ریحانه 🌱
#پارت118 ❣زبان عشق❣ تا شب از اتاقم بیرون نرفتم گوشیم رو روی سکوت گذاشتم حواسم رو به درس هام دادم
#پارت119
❣زبان عشق❣
وارد خونه شدم با دیدن زن عمو حالم گرفته شد سلام دادم انقدر آهسته و اروم گفتم که فقط حرف س ازش شنیده شد
زن عمو با لبخند زورکی گفت
_خوبی دنیا جان
دلم نمیخواست جوابش رو بدم ولی از بابا میترسیدم که نکنه تهدید مدرسه نرفتنم رو عملی کنه با بی میلی گفتم
_نه اصلا خوب نیستم خیلی خستم نیاز به استراحت دارم
_خب برو استراحت کن
انگار خودم نمیدونم دوست داشتم بگم اگه تو بری استراحت میکنم ولی حرفم رو خوردم
_میرم حالا یه کم پیش شما بشینم
با نگاهم به مامان گفتم این اینجا چی میخواد مامان ابروهاشو بالا داد و بهم فهموند که ساکت باشم سرم رو به بالای مبل تکیه دادم و به آویز های لوستر نگاه کردم با صدای مامان بهش نگاه کردم
_دنیا برو انگشترت رو بیار زن عموت ببینه
اصلا دوست نداشتم الان نشونش بدم
_گمش کردم
هر دو با چشم هایی گرد شده نگاهم کردن مامان گفت
_چی؟
_نه که گمش کردم الان نمی دونم کجاست حالا بعدا نشون میدم
_من دیروز تو جعبه ی جواهراتت دیدم. از کی گم کردی؟
این احلاق مامان خیلی بد بود همیشه اتاقم رو می گشت برای قایم کردن هیچ وسیله ای تو اتاقم امنیت نداشتم
خودم رو زدم به اون راه
_عه اونجاست صبح هر چی گشتم پیداش نکردم الان میارمش
بلند شدم با کند ترین سرعت ممکن پله ها رو بالا رفتم کیفم رو گوشه ی اتاق انداختم انگشتر رو از داخل جعبه برداشتم سمت در در رفتم با فکری که به سرم زد برگشتم سمت جعبه و انگشتر رو داخلش انداختم جعبه رو برداشتم و رفتم پایین گذاشتمش روی میز با لحنی که کاملا معلوم بود منظور دارم گفتم
_لای این همه طلایی که بابام برام خریده گم شده بود صبح نتونستم پیداش کنم ببینید شما میتونید پیداش کنید
زن عمو در جعبه رو باز کردپوز خندی زد انگشتر رو برداشت و زیر و روش کرد
_بین این چهار تا النگو و زنجیر گمشون کردی
منظورش اینه که طلا های من کمن خونسردی خودم رو حفظ کردم
_ای وای شما راست میگی انقدر این انگشتر سنگین و چشم گیر کلا جعبه رو سنگین کرده شاید چون بابام با دل خوش برام خریده به چشمم میاد
رو کردم به مامان فوری گفتم
_مامان من خیلی گشنمه میرم بالا زن عمو که رفت صدام کن بیام پایین نهار بخورم
به زن عمو نگاه کردم جعبه رو برداشتم جلوش گرفتم انگشتر رو داخلش انداخت و با لبخند گفتم
_ببخشید با اجازتون
از پله ها بالا رفتن و وارد اتاقم شدم
عذاب وجدان گرفتم امیر انگشتر رو با دل خوش برام خرید نباید اونجوری میگفتم اصلا ای کاش می تونستم از در دوستی با زن عمو وارد بشم انقدر تو این سه ماه ناراحتم کرده که نمی تونم باهاش خوش رفتار باشم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
ریحانه 🌱
#پارت119 ❣زبان عشق❣ وارد خونه شدم با دیدن زن عمو حالم گرفته شد سلام دادم انقدر آهسته و اروم گفتم ک
#پارت120
❣زبان عشق❣
لباس هام رو درآوردم و رفتم سراغ درس هام که مامان صدام کرد نهارم رو با غر های مامان نسبت به رفتارم با زن عمو خوردم وضو گرفتم برگشتم اتاقم نمازم رو خوندم و به سجادم خیره شدم یاد جشن اخر سال عباسی افتادم نباید برم یعنی نمی تونم که برم نه امیر میزاره نه بابا ولی نباید کم بیارم وگرنه مزحکه ی کل کلاس می شم شانسم رو امتحان میکنم
گوشی رو برداشتم شماره ی امیر رو گرفتم هنوز بوق نخورده بود که پشیمون شدم
نمی داره برا چی خودم رو سبک کنم به قول مامان یه سیب از درخت بیافته صد بار قل میخوره حالا تا اون موقع دو ماه مونده شاید تونستم راضیش کنم
دوباره خودم رو مشغول کتاب هام کردم
روز ها پشت سر هم می گذشت و رابطه ی من و امیر هر روز بهتر از قبل میشد
من رو کم تر خونشون میبرد و هر بار هم که میبرد کلی سفارش و قول و تهدید که جواب مامانش رو ندم منم تمام تلاشم رو میکردم که البته گاهی هم موفق نمی شدم خوبی امیر به این بود که هیچ وقت شکایتم رو به بابام نمی کرد و نمی ذاشت زن عمو هم این کا رو بکنه امتحاناتمون رو دادیم بالاخره موقع گرفتن کارنامه ها شد
امیر اومد دنبالم که با هم بریم نتیجه یک سال زحمتمون که توی یگ برگه بود رو از مدرسه بگیریم
امیر تنها اومد دنبالم و خبری از پریسا نبود سوار ماشین شدیم دلم رو به در یا زدم و گفتم
_امیر
_جانم
_یه چی بگم قول میدی نه نیاری
_تا چی باشه
_به خاطر من قبول کن
_شاید به ضررت باشه دنیا جان تو بگو
_قراره دوست هام، نه، همکلاسی هام
آب دهنم رو قورت دادم و دستهام رو به هم فشردم حتی اگه نامزدش هم نبودم نمی ذاشت برم ولی باید شانسم رو امتحان کنم
_یه ...جشن
نفس عمیقی کشیدم سرم رو پایین انداختم
_...بگیرن واسه اخر سال
_خب
به چشم هاش نگاه کردم
_منم برم
بدون اینکه نگاهش رو از فرمون و جاده برداره گفت
_نه، خودم برات جشن می گیرم.
برگشت سمتم
_خوبه ؟
_اخه با دوستام بیشتر خوش می گذره یعنی جشن اخر ساله واسه همون خوش می گذره هر سال این جشن رو می گیرن من تا حالا شرکت نکردم
_امسال هم شرکت نمی کنی.
_یعنی نمی شه بر...
_دنیا بحث نکن. نه. تمام
از این همه خود خواهیش حرصم گرفت اصلا به تو چه حالا که ادم نیست ازش اجازه بگیرم یواشکی می رم اخم هام تو هم رفت و تا مدرسه دیگه حرف نزدم کنار مدرسه نگه داشت و پیاده شد من همراهش نرفتم اون هم تمایلی به همراهمیم نداشت ده دقیقه بعد با قیافه داغون برگشت
_چی کار کردی تو اصلا درس خوندی رفتی امتحان بدی
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
ریحانه 🌱
#پارت120 ❣زبان عشق❣ لباس هام رو درآوردم و رفتم سراغ درس هام که مامان صدام کرد نهارم رو با غر های
#پارت121
❣زبان عشق❣
با چشم های گرد شده ترسیده گفتم
_چرا چی کم آوروم
صدای خندش بلند شد
_هیچی بابا میخواستم شک بدم از اخم در بیای
کارنامه ام رو گرفت سمتم با دوق به نمره هام نگاه کردم
_خیلی نامردی امیر حسابی ترسیدم
_عوضش دیگه اخمو نیستی
_مال پریسا رو هم میدی ببینم
_نه
_اذیت نکن دیگه
گرفت سمتم
_بیا فضول خانوم اونم مثل تو
گرفتم و نگاه کردم خوشحال و خندون برگشتیم خونه فوری رفتم تو اتاقم. فکر مهمونی ولم نمی کرد دوست نداشتم جلوی جمع کم بیارم همه منتظر بودن ببینن من میرم یا نه تصمیمم رو برای رفتن گرفتم
رفتم پایین تلفن خونه رو برداشتم شماره ی عباسی رو گرفتم زمان و مکان مهمونی رو ازش پرسیدم .خیلی استرس داشتم اماوتصمیمم قطعی بود
عباسی گفت ساعت چهار تا شش اون ساعت امیر و بابا شرکت بودن
ساعت سه ونیم یه دست لباس مناسب پوشیدم به آژانس زنگ زدم ادرس رو به راننده دادم
رسیدیم جلوی در خونه ای که ادرس داده بود کرایه رو حساب کردم پیاده شدم دستم سمت زنگ رفت که پشیمون شدم. اگه امیر بفهمه حتما به بابا میگه. آرامشم رو از دست میدم خواستم برگردم که دستی خورد روی شونم ناصری همون که تو کلاس خط و نشون کشیده بود که من نمیرم بادصدای متعجبی گفت
_سلام . حتم دارم پیچوندی
_سلام حالا هر چی دیگه . خودت رو آماده کن واسه اسم جدیدت
نگاهی به لباس هاش انداختم که اصلا مناسب نبودن دیگه راه برگشت نداشتم زنگ زدیم وارد شدیم به محض ورودم همه جیغ زدن و شادی گردن همه از حصورم تعجب کرده بودن و بالاتفاق مطمعن بودن که نمی رم نشستم یه گوشه و از بشقاب میوه ای که جلوم بود میخوردم نیم ساعت از جشن گذشته بود که چند تا پسر وارد خونه شدن فوری بلند شدم و شالم رو سرم کردم رو به عباسی گفتم
_اینا برا چی اومدن
خندید و با عشوه گفت
_برای برگذاری بهتر جشن
_قرار نبود اینطوری باشه
_بشین بابا اینا به ما چی کار دارن واسه خودشون یه گوشه می شینن
_واقعا برات متاسفم من میرم
_مانتوم رو پوشیدم به التماس های عباسی و چند تا از همکلاسی هام هم اهمیت ندادم از خونه بیرون اومدم با صحنه ای که روبه روم دیدم کلا خشک شدم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
ریحانه 🌱
#پارت121 ❣زبان عشق❣ با چشم های گرد شده ترسیده گفتم _چرا چی کم آوروم صدای خندش بلند شد _هیچی
#پارت122
❣زبان عشق❣
وای اینا از کجا پیداشون شد. پلیس!
یکیشون جلو اومد دست من رو گرفت بقیه هم به لطف در باز ی که من باعثش بودم رفتن داخل به خودم جرات دادم و گفتم
_خانوم می شه دستم رو ول کن من برم؟
نگاه پر از تاسفی بهم کرد و گفت
_نخیر
_خانم الان براچی اومدین اینجا
_جواب نداد
با گریه گفتم
_به خدا من نمی دونستم پسر هم هست قرار بود یه جشن اخر سال باشه خانم تو رو خدا ولم کن برم من بدون اجازه اومدم
هولم داد سمت ماشین
_حرف نزن برو داخل بشین
_خانم توروخدا من تا فهمیدم مهمونیه مختلطه اومدم بیرون بزار من برم
بدون اهمیت به من جلوی در ماشین ایستاد چند لحطه بعد همه ی همکلاسی هام با چشم گریون اومدن تو ماشین و حرکت کرد. نیم ساعت طول نکشیده بود که گفتن پیاده شیم دوباره شروع کردم به التماس کردن اما هیچ کس اهمیت نداد
بردنمون داخل یه افسر مرد اومد جلو گفت
_دونه دونه میاید تو اتاق شماره میدید زنگ میزنیم پدر و مادرتون بیان دنبالتون
همه با چشم گریون رفتن تو اتاق به جز من
پدر مادر ها یکی یکی می یومدن دنبال دختر هاشون . هر کس رفتار متفاوتی داشت یکی چپ چپ نگاه میکرد یکی تهدید می گرد یکی کتک میزد در نهایت همه رفتن من همونجوری گوشه ی راهرو ایستاده بودم همون افسره اومد سمتم
_شما هنوز پدر و مادرت نیومدن
جواب ندادم و اروم گریه کردم
_اصلا اومدی شماره بدی ؟
گریم شدت گرفت
_آقا تو رو خدا، من خودم میرم
_نمی شه دختر جان شما تو مهمونی مختلط بودی پدر و مادرت باید مطلع بشن جلوتو بگیرن . دفعه اخرت باشه. این کار برای آینده ی خودت خوبه
با گریه هق هق می کردم و حرف می زدم
_اقا من نمی دونستم مهمونی قاطیه وقتی فهمیدم داشتم می رفتم. دم در اون خانومه من رو گرفت
_به هر حال حضور داشتید
_من شماره نمی دم
چپ چپ نگاهم کرد و گفت
_پس امشب اینجا می خوابی
انقدر بلند گریه و التماس کردم که یه آقای مسن از اتاق بیرون اومد افسره بهش احترام گذاشت نگاهش خیلی مهربون بود رو به افسر گفت
_چی شده ؟
_جناب سرهنگ ایشون شماره نمیدن
_نگاهی به من کرد گفت
_بیا داخل
دنبالش رفتم روی صندلیش نشست گفت
_چی شده دخترم
_اقا من نمی دونستم مهمونی قاطیه به خدا وقتی فهمیدم فوری اومدم بیرون قرار بود جشن اخر سال بگیریم همین . آقا من نامزد دارم خیلی سخت گیره من رو می کشه تو رو خدا بزاری من خودم برم
_من نمیتونم اجازه بدم خودت بری
از پشت میز بلند شد لیوان ابی بهم داد
_بشین
کاری رو که میخواست انجام دادم
_اما قول میدم با نامزدت صحبت کنم و راضیش کنم
_اون راضی نمی شه . بهش گفتم اجازه نداد منم یواشکی رفتم. به خدا من رو می کشه.
_شماره ی پدرت رو بده
_چه فرقی داره اوما همشون سر کارن با هم میان . آقا تو رو خدا بزار من برم
_اصلا راه نداره. سنت خیلی کمه. الان هم وظیفه ی کاریم ایجاب میکنه هم عرفی
دوباره پشت صندلیش نشست
_اصلا اگه یه بار تنبیه بشی دیگه این کار اشتباه رو انجام نمیدی
_من قول میدم . قول میدم غلط اول و اخرم باشه تو روخدا بزارید من برم
کلافه گفت
_نمی شه دخترم یا شماره میدی یا شب اینجا میخوابی
دیگه چاره ایی نداشتم شماره ی بابا رو با نام خانوادگیم روی کاغذی که بهم داده بود نوشتم بهش دادم
_آفرین دختر خوب قول میدم باهاش حرف بزنم
تلفن رو برداشت شماره رو گرفت چند لحظه بعد گفت
_الو آقای مرادی
_سلام . از کلانتری تماس میگیرم لطف میکنید تشریف بیارید اینجا
_تشریف بیارید براتون توضیح میدم
_در رابطه با
رو کرد به من گفت
_اسمت چیه دخترم
انقدر گریه می کردم که صدام در نمیومد به زور گفتم
_دن.....یا
_در رابطه با خانم دنیا مرادی
_بله ایشون الان اینجا هستن آدرس رو یادداشت میکنید
ادرس رو گفت و قطع کرد
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
ریحانه 🌱
#پارت122 ❣زبان عشق❣ وای اینا از کجا پیداشون شد. پلیس! یکیشون جلو اومد دست من رو گرفت بقیه هم به ل
#پارت123
❣زبان عشق❣
دست و پام به شدت می لرزیدن وقتی وضعیتم رو دید اجازه داد همونجا بشینم ده دقیقه نشد که صدای امیر رو از بیرون شنیدم از شدت ترس صدا ها رو ناواضح می شنیدم فوری ایستادم و چند قدم عقب رفتم پلیس مهربون توی اتاق هم فهمید و بلند شد در باز شد اول امیر اومد داخل پشت سرش بابا از چشم های مثل کاسه ی خونش معلوم بود که بیرون همه چیز رو بهش گفتن سرم رو پایین انداختم پاهاشو می دیدم که با شتاب می اومد سمتم قبل از اینکه کسی حرفی بزنه امیر محکم خوابوند تو صورتم. انقدر شدت ضربش زیاد بود که افتادم رو زمین. مزه ی خون رو توی دهنم احساس کردم
_آقا لطفا آروم باشید چه خبرتونه
به بابا نگاه کردم عقب ایستاده بود و حتی نگاهم نمی کرد
مردی که تا چند لحظه پیش قول داده بود باهاشون صحبت کنه به قولش عمل کرد ولی انگار امیر هیچ چیزی نمی شنید و فقط مشتش رو به هم فشار میداد.
برگه ای که جلوی بابا گذاشتن رو امضا کرد و از اتاق بیرون رفت امیر با دستش محکم زد پشت سرم گفت
_گم شو بیرون
روسریم نامرتب شده بود دست بردم تا مرتبش کنم که با دستش زد پشت کمرم هولم داد بیرون چون منتظر این حرکتش نبودم با صورت جلوی پای بابا روی زمین افتادم سرم رو بالا آوردم به بابا نگاه کردم
نمی دونم چرا احساس کردم بابا باید جلوی امیر بایسته. اما حتی کمکم نکرد بلند شم
با صدای تقریبا بلندی گریه می کردم امیر دستم رو گرفت و محکم سمت خودش کشید از کلانتری بیرون اومدیم برای اینکه با امیر هم قدم شم دنبالش می دویدم
رسیدیم به ماشین بابا با ماشین خودش اومده بود و امیر هم با ماشین خودش
اروم لب زدم
_بابایی
بدون اهمیت به من به امیر گفت
_خداحافظ عمو
انتظار داشتم با رفتار هایی که امیر باهام کرده من رو با خوش ببره اما در کمال ناباوری رفت.
امیر برگشت سمتم با دستم خونی که از دهنم بیرون ریخته بود رو پاک کردم
_امیر به خدا من نمی دونس...
با پشت دست محکم زد تو دهنم از لای دندون های به هم کلید شدش گفت
_خفه شو. فقط خفه شو
دستش رو انداخت زیر گلوم فشار داد
_مگه بهت نگفتم نرو
فشار دستش رو بیشتر کرد و با فریاد گفت
_هان
کمبود اکسیژن به ریه هام باعث خفه گیم شده بود دستم رو روی دستش گذاشتم سعی کردن از دور گردنم بازش کنم اما نمی شد به سختی نفس می کشیدم رهام کرد افتادم روی زمین سرفه کردم با لگد به رون پام زد
_بلند شو خودت رو جمع کن
در ماشین رو باز کرد نمی تونستم بلند شم هم پام درد می کرد هم کمبود اکسیژن و سرفه های شدیدم مانع از هر کاریم می شد از پشت موهام بلندم کرد دستم رو روی موهام گذاشتم تا شاید از دردش کم بشه پرتم کرد تو ماشین
خودش هم ماشین رو دور زد نشست کنارم با دو تا دستش فرمون رو گرفته بودتند تند نفس می کشید
_بهت گفته بودم نرو
با تاکید و بلند گفت
_گفته بودم.
دست هاش رو محکم روی فرمون کوبید و برگشت سمتم
_چرا رفتی؟
سرم رو پایین انداختم
محکم هولم داد سمت شیشه
_با توام
با احتیاط و اروم لب زدم
_ببخشید
با شنیدن کلمه ی ببخشید بیشتر عصبانی شد شروع کرد به سر و صورت من ضربه زدن دست هام رو حائل کردم ولی فایده نداشت و بی خیال نمی شد
سرش رو کوبوند به فرمون
_یه پدری ازت در بیارم. جشن آخر سال .اره ،آرزوی دیپلم گرفتن رو به دلت میزارم.
ماشین رو روشن کرد و خیلی تیز حرکت کرداز این همه کتکی که خوردم ناراحت نبودم اما اون لحظه ای که بابا توی اون شرایط رهام کرد و رفت خیلی رو اعصابم بود .
جعبه ی دستمال کاغذی رو از رو داشبرد برداشت و پرت کرد رو پام
_پاک کن. نجس کاری نکن.
چاره ای جز اطاعت نداشتم با دستمال خون بینی و دهنم رو پاک کردم حتی جرات گریه کردن هم نداشتم.
رسیدیم . ماشین بابا جلوی در پارک بود انگار من رو با امیر تنها گذاشته بود کتک بخورم
انتظار داشتم اون سیلی رو از بابام بخورم فکر میکردم با وجود بابام امیر جرات نکنه دست روم بلند کنه اما امیر جلوی بابا من رو زد.پرتم کرد. حتی کمکم نکرد بلند شم
برای اینکه دوباره کتک نخورم خودم پیاده شدم و دنبالش راه افتادم . یعنی بازم میخواد کتکم بزنه
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
ریحانه 🌱
#پارت123 ❣زبان عشق❣ دست و پام به شدت می لرزیدن وقتی وضعیتم رو دید اجازه داد همونجا بشینم ده دقیقه
#پارت124
❣زبان عشق❣
مستقیم رفت سمت خونه ی ما در خونمون باز بود دستم رو گرفت و از پله ها بالا رفت پرتم کرد تو اتاقم با صدای بلند گفت
_همینجا میمونی بیرون هم نمی ای تا تکلیفت رو فردا مشخص کنم
در رو محکم بست و رفت
تمام بدنم درد میکرد به سختی خودم رو از روی زمین بلند کردم و روی تخت نشستم الان مامان میاد بالا کمکم می کنه درد پام و گلوم اذیتم میکرد
چرا نمیاد گوشیم رو برداشتم شمارش رو گرفتم دو تا بوق خورد بعد بوق تند اشغال. رد تماس زد! اصلا باورم نمی شد دوباره گرفتم خاموش بود
یعنی اشتباه من انقدر بزرگ بوده که محبت پدر و مادرم رو نسبت به من از بین ببره
پریسا هر وقت کار اشتباهی انجام میده زن عمو حمایتش میکنه
چرا مامانم جوابم رو نداد اصلا چرا نمیاد بالا کتک هایی که از امیر خوردم جلوی کار مامان و بابام هیچه .صحنه ای که بابام ولم کرد مثل فیلم از جلوی چشمام رد میشه چرا حمایتم نکرد. مامان چرا جوابم رو نداد اصلا براشون اهمیت ندارم
نفرت جلوی چشم هام رو گرفت سمت حموم رفتم تیغ رو برداشتم بردم سمت دستم با فکری که به سرم افتاد تیغ رو روی زمین انداختم اومدم بیرون یه ساک بزرگ برداشتم چند دست لباس داخلش گذاشتم ساک هدایای عقدم رو هم داخلش انداختم چادر نمازم رو برداشتم و به دسته ی سالک بستم اروم از پنجره بیرو ن انداختم اهسته از پله ها پایین رفتم در رو باز کردم رفتم پایین پنجره ی اتاقم گره ی چادر رو از دستش باز کردم ساک رو برداشتم و در خونه حرکت کردم در رو باز کردم تا پام رو بیرون گذاشتم ...
سلام. وقت بخیر🍀 الباقی رمان اشتراکی هست
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771بانک ملی فاطمه علی کرم علی کرم سی هزار تومن قابل هم نداره شات فیش واریزی فراموش نشه🌹 بعد از واریز نام رمان رو هم بگید توجه❌❌ عزیزان دقت داشته باشید بعد از واریز فقط اسم رمان رو برای من تایپ کنید. به دلیل حجم بالای پیام ها فقط پیامهایی را رو باز می کنم که اسم رمان آورده شده باشه. درخواست هایی مثل: خواهشا زود جواب بدید؛ پول رو واریز کردم، پس چرا سین نمیکنید، این درخواستها رو من دیرتر باز می کنم چون سرم شلوغه و فقط می خوام لینک رو به کسانی که فیش رو واریز کردند بدم. پس لطف کنید آخرین کلمه ای که برای من تایپ می کنید اسم رمانی باشه که قصد خریدش رو دارید بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن رمان های قابل فروش این نویسنده زبان عشق ۵۷۲ پارت اوج نفرت ۸۶۴ پارت