ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_178 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_179
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
شهرام اهل مطالعه بود. همش سرش تو کتاب و دفترش بود. اونم دانشجو بود. ولی اون بیشتر از من درس میخوند. هر وقت اسم گردش و شادی میومد شهرام میگفت مگه تو درس نداری؟ سه سال بعد ریتا بدنیا اومد، براش پرستار گرفتم تا به درسهام برسم.
با ذوق و شوق میگفتم اگه ریتا بزرگ شه میشه همون دوستی که میخواستم، اما از شانس بدم ریتا هم شد یکی مثل شهرام، البته از شهرام بدتر مثل مادر شهرام حسود و دو بهم زن.
وقتی تورو اولین بار دیدم، با خودم گفتم این خیلی خودشو میگیره، اما اشتباه کردم، تو همونی بودی که من دنبالش بودم، یه نفر مثل خودم، شاد و سر حال.
لبخندی زدم و گفتم
_مادر فرهاد حسود بود.
مرجان سری تکان دادو گفت
_خدارو شکر کن که الان نیست
_چطور؟
_پوستتو میکند، یه ادم خشک و شر درست کنی بود، اگه الان زنده بود، هرشب بین تو و فرهاد دعوا راه می انداخت، کاری که سالهای اول ازدواج من و شهرام میکرد.
من طبقه بالای خونه تو مینشستم ، اون پایین مینشست.سه ماه سه ماه که نبود. وقتی هم می اومد اینقدر زیر گوش شهرام میخوند تا دعوارو بپا میکرد.
شاید باورت نشه دو سه بار سر فتنه های اون شهرام روی من دست بلند کرد. ولی پدر شوهرم فوق العاده خوب بود. یه بار من رفته بودم دانشگاه وقتی اومدم خسته بودم ورودی خونه ما هم از کنار اشپزخونه، البته الان دیگه اونجا راه پله رو برداشتند اوردند از کنار استخر راه پله بالا رو زدند که یه واحد جداباشه
_من تاحالا بالا نرفتم
_یه واحده دوخوابس الانم خالیه
اهی کشیدوگفت
_به من گفت عروس من شام مهمون دارم، عمو بهجت با خاتون میخواستند از شمال بیان. بیا برای من شام درست کن
من گفتم ببخشید الهام جون من خیلی خسته م فردا هم امتحان دارم.
غروب شهرام اومد خونه ، دادو بیداد سرمن که چرا به مامانم گفتی به من چه مربوطه، نمیتونی مهمون دعوت نکن.
هرچی من قسم خوردم که بخدا من نگفتم باورش نشد رفت مامانشو اورد بالا توروی من مامانش گفت اره ، زنت به من احترام نمیگذاره، به من میگه به من چه، کمکم نکرد و از این حرفها ، اون که رفت دعوای ما شدت گرفت ، شهرام روی من دست بلند کرد، دفعه اولش هم نبود، من اومدم پایین ،فرهاد اونموقع بچه بود ، صداش کردم اومد بالا بهش گفتم من به مامانت چی گفتم؟ فرهاد هم عین حقیقتو گفت، پدرم خدابیامرز اونموقع زنده بود زنگ زدم بهش و اومد منو بردخونه خودشون.
فرداشب شهرام با باباش اومدند خونه ما، پدر مادرم خیلی ناراحت بودند چرا شهرام رو من دست بلند کرده اجازه ندادند من برگردم یه هفته بعدش جناب پدر شوهر این خونه رو برامون خرید زد به نام شهرام اسباب اثاثیه منو بردند خونه جدیدم و سه دنگ از خونه خودشون رو زدند به نام فرهاد
_اونموقع فرهاد چند سالش بود؟
_فرهاد ازمن هشت سال کوچکتره ، اونموقع فک کنم دوازده سالش بود. بدبخت همیشه تنها بود، یا می اومد خونه ما یا تنها میموند خونشون، باباش سر و تهش و میزدی شمال بود مامانش هم پیش داداشاش...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا جانم... 😔😭
🌱 اگر چوب خشکم، اگر کهنه ام
نینداز دورم، عصا می شوم
🌱 خرابم، دعایم کن آقای من
که با یک دعایت بَنا می شوم
🌱 نشد #جمکران تو آدم شوم
ببر کربلا، #کربلا می شوم
#صلی_الله_علیک_یا_بقیه_الله
🖤❤️💚
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
@reyhane11
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
#همسرداری
#آقایان_بدانند
🍃 بی توجهی به همسر بیشتر از کتک و آزار فیزیکی یک زن را رنج میدهد!
پس با بیتوجهی او را نسبت به خود دلسرد نکنید و وقتی درمنزل هستید زمان بیشتری را با او سپری کنید
🖤❤️💚
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
@reyhane11
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_179 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_180
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
نزدیک یک پارک ایستادو گفت
_پیاده شو بریم دوچرخه سواری.
سوار دوچرخه شدم خوشحال و شاد پامیزدم و میخندیدم. مرجان از دور صدایم میزدو من با اشتیاق خودم را به او میرساندم نهار را در رستوران خوردیم ساعت سه به خانه بازگشتیم خوشبختانه فرهاد در این تایم با من تماس نگرفته بود.
مرجان روی کاناپه ها دراز کشید و گفت
خیلی خوش گذشت. میخوام هر روز بهم خوش بگذره، ریتا روزهای زوج تا پنج مدرسه میمونه ، کلاس تقویتی داره، روزهای فرد ساعت دو میاد، چهارشنبه با مارال و اریا میفرستمش بره قزوین، خونه دوست مارال.
با استرس گفتم
_به اقا شهرام نگه؟
_نه عزیزم، مال خودشو دهن لقی نمیکنه، کارهای منو لو میده.
چهار شنبه و پنج شنبه و جمعه تعطیله ، صبح شنبه بیاد.بره مدرسه ش.
روزهای خوبی بود مرجان از مطب و بیمارستان مرخصی گرفته بود و مدام در حال تفریح بودیم.چهارشنبه بعد از رفتن ریتا به خانه خودمان رفتیم مرجان قلیان را اماده کردو گفت
_چقدر خوب بود اگه ریتا و شهرام و فرهاد یه سفر یک ماهه با برزیل میرفتند
قهقهه خنده م بلند شدو گفتم
_حالا چرا برزیل؟
_دورترین جایی که به ذهنم رسید اونجا بود.
کمی خندیدم و گفتم
_نمیترسی اگه اقاشهرام زنگ بزنه به ریتا بگه گوشی و بده به مامانت؟
لبخند مرجان محو شدو گفت
_نفوس بد نزن ایشالا که زنگ نمیزنه.
_گفتی نفوس بد یاد عمه کتی افتادم، خیلی به این حرف اعتقاد داشت.
مرجان سکوت کرد، ارام گفتم
_دلم برای خونش تنگ شده.
مرجان لبش را گزیدو گفت
_میای بریم؟
_کجا؟
_خونه عمه ت
چشمانم گرد شدو گفتم
_فرهاد به من گفته حق ندارم پامو به اون روستا بزارم.
_الان که نیست.
_میترسم
_چهار ساعت رفتمونه، چهار ساعت برگشتمون.الان راه بیفتیم شب میرسیم.فردا شمال میگردیم، پس فردا هم برمیگردیم جمعه صبح خونه اییم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پارت328
❣زبان عشق❣
نگاه چپ چپ بابا از لای در اتاق نیمه باز هم ترس به تنم انداخت اما دلم میخواستم شجاع باشم و حرفم رو بزنم تا بعدا حسرت نخورم
بابا با حرص بلند شد و رفت صدای کوبیده شدن پاهاش روی پله ها نشان از عصبانیتش میداد یکی از شمع های داخل اتاق که روی میز چسبونده بودم رو روشن کردم نشستم و رانوهام رو بغل کردم . نمیدونستم ساعت چنده و بیرون چه خبره دوست هم نداشتم خبری از بیرون بگیر دلم میخواست تنها باشم و گریه کنم کاش میتونستم آهنگ ملایم گوش کنم کاش به جای اینکه گوشی را از امیر میگرفتم و میشکستمش سیم کارت رو در می آوردم و باهاش آهنگ گوش میدادم دلم آهنگ غمگین و گریه میخواد دوست دارم گریه کنم بدون اینکه ضعف کنم دو روزه هیچی نخوردم و اصلا اشتها هم ندارم ولی سرکیجه و ضعف سراغم اومده طوری که به سختی میتونم از روی زمین خودم رو به تخت برسونم
از گرسنگی حالت تهوع گرفتم و سرم درد میکنه
احساس ضعف و بی حالی باعث شد همونجا روی زمین بخوابم
خوابم میاد یکم ترسیدم با بلند ترین صدایی که داشتم مامان رو صدا کردم
مامان استرس حالم رو داشت و فوری بالا اومد
_چیه دنیا جان
_حا..لم ..خوب ...نیست
با صدای بلندی گفت
_چرا چیشده آقا رضا بیا بالا بدبخت شدیم
تلاش کرد در رو باز کنه ولی پایین میز گیر کرده بود به موکت اتاق و قصد کنار رفتن نداشت
_چی شده
_حالش بد شده نمی تونم در رو باز کنم
بابا محکم در رو هول داد و زیر لب غر میزد
_اخه بچه این چیه گذاشتی پشت در
در رو باز کرد داخل اومدن دیگه توانی برای باز نگه داشتن چشم هام نداشتم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
👈زمان زیادے گذشت ....
_فهميدم هميشه اونى كه ميخواى نميشه...!
_فهميدم هركسى كه باهاته الزاماً "دوستت" نيست!
_غرور بزرگ ترين دشمنه...
_خدا بهترين دوسته ...
_خانواده نعمته ...
_سلامتى بالاترين ثروته...
_اسايش بهترين نعمته ...
_فهميدم" رفتن" هميشه از روى نفرت نيست ...
_هركى زبونش نرمه دلش گرم نيست...
_هركى اخلاقش تنده،جنسش سخت نيست!
_هركى ميخنده، بدون درد و غم نيست!
_ظاهر دليلى بر باطن نيست...
_فهميدم كسى موظف به اروم كردنت نيست...
_فهميدم بحث كردن با خيليا اشتباهه محضه...
_گاهی اوقات صمیمے ترین ڪست میشه غریبه ترین ادم...🌹
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
@reyhane11
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_180 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_181
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
کمی فکر کردم و گفتم
_اونها یکشنبه برمیگردن اره؟
_اره.
هردو ساکت شدیم ، مرجان گفت
_ولش کن ارزششو نداره.شهرام اگر بفهمه بیچاره م میکنه
_شماهم از اقا شهرام میترسی؟
مرجان سر مثبت تکان دادو گفت
_اره خوب، این کار عقوبت بدی داره اگر بفهمه ابروم میره.
هردوساکت شدیم از پنجره به حیاط نگاه کردم ، هوای خانه عمه بدجور به سرم افتاد و نم باران هم تشدیدش کرد، روبه مرجان گفتم
_بیابریم.
_شمال؟
_اره
به چشمان هم خیره ماندیم ، مرجان گفت
_عسل اگه بفهمن؟
هردوساکت شدیم و همچنان به هم خیره موندیم
من گفتم
_ازکجا میخوان بفهمن.
مرجان کمی فکر کردو گفت
_شهرام که منو میکشه، هم به جرم بی اجازه یه شهر دیگه رفتن و دارم، هم به من میگه تو بزرگتر بودی ، عاقل تر بودی باید عسل و منصرف میکردی و از همه بدتر ریتا رو فرستادی قزوین خودت شمالی؟
مرجان مکثی کردو گفت
_فرهاد اگه بفهمه چیکارت میکنه؟
هینی کشیدم و گفتم
_حتی نمیخوام بهش فکر کنم.
بعد از کمی مکث گفتم
_ما جمعه می اییم اونها یکشنبه بیا بریم
مرجان لبخند زدو گفت
_بریم؟
کمی فکر کردو گفت
_میریم.
لباسهایمان را پوشیدیم وراه افتادیم. _ساعت نه شب مقابل ویلای عمه بودیم.در خانه مش مراد را زدم.
منیره خانم در را باز کرد با دیدن من نیشش باز شدو گفت
_سلام گل جان خانم، این طرفها،دیگه شهری شدی اینجا نمیا ی؟...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #زبانعشق رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@onix12
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #عسل رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@Fafaom
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
سلام🌹
اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
#همسرداری
📌عشق رمانتیک تداوم ندارد
👈اگر در رابطه زناشویی خود به این باور هستید که همچنان بایستی همان عشق و شور و دلباختگی روزهای اولیه رابطه ادامه پیدا کند، دچار یک خطای شناختی شدهاید!
عشق رمانتیک محصول هیجانات و هورمونها و قوای فیزیولوژیک ماست که دیر یا زود از شدت و غلیان آن کاسته میشود.
✔️ در یک ازدواج کارآمد، عشق رمانتیک جای خود را به صمیمیت و تعهد میدهد.
❤️💚🖤
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
@reyhane11
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_181 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_182
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
لبخند زدم صورتش را بوسیدم و گفتم
_ایشون مرجان خانم جاری م هستند.
منیره دست مرجان را فشردو گفت
_تروخدا دم در وای نایستید بیایید تو
مرجان به گرمی گفت
_نه عزیزم، ماخسته اییم،بریم استراحت کنیم
منیره خانم دست مرجان را کشیدو گفت
_اینجا هم خونه خونتونه، اتفاقا شام هم نخوردیم، ماهی کباب داریم.
مرجان با خنده گفت
_اخ جون ماهی کباب ، من که میرم تو عسل تورو نمیدونم چی کار میکنی؟
خندیدم و بدنبال انها وارد خانه شدم.
مش مراد کنار بخاری نشسته بود. به احترام ما برخاست،
با او سلام و احوالپرسی کردیم.
با صدای زنگ تلفنم چشمانم گرد شد مرجان مرا به اتاق منیره خانم بردو گفت
_خودتو نباز اصلا هم نترس، عادی جوابشو بده
صفحه را لمس کردم وگفتم
_جانم
_سلام خانم خودم.
_سلام عزیزم خوبی؟
مرسی عزیزم، دارم دیوونه میشم عسل
_چرا؟
_خیلی دلم برات تنگ شده، دیگه محاله جایی برم تورو نبرم. تو که تو خونه نشستی میومدی اینجا تو هتل میشستی لااقل من شب به شب میدیدمت.
نفس عمیقی کشیدو ادامه داد
_اتفاقا این چند روز دوری خوب بود، فهمیدم چقدر دوستت دارم.
_منم دلم برات تنگ شده
_واقعا؟
_اره بخدا
_عسل برات دو دس لباس چینی خریدم، یدونه قرمز یدونه ابی
_برا خودتم گرفتی؟
_اره گرفتم، یه چمدون برات وسایل خریدم
.
با ذوق گفتم
_چی خریدی.
_زرنگی؟همینجور مفتی مفتی که نمیدم، همشون خرج دارن
خندیدم وگفتم
_بگو دیگه
_نمیگم، سورپرایز هم برات دارم؟
_چه سور پرایزی
_صبرکن، میخوام غافلگیرت کنم.
صدایم را کشیدم و گفتم
_فرهاد، منو تو خماری نزار
_چطوریه که من اینطوری تو خماری تو موندم، توهم بمون چی میشه.
_بدجنس شدی؟
_سورپرایزو که نمیگن اخه عسل جان.
مکثی کردو گفت
_بچه ها صدام میکنند من برم کاری نداری
_نه عزیزم
_مواظب خودت باش.
_چشم
_خداحافظ
گوشی را قطع کردم، نفس راحتی کشیدم و از اتاق خارج شدم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁