🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_175
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مادر شوهرم قدم بر داشت نزدیک علیرضا شد، انگشت نشانه اش رو. گرفت سمت علیرضا، با اخم خیلی جدی و قاطع گفت
تو هیچ کاری نمیکنی، مریم بزرگتر داره، بشین سر جات، تو کار بزرگترها هم دخالت نکن
علیرضا صورتش از عصبانیت سرخ شد، بلند شد از خونه رفت بیرون
رو. کردم به مادر شوهرم
ایکاش جلوی من بهش اینطوری نمیگفتید، به غرورش بر خورد
بربخوره بچه کلهش بوی قورمه سبزی میده میخواد بره دعوا کنه،
پکی زد زیر گریه
اون بچم که ناغافل از دستم رفت، این هم بره، توی دعوا یکیشون یه طوریش بشه، اونوقت من بدبخت میشم یا باید به داغش بشینم یا بشینم دعا کنم از پای اعدام نجاتش بدم
با بی گناهی گفتم
مامان تو رو خدا ببخشید، باور کنید من خیلی سنگین رفتم و اومدم نمیدونم چرا این اتفاق افتاد
نه عزیزم تقصیر تو نیست این پسر معلوم نیست خونوادش چه جورین، تو فردا که رفتی آموزشگاه از هانیه آدرس خونشون رو بگیر من شب با حاجی بریم در خونشون با پدر مادرش، حرف بزنم بچهشون رو جمع کنند
باشه من فردا ازش ادرس میگیرم،
فردا صبح خودم میبرمت، میترسم یه وقت اون پسره بیاد، با علیرضا دعواشون بشه
وااای مامان، من عذاب وجدان گرفتم، اینطوری شما اذیت میشید
نه عزیزم چه اذیتی، اتفاقا اول صبحی یه پیاده روی هم میکنم، چند وقت دیگه از آموزشت مونده
فکر کنم بیست روز
خب دیگه چیزی نمونده، هر روز خودم میبرمت
صبح آماده شدم اومد اتاق مادر شوهرم
یه سلام جمعی کردم، جوابم رو دادن، نشستم صبحانه خوردم، رو کردم به مادر شوهرم
بریم مامان
باشه عزیزم الان حاضر میشم بریم
علیرضا رو کرد به مامانش
کجا میخواهید برید
_ میخوام خودم مریم روببرم آموزشگاه
این چه کاریه، خب من میبرمش
نه پسرم شما بمون خونه خودم میبرمش
پدر شوهرمگفت، نه علیرضا باهاش بره، نه شما خانم، خودم میبرمش،
مادر شوهرم رو. کرد به پدر شوهرم
چه بهتر که شما میبریش
نگاهم افتاد به علیرضا، ناراحت و عصبی از اینکه مامان باباش نمیزارن من رو ببره که نکنه یه وقت به هومن دعواشون بشه، سرش رو انداخته پایین، داره یه تیکه نون رو ریز ریز میکنه،
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_176
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مریم جان بابا، صبر کن الان لباس میپوشم با هم بریم، کلاستم تموم شد خودم میام میبرمت
با پدر شوهرم اومدیم اموزشگاه، هومن کنار ماشینش ایستاده، تا چشمش افتاد به من و بابا، اومد جلو
سلام حاج آقا
سلام،
یه عرضی داشتم خدمتتون
بفرمایید
خیلی شرمنده ام در مورد مریم
پدر شوهرم نگذاشت حرفش تموم بشه، چنان خوابوند تو گوش هومن که سرش و بدنش باهم برگشتن، چند ثانیه طول کشید تا هومن، تونست تعادلش رو حفظ کنه، پدر شوهرم قدم برداست سمتش، هومن یه قدم رفت عقب
پدر شوهرم سر چرخوند سمت من، دستوری گفت
بیا برو تو اموزشگاه
ترسیده از این اتفاق، چشمی گفتم، اومدم توی آموزشگاه، ولی دلم طاقت نمیاره، از لای در نگاه کردم
پدرشوهرم فریاد زد
بی*ش*ر*ف تو با مزاحمتهات، ارامش و آسایش خونواده من رو گرفتی،
دستش رو به نشونه تهدید گرفت سمتش
اگر یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه مزاحم دختر من بشی، اینقدر اینجا میزنمت که راه خونتون رو. گم کنی
هومن موش شده بو جلوی پدر شوهرم و مرتب عذر خواهی میکرد،
پدر شوهرم که عذر خواهی های مکرر هومن رو دید، قدم برداشت سمت خونه و رفت، برگشتم برم داخل سالن، دیدم چند تا کار آموزها پشت من دارن از لای در سرک میکشن ببینن دعوا سر چی بوده، سرم رو انداختم برم سر میزم بنشینم، بچه ها پرسیدن
چی شده بود مریم، اون حاج آقا کی بود، پسر جوونه که داداش هانیه بود شناختمیش، ولی حاج آقا رو نشناختیم
منم برای اینکه آبروی هانیه نره گفتم
سر در نیاوردم چی به چی بود
دور و بره سالن رو نگاه کردم هانیه نیست اول خودم گفتم نیست که نیست ولش کن دوستی من و هانیه از اینجا به بعدش فقط برای من درد سره، ولی دلم طاقت نیاورد بلند شدم رفتم جلوی میز خانم شمسی گفتم.
ببخشبد من میتونم یه زنگ بزنم، گوشیم رو نیاوردم
تلفن رو هول داد سمت من
خواهش می کنم بفرمایید
شماره هانیه رو گرفتم چند بوق خورد گوشی رو جواب داد الو بفرمایید
سلام چرا امروز نیومدی کلاس
با گریه گفت...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
وی ای پی رمان حرمت عشق
رمان کامله😍
۷۸۹ پارت داره
۵۰ هزار تومن
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
انصار لواسانی
بعد ارسال فیش اسم رمان رو حتما بگید
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@shahid_abdoli
فیش رو همون روز ارسال کنید
بعد از واریز هم فقط خودتون میتونید بخونید و نباید لینک رو به کسی بدید❌
بابا، با خشونت دستم رو گرفت و کشید. احساس کردم قلبم توی سینهام گیر کرده. نگاهش مثل همیشه پر از بیرحمی بود. هر چی بیشتر تلاش میکردم که از دستش فرار کنم، بیشتر به سمت خودش میکشید. دلم میخواست فریاد بزنم، بگم که نمیخوام، بگم که هیچچیز توی دنیا نمیتونه من رو مجبور کنه به این زندگی. اما صدای من توی گلوم خفه شده بود.
"تو باید بری. این تصمیم منه، همه چیز تمامه."
حرفش مثل پتکی به سرم خورد. هیچوقت فکر نمیکردم اینطور توی چنگال تصمیمهای بیرحمانهاش گرفتار بشم. سرم به شدت درد میکرد، دلم تند تند میزد و تنها چیزی که میخواستم این بود که فرار کنم اما...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
رمانی آنلاین😍 زیبا 🌟 عاشقانههای پاک❤️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_177
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
با گریه گفت دیشب بهش گفتم دست از سر دوست من بردار، اون تو رو نمیخواد تو داری دوستی من رو با اون به هم میزنی، بحثمون شد، داداشم عصبانی شد این قدر من رو زد که، صورتم کبود شده منم خجالت کشیدم بیام آموزشگاه، صبح هرچی گفت بیا ببرمت اموزشگاه، گفتم با این اوضاع من از خونه بیرون نمیرم،
خیلی ناراحت شدم گفتم واقعاً متاسفم نمیدونم چرا داداشت داره اینجوری میکنه، هم آرامش رو از من گرفته، هم از تو.
احساس کردم خانم شمسی داره با نگاهش اعتراض میکنه که تماست طولانی شد، به هانیه گفتم
من بعدا باهات تماس می گیرم فعلا خداحافظ
گوشی رو. گذاشتم روی دستگاه تلفن، اومدم نشستم سر جام، رفتم توی فکر، هانیه داداشش رو میشناسه که دست بزن داره، پس چرا میخواست واسطه، آشنایی من و برادرش بشه برای ازدواج، واقعا موندم که هانیه دختر خوبیه برای دوستیِ، یا نه، اون به راحتی برای من تصمیم میگیره، مثلا میتونست بهم بگه. از اینکه میخواد من رو با داداشش ببره برای ثبت نام رانندگی، در خواست برادرش هست برای آشنایی با من، نه اینکه من رو تو عمل انجام شده قرار بده، اینم از دست بزن برادرش، علیرضا راست میگه، که برای دوستی با کسی باید ریشه خونوادگیش رو بشناسی، حالا خدا رو شکر دوستی ما به همین آموزشگاه بود، به رفت و امد و چیز دیگه ای نبود، چه اشتباهی کردم شمارهام رو بهش دادم، هر چقدر جلو تر میرم، یکی از کارهای هانیه رو میشه، عمیق توی فکر بودم، که یک دفعه یه کله جلوی صورتم اومد، گفت
کجایی؟
از ترس، هینی کشیدم، از جام پریدم
خانم شمسی خندید
چی شد دختر؟
دستم رو. گذاشتم روی قلبم، که داره چه جور میکوبه گفتم
ترسیدم خانم شمسی
_دارم درس میدم تو حواست نیست، هرچی صدات کردم جواب ندادی، منم اومدم جلوت صدات کردم
ببخشید، حق با شماست.
با دستش تخته رو نشون داد
الگو کشیدم، شما هم بکش، اگر سوالی داشتی بپرس
چشم حتما..
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_178
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
از ناراحتی سرم درد گرفت، هر چی به تخته نگاه میکنم، نمیتونم تمرکز کنم، رفتم جلوی میز خانم شمسی
ببخشید من حالم خوب نیست، میتونم برم خونه
آره عزیزم میتونی بری
وسایلم رو. جمع کردم، از لای در آموزشگاه نگاه کردم، نه ماشین و نه هومن کسی رو. ندیدم، یه خورده سرم رو کردم بیرون، نه خدارو. شکر انگار نیست، کامل اومدم بیرون، پا تند کردم به سمت خونه، اینقدر تند راه میرفتم که انگار دارم میدوم، همش خیال میکنم، هومن پشت سرم داره میاد، رسیدم در خونه کلید انداختم در رو باز کردم، داخل شدم، سریع در رو بستم، تکیه دادم به در حیاط، یه نفس راحت کشیدم، با صدای در حیاط علیرضا از خونه اومد بیرون، از توی ایون با صدای بلند گفت
چرا زود اومدی؟
قدم برداشتم به سمت خونه گفتم
حالم خوب نبود نتونستم تا اخر کلاس بمونم
با کی اومدی؟
خودم تنها اومدم
بهت نگفتم تنها تو خیابون نباش
حالا که اومدم اتفاقی هم نیفتاده
حتما باید اتفاق بیفته تا تو بفهمی
ازدست هانیه اعصابم بهم ریخته بود، نا خود اگاه، داد زدم
علیرضا دست از سر من بر میداری یا نه، تو با این رفتارهات داری من رو دیونه میکنی، جونم به لبم رسیده، ولم کن،
مادر شوهرم، سراسیمه از اتاق اومد بیرون
چهتونه خونه رو گذاشتین روی سرتون، زشته جلو همسایه ها
علیرضا رو کرد به مامانش
تک تنها از آموزشگاه پاشده اومده خونه، میگم چرا، طلبکار شده
وااا خوب حتما مشگلی براش پیش اومده، خدا رو هم شکر که به سلامت اومده
رو. کرد به من
مریم جان بیا بالا برو تو اتاق خودت
رفتم تو اتاقم، سرم داره از درد میترکه، از توی کابینت یه قرص استامنفون پونصد بر داشتم خوردم، صدای مادر شوهرم اومد
مریم جان بیام تو
بیا مامان جون.
اومد نسشت کنارم، نگاه کنجکاوی به صورتم انداخت، دستش رو. گذاشت روی پیشونیم
صورتت چه قرمز شده، سرتم داغِ، فکر کنم تب داری
نه مامان سرم خیلی درد میکنه
مثل اینکه امروز روز خوبی برات نبوده
سر تکون دادم
نه اصلا خوب نبود
اگر دوست داشتی تعریف کن ببینم چی شده؟
هرچی که شده بود، رو براشون گفتم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
وی ای پی رمان حرمت عشق
رمان کامله😍
۷۸۹ پارت داره
۵۰ هزار تومن
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
انصار لواسانی
بعد ارسال فیش اسم رمان رو حتما بگید
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@shahid_abdoli
فیش رو همون روز ارسال کنید
بعد از واریز هم فقط خودتون میتونید بخونید و نباید لینک رو به کسی بدید❌
بابا، با خشونت دستم رو گرفت و کشید. احساس کردم قلبم توی سینهام گیر کرده. نگاهش مثل همیشه پر از بیرحمی بود. هر چی بیشتر تلاش میکردم که از دستش فرار کنم، بیشتر به سمت خودش میکشید. دلم میخواست فریاد بزنم، بگم که نمیخوام، بگم که هیچچیز توی دنیا نمیتونه من رو مجبور کنه به این زندگی. اما صدای من توی گلوم خفه شده بود.
"تو باید بری. این تصمیم منه، همه چیز تمامه."
حرفش مثل پتکی به سرم خورد. هیچوقت فکر نمیکردم اینطور توی چنگال تصمیمهای بیرحمانهاش گرفتار بشم. سرم به شدت درد میکرد، دلم تند تند میزد و تنها چیزی که میخواستم این بود که فرار کنم اما...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
رمانی آنلاین😍 زیبا 🌟 عاشقانههای پاک❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دور افتخار خلبان بر فراز روستاشون
پسرشون تلاش کرده و خلبانشده حالا اومده با هلیکوپتر دور پدر و مادر و روستاشون میگرده🥲❤️
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از حتما ببینید👇
5.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️واقعا برای از بین چروک های پوستتون اسید میریزید روی پوستتون؟؟؟😳
⚠️ تروخدا مراقب سلامتیتون باشید
عزیزای من این کارا چیه؟🤦🏻♀️🤦🏻♂️
کلیپ رو تا آخر ببینید بهتون گفته چکار کنید که بدون تزریق بوتاکس و کرم های شیمیایی و روش های تهاجمی چروک های پوستتون رو از بین ببرید 👌🏻
سریع بزنید روی لینک زیر و این کرم جوان کننده رو با تخفیف زمستانه سفارش بدین👇🏻👇🏻👇🏻
https://landing.saamim.com/B3kWW
https://landing.saamim.com/B3kWW
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پناه_من | آیه ۸۱ سوره اسراء
• حق که قدرت بگیرد، حتماً باطل را میبلعد!
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
بابام عاشق یه زنی شد و مامانم رو طلاق داد، و با کمال بی رحمی من رو از مادرم گرفت و داد به عمه بد اخلاقم، عمهم بد اخلاق بود ولی خیلی از مراقبت میکرد، تا اینکه دوازده سالم شد و بابام میخواست من رو به جای بدهیش بده به طلبکارش که عمهم توسط یه حاج خانم که معتمد محل بود من رو فراری داد و آدرس مادرم رو داد گفت ببر بده به مادرش، حاج خانم به اون ادرس من رو از شیراز آورد ساوه ولی مادرم ازدواج کرده بود و از ساوه رفته بود، از همسایه پرسیدیم که ...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
داستانی کوتاه اما پر ماجرا و پایانی خوش👌😍