🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت162
🍀منتهای عشق💞
با اومدن زهره و خاله به حیاط ایستادم. میلاد جلوتر از بقیه سوار ماشین شده بود.
دلخور و بدون توجه به نگاه علی کنار شیشه نشستم. برعکس دفعه قبل، زهره سربزیر نشسته. علی هم که هر بار بعد از اینکه یکیمون رو دعوا میکرد، زیاد طول نمیکشید که میرفت و از دلش درمیآورد، اینبار اصلاً به زهره محل نداد.
ماشین رو توی کوچهی عمه پارک کرد و همه پیاده شدیم. روبروی زهره ایستاد.
_ الان که رفتیم داخل کنار مامان میشینی. زهره به خدا قسم بری سمت دخترهای عمه، من میدونم با تو!
سربزیر لب زد:
_ چشم.
میلاد گفت:
_ مامان کیا اونجان. شام هم میمونیم؟
_ همه هستن. نه شام نمیمونیم.
علی دست میلاد رو گرفت.
_ میلاد هم قرار پیش من بشینه، مگه نه؟
این کار علی باعث شد تا میلاد احساس غرور کنه. سینهش رو جلو داد و صداش رو کمی مردونه کرد:
_ بله.
رو به مامان گفت:
_ اون پسره که همسن من بود، اونم هست؟
تا خاله خواست جواب بده، غرغرکنون گفتم:
_ فقط خودمونیها هستیم. البته خانهزادمون هم هست.
نگاه سؤالی همه روم ثابت موند و خاله پرسید:
_ خانهزادمون کیه؟
_ اقدسخانم و دخترش. ولشون میکنی بالای مجلس خانوادگی ما نشستن.
علی به زور خندهاش رو جمع کرد و با میلاد چند قدمی از ما فاصله گرفت. خاله با تشر گفت:
_ نمیگی این جوری در رابطه با همسر آیندهش حرف میزنی ناراحت میشه! اونا به احترام ما اومده بودن.
رضا به شوخی گفت:
_ مامان شما خودت رو ناراحت نکن. علی به زور جلوی خندهاش رو گرفت.
سرش رو خم کرد و کنار گوش مادرش گفت:
_ این طور که معلومه خودت عاشق مریم شدی. میگم اگر راه داشت خودت مریم رو میگرفتی ها!
خاله محکم به کمر رضا زد.
_ خیلی بیشعوری.
رضا بدون اینکه کنترلی روی صدای خندهاش داشته باشه، از ما فاصله گرفت و کنار علی ایستاد. خاله رو به من گفت:
_ کی باشه به خاطر این فضول بودن بزنم تو دهنت.
نگاهش رو ازم گرفت و راه افتاد. وارد خونهی عمه شدیم. با تعارف برادر عباسآقا داخل رفتیم و بعد از سلام و احوالپرسی با بزرگترها، کنار هم نشستیم.
رضا فوری عذرخواهی کرد و بیرون رفت. زهره کنار گوشم غرغرکنون گفت:
_ الان اگه من میخواستم برم بیرون نمیذاشتن! ولی رضا چون پسره میتونه.
به خانمجون که با لبخند نگاهم میکرد لبخندی زدم و آهسته گفتم:
_ چون تو دسته گل به آب دادی.
_ الان فکر کردی اگر تو بخوای بری میذارن؟
_ من که جایی نمیخوام برم.
با صدای مهشید از تو آشپزخونه نگاهش کردم.
_ رویاجون یه لحظه میای.
قبل از من علی نگاهی به آشپزخونه انداخت. محمد تو آشپزخونه خودش رو درگیر کاری کرده بود. ابروهاش کمی گره خورد و سرش رو پایین انداخت. خواستم بایستم که آهسته گفت:
_ بشین سر جات.
خاله که بینمون نشسته بود، لبش رو به دندون گرفت.
_ عِه! زشته.
رو به من گفت:
_ برو ببین چی میگه!
علی ابروهاش رو بالا انداخت. کمی سرش رو خم کرد و نگاهم کرد. محکم و جدی گفت:
_ گفتم نه!
خاله پنهانی چنگی به چادرش زد و با التماس گفت:
_ آبروریزی نکنید. پاشو برو کمک.
به علی که نگاه پر از تهدیدش هنوز روم بود نگاهی انداختم و با صدای بلند گفتم:
_ من پام خواب رفته، نمیتونم بیام.
وارفته گفت:
_ میخواستم چایی رو تعارف کنی!
محمد جلو رفت و سینی رو از دستش گرفت.
_ بده من میبرم.
علی نگاهش رو از من گرفت و به روبرو داد. خاله زیر لب گفت:
_ علی جان چرا این جوری کردی!
_ این همه آدم، چرا رویا رو صدا میکنه! فکر کرده من بچهم. مگه بهشون جواب نه نداده! من به احترام عمه الان هیچی بهشون نگفتم.
_ محمد پسر بدی نیست که تو...
عصبی و کلافه گفت:
_ وقتی رویا گفته نه، بیخود میکنه!
_ خب حالا. بسه! میریم خونه حرف میزنیم.
محمد چایی رو تعارف کرد. به ما که رسید نه من برداشتم نه علی. نمیدونم این حساسیت علی برادرانهس یا به خاطر پیشنهادمِ.
بعد از تعارف چایی از جمع اجازه گرفت و همراه با مهشید بیرون رفت.
عمه با خانمجون مشغول حرف زدن بود و عمو با آقاجون. زنعمو هم مثل همیشه اخمهاش تو هم بود و با هیچ کس حرف نمیزد.
میلاد آهسته گفت:
_ داداش من برم با اون پسره بازی کنم!
_ نه.
_ قول میدم ترقه بازی نکنیم.
_ نه میلاد بشین سرجات، الان میریم.
میلاد بغض کرد و سرش رو پایین انداخت. علی با دلسوزی نگاهش کرد.
_ میلاد بیرون نمیریها! فقط تو حیاط.
ذوق زده نگاهش کرد.
_ باشه چشم. الان برم؟
_ برو.
فوری ایستاد و با پسربچهای که منتظرش بود به حیاط رفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت163
🍀منتهای عشق💞
یک ساعتی میشه همه مشغول صحبت هستن که خاله رو به عمه گفت:
_ آبجی اگر اجازه بدید ما رفع زحمت کنیم.
_ کجا! من شام براتون درست کردم.
_ ما نمکپرورده شماییم. خیلی ممنون.
_ زهرا تعارف نکردم؛ برید ناراحت میشم.
خاله نگاهی به علی کرد و گفت:
_ آخه مزاحم میشیم.
زهره زیر لب التماس میکرد:
_ مامان تو رو خدا بریم.
_ چه مزاحمتی! بمونید دورم که شلوغه خیالم راحتِ.
با تأیید سر علی خاله گفت:
_ باشه؛ خیلی ازتون ممنونم.
صدای گوشی علی بلند شد. به صفحهش نگاهی کرد و ایستاد. همزمان که تماس رو وصل کرد بیرون رفت.
نگاهم به آقاجون گره خورد. الان که علی نیست بهترین فرصته که با آقاجون درمیون بذارم.
نکنه بهش بگم مخالفت کنه و دیگه نذاره برم خونهی خاله! نفسم رو آه مانند بیرون دادم. پس من چی کار کنم!
_ چته عزیزم؟
به خاله نگاه کردم.
_ حوصلهم سر رفته.
نیمنگاهی به زهره انداخت.
_ پاشید برید تو حیاط.
زهره با بیمیلی گفت:
_ من از اینجا تکون بخورم علی میگه چرا.
_ والا حق داره بچهم. هر کاری میکنه سر جات نمیشینی.
رو به من ادامه داد:
_ خودت تنها برو. بعد هم یه چند دقیقهای برو پیش مادربزرگت بشین. همش نگاهت میکنه.
_چشم.
ایستادم و سمت حیاط رفتم. کفشهام رو پوشیدم که متوجه علی شدم. لب ایوون روبروی باغچهی تقریباً بزرگ عمه نشسته بود. آرنج هر دو دستش رو روی زانوش گذاشته بود و کف دستهاش روی شقیقههاش بود.
توی حیاط به غیر از من و علی، میلاد و دوستش، هیچ کس نیست. شاید الان بشه باهاش حرف بزنم. هر چند که الان اعصابش برای زهره داغونه. کمی نگاهش کردم. بالاخره به خودم جرأت دادم و جلو رفتم.
توی چند قدمیش که ایستادم متوجه حضور کسی شد و سرش رو سمتم چرخوند.
_ تویی! ترسیدم فکر کردم عموعه.
_ مگه عمو کارت داره؟
کلافه به روبرو نگاه کرد.
_ آره یه چند وقتیه گیر داده...
حرفش رو نصفه رها کرد و تو چشمهام ذل زد.
_ کاری داری؟
به کنارش اشاره کردم.
_ میشه بشینم؟
با سر تأیید کرد. با کمی فاصله نشستم. علی نفس سنگینی کشید.
_ رویا میدونم چی میخوای بگی، ولی اینجا جاش نیست.
از خجالت دستهام یخ کرده اما نمیتونم منتظر بمونم تا سرنوشت برام تصمیم بگیره. نگاهم رو به سنگهای مرتبی که دور باغچه چیده بودن دادم.
_ پس کی وقتشه؟
_ نمیدونم، ولی الان نه. بلند شو برو پیش مامان.
اب دهنم رو به سختی قورت دادم.
_ علی من... فقط یه سؤال دارم.
_ بپرس.
_ الان نگرانی تو فقط آقاجونِ.
_ رویاجان برو تو بعداً حرف میزنیم.
_ اگر فقط آقاجونِ من الان برم باهاش حرف بزنم.
عصبی کامل سمتم چرخید.
_ تو خیلی بیجا میکنی! انقدر بیبزرگتر شدی که خودت بری حرف بزنی!
_ وقتی تو هیچ کاری نمیکنی...
_ حتماً یه چی میدونم که کاری نمیکنم. دارم بهت میگم بلند شو برو داخل، بگو چشم!
چشمهام پر از اشک شد. بهش نگاه کردم. فوری سرش رو پایین انداخت و کلافه گفت:
_ فردا با هم حرف میزنیم. بلند شو برو تو.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
#کلیپ | #حاج_حسین_یکتا
✘ ما توی گردنه نفسگیر یک اتفاق مهمیم!
خیلیها کُپ کردن !
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
صهیونسیم جهانی.mp3
8.94M
#پادکست_روز
✘ ضرورت شناخت #صهیونیسم_جهانی برای استقامت در فتنههای آخرالزمان!
واجبترین کار ما، شناخت جهانبینی و محورهای تفکر صهیون است.
تمرکز صهیونیستها در اسرائیل نیست، تفکر صهیون در تمام جهان نفوذ کرده و طرفداران (قربانیان) خود را گرفته است.
#استاد_شجاعی | #استاد_عالی
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت164
🍀منتهای عشق💞
از همین قولِ نصفهونیمه علی برای حرف زدن هم خوشحال شدم. اشکم رو با گوشهی روسریم پاک کردم و ایستادم. چشمی گفتم و سمت خونه پا کج کردم.
صدای دَر خونه بلند شد. میلاد فوری دَر رو باز کرد و چند لحظهی بعد رو به علی گفت:
_ با عمو کار دارن.
طوری که میلاد بشنوه گفتم:
_ من الان بهش میگم.
کفشم رو درآوردم و وارد خونه شدم و رو به عمو که کنار آقاجون نشسته بود گفتم:
_ عمو دَم دَر با شما کار دارن.
_ کیه؟
_ نمیدونم، میلاد دَر رو باز کرد.
با اشاره خاله، کنار خانمجون و آقاجون نشستم. آقاجون فوری دستم رو گرفت.
_ خوبی دخترم؟
_ خیلی ممنون.
_ من باهات حرف دارم ولی اینجا جاش نیست. به عموت میگم فردا بیارد خونهی ما.
علی قرارِ فردا با من حرف بزنه. دلم نمیخواد این موقعیت رو از دست بدم!
_ آقاجون فردا نه؛ من یه امتحان مهم دارم.
_ بعد مدرسه میاد دنبالت.
_ نه آخه من اون موقع خیلی خستهم. دیگه باشه جمعه میام.
به شوخی زد روی پام.
_ کرهخر چرا از من فراری هستی؟!
_ نه به خدا! جمعه میام دیگه.
_ فردا خستهای! پنجشنبه چرا نمیای؟
_ آخه قراره بریم امامزاده.
برای لحظهای غمگین شد و تو فکر رفت.
_ جمعه میام. باشه آقاجون!
خیره نگاهم کرد.
_ نه کارم واجبه، فردا به عموت میگم بیاد دنبالت.
با بلند شدن نصف مهمونهای عمه بهشون نگاه کردیم. عمه ناراحت رو به فامیلهای شوهر مرحومش گفت:
_ کجا!؟
برادر عباسآقا گفت:
_ زن داداش اینجا و اونجا نداره. ما از اول به نیت شام نیومده بودیم.
عمه فوری ایستاد.
_ آخه چرا؟
_ حالا بعداً سر فرصت میایم.
اهمیتی به ناراحتی و تعارفهای عمه ندادن و یکی یکی خداحافظی کردن.
خواهر عباسآقا که من برای اولین بار تو مراسم ختم دیده بودمش روبروی خاله نشست. نگاهش بین خاله و زهره جابجا میشد و حرف میزد.
مهمونها یکییکی خداحافظی کردن و رفتن. به زن عمو که تو آشپزخونه خودش رو مشغول کرده بود نگاه کردم. عمه ناراحت نشست و اخمهاش رو تو هم کرد. خانمجون گفت:
_ شاید با ما دعوت کردیشون خوششون نیومده.
در اوج ناراحتی ابراز بیاهمیتی کرد.
_ به جهنم!
علی یااللهی گفت و با میلاد وارد شد. کنار خاله نشستن.
آقاجون رو به خاله گفت:
_ عروس، فردا مجتبی رو میفرستم جلوی دَر مدرسه، رویا رو بیاره خونهی من.
خاله با استرس نگاهم کرد.
_ خیر باشه آقاجون!
_ خیره ان شالله.
ناراحت به علی که از بالای چشم نگاهم میکرد و نمیتونست حرف بزنه، نگاه کردم. با صدای بسته شدن غیر معمولی و محکم دَر خونه، همهی توجهها سمت دَر رفت.
عمو با صدای کنترل شدهای گفت:
_ خاک برسرتون. عمهتون عزا داره. الان وقت این کارهاست!
اگر عمو میدونست خونه انقدر خلوتِ و هیچکس حرف نمیزنه، این حرف رو نمیزد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت165
🍀منتهای عشق💞
صدای رضا باعث شد تا علی فوری به طرف حیاط بره. پشت سرش خاله و زنعمو هم رفتن. خاله گفت:
_ چی شده آقامجتبی!؟
حضور بیحجاب عمه باعث شد تا عمو متوجه خودمونی بودن مهمونی بشه. کمکم همه جلوی دَر ایستادیم.
رضا و مهشید و محمد، سربزیر روبروی عمومجتبی ایستاده بودن. زن عمو جلو رفت و مهشید رو که گریه میکرد، به داخل آورد.
عمومجتبی گفت:
_ ما مثلاً اومدیم سرسلامتی عمهتون. شما پاشدید رفتید ول چرخی!
این نتیجه سوئیج دادن به توعه محمد!؟
_ بابا ما فقط رفتیم...
عمو تن صداش رو بالا برد:
_ الان لازم نیست حرف بزنی! میریم خونه باهات تسویه میکنم. هم با تو، هم با اون خواهرت.
زنعمو که مهشید رو داخل فرستاد، با رنگ و روی پریده رو به همسرش گفت:
_ آقامجتبی اینا بچهگی کردن؛ جوونی کردن؛ اینجا جاش نیست!
عمو ابروهاش رو بهم گره داد. به رضا اشاره کرد و رو به خاله گفت:
_ اینم دسته گل شما!
اهمیتی به نگاه جمع نداد و داخل خونه رفت. زنعمو هم پشت سرش رفت.
عمه رو به خاله گفت:
_ دست این دو تا رو زودتر بذار تو دست هم تا آبروریزی نشده!
_ من شرمندهام آبجی. جوونن.
_ ناراحت نشدم. از همین الانم اجازه دادم؛ کار خیر داری انجام بده.
این رو گفت و همراه با دخترهاش داخل رفت. خاله نگاه چپچپی به رضا انداخت و داخل رفت. محمد هم ببخشیدی گفت و به دنبال پدر و مادرش رفت.
سربزیر بودن رضا، نگاهم رو به سمت علی کشید. هر دو دستش رو توی جیبهاش فرو کرده و به دیوار تکیه داده بود و همزمان خیره و سرزنشوار به رضا نگاه میکرد.
رضا چند قدمی جلو اومد و آهسته گفت:
_ فقط رفتیم یه دوری بزنیم. مهشید نشست پشت فرمون، زد به تیر برق.
_ میدونی از چی ناراحتم!؟
رضا سرش رو پایین انداخت.
_ ببخشید.
_ چند ساله دارم خودم رو میکشم، اضافه کار وایمیستم که مامان سرش بالا باشه و شرمنده این و اون نشه. اون وقت تو با یه نادونی کاری کردی که مامان جلوی عمه سرش رو بندازه پایین و شرمنده عذرخواهی کنه.
_ نمیخواستم اینجوری بشه.
_ اونوقت توعه بیغیرت دست به یکی کرده بودی که رویا رو هم با خودتون ببرید؟
_ نه به خدا! محمد گفت برم بیرون تا بیان. من خبر نداشتم میخواستن رویا رو هم بیارن!
_ خاک بر سرت رضا! به آبروریزیش میارزید؟
رضا دوباره سرش رو پایین انداخت. علی با تشر رو به ما گفت:
_ شما واسه چی اینجا وایستادید؟
خواستم برگردم که با حرفی که علی زد، ایستادم.
_ تو چی به آقاجون گفتی که میگه فردا بری خونهش!
_ من چیزی نگفتم! خودش گفت.
ابروهاش رو بالا داد و طوری که حرفم رو باور نکرده، نگاهم کرد.
_ به خدا گفتی نگو نگفتم! من اصلاً دوست ندارم برم اونجا.
نگاهش بین چشمهام جابجا شد.
_ به مامان بگو بعد ناهار زود میریم خونه.
باشهای گفتم و سمت خاله و زهره رفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
💐 عروس ودامادکارت دعوت فرستادن برای امام رضا(ع) و ایشونو دعوت کردن به عروسیشون،حالاببینیدامام رضابراشون چی کارکرده!
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
اینکلیپ حال دل آدمو دگرگون می کنه😍
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت166
🍀منتهای عشق💞
حضور عمه کنار خاله باعث شد تا نتونم سرجام بشینم. با کمی فاصله کنار عمه نشستم. علی و رضا هم داخل اومدن و کنار هم نشستن. عمه با صدای بلند رو به جمع گفت:
_ عباسآقا خدا بیامرز راضی به عقب موندن هیچ کار خیری نبود. هم من، هم دخترام غصهدار و عزاداریم. تو مجلسهاتون شرکت نمیکنیم؛ اما کارهای خیرتون رو عقب نندازید.
رو به خاله گفت:
_ شنیدم که برای علی رفتی خواستگاری. برو به نتیجه برسونش.
ناخواسته نگاهم رو به نگاه علی که بهم خیره بود دادم. درمونده سرش رو پایین انداخت. عمه ادامه داد:
_ رضا و مهشید هم که آوازشون تو فامیل پیچیده. تا آبروریزی نکردن زودتر تمومش کنید.
نیم نگاهی به من انداخت.
_ اگر تو هم از خر شیطون پیاده شی، دستت رو میذارن تو دست محمد.
_ من جوابم رو بارها...
خاله چشمغرهای بهم رفت و وسط حرفم پرید.
_ این بزرگواری شما رو میرسونه، ولی عباسآقا برای ما هم عزیز بوده. شادی به دلمون نمیشینه.
عمه آهی کشید و دست خاله رو گرفت.
_ ازت ممنونم؛ ولی بیشتر چهل روز راضی نیستم.
_ حالا انشالله اجازه بدید این چهل روز سر بشه، خدمتِتون میرسیم.
محمد رو به عمو گفت:
_ بابا من معذرت میخوام. مقصر من بودم.
عمو که هنوز از عصبانیتش کم نشده بود، نگاهش رو از محمد گرفت.
_ خونه صحبت میکنیم.
زنعمو دست محمد رو گرفت سمت آشپزخونه کشید.
صدای گریهی ریز سمانه باعث شد تا همه بهش نگاه کنن. زنعمو همانطور که به سمت آشپزخونه میرفت بلند گفت:
_ رویا یه لحظه بیا آشپزخونه.
فوری به علی نگاه کردم. اخمهاش تو هم رفت و سرش رو پایین انداخت. انقدر تعلل کردم که عمو دلخور گفت:
_ بلند شو ببین زنعموت چی کارت داره!
به خاله نگاه کردم.
_ پاشو برو دیگه!
نگاهم رو سریع به علی دادم و ازش گرفتم. دستم رو روی سرم گذاشتم و چشمهام رو بستم.
_ ببخشید من خیلی سرگیجه دارم، نمیتونم. مهشید پاشو ببین مامانت چی کار داره.
نگاه اطرافیان اذیتم میکنه. ترجیح میدم چشمهام رو باز نکنم. دست عمه زیر بازوم نشست.
_ بلند شو برو اتاق دخترا استراحت کن.
_ نه عمه ممنون.
_ پاشو برو انقدر حاضر جوابی نکن!
_ حاضر جوابی نکردم! الان خوب میشم، استراحت نمیخوام.
_ برو تو اتاق کارت دارم!
_ باشه برای یه وقت دیگه.
چپچپ نگاهم کرد.
_ تو اگر دست من بودی، یه جور ادبت میکردم که این جوری جواب بزرگترت رو ندی.
_ عمه من فقط...
خاله شرمنده و ناراحت گفت:
_ رویا جان؛ پاشو برو تو اتاق ببین عمهت چی کارت داره!
دلم برای خاله سوخت.
چشمی گفتم و ایستادم و سمت اتاق رفتم.
هنوز وارد نشده بودم که عمه هم پشت سرم اومد. دَر رو بست و بدون اینکه نگاهم کنه روی زمین نشست.
_ بشین!
بی میل روبروش نشستم.
_ محمد دوستت داره.
_ یکطرفهس.
_ ایرادش چیه که میگی نه؟
سرم رو پایین انداختم.
_ اون دروغت رو هیچ کس باور نکرد. فقط آبروی خالهت رو بردی.
_ عمه من جوابم رو دادم.
_ میدونی کسی نمیخواد به جوابت اهمیت بده!
با تعجب نگاهش کردم.
_ تو بچهای؛ نفهمی. بزرگترت که آقاجون هست این تصمیم رو گرفته. نَهِ تو، براشون ارزش نداره. حتی نخواستنِ سوری هم توی این تصمیم مهم نیست.
_ هیچ کس نمیتونه به زور از من بله بگیره!
_ به بخت خودت لگد نزن. تا کی میخوای تو خونهی خالهت با فقر زندگی کنی!
_ ما فقیر نیستیم.
_ زن محمد بشی، بهترین زندگی رو برات میسازه.
_ تا منظور از بهترین چی باشه!
حرصی نفسش رو بیرون داد.
_ وقتی پنج سالت بود به آقاجون التماس کردم تو رو بده به من. میدونستم زهرا از پست برنمیاد. از همون بچهگی پرو و حاضر جواب بودی. گفتن خونهی عموش بیمنت بزرگ میشه.
چند سال بعد که برادرم فوت کرد، گفتم رویا رو بدین به من هنوز دیر نشده. خالهت افتاد به گریه و التماس که من بیرویا میمیرم.
میترسم از بیآبرویی که میدونم بالاخره راه میندازی. الان هم بهشون گفتم تو رو از اون خونه بیرون بکشن. زیر دست سوری خیلی بهتره تا اون جا.
چشمهام هر لحظه گردتر میشد.
_ مگه خالهی من کوتاهی کرده که شما این جوری میگید!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت167
🍀منتهای عشق💞
پوزخندی زد و به دیوار پشت سرش تکیه داد.
_ دو تا میزد تو دهن تو، این جوری پرو نمیشدی. تو تربیت دختر خودش مونده. این رو از جای دست علی توی صورتش میشه فهمید.
_ نخیر اشتباه میکنید. زهره از پلهها افتاده زمین. توی اون خونه برعکس فکر شما برای تربیت، همه با هم با احترام حرف میزنن. اندازهای که الان شما تو این اتاق به من توهین کردید توی این دوازده سال خونهی خالهم بهم توهین نشده.
میدونی چیه عمه؟ شما حسودید. چون خالهم به حرف شما گوش نکرد و تو ختم عموم هیچ کاره بودید، ناراحتید.
با سیلی که به صورتم زد، اشک تو چشمهام جمع شد. با نفرت نگاهش کردم و بغض توی گلوم گیر کرد.
_ میدونی چرا الان جواب این سیلی که بهم زدید رو بهتون نمیدم؟ چون همون خالهای که میگید نتونسته تربیتم کنه، بهم یاد داده که شما مثلاً بزرگتری.
تن صداش رو بالا برد:
_ دخترهی بیتربیت؛ به من میگی حسود!؟ اگر اختیارت با من بود...
فوری ایستادم و ازش فاصله گرفتم. با گریه گفتم:
_ فعلاً که نیست! پس حد خودتون رو بدونید. شما حق ندارید رو من دست بلند کنید!
دَر اتاق باز شد و خاله نگران نگاهم کرد. گریهم شدت گرفت.
_ خاله وقتی بهت میگم نمیرم تو اتاق میگی برو، میشه این!
دستم رو جای سیلی عمه گذاشتم.
_ من رو زد.
خاله به عمه که هنوز نشسته بود، نگاه کرد و دلخور گفت:
_ دستت درد نکنه آبجی!
_ به من میگه خالهت ادبت نکرده! میگه ما فقیریم.
تقریباً همه تو اتاق اومدن. خانمجون و آقاجون دلخور از خاله به عمه نگاه میکردن.
انقدر دلم شکسته و به غرورم برخورده که نمیتونم ساکت بمونم. همچنان که گریه میکردم گفتم:
_ همهی اینا نقشهش بود. نهار بمونید ناراحت میشم برید! فامیلای عباسآقا رو فرستاد برن که حرفهای تلخش رو به من بزنه.
سمانه کنار مادرش نشست.
_ حرف دهنت رو بفهم رویا!
_ شماها همتون با عقده و کینهی چند ساله ما رو دعوت کردید اینجا!
آقاجون دستم رو گرفت.
_ بیا بریم بابا. مثلاً عزاداریم نباید صدا از خونه بیرون بره!
_ چرا؟ که آبروشون نره! بعد هر چی دلش بخواد به من بگه!
خاله کلافه گفت:
_ رویا بس کن!
با دست عمه رو نشون دادم.
_ این من رو زد!
_ این نه و عمه! عیب نداره بیا برو بیرون.
_ چرا عیب نداره خاله! دوازده ساله پیش شمام از گل نازکتر بهم نگفتید...
عمه گفت:
_ بیادبی کردی کتک خوردی. این سیلی رو خیلی وقت پیش باید میخوردی.
با تعجب به خاله نگاه کردم.
_ هیچی نمیخوای بهش بگی!
علی جلو اومد. بازوم رو گرفت و از اتاق بیرون کشید. انگشتش رو جلوی صورتم گرفت.
_ داری از حد میگذرونی. یک کلمهی دیگه حرف بزنی من میدونم تو!
خودم رو مظلوم کردم و چشمهام پر از اشک شد.
_ من رو زد!
ناراحت به صورتم نگاه کرد. سوئیچش رو از جیبش بیرون آورد و سمتم گرفت.
_ بیا برو تو ماشین، ما هم الان میایم.
_ بذار یه چی بهش بگم بعد برم.
به دَر اشاره کرد.
_ همین که خونهش رو ترک میکنیم بسه. برو تو ماشین.
به ناچار پا کج کردم و وارد حیاط شدم. کنترل صدای گریهم دست خودم نیست. توی ماشین نشستم و دستم رو روی صورتم گذاشتم.
دَر ماشین باز شد و زهره و میلاد اومدن. به غیر از صدای گریهی من، هیچ صدایی تو ماشین نبود.
میلاد گفت:
_ رویا همه با عمه قهر کردن.
جوابی ندادم.
_ به خاطر تو.
با نزدیک شدن خاله و علی و رضا، میلاد هم ساکت شد.
همه توی ماشین نشستن و بدون اینکه حرفی بزنن، سمت خونه راه افتادیم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
🍃🌹🍃
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
#امام_حسین علیه السلام
#سلامصبحبخیر
🔹🍃🌹🍃🔹
🔺داستانکهایی که صهیونیستهای منحوس راوی آنها بودهاند...
▫️ایده و محتوا: محمدسعید غلامی
▫️طراح گرافیک: محمدجواد عباسی
#طوفان_الاقصى #فلسطین
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
💚 جهان به حسرت دیدار رویت آغشته است...
🇪🇸 دیشب آهنگ سلام فرمانده تو قلب بارسلون پخش شد.
دوستم میگفت حدود هفت هزار نفر اومده بودن😍
👤 Farnaz Karimi
#امام_زمان عجل الله
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
💠 استاد مسعود عالی
💥 شکایت از شیطان در روز قیامت!!
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت168
🍀منتهای عشق💞
ماشین رو جلوی حیاط پارک کرد و همه پیاده شدیم. کارت بانکیش رو سمت رضا گرفت گفت:
_ رضا برو سر کوچه، کباب بگیر بیار.
رضا کارت رو گرفت. خاله گفت:
_ نمیخواد؛ الان یه خاگینه درست میکنم.
میلاد گفت:
_ مامان چون ما فقیریم نباید کباب بخوریم؟
خاله درمونده به میلاد نگاه کرد.
_ نه مامان جان، کی گفته ما فقیریم.
رو به رضا گفت:
_ برو بگیر.
علی متأسف سرش رو تکون داد. دَر رو باز کرد و کنار ایستاد. یکییکی وارد خونه شدیم. هر کس گوشهای نشست و در سکوت به روبرو خیره شد.
خاله کنارم نشست. با دست صورتم رو سمت خودش چرخوند. دستش رو روی صورتم کشید و با بغض گفت:
_ دردت اومد؟
نگاهم رو پایین انداختم.
_ الهی خالهت بمیره.
این رو گفت و من رو تو آغوش گرفت و با صدای بلند گریه کرد. از گریهی خاله گریهم گرفت.
_ خاله دردم نگرفت. فقط ناراحت شدم.
ازم فاصله گرفت و اشکم رو پاک کرد.
_ میدونم چی کارش کنم. صبر کن!
علی گفت:
_ ول کن مامان! دیگه نمیریم خونشون. جواب عمه رو هر چی بدی بیشتر نیش میزنه.
_ با خودش کار ندارم. به همون بزرگتری شکایت میکنم که امروز بهش گفت تو بیخود کردی دست روی رویا بلند کردی. خدا رو شکر که سربلند بودم و خودش تأیید کرد که رویا دختر خوبیه و فقط نمیتونه جلوی زبونش رو بگیره.
_ خاله گفت شما بلد نیستید تربیت کنید. گفت از پس زهره هم برنیومدید. گفت ما فقیریم. واقعاً باید سکوت میکردم!؟
_ آره خاله جان. نباید جوابش رو میدادی.
با حرفی که علی زد، ذوق زده نگاهش کردم.
_ مامان من با شما مخالفم. خیلی هم کار خوبی کردی که جواب دادی. گاهی باید جلوی بعضی حرفها ایستاد.
_ هر چی هم باشه، بزرگترِ!
_ اصلاً کار خوبی کردم عباسآقا تو کما بود بهتون نگفتم.
هر دو متعجب نگاهم کردن. صدای بلند رضا اومد.
_ رویا سفره رو پهن کن.
خاله رو به زهره گفت:
_ پاشو برو سفره رو پهن کن.
زهره بیحرف به آشپزخونه رفت. بعد از خوردن ناهار، ظرفها رو شستم که صدای خاله اومد:
_ سلام آقاجون.
_ اصلاً خوب نیستم. آقاجون من امروز فقط به احترام شما چیزی به مریم خانم نگفتم!
بغضش ترکید و اینبار با گریه گفت:
_ دوازده ساله اجازه ندادم کسی از گل بالاتر بهش بگه.
_ نه آقاجون این کار رو نکنید. خط قرمز من رویاست. من هر چی توهین به خودم میشد و به خاطر شما ندید گرفتم؛ ولی این یکی رو شرمنده. نه ازش برای من پیغام بیارید نه پیغام ببربد.
_ الان زنگ زدم ازتون خواهش کنم دیگه از ما نخواید وقتی مریم اونجاست ما هم بیایم!
_ حرف عصبانیت نیست. حرف توهینِ!
_ خیلی لطف میکنید. خداحافظ.
دستم رو خشک کردم و بیرون رفتم.
جای سیلی عمه روی صورت من اصلاً درد نمیکنه اما قلب خاله شکسته و انگار حالا حالاها ترمیم نمیشه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت169
🍀منتهای عشق💞
صدای خاله از خواب بیدارم کرد.
_ رویا بلند شو دیگه! صد بار صدات کردم.
زهره با التماس گفت:
_ مامان تو رو خدا برو بهش بگو بذاره منم برم.
_ چی بگم؟ اصلاً روم میشه حرف بزنم؟ غلط اضافه کردی به جای پشیمونی و عذرخواهی جلوی مدیرتون به رویا تهمت میزنی!
_ هییییس! تو رو خدا الان میشنوه.
_ من نمیتونم ضمانت تو رو بکنم.
_ تو رو روح بابا. قول میدم دیگه تکرار نشه.
_ قسمم نده! اگر یه درصد مطمئن بودم روم رو زمین نمیندازه، منتظر التماس تو نمیشدم.
بغض کرد.
_ مامان تو روخدا!
_ حالا یه چند روز صبر کن، شاید خودش کوتاه اومد.
بازوم رو تکون داد.
_ رویا بلند شو دیگه!
چشمم رو باز کردم و کشوقوسی به بدنم دادم.
_ سلام.
_ علیک سلام. چه عجب!
_ مگه ساعت چنده؟
_ شش و نیم.
نشستم و به زهره که چشمهاش اشکی بود نگاه کردم.
_ خاله زوده که! یه ربع دیگه میام.
خواستم بخوابم که گفت:
_ علی میخواد بره. گفت صدات کنم باهات کار داره.
خواب از سرم پرید.
_ چی کار داره؟
بلند شد و سمت دَر رفت.
_ نمیدونم؛ به من نگفت. زود باش بیا پایین. یه دست لباس خوب تنت کن، بعد مدرسه قراره عموت بیاد ببرت خونهی اقاجون.
لبهام آویزون شد.
_ من نمیخوام برم اونجا.
دستش رو روی سرش گذاشت و حرصی گفت:
_ ای وای... از دست شماها! حاضر شو انقدر چونه نزن.
دَر اتاق رو باز کرد و عصبی بیرون رفت. به زهره نگاه کردم. برای نجات دادن خودش به من تهمت زده. کاش یکی بهم میگفت چی گفته.
_ رویا تو به علی مدرسهی من رو میگی؟
_ نمیذاره؛ بیخود التماس نکن.
سرش رو روی زانوش گذاشت و ریز ریز گریه کرد.
تیشرت صورتی رنگی پوشیدم. دکمههای مانتوم رو میبستم که ضربهی محکمی به دَر اتاق خورد. زهره سرش رو بلند کرد و هر دو با ترس به دَر اتاق نگاه کردیم. رضا کلافه گفت:
_ رویا گمشو پایین دیگه! یه ملت باید بیان دنبالت تا تشریف بیاری!
از لحنش بدم اومد.
_ اصلاً دلم نمیخواد بیام؛ به توچه!؟
_ جهنم نیا.
با صدای بلند گفت:
_ مامان به علی بگو رویا میگه پایین نمیام؛ به هیچ کس هم ربطی نداره.
با عجله مقنعهام رو پوشیدم. کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. جلوی دَر اتاقش ایستاده بود.
_ تو مریضی!
_ رو اعصابم راه نرو که دقودلی همه چی رو سر تو خالی میکنما!
دهنم رو کج کردم و و با لحن خودش گفتم:
_ مثلا چه غلطی میخوای بکنی!
دو قدم بلند سمتم برداشت که با صدای علی سر جاش ایستاد.
_ چه خبرته رضا!؟
_ از این بپرس.
_ بیا برو پایین. زنعمو باهات بد حرف زده، سر این و اون خالی نکن!
پوزخند زدم.
_ پس بگو از کجا پری. انقدر اخلاقت خرابِ که هیچ کس بهت زن نمیده. باید...
علی با تشر اسمم رو صدا کرد:
_ رویا...! بیا برو صبحانت رو بخور.
نیمنگاهی به رضا انداختم.
_ خاله گفت کارم داری.
_ امروز عمو میاد دنبالت ببرت خونهی آقاجون.
_ نمیشه نرم؟
_ نه، ولی حواست رو جمع کن اگر محمد اونجا بود یک کلمه باهاش حرف نمیزنی. رویا بفهمم یا بشنوم حتی جواب سلامش رو دادی من میدونم با تو!
سرم رو بالا دادم.
_ من با اون حرف ندارم.
تأکیدی سرش رو تکون داد.
_ غروب هم خودم میام دنبالت.
_ غروب دیر نیست! از سر کار بیا دیگه.
به پلهها اشاره کرد و کلافه گفت:
_ بیا برو پایین.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12