ریحانه 🌱
#پارت113 ❣زبان عشق❣ با دیدن بابام فوری از جام بلند شدم سرم رو پایین انداختم و سلام خیلی ارومی گفتم
#پارت114
❣زبان عشق❣
اون سجاده ی خانوم جون رو هم جمع کن از نماز صبح جمعش نکردی
کاری رو که می خواست انجام دادم صبحانمون رو همونجا خوردیم حدود سه ساعت بعد سوار ماشینش شدیم و بیرون رفتیم
نمیدونستم امیر کجا میره فقط به جمله ی اخر بابا فکر می کردم "باید با مدرسه خداحافظی کنی" نمی تونستم این کارو بکنم مدرسه ختم میشه به تمام ارزوهام ،دانشگاه، آینده، بغض توی گلوم باعث دردی غیر قابل تحمل برام بود شیشه ی ماشین رو پایین دادم و چند تا نفس عمیق کشیدم تا شاید از دستش راحت بشم اما فایده نداشت
_به چی فکر میکنی
نگاهش کردم اروم گفتم
_مدرسه ام
دنده ی ماشین رو عوض کرد و گفت
_اون زبونت رو کوتاه کن عمو میشه همون بابای سابق برات
_میخوام ولی نمی شه وقتی کسی حرفی بهم میزنه نمی دونم یهو چی می شه که انقدر راحت میتونم جوابش رو بدم
_با همه اینطوری نیستی فقط هر کی در برابرش موضع میگیری
_مثلا با کی
_جلو مدیر مدرسه که موش شده بودی
_اون بحثش فرق داشت
_چه فرقی
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به بیرون دادم نمی دونستم چه جوابی باید بدم شاید حق با امیر بود ماشین ایستاد
_خب پیاده شو
به اطراف نگاه کردم
_اینجا که فقط طلا فروشی هست
_اره دیگه به جای عیدیت
دست به سینه شدم و طلبکارانه گفتم
_تو واقعا فکر کردی من به خاطر طلا این حرف ها رو زدم
با لبخند گفت
_نه میدونم بابات یه عالمه برات خریده و نیاز نداری اما وظیفه ی من بوده برات بخرم کوتاهی کردم حالا میخوام جبران کنم
با سر به در اشاره کرد
_حالا پیاده شو
وارد طلا فروشی شدیم حالا که امیر میخواد جبران کنه باید یه چی بخرم که به چشم بیاد
_زنجیر بگیریم
زنجیر معلوم نمی شه میره زیر روسری باید یا النگو بگیرم یا انگشتر
_نه زنجیر دارم انگشتر بگیریم
سرش رو تکون داد
_هر چی خودت دوست داری
یه کم به انگشتر ها نگاه کردم استرس داشتم برگشتم سمتش
_چیزی شده
یه نگاه به فروشنده که به ما نگاه میکرد انداختم سرم رو چرخوندم اروم لب زدم
_یه دقیقه بیا
دستش رو گرفتم کنار مغازه رفتیم
_چی شده دنیا
_سرت رو بیار پایین یه چی کنار گوشت بگم
خندید و سرش رو پایین آورد دستم رو جلوی دهنم گرفتم و کنار گوشش گفتم
_میگم ... تو پول داری ؟
سرش رو آورد بالا و دلخور نگاهم کرد
_اگه نداشتم می اوردمت اینجا
_نه ...اخه من از اون ...انگشتر بزرگ ها میخوام
_از کدوم ها بیا نشونم بده
دوباره رفتیم جلوی فروشنده
_کدوم عزیزم نشون بده
انگشتم رو روی شیشه گذاشتم
_ اون سینی بالاییه سومی از ردیف اول
یه کم سرش رو پایین اورد نگاهش کرد
_همون که نگین سبز داره
_اره
_خیلی گنده نیست
_اگه نداری خب نه
_بحث پولش نیست میگم به سنت نمیخوره
_اخه دوسش دارم
لب هاشو کج کرد رو به فروشنده گفت
_میشه انگشتری که خانومم میگه رو بیارید
از واژه خانومم خیلی خوشم اومد یکم به امیر نزدیک شدم انگشتم رو لای انگشت هاش فرو کردم دستش رو به هم فشار دادو بهم لبخند زد فروشنده سینی انگشتر رو بالا آورد و انگشتر رو گرفت سمت امیر
_مطمعنی همین رو میخوای
با سر تایید کردم
_می شه اینو وزنش کنید
انگشتر رو وزن کرد و قیمت رو گفت امیر دستش رو پشت گردنش کشید و کمی فکر کرد
_باشه اقا فاکتورش کنید
رو به من گفت
_یه لحظه اینجا وایسا
از مغازه رفت بیرون گوشیش رو دراورد انگشتش رو روی صفحش کشید و کنار گوشش گذاشت چند لحظه بعد برگشت داخل
_امیر میخوای اونو نخرم
_برا چی
_به کی زنگ زدی
_تو به این کار ها کار نداشته باش
صداس اس ام اس گوشیش بلند شد فوری به صفحش نگاه کرد سرش و به نشونه ی تایید تکون داد کارتش رو از جیبش درآورد و داد به فروشنده جعبه ی انگشتر رو از جلوی فروشنده برداشت درش رو باز کرد و انگشتر رو دستم انداخت
_مبارک باشه عزیزم
با لبخندی که هیچ جوره بسته نمیشد لب زدم
_ممنون
دستم رو جلوی صورتم گرفتم یه انگشتر درشت و سنگین در عین حال چشمگیر، با این خیلی راحت میتونم حال زن عمو رو بدون اینکه حرفی بزنم بگیرم تا اون باشه فرق نذاره برای زهرا یه النگو پهن عیدی برده برا من یه زنجیر نازک .
_بریم عزیزم.
دنبالش راه افتادم سوار ماشین شدیم
_بریم یه چی بخوریم
یاد روز آزمایش افتادم شرمنده شدم
_امیر من رو می بخشی
_برای چی عزیزم
_اخه اون روز که گفتی بریم یه چی بخوریم من ناراحتت کردم
_کدوم روز
_ازمایش خون دیگه
نگاهش رو به فرمون داد با خنده گفت
_آهان .همون روز که کتکشم خوردی
حرصم در اومد
_نه اون روزی که گفتی غلط کردم
قهقه ای زد
_دنیا تو هیچ وقت کم نمیاری
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
ریحانه 🌱
#پارت114 ❣زبان عشق❣ اون سجاده ی خانوم جون رو هم جمع کن از نماز صبح جمعش نکردی کاری رو که می خوا
#پارت115
❣زبان عشق❣
حرکت کرد تو مسیر با هم حرف نزدیم نگاهم فقط به انگشترم بود و به این فکر مبکروم چه جوری باید به زن عمو نشونش بدم
ماشین ایستاد به بیرون نگاه کردم یه ابنیوه فروشی شلوغ بود امیر در سمت خودش رو باز کرد دست سمت دستگیره بردم که با صداش برگشتم
_تو کجا ؟
_مگه قرار نیست ابمیوه بخوریم
_میارم تو ماشین میخوریم
اخم هام رو تو هم کردم
_چرا ما آدم نیستیم مثل بقیهدبریم پایین بخوریم
کلافه نگاهی به مغازه کرد
_دوست داری بریم پایین بخوریم
_اره مثل بقیه ی مردم
در رو بست و ماشین رو روشن کرد کلا از ابمیوه خوردن پشیمون شد نفس سنگینی کشیدم و به رو به رو خیره شدم مدام ترمز میکرد به اطراف نکاه می کرد یک بار هم پیاده شد و از کسی سوالی پرسید بالاخره بعد از نیم ساعت با لبخند گفت
_پیاده شو بریم اینجا
به بیرون نگاه کردم یه ابمیوه فروشی خلوت پیدا کرده بود که داخلش فقط یه خانم و آقا نشسته بودن برای قضاوت زودم شرمنده شدم در رو باز کردم و پایین رفتم نگاه امیر به بالای شالم بود فوری مرتبش کردم و داخل رفتیم روی صندلی نشستم امید هم بعد از سفارش دادن روبه روی من نشست.
_یه سوال بپرسم
لبخندی زد و گفت
_دو تا بپرس
لبخندش رو با لبخند پاسخ دادم
_قول بده ناراحت نشی
_قول نمیدم ولی عکس العمل هم نشون نمیدم
_خب پس ولش کن نمی گم
نگاهم رو ازش گرفتم
_باشه ناراحت نمیشم بگو
_قول بده
_قول .بگو
_تو چرا انقدر بد دلی
به چشم هام خیره شد
_چرا این فکر رو میکنی
_تابلوعه
_می شه بهم بگی چرا تابلوعه
_همین که نذاشتی اونجا پیاده شم آوردیم یه جای خلوت
سرش رو تکون داد
_من میگم تو بچه ای همه میگن نه، اونجا پر بود از پسر های مجرد حتی یه حانم هم نبود که تو هم بری اصلا مناسب نبود اینجا هم خلوت بود هم یه خانم دیگم بود
_باشه این هیچی مدرسه رو چرا نمی زاری خودمون بریم
_دوره زمونه ی الان طوری نیست که دختر خودش تنهایی بره مدرسه و برگرده
_پس چرا بقیه..
_ما چی کار بقیه داریم
_تو. توی حیاط خونم نمی زاری من بیام
_خونه بحثش فرق میکنه که من هیچ جوره دوست ندارم بهت توضیح بدم بعدشم اگه صبر میکردی خودم قصد داشتم گل بخرم با هم بکاریم تو باغچه تون اون روز علی زنگ زد گفت پری گفته با دنیا میخوان گل بخرن داداش چی کار کنم بخرم براشون منم گفتم بخر علی تو ماشینش مراقبتون بود
_واقعا تو می دونستی
سرش رو به پایین تکون دادو حرفم رو تایید کرد
_پس چرا ...
فروشنده ی مغازه لیوان اب میوه ی بزرگی رو جلوی من گذاشت لیوان کوچک تری رو جلوی امیر گوشی امیر زنگ خورد از جاش بلند شد گوشی رو به سختی از جیب شلوارش در آورد و دوباره نشست گوشی رو کنار گوشش گذاشت...
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
ریحانه 🌱
#پارت115 ❣زبان عشق❣ حرکت کرد تو مسیر با هم حرف نزدیم نگاهم فقط به انگشترم بود و به این فکر مبکروم
#پارت_
#_زبان_عشق
جانم علی
_دستت درد نکنه
_اره به موقع بود
نی داخل آبمیو رو بین لب هام گرفتم شروع به خوردن کردم
_حالا بعدا بهت میگم
_فقط مامان نفهمه
_قربانت خداحافظ
گوشی رو قطع کرد و روی میز گذاشت نی رو از داخل لیوانش برداشت و کنار سینی گذاشت یک جا کل ابمیوه رو سر کشید
_از علی پول گرفتی
_تو به این کار ها کار نداشته باش
_من راضی نبودم یه کوچیکترشو بر می داشتم
لبخندی زد گفت
_میدونی درک کردن یعنی چی
نگاهش کردم
_یعنی اینکه اول به درآمد شوهرت نگاه کنی بعد انتخاب کنی
_اگه میگفتی من یکی دیگه رو انتخاب میکردم
_یه مرد دوست نداره به زنش بگه ندارم
درک اونی نیست که من بگم تو گوش کنی اونه که تو خودت از اول درست انتخاب کنی
اخم هام رو تو هم کردم لب هام رو جلو دادم
_اصلا بیا ببر پس بده
_ناراحت نشو این بار تو گفتی منم خریدم اصلا باید تنبیه میشدم که دیگه عیدی خانومم رو فراموش نکنم
حالا بخند
_خودم نصف پولش رو بهت میدم
اخم هاش رو تو هم کرد
_پاشو پاشو دیگه داری زیادی حرف میزنی
_امیر به خدا دارم جدی میگم
_خب بیخود می کنی
_اخه...
تن صداش رک بالا برد
_دنیا تمومش کن
فوری به میز کناریمون نگاه کردم که...
به ما خیره شده بودن لبم رو به دندون گرفتم امیر بلند شد و من هم به دنبالش سوار ماشین شدیم صدام رو مظلوم کردم
_چرا تو جمع داد می زنی ؟
_برای اینکه چرت و پرت میگی
دیگه با هم حرف نزدیم من که حرف بدی بهش نزدم فقط نخواستم به خاطر من به علی بده کار باشه سکوتمون تا رسیدنمون به خونه ادامه داشت ماشین رو داخل حیاط برد
_دنیا میشه یه خواهش ازت بکنم
دلخور نگاهش کردم
_الان که رفتیم خونتون یه معذرت خواهی از بابات بکن بزار تموم شه هی نگو اخه حق با من بوده باشه
به رو به رو نگاه کردم دستش رو روی پام گذاشت
_باشه
باشه ای زیر لب گفتم دستگیره رو کشیدم که دوباره گفت
_یه چیز دیگه ام هست
برگشتم سمتش
_هیچ کس نفهمه من این انگشتر رو برات خریدم
_چرا
_شر میشه
_چه شری
_دنبال حرف نیستم دنیا
_اخه من دوس...
_بگو چشم
نگاهش کردم
دوست داشتم بگم انگشتر به اون سنگینی رو میخواستم چی کار خیلی پیرزنی بود من فقط برای این خریده بودم که به چشم زن عمو بیا...
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
ریحانه 🌱
#پارت_ #_زبان_عشق جانم علی _دستت درد نکنه _اره به موقع بود نی داخل آبمیو رو بین لب هام گرفتم شر
#پارت116
❣زبان عشق❣
اگه نمی تونی قول بدی. انگشتر رو بده به
خودم
_باشه نمیگم
_قول
_قول
دستم رو بالا برد و بوسید
_ممنون
از ماشین پیاده شدم جای بوسش روی دستم رو به مانتو کشیدم و رفتیم خونه ی ما
سلام کردیم و بابا روی مبل نشسته بود جواب امیر رو داد به من نگاه هم نکرد
مامان از اشپز خونه بیرون اومد و کنار بالا نشست با چشم و ابرو به ما فهموند که بشینیم
کاری رو که میخواست انجام دادیم
امیر گفت
_عمو دنیا...
بابا حرفش رو قطع کرد
_دنیا چی ؟ میخواد یه معذرت خواهی و یه چشم الکی تحویلم بده
_نه عمو دیگه همه چی تموم شد
_چی تموم شد
_مقصر همه ی این اتفاقات من بودم خودمم حلش کردن شما به بزرگواری خودتون هم من رو ببخشید هم دنیا رو
با ارنجش اروم به من زد میخواست که حرف هاش رو تایید کنم اب دهنم رو قورت دادم هیچ کلمه ای پیدا نمیکردم تا بگم
اروم کنار گوشش گفتم
_چی بگم
امیر نگاه مایوسانه ای بهم انداخت و سرش رو تکون داد
بلافاصله گفتم
_بابایی من فقط میخواستم به زن عمو بگم به منم مثل زهرا نگاه کنه نمیخواستم که شما ناراحت بشید
امیر کلافه سرش رو پایین انداخت و لب زد
_نگفتم اینا رو نگو
با صدای پریسا همه به در نگاه کردن
_زن عمو مهمون نمیخوای
مامان از جاش بلند شد تا مانع از ورود پریسا بشه که بابا گفت
_بیا تو عمو جان
پریسا با نیش باز اومدداخل که با دیدن امیر فوری خنده اش رو جمع کرد اروم گفت
_سلام .ببخشید نمیدونستم جلسه دارید میرم بعدا میام
_جلسه نیست عمو بیا بشین
پریسا روی مبل تک نفره کنار مامان نشست
بابا نفس عمیقی کشید و گفت
_تو تمام دارایی من از این دنیایی اما گاهی شرمندم میکنی بهت گفتم نقطه ی ضعفم چیه
بهترین موقعیت بود برای نشون دادم انگشتر به پریسا
_الان دیگه زن عمو فهمید اشتباه کرده امیر هم بردم برام انگشتر خرید منم دیگه کوتاه میام
سنگینی نگاه امیر رو روی خودم احساس کردم فوری دستم رو که انگشتر توش بود روی دهنم گذاشتم
_وای ببخشید نباید میگفتم
رو به پریسا گفتم
_الان نری بزاری کف دست مامانت حالا امیر برای جبران اشتباه مامانت یه انگشتر برام خریده
پریسا نگاهی به انگشتر انداخت
_به من چه مگه من فضولم
مامان که میخواست جو خونه رو عوض کنه گفت
_دستت درد نکنه امیر جان چه انگشت سنگین و قشنگی
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
ریحانه 🌱
#پارت116 ❣زبان عشق❣ اگه نمی تونی قول بدی. انگشتر رو بده به خودم _باشه نمیگم _قول _قول دستم
#پارت117
❣زبان عشق❣
امیر که دیگه همه ی نقشه هاش خراب شده بودن به زور لبخندی زد
_وظیفم بود زن عمو
همه ساکت بودیم که صدای گوشی امیر بلند شد انگشتش روی صفحه ی گوشیش کشید و کنار گوشش گذاشت
_جانم بابا
_نه خونه ی عمو
_چشم الان میام
گوشی رو از گوشش فاصله داد
_عمو با اجازتون من برم بابا کارم داره
رو به پریسا گفت
_بلند شو بریم
_تو برو من خودم میام
چپ چپ نگاهش کرد
_آخه با دنیا کار دارم
_بلند شو کارت دارم
پریسا سری تکون داد و چشمی زیر لب گفت خداحافظی کردن و رفتن بعد از بدرقه ی نصفه ونیمه ی این خواهر و برادر سر جام نشستم
_بابایی
نگاهم کرد
_با من قهر نباش
_دلخورم
_جون دنیا دلخور هم نباش
نگاهش رنگ محبت گرفت
_بیام کنارت بشینم ؟
دستش رو باز کرد فوری رفتم کنارش
صورتش رو بوسیدم دستش رو روی سرم کشید
_دنیا انقدر من رو شرمنده نکن
_قول میدم بابایی
پیشونیم رو بوسید و دوباره شد همون بابای مهربون خودم فسنجونی رو که مامان آماده کرده بود رو با خانواده ی سه نفرم خوردیم بعد از شستن ظرف ها وضو گرفتم و به اتاقم رفتم
دو روز دیگه مدرسه ها باز میشه من اصلا هیچ درسی رو به غیر از شیمی دوره نکردم انگشتر رو از دستم دراوردم توی جعبه ی جواهراتم انداختم بعد از خوندن نمازم تمام تمرکزم رو جمع کردم برای درس خوندن که صدای خنده ی علی و مهدی توی حیاط پخش شد کنار پنجره رفتم توی حیاط والیبال بازی میکردن زهرا و علی یه تیم بودن و مهدی و محمد که تازه اومده بود مرخصی یه تیم چقدر دوست داشتم باهاشون بازی کنم ولی مطمعنم امیر نمی زاره دلم رو به دریا زدم باید شانس خودم رو امتحان کنم گوشی رو برداشتم و شماره ی امیر رو گرفتم انقدر بوق زد تا قطع شد دوباره گرفتم این بار هم مثل دفعه ی قبل. یعنی قهر کرده گوشی رو روی میز گذاشتم و سعی کردم به صدا های بیرون اهمیت ندم ولی مگه می شد
گوشیم رو برداشتم و شماره ی خونشون رو گرفتم
بعد از خوردن اولین بوق صدای عمو توی گوشی پیچید
_جانم
_سلام عمو
_سلام شیطونک خوبی
_خوبم . عمو امیر چرا جواب تلفن من رو نمیده
_چون حمومه
_آهان باشه
_اومد بیرون میگم بهت زنگ بزنه
_وای نه عمو ولش کن الان میاد میگه چرا به غیر شماره ی خودم شماره گرفتی
_یعنی نگم زنگ زدی
_نه خودم دوباره زنگ میزنم
_باشه هر جور راحتی
_خداحافظ
_خدا نگهدارت
گوشی رو روی میز گذاشتم
فکر بیرون رفتن رو از سرم بیرون کردم چون عواقب خوبی نداشت خودم رو مشغول کتابهام کردم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
ریحانه 🌱
#پارت117 ❣زبان عشق❣ امیر که دیگه همه ی نقشه هاش خراب شده بودن به زور لبخندی زد _وظیفم بود زن عمو
#پارت118
❣زبان عشق❣
تا شب از اتاقم بیرون نرفتم گوشیم رو روی سکوت گذاشتم حواسم رو به درس هام دادم هر چند که با وجود سرو صدای تو حیاط خیلی سخت بود
سیزده به در هم به لطف آسمون ابری و گاهی بارانی نرفتیم و من از این قضیه خیلی خوشحال شدم چون اصلا تحمل قیافه ی زن عمو رو نداشتم
بعد از سیزده روز تعطیلی صبح زود با اشتیاق از خواب بیدار شدم و مثل همیشه با امیر و پریسا راهی مدرسه شدیم امیر به پیاده روی اول صبحش خیلی اهمیت میده من و پریسا هم مجبوریم با هاش همراه بشیم
رفتارم با روز های قبل با امیر فرق میکرد این باعث خوشحالی امیر بود دستش رو توی دستم گرفته بودم و مدام نگاهش میکردم
اون زیر چشمی نگاهم میکرد و لبخند میزد
نگاهی به پریسا انداختم با اینکه خیلی شیطنت داشت ولی جلوی امیر سنگین ترین دختر مدرسه می شد
جلوی در مدرسه فوری خداحافظی کرد و رفت داخل. نگاه عاشقانه ام رو به امیر دادم و با یه چشمک ازش خداحافظی کردم
بر عکس همیشه با لبخند بدرقه ام کرد از اینکه قرار بود با هم ازدواج کنیم احساس رضایت می کردم ولی هنوز از آقاجون بدم میاد اون مقصر تمام ناراحتی هام بود چون با دخالتش نگذاشته بود خوب شروع کنم
بعد از ایستادن سر صف و خوندن قران و سخنرانی حوصله سر بر طولانی خانم مدیر برای شروع سال نو وارد کلاس شدیم
کتاب شیمی رو که این زنگ داشتیم روی میز گذاشتم و نگاه گذرایی به صفحاتش انداختم دبیر شیمی تاخیر داشت و بچه ها از این فرصت استفاده می کردن با هم همه و شلوغ کاری بچه ها کتاب رو بستم و به ندا عباسی شلوغ ترین شاگرد کلاس که روی میز معلم ایستاده بود نگاه کردم
دست هاش رو به هم زد از همه خواست که ساکت باشن
_بچه ها یه لحظه گوش کنید من میخوام آخر سال بعد از امتحانا یه جشن پایان سال بگیرم هر کی موافقه بگه
بیشتر بچه ها جیغ زدن و اعلام موافقت کردن
_اینجوری نه هر کی می یاد دست ها بالا
بچه هه است هاشون رو بالا گرفتن عباسی شروع به شمردن کرد
_از بیست نفر دوازده نفر با خودم سیزده نفر . هفت نفر بقیه چرا نمیان
هر کس دلیلش رو گفت عباسی دلیل هیچکدوم رو قبول نمیکرد و اسرار داشت نوبت به من رسید من باید چه دلیلی می اوردم اصلا دلم نمیخواست بفهمن که خانوادم مخالفن
_مرادی تو چرا نمی ای
_من شاید بیام
یه نفر از ته کلاس گفت
_رو هر کی حساب میکنی رو مرادی حساب نکن
_تو چی کار داری خودش می گه شاید بیام
_بابا نامزدش رو ندیدی اخلاقش عین سگ می مونه هر بار که میاد دنبالشون اول پاچشون میگیره
از جام بلند شدم تیز نگاهش کردم
_اولا حرف دهنت رو بفهم. دوما ربطش به تو چیه؟ سوما اختیار من دست خودمه اگه بخوام میام نخوام نمی ام
_اینو نگی چی بگی
بعد هم با صدای بلند خندید رفت سمت تخته گچ رو برداشن و یه بعلاوه روی تخته کشید
_آقا این خط این نشون اگه مرادی بیاد من اسمم رو میزارم باقالی
با این حرفش کل کلاس خندید
_خط و نشونت رو پاک کن از امروز صدات کنیم یا از آخر سال
_یعنی میای ؟
_برای رو کم کنی تو هم که شده باشه میام
رو به عباسی گفتم
_اسم من رو اولین نفر بنویس
با ورود دبیر شیمی عباسی از میز پرید پایین و نظم به کلاس برگشت
مطمعن بودم امیر اجازه نمی ده امیدی هم به بابا نداشتم یه حرفی زدم حالا مجبورم برم کاش لال میشدم مثل بقیه میگفتم نمی ام کاش میگفتم اره نامزدم نمی زاره
اون روز با حواس پرتی کامل من گذشت و مثل همیشه با امیر برگشتیم خونه
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو