eitaa logo
ریحانه 🌱
12هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
601 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
هواپیما نمى تواند در باند فرودگاه بنشیند، نزدیک ۴۵دقیقه تا یک ساعت، هواپیما در آسمان مشهد سرگردان مى چرخید. در نهایت مجبور شدیم به تهران برگردیم که حدود شش ساعت رفت و آمد و معطل شدنمان در آسمان شهر طول کشید. همه سرنشینان نگران بودند که چه اتفاقى پیش خواهد آمد. وقتى از خلبان و خدمه هواپیما سؤال مى شد، اول جریان را نمى گفتند. ولى وقتى یکى از مسئولین به طور خصوصى از خلبان پرسید،گفت... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
7.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ثواب بزرگ خرجی دادن دیگران برای زیارت کربلا در کلام امام صادق (ع) 😳😳😳 بانی زیارت زائرین نوجوان اربعین باش☺️👌 🔴کمک جهت اعزام نوجوانان مناطق کم برخوردار به کربلا معلی جهت پیاده‌روی اربعین 🔸شماره کارت جهت مشارکت:
6037-6976-4850-1218
شماره شبا:
IR310190000000112761724001
به نام هیئت حضرت رقیه (س)
ریحانه 🌱
ثواب بزرگ خرجی دادن دیگران برای زیارت کربلا در کلام امام صادق (ع) 😳😳😳 بانی زیارت زائرین نوجوان اربع
سلام زمان زیادی برای مشارکت در این طرح نمونده لطفاً همه همت کنید و در حد توان سهیم بشید 🙏 ✅ لطفاً پس از مشارکت حتما رسید واریزی خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنید. @mahdisadgi4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ ⬅️ به همین راحتی و خوشگلی تو کالیفرنیا آمریکا دزدی میکنن... باز هی بگین آمریکا جای بدیه 😄 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
📣📣 بسمه تعالی باعرض سلام وتسلیت به مناسبت ایام عزاداری سیدالشهدا (ع) از کسانی که مایل به همکاری درجهت تولیدی کفش وانواع کتانی هستند در صورت داشتن سرمایه وعلاقه دعوت به همکاری میشود لطفا برای اطلاعات بیشتر با این شماره تماس بگیرید👇👇 ۰۹۱۰۹۲۷۰۰۶۸
5.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 🔥 بدترین تنبیهی که خیلی‌هامون در حق فرزند یا همسرمون انجام میدیم! البته موقتاً ممکنه نتیجه هم بگیریم... ولی در درازمدت ضربه‌های جبران ناپذیری به خودمون و اونا میزنیم! 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 از شدت سرما هر دو دستم رو دوطرفه بازوهام گرفتم و شروع به ماساژ دادن کردم تا شاید کمی بدنم گرم بشه و طاقت نشستن تو اون سرما رو داشته باشم. نمی‌دونم باید چکار کنم که مورد توجه علی قرار بگیرم که کمی من رو ببینه. اگر خاله برای گرفتن جواب به مریم اصرار کنه و بتونه جواب مثبت رو بگیره، اون روز دنیای من به خرابه‌ تبدیل میشه. چرا نمی‌تونم به علی رک‌ و راست حرفم رو بزنم. دَر خونه باز شد. برای اینکه متوجه بشم کی اومده، سرم رو به طرف دَر چرخوندم. با دیدن علی تو اون سرما، احساس گرما توی تک‌تک سلولهای بدنم به جریان افتاد. مطمئنم که علی برای من میشه. اما تا اون روز چقدر طول می‌کشه و من تا کی می‌تونم سکوت کنم! وای اگر اون روز نرسه! من نابود میشم. جلو آمد و با فاصله کنارم نشست. لحظه‌ای که من آرزوش رو دارم و برای علی فقط یک ثانیه‌ی گذراست. خجالت رو کنار گذاشتم و به صورتش خیره شدم. اما علی نگاهش به روبرو بود. چند ثانیه‌ بی‌حرف کنار من نشست و بالاخره از گوشه چشم نگاهم کرد. _ تو خونه چی گفتی؟ از مدل حرف زدن و ابروهایی که بالا داده بود و نگاه تهدیدآمیزش، متوجه منظورش شدم. نگاهم رو ازش گرفتم و سر به زیر گفتم: _ ببخشید، حواسم نبود. خونسرد ادامه داد: _ یه بار دیگه هم بهت گفتم؛ می‌تونم یه کاری کنم که برای همیشه حواست رو جمع کنی. جوابی ندادم که ادامه داد: _ این حرف‌ها چیه به مامان زدی!؟ _ چی گفتم مگه؟ _ مامان برای تو کم گذاشته که این‌طوری دلتنگی می‌کنی و گریه کردی؟ از همون اول که راه افتادیم برای خواستگاری، چشماش پر از اشک بود و برای حفظ آبرو، مدام پاکشون می‌کرد تا وقتی وارد خونه اقدس خانم شدیم. _ چیزی نگفتم که! _ «تنهام، بی‌کسم، خودتون رو گول می‌زنید، پدر و مادر من چرا باید بمیرن من بیام پیش شما، دوازده ساله صدام در نیومده الان می‌خواد در بیاد، تو رو خدا تنهام بزارید»! _ تو این خونه نباید احساس دلتنگی کنم و به کسی بگم! _ مامان کسی نیست رویا! خودت می‌دونی چقدر روت حساسِ و دوستت داره. الان که اومدی توی حیاط، بغض کرده که تنهاست. کاش به جای اینکه نگران تنهاییم باشه، حالم رو می‌فهمید. کاش علی می‌فهمید دلم پیشش گیره. من دلم برای پدر مادرم تنگ شده اما نه اینکه بخوام گریه کنم و خودم رو بی‌کس حساب کنم. واقعاً توی این خونه احساس بی‌کسی ندارم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 آب جمع شده توی بینی‌ام رو به خاطر سرما بالا کشیدم. _ خواستگاریت چی شد؟ نگاهش رو ازم گرفت و نفس سنگینی کشید. _ هیچی؛ شرایطم رو که گفتم، گفت نمی‌تونم کنار بیام. _ می‌تونم بپرسم شرایطت چی بود؟ نیم نگاهی بهم انداخت. _ شرایط من شماهایید. بهش گفتم مادرم، برادرام و خواهرام مسئولیتشون با منه تا به سرانجام برسن. دختر خیلی خوبیه که حرفش رو اول زد. از طرفی به خاطر جواب قطعیِ نه‌ای که داده خوشحالم و ناخواسته لبخند روی لب‌هام نشست. اما از طرفی، از این‌ که علی من رو خواهر خودش حساب می‌کنه، غمگینم. شاید سکوت خودم باعث این حرف شده. کمرم رو صاف کردم و گفتم: _ ببخشید زحمت من هم افتاده روی گردن تو. دلخور نگاهم کرد. _ این چه حرفیه می‌زنی! _ نه دیگه حقیقتِ! من که خواهرت نیستم؛ زهره خواهرته. من از اول زندگی هوار زندگی شما شدم. تو میگی خواهر ولی در واقع من خواهرت نیستم؛ دختر عمو یا دختر خاله‌تم. نچی کرد و دستش روی زانوش گذاشت‌ و ایستاد. _ این حرفا رو نزن مامان ناراحت میشه! تو واسه من مثل زهره‌ای. هیچ فرقی نداری.‌ فردا بعد از مدرسه هم‌ می‌برمت سر خاک‌ عمو و خاله. سمت خونه رفت. _ بلند شو بیا تو، سرما می‌خوری. با حرص به روبرو نگاه کردم. من نمی‌خوام خواهرش باشم، چرا نمی‌فهمه! با صدای بلند دوباره‌اش که ازم می‌خواست به خونه برگردم، ایستادم. دَر رو به خاطر من باز نگه داشته بود. از کنارش رد شدم و وارد خونه شدم. نگاهی به خاله که پاهاش را دراز کرده بود و ماساژشون می‌داد، انداختم. چرا من برای خاله در حد دخترخانم هم نیستم! اینقدر عصبانی و کفری‌ام که مثل همیشه برای ماساژ پاهاش جلو نرفتم. از پله‌ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم. برام جای تعجب داره که زهره هنوز در حال خوندن درس زبانِ.‌ حوصله‌ای برای درس خوندن ندارم، البته تمرکزی هم ندارم. امیدوارم که فردا معلم زبان از من‌ درس نپرسه. آنقدر فکر و خیال کردم تا خوابم برد. با صدای خاله و علی چشم‌ باز کردم.‌ _ لباسشون رو هم خودشون اتو نمی‌زنن!؟ _ چرا همیشه خودشون‌ می‌زنن.‌ دیشب داشتم‌ لباس می‌شستم‌، گفتم مانتو بچه‌ها رو هم بشورم؛ دیگه اتو هم‌ زدم. تو امروز زودتر بیا. _ من دیگه برای چی؟ خودتون برید حرف بزنید دیگه. _ باشه میرم. ان‌شاالله جواب مثبت بگیرم. علی با لحنی که قصد اتمام حجت داشت، گفت: _ مامان فقط بهت بگم از همین الان بهش بگو؛ علی از هیچ کدوم از شرایطی که توی اتاق بهت گفته، کوتاه نمیاد! _ این‌جوری که نمیشه مادرجان! تو هم باید کوتاه بیای، اونم باید کوتاه بیاد. _ من اول راه کوتاه نمیام. نَه برای مریم و نَه برای هیچ دختر دیگه‌ای. حرفم همونیه که گفتم! یه سری شرایط رو بهش گفتم، که یکسری مربوط به خودم و زندگیم و خانواده‌امِ؛ یک سریش هم مربوط به همسر آینده‌ام. من از هیچ کدوم‌شون کوتاه نمیام. اگر قبول می‌کنه‌ بسم‌الله، اگر هم نَه! نمی‌خواد بری زیاد اصرار کنی. _ لا‌اله‌الا‌الله! انگار تو نمی‌خوای راه بیای. بابا مگه نمی‌خوای زن بگیری!؟ رضا من رو گذاشته توی منگنه. من نمی‌تونم تا تو زن نگرفتی برای این اقدام کنم. _ رضا بیخود کرده شلوغش می‌کنه. من خودم میرم با عمو حرف می‌زنم. شمام بیخیال شو! هیچ دختری حاضر نیست با شرایط من کنار بیاد. _ من حریف هر کی بشم‌، حریف تو نمیشم. دیگه صدایی نشنیدم.‌ غمگین و ناراحت توی جام نشستم. نشستن و غصه خوردن فایده‌ای نداره؛ باید دنبال راهی باشم تا حرف دلم رو به علی یا خاله بگم. زهره در حالی که دستش روی کتاب زبانش بود، خوابش رفته بود. خدا کنه همیشه همین‌قدر درس بخونه. ایستادم و از اتاق بیرون رفتم.‌ خروج من با علی از اتاق‌هامون همزمان شد.‌ باهاش چشم‌توچشم شدم. دلم می‌خواد با صدای بلند گریه کنم. زیر نگاهش تاب نیاوردم و سرم رو پایین انداختم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
Ehaam - Jana (128).mp3
3.55M
سوختم چه اتشی نگاه تو دارد... 🍀منتهای عشق💞   ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      ╚════💞🍀═╝
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 بعد از خوردن صبحانه راهی مدرسه شدیم. روند مدرسه رفتنمون، خیلی برام تکراری شده، مخصوصاً با این شرایط پیش اومده. خوشبختانه معلم زبان از من درس نپرسید اما زهره برای اولین بار درسی که ازش پرسیده شد رو به خوبی جواب داد. شقایق هم تو خودش بود و اصلاً با هم حرف نزدیم. به ساعت روی دیوار نگاه کردم؛ ده دقیقه‌ تا زنگ آخر مونده. شقایق کنار گوشم گفت: _ به خاله‌ت گفتی؟ نگاهش کردم. _ چی رو؟ با تعجب گفت: _ نگفتی رویا! _ چی باید می‌گفتم؟ نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت: _ این که زهره امروز قراره با هدیه و برادرش برن کافی شاپ! _ ای وای اصلاً یادم رفت! اینقدر خودم ناراحت بودم که یادم رفت بگم. _ ناراحت چی بودی؟ _ گفتم بهت که! ناراحت خواستگاری علی، اما دیگه مهم نیست. کمی مِن‌ومِن کرد، ولی بالاخره پرسید: _ جواب مثبت داده؟ چرا باید به شقایق از خبرهای خونمون حرفی بزنم. اونم حرفی که فقط علی به من گفته! _ نمی‌دونم. اصلاً نپرسیدم. طوری گفتم که فهمید نمی‌خوام جوابش رو بدم. آهانی گفت و سرش رو روی میز گذاشت. بالاخره زنگ آخر به صدا دراومد. همراه با شقایق از پله‌ها پایین رفتم و جلوی در مدرسه مثل همیشه منتظرِ زهره موندم. با تأخیری که کرد، باعث شد تا حوصله‌ام سر بره. به داخل مدرسه نگاه کردم که شقایق نگران گفت: _ فکر کنم‌ دارن‌ به زور می‌برنش؟ سر چرخوندم به بیرون از مدرسه نگاه کردم. زهره سوار ماشین بود اما کیفش روی زمین‌ افتاده بود.‌ هدیه به اطراف نگاهی انداخت. با عجله کیف رو برداشت و سوار ماشین شد. ماشین طوری حرکت کرد که هر کس تو اون اطراف بود با صدای لاستیکش که روی زمین‌ کشیده شد، بهش نگاه کرد. نگران به شقایق گفتم: _ بردنش! شقایق عصبی گفت: _ از دیروز تا حالا دارم بهت میگم! تازه میگی بردنش. به مسیری که ماشین، زهره رو برده بود؛ نگاه کردم. هول شده و با ترس دست شقایق رو گرفتم. _ الان باید چکار کنم؟ _ نمی‌دونم ولی خیلی نگرانم. دیروزم بهت گفتم؛ به نظرم می‌خوان یه بلایی سرش بیارن. _ تو از کجا می‌دونی! _ چون بهش فرصت ندادن که کیفش رو برداره. کمی فشار دستم‌ رو روی دستش زیاد کردم. _ رویا بریم‌ به خانم‌ مدیر بگیم! بغض توی گلوم‌ گیر کرد. _ این دفعه حتماً اخراجش می‌کنن. _ بهتر از اینه که نابودش کنن! بیا بریم. _ الان‌ به مدیر بگیم‌ چکار می‌کنه؟ _ خب زنگ می‌زنه به خالت! _ خب خودم میرم‌ به خالم‌ میگم.‌ خواستم‌ دستم‌ رو از دستش بیرون بکشم که مانع شد. _ رویا! هدیه و برادرش خانواده درستی ندارن.‌‌ برادرش مورد داره. اگر به خاله‌ت امروز گفته بودی، حواسش بهش بود و نمی‌تونست بره! من آدرس کافی شاپ رو پیدا می‌کنم. برو خونه به خاله‌ت بگو. منم آدرس رو بهت می‌رسونم. نگران به اطراف نگاه کردم. چه جوری باید این مسیر رو تا خونه برم. از شقایق خداحافظی کردم‌ و با سرعتی که تقریباً شبیه دویدن بود، به سمت خونه رفتم. نفس‌نفس‌ زنون پشت دَر خونه ایستادم. دستم رو توی جیب مانتوم کردم تا کلید رو دربیارم که یادم افتاد صبح خاله لباس‌ها رو شسته و اتو کرده. احتمالاً فراموش کرده کلید رو توی جیبم بذاره.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با مشت شروع به دَر زدن کردم.‌ تند و پشت سر هم. اما هر چی دَر می‌زدم برای باز شدنش ناامیدتر می‌شدم. خاله که این وقت روز جایی رو نداره بره. همیشه زودتر میره دنبال میلاد تا وقتی من و زهره میایم، خونه باشه. ناخواسته گریه‌ام گرفت. به اطراف نگاه کردم. شقایق جلوی دَر خونشون ایستاده بود. با دست اشاره کرد تا سمتش برم. کاری رو که می‌خواست انجام دادم. با گریه گفتم: _ خاله‌م نیست. باید چکارکنم؟ _ من به ایمانی گفتم‌؛ گفت آدرس رو برام‌ پیامک می‌کنه.‌ منتظرشم.‌ می‌خوای زنگ بزنی به خالت؟ _ خالم که گوشی نداره. _ رویا به نظر من، زنگ بزن به علی آقا! _ یعنی اینقدر جدیه؟ _ جدیه عزیزم. گوشی موبایلش رو درآورد و سمتم گرفت. _ با این زنگ بزن. مردد گوشی رو گرفتم. _ زنگ بزن، دیر میشه رویا! شماره علی رو گرفتم. جای زهره من می‌ترسم. الان که به علی بگم‌ خیلی عصبانی میشه. با شنیدن جمله‌ی دستگاه مشترک‌ مورد نظر، هم خوشحال شدم‌ که نتونستم به علی بگم، هم نگران‌تر از قبل برای زهره. ناامید به شقایق نگاه کردم و گفتم: _ خاموشِ. _ داییت رو بگیر. با این همه استرس، تمرکز کردن کار سختیه. هر چی به ذهنم فشار آوردم شماره دایی یادم نیومد. چشمم را روی هم فشار دادم تا شاید یادم‌ بیاد، اما بی‌فایده بود. درمونده نگاهش کردم. استرسم به قدری شده که حالت تهوع گرفتم. _ شقایق یادم‌ نمیاد. گوشی رو از دستم گرفت. _ برو محل کارشون. بلدی؟ _ آره بلدم. دستش رو‌ پشت کمرم گذاشت. _ برو، زود باش! _ ناراحت میشه. _ بهتر از اینه که زهره رو از دست بدید. دیدی که چه جوری کشیدنش توی ماشین. لبم‌ رو به دندون گرفتم. _ می‌ترسم شقایق! _ می‌خوای منم باهات بیام. بردن شقایق با خودم شاید اونجا بهم آرامش می‌داد، اما علی رو عصبی‌تر می‌کرد.‌ تا همین‌ الان هم‌ کلی آبروریزی شده. اصلاً نمی‌دونم علی چه عکس‌العملی نشون میده. _ خودم میرم. چند قدم عقب‌عقب ازش فاصله گرفتم. _ دعا کن شقایق، دعا کن! چرخیدم و با شتاب سمت خیابون رفتم. پول کمی که توی کیفم بود رو در آوردم و نگاهش کردم. برای رفتن تا محل کار علی کافیه. جلوی ماشینی دست بلند کردم و مسیر رو گفتم. سوار شدم و به سمت کلانتری راه افتاد. خدا رو شکر کردم از اینکه یک بار دایی من را تا نزدیکی محل کارش برده بود و الان می‌دونم باید کجا برم. بیست دقیقه بیشتر طول نکشید که ماشین جلوی کلانتری ایستاد. پیاده شدم و نگاهی کلی به دَر و دژبان روبروم انداختم. آب دهنم رو به سختی قورت دادم و با ترس جلو رفتم. حیاط کوتاه کلانتری رو طی کردم و وارد ساختمان اصلی شدم. ‌کوله‌ام رو از پشت برداشتم‌ و روی دستم انداختم. به اطراف نگاه کردم و با چشم دنبال علی گشتم. یکی از دست‌هام رو که به شدت می‌لرزید، توی جیبم‌ فرو کردم و با دست دیگم‌، بند کوله‌م رو سفت گرفتم. نمی‌دونم اتاقش کجاست. نمی‌دونم کدوم‌ طرف باید برم! از کسی هم نمی‌تونم سؤال بپرسم. نگاهم رو چرخوندم و با دیدن اون‌ همه مرد کمی ترسیدم.‌ حتی یک‌ زن‌ هم اینجا نیست. _ رویا تویی!؟        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀