ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_246 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_×47
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
#پارت247
اخرهای شب به خانه باز گشتیم، شب خوبی بود فرهاد مرا به شهر بازی بردوخیلی خوش گذشت، انصافا این روی مهربان فرهاد بی نقص وایراد بود ، اما خدا نکند از در عصبانیت برخیزد.
صبح شد بی صبرانه منتظر معلم نقاشی ام بودم.زهره وارد خانه شدو مشغول اموزش من بود، بعد از اتمام کلاس روبه من گفت
_شماره موبایلتو بده، من میخوام برات یه سری فیلم وکلیپ اموزشی بفرستم.
نگاهی به چشمان زهره انداختم وگفتم
_تا شما ابمیوتو بخوری من برمیگردم.
به اتاق خواب رفتم، شماره فرهاد را گرفتم اما پاسخی نداد، شماره ش را مجدد گرفتم و بازهم پاسخی نداد از اتاق خواب خارج شدم و به اتاق نقاشی ام رفتم، زهره گوشی بدست گفت
_شماره ت را بگو
ارام و با تردید شماره م راگفتم.
زهره شماره م را گرفت ، گوشی ام زنگ خورد، سرگرم ذخیره کردن شماره ش بودم که گوشی ام زنگ خورد، از زهره عذر خواهی کردم و از اتاق خارج شدم صفحه را لمس کردم فرهاد گفت
_سلام.ببخشید عسل تو خط تولید بودم صدای زنگ گوشی و نشنیدم
مکثی کردم وگفتم
_فرهاد معلم نقاشیم میگه شمارتو بده من برات کلیپ های اموزشی بفرستم.
با قاطعیت گفت
_نه عسل، فلش من و از لپتاب در بیاربگو بریزه توی اون.
لبم را گزیدم وگفتم
_فرهاد
_جانم
_توگوشیتو جواب ندادی، معلمم هم
حرفم را بریدو گفت
_بهش شماره دادی اره؟
_فرهاد بخدا نمیدونستم باید چی بگم، تو رودر بایستی موندم.
فرهاد سکوت کردو گفت
_کاری نداری؟
_الان عصبانی شدی؟
_ ایراد نداره ، کاری نداری؟
_نه ، خداحافظ
گوشی را قطع کردم، زهره گفت
_چی شد عسل جان؟
_هیچی
_یکدفعه مضطرب شدی
_نه، طوری نیست.
_من میرم ، کارهایی که گفتم رو انجام بده
_باشه عزیزم، ممنون...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت247
🍀منتهای عشق💞
علی طوری که انگار میخواد اتمام حجت کنه با تهدید رو به من گفت:
_ ان شالله یه شب دیگه، آره!؟
ته دلم از نگاهش خالی شد و قدمی به عقب برداشتم.
_ خب... چی... میگفتم؟
عصبیتر گفت:
_ هیچی، بهترین حرف رو زدی. من میدونم با تو رویا! بشین ببین!
چند لحظهای سکوت کرد و روی زمین نشست. دایی زیر لب رو به من گفت:
_ حاضر شو ببرمت بیرون.
با صدای پایینی که تو این سکوت همه شنیدن و فقط برای احتیاط بود گفتم:
_ علی نمیذاره.
صداش رو پایینتر برد و طوری که فقط خودم بشنوم لب زد:
_ خودش گفته. حاضر شو بریم.
نیمنگاهی به علی که هنوز عصبی بود و رگهای گردنش بیرون زده و به فرش خیره بود، انداختم و ایستادم. با ایستادن من زهره که از اول ساکت بود و حرفی نزده بود هم ایستاد. هر دو با هم از پلهها بالا رفتیم.
وارد اتاق شدیم. نفس سنگینی کشید و گفت:
_ شانس من رو میبینی! باید بعد از خواستگاری من، همه بپرن به هم.
مانتوم رو پوشیدم و شروع به بستن دکمههاش کردم.
_ تو که میخوای بگی نه، چه فرقی به حالت داره؟
تردید رو توی نگاهش دیدم. متعجب قدمی سمتش برداشتم و با صدای آرومی گفتم:
_ پسندیدی؟
لبخند کمرنگی روی لبهاش نشست و با تکون ریز سرش تأیید کرد.
_ خیلی پسر مهربونیِ؛ خیلی قشنگ حرف زد.
_ یعنی میخوای بگی بله، آره؟
_ نمیدونم چه جوری به مامان بگم! مامان خودش میخواد جواب نه بده.
_ الان بهترین خبر زمانهست که بهش بگی.
_ اخلاقش رو که میدونی! حرف بزنم تمام عصبانیتش رو سر من خالی میکنه. رویا مگه میلاد چی گفته که علی انقدر عصبانیه؟
دوباره خندم گرفت و کنترل شده صدام رو پایین آوردم.
_ بیمقدمه گفت میخوام برا مامانم شوهر پیدا کنم.
زهره اول تعجب کرد و بعد مثل من افتاد سر خنده.
_ این چه حرفیه آخه زده!
_ بچهس دیگه! نفهمید چی گفت.
_ تو کجا میری؟
_ دایی گفت حاضر شو بریم بیرون.
_ خوش به حالت، کاش منم میبرد.
_ خوش به حال خودت عروسخانم!
_ تو هم روی خوش نشون بده، همین فردا عروس میشی. عمو و محمد بد خاطرت رو میخوان.
_ اون به درد من نمیخوره. فعلاً خداحافظ.
از اتاق بیرون رفتم. پام رو روی پلهها گذاشتم. رضا هنوز پایین بود و احتمالاً جرأت بالا رفتن نداره.
چرا علی از دایی خواسته که من رو از خونه بیرون ببره؟ شاید میخواد من که رفتم بیرون، با خاله حرف بزنه و دوست نداره من توی خونه باشم.
پایین پلهها دایی با دیدنم فوری بلند شد. چیزی به علی گفت و سمت دَر رفت. نگاهی به علی انداختم. هنوز نگاهم نمیکنه. دنبال دایی راه افتادم و دَر رو بستم.
سوار ماشین شدیم. فوری پرسیدم:
_ کجا من رو میبری؟
_ نمیدونم والا. علی گفت ببرمت بیرون تا خودش بیاد.
آب دهنم رو به زحمت قورت دادم.
_ خودش هم میخواد بیاد!؟
_ آره کارت داره.
_ خب دایی من باید چی میگفتم اون موقع!
_ ناراحت نباش. تو شرایط آدم حرفهایی میزند که متوجه درست و غلطش نمیشه.
_ میخواد بیاد چیکار؟
_ نمیدونم، فقط به من گفته بیارمت بیرون.
کنترل شده خندید و نگاهش رو به بالا داد.
_ حالا از کجا برای آبجی شوهر پیدا کنیم؟
یاد حرف میلاد افتادم و با وجود استرس دوباره خندم گرفت.
_ وای داشتم میمردم دایی! از دست علی جرأت نمیکردم سرم رو بگیرم بالا.
_ من خودمم به زور جلوی خودم رو گرفتم. دیدم داری میخندی گفتم بری آشپزخونه. خدا به داد میلاد برسه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀