچین روزهایی نداشتم
نکاه دلسوزانیه ای بهم انداخت
_اینقدر توی خونه داداشت بهت سخت میگذشت؟
سرم رو ریز تکون دادم
خیلی، همیشه دلم میخواست، منم بشینم با جمع تلوزیون نگاه کنم، یه وقتی دور هم هستن میگن میخندن منم باشم، ولی مینا با نگاهش، با تیکه پرونی و یا ایرادهای بیخودی که ازم میگرفت، و همه رو هم میزد به حساب، تربیت و دلسوزی من رو از جمعشون دور میکرد، اولها نمی فهمیدم، میشستم کنارشون یه وقتها بغض میکردم، گاهی ریز ریز که کسی متوجه نشه، اشک میرختم، یه روز اینا رو برای الهه گفتم، اونم بهم گفت، خب نشین پیششون، تو که اتاق داری برو توی اتاق خودت ، دیدم راست میگه، منم غذا که میخوردیم، سفره رو جمع میکردم، ظرفها رو میشستم، چایی و میوه میزاشتم جلوشون، برای خودمم برمیداشتم، میرفتم توی اتاقم
داداشت چرا چیزی نمیگفت؟
چرا میگفت، صدام میکرد، میگفت بیا بشین پیش ما، ولی زن دادشم ناراحتم میکرد، از پیششون بلند میشدم میرفتم، ولی اینجا خونه شما خیلی راحتم، بهم خوش میگذر، خدا کنه مجبور نشم دوباره برگردم پیش اونها، از وقتی اومدم اینجا، دیگه دلهره و دلشوره ندارم
اومد نزدیکم، من رو به آغوش کشید، زیر گوشم، زمزمه کرد
ولشون کن، سعی کن بهشون فکر نکنی، خودم همیشه کنارتم
سرم رو. گذاشتم، روی سینه اش، ارامش عحیبی بهم دست داد، لب زدم
ممنون که هستی، چقدر وجودت بهم ارامش میه...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
من همیشه کنارت هستم، وبهت عشق میورزم
من رو. از خودش جدا کرد، لبخند زد
بازی کنیم؟
چه بازی؟
فکری کرد
اسم فامیل بازی
لبخند پهنی زدم
اینقدر با الهه اسم فامیل بازی کردم، که تو از هر حروفی رو که بگی من بلدم
ابرو داد بالا
عه پس بلدی، صبر کن برگه و خدکار بیارم ببینیم کی بلد تره
انصافا خیلی وارد بود، تا عصر کلی با هم خندیدیم و بازی کردیم، صدای حاج خانم اومد
بچه ها بیاید پایین، برامون نذری سمنو اوردن دور هم بخوریم
احمد رضا گفت
چشم مامان الان میایم
سرم رو تکون دادم، لبم رو گاز گرفتم
صدای خند هامون حتما رفته پایین، الان مامانت میگه، عجب خوابت میومد
لبخند یهنی زد
باور کن پایین یه لحظه گیج خواب شدم، اومدیم بالا حرفهات رو شنیدم خواب از سرم پرید
ببخشید اگر با حرفهام ناراحتت کردم
نه، اشکال نداره، به من نگی به کی میخوای بگی، ولی جدی میگم، تلاش کن به روزهایی زندگیت که ازشون خاطره خوبی نداری فکر نکنی، چون جز ناراحتی هیچ سودی برات ندا ره
لبخند تلخی زدم
چشم
رفتیم پایین، صدای زنگ خونه اومد، احمد رضا بلند شد، گوشی آیفون رو برداشت
کیه؟
رنگ و روش پرید
بله خواهش میکنم بفرمایید
حاج رضا گفت
کیه بابا؟
بابا حاج علی شورای روستا با محمود اقا
خب باشه بابا، این که دیگه، رنگ و رو پریدن نداره
تیز از جاش بلند شد رفت، رفت تو حیاط استقبال
بفرمایید
صدای سلام و احوالپرسیشون میاد
سریع با حاج خانم، چادر سرمون کردیم
بفرمایید، بفرمایید داخل
سه تایی اومدن تو هال
حاج خانم باهاشون سلام و حال و احوال کرد، منم سلام کردم، حاج علی گفت
سلام دخترم حالت خوبه
جواب دادم
ممنون حاج آقا
ولی داداشم نه جواب سوالم رو داد نه محلم گذاشت
پدرشوهرم تحویلشون گرفت، تعارف کرد
بفرمایید بشینید
نشستن روی مبل
قلبم توی سینم شروع کرد به کوبش، خدایا نکنه من رو ببرن
حاج خانم چایی ریخت، سینی رو. داد به احمد رضا، بهشون تعارف کرد، چایی رو برداشتند، سینی رو. گذاشت روی اپن اشپز خونه نشست کنار پدرش
داداشم رو کرد به پدر شوهرم
شما خیلی به ما بد کردید، آبروی من رو بردید من رو انداختید سر زبانها
حاج رضا گردن کج کرد
محمود آقا من چه کار بدی کردم؟ ...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مریم نامزد پسر شماست، کجای این آبادی رسمه ادم عروس نامزدش رو بیاره خونش نگه داره
پدر شوهرم سکوت کرد.
احمد رضا گفت
محمود آقا مریم خودش دیگه دوست نداره بیاد خونه شما،
طلبکارانه گفت
چرا؟؟
چون مینا خانم اذیتش میکنه
رو کرد به من
توی این حرفهای مفت رو.گفتی
نمی دونم چرا زبونم توی دهنم قفل شده، فقط نگاهش کردم
داداشم رو کرد به حاج علی
زن من شب روز داره غصه خواهرم رو میخوره، یه سر میکه جاش توی خونه خالیه، اونوقت خواهر من معلوم نیست چی براشون گفته که نمیگذارن بیاد خونه ما
احمد با نگاهش بهم اشاره کرد، حرف بزن
آب دهنم رو قورت دادم، به زور، و با صدای لرزون گفتم
داداش، کسی من رو به زور اینجا نگه نداشته، من خودم از احمد رضا خواستم که نزاره من برگردم
آخه دختر مرگت چیه، که داری آبروی من رو میبری؟
قلبم همینطور داره به قفسه سینم میکوبه، ولی باید حرف بزنم
داداش زنت من رو اذیت میکنه، بهت دروغ میگه که جای مریم توی خونه خالیه، اون به من میگفت، یتیم بد بخت
نگاهم افتاد به حاج علی، ریز سرت رو به نشونه تاسف تکون داد، معلومه که از این حرف دلش خیلی برای من سوخت
ببین مریم الان مینا پنج ساله که داره تو رو تر و خشکت میکنه، حالا بگذار یه دو تا حرف هم بهت زده باشه
داداش کدوم تر و خشک، تمام کارهای اون خونه رو من انجام میدادم
داداشم عصبانی شد، صداش رو برد بالا
بس کن مریم، حالا یه کمکی هم به زن داداشت کرده باشی، این دلیله که تو پاشی بیای اینجا
حرف زدن من بی فایده است، ساکت نشستم
داداشم رو. کرد به پدر شوهرم
می دونی که ما رسم داریم خونواده عروس حشن حنا بندون میگیرن، مریم رو بده ببرم، میخوام براش جشن حنا بندون براش بگیرم
پدر شوهرم، سرش رو برد نزدیک گوش احمد رضا یه چیزی گفت من نشنیدم، بعد سر چرنوند سمت داداشم
مشگلی نداره، میتونید ببریدش
نگاهم رو دوختم به احمد رضا، از نگاهش متوجه شدم، بهم میگه، باید از خودت دفاع کنی
ایستادم، رو به داداشم گفتم
من خودم از احمد رضا خواستم من رو از خونه شما بیاره. الانم برنمیگردم، جشن حنا بندون هم نمیخوام،
دیگه نمیتونم اینجا توی جمع بمونم، پله های طبقه بالا رو.گرفتم، تند تند رفتم بالا درم، روی خودم بستم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
تلفن خونه زنگ خورد، وجیهه خانم گفت
ببخشید مریم خانم من برم تلفن رو. جواب بدم
_خواهش میکنم بفرمایید
توی دلم گفتم، همیشه فکر میکردم از من بد بخت تر نیست، چقدر نسترن توی زنددگیش اذیت شده، از من بد بخت تر این نسترن خانمه، بعدم وجیهه خانم نمی دونه من همون دختری هستم که وحید عاشقش شده، پس وحید من رو دوست داره، ولی تهمت مینا رو، به من قبول کرده، فقط خدا میدونه، با این ذهنیتی که وحید به من داره، میخواد چه بلاهایی سرم در بیاره
حواسم جمع حرفهای وجیهه خانم شد، خیلی تلاش میکنه آروم حرف بزنه من نشنوم، ولی کم و بیش دارم میشنوم، که دارن در مورد من حرف میزنن همه تلاشم رو میکنم که بهتر بشنوم، ببینم چی میگه
داداش چی داری میگی، من نمیتونم همچین کاری بکنم
بی خود داد نزن، گوشم درد گرفت، من نمی تونم این کاری رو که تو میگی انجام بدم
میگم نمیتونم
یعنی تو به زور، و زحمت و التماس یه گوشی گرفتی که از بازداشت کلانتری این حرفها رو در مورد مریم بگی، حالت خوبه،
نه گوش نمیکنم، مریم اونی نیست که تو فکر میکنی
پس دیونه بودی عقدش کردی؟
هر کاری دوست داری بکن
بی خدا حافظی گوشی رو قطع کرد، بلند شد، با یه لبخند مصنوعی اومد طرف من، نشست رو به روم
آقا وحید پشت خط بودن؟
خودش رو زد به اون راه
چی، آره، آره، وحید بود
_داشت در مورد من باشما حرف میزد؟
نفس بلندی کشید
ولش کن، یه چیزهایی در مورد تو میگفت، ولش کن بیخیالش شو
خودتونم میدونید که نمیشه، موضوع به این مهمی رو بی خیال شد، من شنیدم، که از شما میخواست تا در مورد من کاری کنید، خواهش میکنم بگید چی میگفت؟
من نمی دونم، بین تو با وحید چی گذشته، چه طوری با هم اشنا شدید، هر چی هم که به من گفتی از زندگی قبلیت بوده...
بقیه حرفش رو خورد سکوت کرد
وجیهه خانم دختری رو که آقا وحید عاشقش بوده و نتونسته باهاش ازدواج کنه من بودم
چشم هاش از تعجب گرد شد، حیرت زده گفت
راست میگی مریم خانم
بله، راست میگم میتونید زنگ بزنید بیمارستان از مادرتون بپرسید...
وی ای پی رمان حرمت عشق
رمان کامله😍
۷۸۹ پارت داره
۵۰ هزار تومن
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
انصار لواسانی
بعد ارسال فیش اسم رمان رو حتما بگید
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@shahid_abdoli
فیش رو همون روز ارسال کنید
بعد از واریز هم فقط خودتون میتونید بخونید و نباید لینک رو به کسی بدید❌
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
من اصلا از این کارهای وحید سردر نمیارم، خواهش میکنم مریم خانم به من بگید بین شما چی گذشته؟
من نمی دونستم که آقا وحید عاشق من شده بوده، اومدیم اینجا، به مادرتون گفت، این همون دختریه که من قبلا عاشقش بودم، بعد هم از شما شنیدم
وحید چطوری از شما خواستگاری کرد؟
آقا وحید از برادرم، من رو خواستگاری کرد، سر همون اختلافی که اول نامزدیم با داداشم بین ما پیش اومد، همون روزی که از خونه حاج رضا به من گفت، دیگه هیچ وقت پیش من نیا، دیگه داداشم با من حرف نزد، احمد رضا هم که به رحمت خدا رفت، من مجبور شدم بر گردم خونه داداشم که نه، خونه پدریم، چون اون خونه برای من هم هست، انباری ته حیاط رو مرتب کردن، یه آشپز خونه هم درست کردن، من تنها اونجا زندگی میکردم، یه روز داداشم اومد گفت، یکی پیدا شده بگیرت، شناسنامت رو بردار بریم محضر، اول خواستم مخالفت کنم، ولی انگار یکی بهم گفت، برو هر چی هم باشه از این وضعیتی که داری بهتره، شناسنامه من رو گرفت، برد محضر برگه ازمایش خون رو گرفت، ازمایش دادیم، بعدم رفتیم محضر، با پنج سکه بهار آزادی عقد آقا وحید شدم،
آخه چرا اینحوری؟ رفتار وحید باهات چطوری بود
اصلا خوب نبود، چندین بار میخواستم فرار کنم برم
اسم فرار اومد، چهره وجیهه خانم بهم ریخت
ببینم میخواستی فرار کنی کجا بری؟
_خونه خاله کبری
وقتی عقد وحید شدی، اونجا رو میخواستی چیکار کنی؟
احتیاج به پشتیبان داشتم برای شکایت از زن دادشم
_چرا اون!
به خاطر تهمتی که بهم زده بود
میتونم بپرسم که تهمتش چی بوده؟
به موقع اش میگم.
فکر نمیکنی بخشی از این مشگلاتت به خاطر پنهون کاریهاته
وقتی قسم میخوری، قول شرف میدی به کسی که رازش رو به کسی نگی، باید نگی دیگه، یه رازی بین من و احمد رضا بود، که من بابتش به احمد رضا قسم خورده بودم، بین من و اون تا قیامت بمونه
هنوزم میخوای این راز رو حفظ کنی
سر تکون دادم
نه، دیگه نمیتونم، ولی الان نمیگم، حالا شما به من بگید، آقا وحید پشت تلفن چی بهتون گفت؟
نفس بلندی کشید
گفت، یکی مواظبت باشم که فرار نکنی، خیلی ببخشید مریم جان، یکی هم گفت، موبایلش رو ازش بگیر...
وی ای پی رمان حرمت عشق
رمان کامله😍
۷۸۹ پارت داره
۵۰ هزار تومن
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
انصار لواسانی
بعد ارسال فیش اسم رمان رو حتما بگید
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@shahid_abdoli
فیش رو همون روز ارسال کنید
بعد از واریز هم فقط خودتون میتونید بخونید و نباید لینک رو به کسی بدید❌
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
وجیهه خانم، من با وحید زیر یه سقف نمیرم، زندگی که با بی اعتمادی و سردی و تهدید شروع بشه اون زندگی نمیشه، این زندگی های اینجوری، سست هست
گوشیم رو. گذاشتم روی میز
بفرمایید اینم گوشیم، کاملا مطمئن باشید من فرارم نمیکنم، اینقدر باشه من چند روز اینجا باشم، بتونم یه جایی رو پیدا کنم، میرم اونجا زندگی میکنم، خودم از زن داداشم شکایت میکنم، بیگاهیم رو که ثابت کردم، میرم روستای خودمون
نه اینطوری نگو، وحید ذاتا ادم خوبیه، مهربونه، این داداش منم، خیلی تو جوونیش اذیت شده، عشق اولش که تو بودی ناکام شد، زن گرفت، اون زنشم ناسازگار از آب در اومد، دو باره اومده سراغ شما، اینم که اینجوری شده، یه کم بهش فرصت بدید درست میشه
وجیهه خانم نمی تونم گوشه کنایه و تهدیداتش رو تحمل کنم
ببین مریم جان، اونطوری که تو فکر میکنی که بری برای خودت خونه بگیری تنها زندگی کنی نیست، اینحا کافیه بدونن توی یه خونه یه خانم جوان تنها زندگی میکنه، اونوقته که آزارها و. مزاحمتهاشون بهت شروع میشه، سعه صدر و صبر داشته باش درست میشه
نفس بلندی کشیدم
اگر به صبر باشه من تحمل میکنم، ولی نیش زبون و پشت سر هم تهدید رو نه نمیتونم
من باهاش صحبت میکنم، بهت قول میدم، روی قولهای من حساب کن
اعصابم بهم ریخت، سرم درد گرفت
ببخشید من برم آشپزخونه یه لیوان اب بر دارم، یه مسکن بخورم
خونه خودته عزیزم، بشین من برات میارم
یه لیوان آب برام آورد، با یه مسکن خوردم
ببخشید من میتونم توی یکی از اتاقهاتون استراحت کنم
بله عزیزم حتما،
بلند شد در یه اتاق رو باز کرد
بفرما اینجا، ازتوی کمد دیواری بالشت و پتو هم بردار
ممنون
رفت در اتاقم بست، یه بالشت برداشتم، گذاشتم زمین، دراز کشیدم، از حرف وحید خیلی اعصابم بهم ریخت، هیچ حرمتی برای من قائل نیست، چه راحت من رو پیش خواهرش خورد کرد، مواظب باش فرار نکنه، موبایلش رو بگیر، مثلا اگر من بخوام فرار کنم، کی میتونه جلوی من رو بگیره...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
غرق در فکر و خیال شدم، که چه کنم، چه نکنم، بالاخره آینده من چی میشه، با صدای تقه ای که به در اتاق خورد به خودم اومد
_بله
_مریم خانم، آقا غلامرضا اومدن، میخوایم شام بخوریم، تشریف بیارید
اشتها که ندارم، الانم دوست دارم تنها باشم، ولی بی ادبیه توی این خونه اومدم، ولی به صاحب خونه سلام نکنم.
_چشم وجیهه خانم الان میام
شال و چادرم رو پوشیدم، در رو باز کردم وارد هال شدم، از شکل لمیدن آقا غلامرضا روی مبل، مشخصه که خیلی خسته است
سلام
از جاش بلند شد
_سلام حالتون خوبه، خیلی خوش امدید
_خیلی ممنون،
اشاره کردم به مبل
خواهش میکنم بفرمایید
نشست روی مبل
کمک کردم سفره انداختیم، همگی نشیتیم دور سفره، اصلا اشتها ندارم، ولی باید به زورم شده چند قاشق بخورم، یه نصف کفگیر برنج و دو قاشق خورشت ریختم توی بشقاب، به زور شروع کردم به خوردن
وجیهه خانم نگاهی به بشقاب من انداخت
_مریم جان شما رژیم دارید؟
متوجه شدم به خاطر اینکه کم کشیدم این حرف رو زد، سر بلند کردم.
_نه وجیهه خانم، میل ندارم
یه کفگیر پر برنج ریخت توی بشقابم
_اینجا میل ندارم نداریم، بعدم یه حرف از طرف من همیشه به تو نصیحت، اگر بخواهی حرص و جوش و غم و غصه هم بخوری، با شکم گرسنه نخور، غذات رو بخور سیر شو، بعد برو اونا رو هم بخور
از حرفش خندم گرفت
لبخند پهنی زدم
چشم، سعی میکنم غذام رو بخورم
آقا غلامرضا گفت
اینجا رو خونه خودت بدون، وجیهه یه چیزهایی بهم گفت، مریم خانم شما فکر کن من برادرتون هستم، وجیهه هم خواهرتون، اینجا رو متعلق به خودت بدونید، از یه شب تا هر چقدر که لازم شد، همین جا بمونید
حس ششمم بهم گفت، حتما وجیهه بهش گفته که، من گفتم یه خونه میگیرم از اینجا میرم، لحن حرفش زدنش دلم گرم کننده، و بوی حمایت میده
_خیلی ممنونم از لطفتون، اگر لازم شد چشم، مزاحمتون میشم
نوع رفتار این زن و شوهر واقعا اشتهام رو باز کرد، همه برنجی که توی بشقابم بود خورشتم ریختم روش، خوردم، واقعا دست پخت وجیهه خانم خوش مزه است،
غذا رو خوردیم، سفره رو جمع کردیم، توی شستن ظرفها و مرتب کردن آشپز خونه کمک کردم، وجیهه خانم یه سینی چای ریخت، اومدیم توی حال، آقا غلامرضا مشغول بازی با بچه هاشِ، ما نشستیم روی مبل، وجیهه خانم صدا زد
غلامرضا جان، بیا چایی اوردم
چشم خانم، دست شما درد نکنه، الان میام
رفتار این زن و شوهر چه گرم و صمیمی و محترمانه است، آدم از نوع کلام و رفتارشون لذت میبره
چایی صرف شد، آقا غلامرضا بلند شد ایستاد،
ببخشید من میرم بخوابم، شبتون بخیر
رفت اتاق خوابشون در رو هم بست، بچه ها هم شب بخیر گفتن رفتن بخوابن، وجیهه خانم رو کرد به من
مریم جان اگر خوابت میاد، که برو توی همون اتاق بخواب، اما اگر خوابت نمیاد، منم باهات بیام اتاق، بقیه خاطراتت رو برام بگو، خیلی دوست دارم بقیه اش رو بشنوم
باشه بیاید خوابم نمیاد، بریم براتون بگم...
وی ای پی رمان حرمت عشق
رمان کامله😍
۷۸۹ پارت داره
۵۰ هزار تومن
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
انصار لواسانی
بعد ارسال فیش اسم رمان رو حتما بگید
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@shahid_abdoli
فیش رو همون روز ارسال کنید
بعد از واریز هم فقط خودتون میتونید بخونید و نباید لینک رو به کسی بدید❌
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾