eitaa logo
ریحانه 🌱
12هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
603 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_82 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم . صدای عرفان و امیر دور شد حسابهای شرکت را کمی منظ
به قلم وارد اتاقم شدم کیف و پوشه م را برداشتم و از شرکت خارج شدم. سوار ماشینم شدم و حرکت کردم . مقابل یک لباس فروشی ایستادم. کمی به ویترین خیره ماندم و سپس از ماشین پیاده شدم و وارد مغازه شدم. فروشنده جلو امد و لباس هارا تک به تک به من معرفی میکرد. لباسی که امیر برایم خریده بود بسیار زیبا بود اما دلم نمیخواست ان را بپوشم، راستش اصلا حوصله جشن عقد امیر را نداشتم کت بلندی که تا روی رانم می امد را به همراه شلوار دمپا گشادش چشمم را گرفت. سورمه ایی بود و با سفید رویش کار شده بود ان را پرو کردم و خریدم. از فروشگاه خارج شدم و مستقیم به خانه رفتم. ماشین را داخل حیاط پارک نمودم اتومبیل امیر داخل حیاط بود. در راباز کردم و وارد خانه شدم ، مامان کارگر گرفته بود و کارگرها سرگرم جابجا کردن وسایل من از طبقه بالا به پایین بودند سلام سردی به مامان و بابا انداختم روی کاناپه هانشستم. دکمه هایم را باز نمودم و خمیازه ای کشیدم. امیر را دیدم که بالای پله ها ایستاده خدمتکار از اتاقم خارج شد و گلدان بنجامین در دستش بود. یاد گوشی امیر که هنوز در ان دفن بود افتادم و گوشه لبم را گزیدم امیر رو به او گفت این سنگینه خانم اجازه بدهید من میبرمش . خدمتکار گلدان را زمین گذاشت امیر خم شد که گلدان را بردارد. نگاهش روی خاک متمرکز شد. نفسم در سینه م حبس شد. امیر گلدان را برداشت نگاهی به من انداخت و تیز پایین امد. نفس راحتی کشیدم. سرم را پایین انداختم احساس کردم امیر به سمت من میاید. نگاهم را به اوانداختم. حسم درست بود گلدان را مقابلم نهاد. نگاهی به خاک انداختم گوشه گوشی امیر در اثر اب دادن به گلدان از خاک بیرون زده بود قلبم تند تند میکوبید. ۸۵ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋 به قلم مامان گفت امیر چرا گلدون و گذاشتی اونجا بگذار توی اتاقش . نگاه جدی ایی به امیر انداختم و با پرویی گفتم حالا که چی؟ چهره امیر متعجب شدو من ادامه دادم الان با شرمنده کردن من ، و خجالت زده شدنم مشکلت حل میشه؟ در چهره امیر تعجب شدت یافت و من ادامه دادم باشه، تو راستگو، باشه تو زرنگ و من احمق امیر ابرویی بالا دادو گفت چقدر تو پررویی عاطفه من پروام ؟ الان که همه چیز طوری شده که تو میخوای. بازم من پروأم؟ تو بالا و پایین نمیپریدی که امیر،داره دروغ میگه، مست بوده حالیش نبوده، معلوم نیست کجا انداختش اومده پاچه من میگیره. ایستادم وگفتم خیلی خوب ، الان دیگه این مسئله تموم شده، تو یه گوشی نو و بهتر داری و به تمام خواسته هات رسیدی. اره من گوشی تورو بردلشتم، خوب کاری کردم که برداشتم، دوست داشتم، الان اون بالا کلا متعلق بتوإ، دزد و دست کج هم همسایه مامان و بابا شده. مامان جلو امدو گفت چتونه شما دوتا مثل سگ و گربه میپرید بهم دیگه. امیر نگاهی به مامان انداخت و رو به من گفت ببخشید که تو گوشی من برداشتی، من معذرت میخوام. مامان گفت این جریان گوشی بین شما دوتا هنوز تموم نشده؟ روبه مامان گفتم نمیدونم والا از امیر جونت بپرس. امیر خندیدو رو به من گفت تو خیلی رو داری عاطفه سپس خم شد گوشی اش را از زیر خاک بیرون کشیدو گفت یادته اونشب من میگفتم گوشی منو این برداشته؟ میگفت امیر مسته یادش نیست گوشیشو کجا گم کرده میاندازه تقصیر من روبه امیر،ادامه گفتم خیلی خوب، اونشب هم من مست بودم خوبه؟ اصلا هرچی اتفاق بد توی این خونه میفته گردن من راضی میشی؟ صدای زنگ ایفن بلند شد. مامان درحالی که به سمت ایفن میرفت گفت امیرجان اون گلدون و بردار ببر بگذار تو اتاق عاطفه. نگاهم به امیر گره خرد پوزخندی زدو گفت خدایی دمت گرم خیلی چیزها الان ازت یاد گرفتم. گردن نگرفتن تو سخت ترین شرایط، پنهان کردن یه چیز تو یه جایی که عقل جن بهش نرسه و یه پرویی بزرگ، بازی کردن با کلمات و در رفتن از زیر اشتباهاتت. نفسم را حبس کردم وگفتم اما تو هیچی نداری که کسی بخواد ازت یاد بگیره، از تو فقط ضعیف کشی و نامردی و وحشی بازی میشه یاد گرفت. مامان بلند گفت بسه دیگه شهروز داره میاد داخل ۸۶ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋 به قلم این همه سال بچه منو نگه داشتی، وبعد رو به مامان ادامه داد شماهم همینطور رویا خانم. البته به وکیل صدقیانی سپردم که قرارداد پوریا سر مجتمع سپیدارو بیاره بده خودتون. اون پولی که پوریا داده و هزینه کرده باشه به پاس این بیست سالی که من نبودم و شما پوریا رو نگهش داشتید. البته بماند که هشت سالی که راحله زنده بود هم باز رویا ترو خشکش میکرد. بابا برخاست و گفت این چه حرفیه شهروز جان، انجام وظیفه بوده. مامان ادامه داد برای من پوریا و امیر فرقی ذاهم ندارن. پوریا یادگار خواهرمه. عموشهروز دست بابا رافشرد و گفت با اجازتون سپس دست امیر راهم گرفت وگفت ایشالا خوشبخت بشی عمو ، ببخش که نشد تا عقدت بمونیم. امیر هم دست اورا فشردو گفت ایشالا برای عروسی تشریف بیارید. با رفتن عمو شهروز مامان روی کاناپه نشست و گفت دختره سرتق بی لیاقت. سپس رو به من ادامه داد به خاطر اون پسمون جل یک لاقبا پوریا رو رد کردی؟ من بمیرمم تورو به اون نمیدم. اولین خاسوگاری که برات اومد شوهر میکنی و گورتو گم میکنی. برخاستم و به سمت اتاق خوابم رفتم. بابا روبه مامان گفت خلایق هرچه لایق، پسر به اون خوبی و لیاقتش و نداره. رو به بابا گفتم شما چراا ناراحتی بابا؟ شما که به خواسته ات رسیدی . سپیدار کلا مال خودت شد. حالا میتونی با اون وامی که من برات گرفتم سپیدارو بسازی ، با فروش برج نمک ابرود هم تخت جمشیدو بسازی من نگران اینده توأم دختر. پوزخندی زدم وگفتم میدونم. سپس وارد اتاق خوابم شدم و در رابستم صدای امیر را میشنیدم که از مامان و بابا خداحافظی کردو خانه را به مقصد ساختمان رها کرد. چند دقیقه که از رفتن او گذشت برخاستم لباس پوشیدم و از اتاقم خارج شدم. مامان با دیدن من گفت کجا به سلامتی؟ میرم خونه شهره از امیر اجازه گرفتی لبهایم را بهم فشردم و نفس صداداری کشیدم. بابا مداخله کردو گفت برو بابا فقط صدای داداشتو در نیار ۸۷ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_85 🦋#عشق_بی_بی‌رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم این همه سال بچه منو نگه داشتی، وبعد رو به مامان ا
🦋🦋 به قلم ازخانه خارج شدم و مستقیم به خانه شهره رفتم. شهره دوست دوران مدرسه ابتدایی م بود. برایم مثل یک خواهری مهربان فداکاری میکرد و دل میسوزاند. اما متاسفانه دوسال پیش در یک سانحه رانندگی پدر و مادر و خواهرش را از دست داده بود. شهره و رامین بازماندگان ان تصادف بودند. و باهم زندگی میکردند. در زدم و وارد خانه شان شدم. به پیشنهاد شهره از خانه بیرون زدیم و به یک کافه رفتیم. جریانات امدن عمو شهروز را برای شهره بازگو کردم. سرتاسفی برایم تکان دادو گفت خیلی اشتباه کردی عاطفه، موقعیت خوبی و از دست دادی اهی کشیدم وگفتم البته پوریا تو بد شرایطی پا پیش گذاشت. پوریا الان چند ساله که پاپیش گذاشته میدونم منظورم چیز دیگه س، الان تو این شرایط که روح و روان من درگیر مرتضی ست پوریا اومده برای اخرین بارخاستگاری کنه. شهره ابروهایش را به علامت ندانستن بالا داد . صدای زنگ گوشی اش بلند شد . نگاهی به صفحه گوشی اش انداختم و با دیدن شماره مرتضی ته دلم لرزید. اشاره ایی به گوشی اش کردو گفت جوابشو بده سرم را به علامت نه بالا دادم وگفتم قلبم وای میسه اگر صداشو بشنوم، ولش کن ، یه مدت زنگ میزنه و بعد خودش بیخیال میشه. گناه داره، جوابشو بده بگذار دلش از تو کنده بشه. گوشی را برداشتم صفحه را لمس کردم مرتضی گفت الو ..... در پی سکوت من تکرار کرد الو....، شهره خانم ارام و با صدایی لرزان گفتم سلام نفسی کشیدو گفت تویی عاطفه؟ منو ول کردی و بی خداحافظی رفتی؟ اشک حسرت روی گونه م غلطیدو گفتم ما به درد هم نمیخوریم مرتضی حضور من برای تو باعث دردسره امیر بدجور به تو گیر داده و قصد داره اذیتت کنه، من بهش قول دادم با تو کات کنم اونم دست از سرت برداره. خوب دست از سرم برنداره، مثلا میخواد چیکارم کنه؟ ۸۸ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋 به قلم تهدیدم کرد گفت ادم میفرستم بره بهش چاقو بزنه. مگه شهر هرته عاطفه تهدیدهای امیر تو خالی نیست مرتضی، اون کارهاشوعملی میکنه. گفت میخواد مغازتو اتیش بزنه خوب اتیش بزنه فدای یه تار موت نه مرتضی من نمیخوام باعث دردسرت بشم چه دردسری عشقم؟ من تورو دوست دارم . کل داراییم فدای یه تار موهات. خانواده من حتی اگر شده من بمیرم اجازه این ازدواج و به من نمیدن. ورابطه من با تو رو تموم میکنن منم قبل از اینکه تورو تودردسر بندازم و ایندتو خراب کنم ازت خداحافظی میکنم. تو داری مثل خانوادت از جانب دیگران تصمیم میگیری الان شرایط و به من گفتی منم حق انتخاب دارم. شهره با دلهره و نگرانی گفت عاطفه امیر داره میاد سراسیمه گوشی را قطع کردم، روی میز گذاشتم و به سمت شهره هل دادم و گفتم دید دارم با تلفن صحبت میکنم؟ نمیدونم. سپس لبخندی زدو گفت سلام امیر اقا به سمت امیر چرخیدم و گفتم تو اینجا چیکار میکنی؟ با نگاهش اطراف را وارسی کردو گفت با زیبا رفتیم خرید، میخواستم بیارمش کافه ماشینتو جلو در دیدم. از او رو برگرداندم وگفتم کافه به این بزرگی برو یه جا دیگه بشین امیر کمی این پا و ان پاکردو رفت. بلافاصله برخاستم میز راحساب کردم و با شهره از کافه بیرون زدیم. زیبا و امیر را دیدم که در حال ورود به کافه بودند. خودم را به ندیدن زدم و حرکت کردم. باصدای امیر که مرا میخواند ایستادم با زیبا سلام و احوالپرسی کردم شهره هم به او دست دادو نامزدی اش را تبریک گفت سپس رو به امیر گفتم برو با نامزدت تنها باش، منم کار دارم. میشستید حالا ماهم که تازه اومدیم. اشاره ایی به شهره کردم وگفتم بعدأ ایشالا. سپس سوار ماشین شدیم. شهره با خنده گفت چقدر بد چنگش زدی. حقش بود. شهره با دلسوزی گفت عاطفه جان امیر خیر و صلاحتو میخواد. هیچ وقت یادم نمیره اومد پیشم وگفت من یه دختررو دوست دارم. بعد از ظهرها میره کتابخونه، یکی دوبار رفتم سرراهش تحویلم نگرفته. رفتم کتابخونه عضو شدم باهزار تا سختی پیداش کردم طرح دوستی باهاش ریختم باهم رفتیم کافه قهوه بخوریم امیر مثلا اومد دنبال من ما زیبا رو رسوندیم امیرخان خونشو یاد گرفت. اندازه چهار ماه صبح و شب براش وقت گذاشتم تا به عشقش برسه، مامان و راضی کردم از خرشیطون بیاد پایین و تن به ازدواجشون بده. اخه مامانم ترانه دختر دایی احمدم و واسه امیر پسندیده بود. نوبت من که شد، حمایتم که نکرد هیچ، چوب لای چرخ اون بنده خداهم گذاشت ۸۸ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_87 🦋#عشق_بی_بی‌رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم تهدیدم کرد گفت ادم میفرستم بره بهش چاقو بزنه. م
🦋🦋 به قلم ماشین را روشن کردم و حرکت نمودیم. بعد از کمی دور دور و خیابانها را بالا پایین کردن شهره را رساندم و به خانه بازگشتم. عقد امیر به چشم برهم زدنی تمام شد. به دوری و نبود مرتضی هم کم کم داشتم عادت میکردم که امیر وارد شرکت شد، لای در اتاقم باز بود باعصبانیت وارد اتاقم شد، در را پشت خودش بست و گفت بهت گفتم اون پسره بی همه چیز رو ولش کن. با بهت گفتم به جون خودت ولش کردم امیر اگر ولش کردی پس چطوری خواهرش دوباره زنگ زده خونمون؟ به خدا من هیچ ارتباطی با اون ندارم. ازز اون موقعی که بهت قول دادم خداشاهده بهش زنگ نزدم. حتی دیگه ندیدمش. داری دروغ میگی، خواهرش زنگ زده به مامان گفته حالا که این دوتا همدیگرو میخوان چرا مخالفت میکنید؟ باور کن.من ارتباطی با اون ندارم. باور نمیکنم ، اینکاری که کردی پاشو بد میخوری عاطفه بشین و ببین چه مرتضی ایی ازش بسازم ، کاری باهاش میکنم تا یاد بگیره هرکاریی یه تاوانی داره. برخاستم دست امیر را گرفتم و ملتمسانه گفتم ازت خواهش میکنم امیر ولش کن، به جان خودت که از دنیا برام عزیزتری من ارتباطی با اون ندارم.. اون خودش مثلا زنگ زده خاستگاری رسمی کنه، من بی اطلاع بودم. امیر سری به علامت تهدید تکان دادو گفت ادمش میکنم سپس از اتاق من خارج شد بلافاصله بعد از رفتن او گوشی شرکت را برداشتم و شماره مرتضی را گرفتم. مدتی بعد ارتباط را وصل کردو گفت الو با شتاب و عجله گفتم این چه کاری بوده که تو کردی؟ جای سلام احوالپرسیته بعد این همه مدت سری تکان دادم و با بغض گفتم سلام. سلامم را ارام پاسخ دادو گفت خاستگاری کردم، اینم اشتباهه؟ اشک از گونه هایم سرازیر شدو گفتم امیر عصبی شده، دوباره داره تهدید میکنه، بهش میگم من با اون ارتباطی ندارم. تو گوشش نمیره. خیلی کار اشتباهی کردی مرتضی لااقل به من میگفتی من شرایط و میسنجیدم بعد زنگ میزدی. به تو بگم؟ چطوری باید اینکارو میکردم؟ به خودت که حق ندارم زنگ بزنم ، به شهره زنگ میزدم برات پیغام میگذاشتم که اونم دوستت میگه به من زنگ نزن داره برای من بد میشه. سری تکان دادم وگفتم خانواده من با این وصلت مخالفند توچی؟ تومنو میخوای؟ این حرف مرتضی بغض و گریه مرا شدت دادو گفتم اره، من تورو میخوام ، اما اینو بفهم لعنتی خانواده م من و به تو نمیدن. خیلی خوب پس تو بکش کنار، من میخوام تمام تلاشمو برای بدست اوردن تو انجام بدم. اخه مرتضی .... حرفم را بریدو گفت تو نگران نباش، عذاب وجدان هم نگیر اگر خطری منو تهدید کنه ی اتفاقی برام بیفته من خودم باعث شدم. و خودم اینو خواستم والا تو به خاطر حفظ ارامش و امنیت من گذشته بوی دیگه درسته؟ با کلافگی گفتم نه، من تورو دوست دارم، چه مال هم باشیم چه نباشیم من دلم نمیخواد کوچکترین اسیبی به تو برسه. صدای مهیب شکستن شیشه و بدنبالش فریاد مرتضی که چه غلطی داری میکنی همهمه و هیاهو صدای فریاد و بازهم شکستن شیشه. ارتباط قطع شد. برخاستم قلبم مثل گنجشک میزد از اتاقم خارج شدم و رو به منشی گفتم امیر تواتاقشه؟ نه، با اقای محققی شهرداری جلسه داشتند رفت. تو مطمئنی که جلسه داشته؟ بله دعوت نامش هنوز روی میز اتاقشه. در اتاق عرفان را زدم و وارد شدم. سرگرم کارکردن روی پلاتش بود . با دیدن من شکه شدو گفت چی شده؟ میشه یک ساعت ماشینتو به من قرض بدی؟ از حرف من متعجب شد و من ادامه دادم یه کاری دارم که نمیخوام با ماشین خودم برم. به امیر هم حرفی از رفتن من و بردن ماشینت نزنی سوئیچ را از داخل جیبش در اوردو دستم داد. من هم له طبعیت از او سوئیچم را دستش دادم و با عجله به سمت مغازه مرتضی حرکت کردم. پایان فصل اول ۸۹ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋 به قلم 🔴فصل دوم🔴 با ناباوری نگاهی به مغازه مرتضی انداختم. تمام وسایلش پخش زمین شده بود. شیشه ها شکسته بود و خودش هم با یقه پاره و سر وضع نامرتب جلوی در نشسته بود و به زمین خیره بود. از ماشین پیاده شدم و دوباره همه جارا ور انداز کردم. با دیدن من برخاست یک رگه خون از گوشه پیشانی اش تا زیر گونه اش راه افتاده بود. مضطرب جلو رفتم و گفتم چی شده؟ لبخندی زدو گفت همیشه همه چیز اونطوری که ما میخواهیم نمیشه خنده تلخی کردم و گفتم ایندفعه دیگه هیچ چیز اونجوری که ما نخواستیم نشد. رگه خون پیشانی اش را پاک کردو گفت همه اینها فدای یه تارموت. نگاهی به وسایلش انداختم که همه شان شکسته بود. اشک روی گونه م غلطیدو گفتم ازت خواهش میکنم منو فراموش کن. خانواده من اجازه این ازدواج و به ما نمیدن. و تو فقط داری خودتو به دردسر میاندازی مرتضی باخنده گفت تو دخالت نکن، زندگی منه منم دلم میخواد تو دردسر باشه. صدای زنگ گوشی ام بلند شد نگاهی به شماره امسر انداختم با فریاد گفت کدوم قبرستونی هستی؟ ارتباط زا قطع کردم، مرتضی گفت به روش نیار که چیزی میدونی من برم میترسم بیاد اینجا من و با تو ببینه. دوباره تلفنم زنگ خورد سوار ماشین شدم امیر با فریاد گفت مگر دستم بهت نرسه عاطفه به خدا قسم ریز ریزت میکنم. کدوم قبرستونی رفتی؟ من اومدم بیرون کار داشتم ، الان بر میگردم شرکت. کجایی الان دقیق کجایی بگو من میخوام بیام اونجا به ان و من افتادم وگفتم یه ربع دیگه میرسم امیر اومدم فروشگاه یه چیزی لازم دارم بخرم. تو چرا اینطوری میکنی؟ یه عکس الان از خودت بفرست تو فروشگاه. باشه چشم. سپس همانجا ترمز کردم و پیاده شدم مقابل بوتیکی ایستادم و یک عکس سلفی از خودم گرفتم برای امیر ارسال نمودم. تیک دوم دیده شدنش که خوردارام گرفتم و به شرکت رسیدم ماشین را پارک نمودم و وارد شدم. امیر و مجید روی کاناپه های سالن نشسته بودند. سلام کردم امیر با خشم به من نگاه میکرد، همچنان سعی داشت جلوی مجید واکنشی نشان دهد . به اتاق عرفان رفتم و گفتم گفتی با ماشین تو رفتم؟ من نگفتم، خودش فهمید، اومد شرکت دیده ماشین تو توپارکینگه مال من نیست با توپ پر زنگ زد به من که پلاتتو تکمیل نکردی چرا رفتی منم گفتم پلاتم تکمیله منم شرکتم گفت چرا ماشینت نیست منم گفتم عاطفه برده . اومد بالا سوئیچتو ازمن گرفت ماشینتو داد نگهبان پارکینگ ببره خونتون . برای چی اینکارو کرد؟ نمیدونم. امیره دیگه. وارد اتاقم شدم و در را بستم بلافاصله پشت سر من امیر در را بازکردو ارام گفت کدوم قبرستونی بودی؟ رفته بودم فروشگاه خرید کنم چی خریدی؟ چیزی که میخواستم و نداشت برگشتم. کدوم فروشگاه اونوقت همین فروشگاه خیابون بغلی گوشی اش را در اورد عکسی که برایش فرستاده بودم را باز کرد روی عکس زوم نمود و به سراغ تابلو مغازه ایی که با ان عکس گرفته بودم رفت و گفت این پیش شماره کجاست؟ ناخواسته یک قدم از او فاصله گرفتم امیر گفت شماره ش هم رو گوشی تلفن اتاقت بود. یادت رفته بود پاکش کنی. لبم را گزیدم و عقب تر رفتم. امیر جلو امدو گفت تو ادم بشو نیستی ، الان هم خداتو شکر کن که مجید اینجاست و الا لهت میکردم. چرخی در اتاق من زدوگفت فاکتور های مجید هرکدوم ایراد داره بده براش ببرم. گفته امیر را اطاعت کردم . در حین خروج از اتاقم گفت اماده شو بریم خونه. ۹۰ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_89 🦋#عشق_بی_بی‌رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم 🔴فصل دوم🔴 با ناباوری نگاهی به مغازه مرتضی اندا
🦋🦋 به قلم کیفم را برداشتم و پشت بند امیر از اتاق خارج شدم قلبم گروپ گروپ میتپید. منتظر رفتار وحشیانه امیر بودم. در سالن مجید و عرفان سرگرم پچ پچ بودند امیر رو به مجید گفت اینم فاکتورهات، اینها رو ببر درست کن. نگاهی به من انداخت و روبه امیر گفت تو الان کجا داری میری؟ بیا بریم سر ساختمان من باید یه سر برم خونه حالا خونه واجب نیست. یک ساعته مهندس رجبی هزار بار زنگ زده میگه بیا اینجا اشاره ایی به من کردو گفت اخه باید ایشون و ببرم برسونم. دوتا ماشین که لازم نداریم. تو ماشینتو بده خواهرت بره . من هستم دیگه. امیر نگاهی به من انداخت خشم در چشمانش موج میزد دلم لرزید ناخواسته یک گام از او فاصله گرفتم. سوئیچش را از جیبش در اوردو گفت یه لحظه بیا بدنبال او وارد اتاق کارش شدم امیربا اخم گفت از اینجا تا خونه یک ربع الانیم ساعت راهه، مستقیم میری خونه از تلفن خونه به من زنگ میزنی. سرم را به علامت تایید حرف امیر تکان دادم و از اتاق خارج شدم. نگاهم به چشمان مجید افتاد از ان خنده های حرص در بیار همیشگی اش کردو گفت بیرون هوا افتابیه، اما اینجا یه دفعه طوفانی شد. سپس پوزخندی زدو ادامه داد اگر از حد خودم خارج شدم بهم بگو ها. نگاهم را از او گرفتم و از شرکت خارج شدم. وای که چقدر از مجید بدم می امد. سراسیمه خود را به خانه رساندم . سلام کردم مامان و بابا جواب سلامم را ندادند. تلفن را برداشتم و شماره امیر را گرفتم. مدتی بعد با صدای کلفت گفت بله من رسیدم خونه کاری نداری؟ ارتباط را که قطع کردم بابا با لحن تندی گفت تو چه فکری پیش خودت کردی عاطفه؟ متحیر گفتم من بابا؟ صدایش شبیه فریاد شدو گفت بله تو، اول پوریا رو رد میکنی کلا از ایران بزاره بره، صبر کردی عقد امیر هم برگزار شه، بعد به اون پسره گداگشنه گفتی زنگ بزنه خاستگاریت کنه؟ مدافعانه گفتم من نگفتم بابا ببند اون دهنت و رو به مامان ادامه داد دختره بی حیای بی فکر، رفته واسه من عاشق شده . نگاهش روبه من چرخید و گفت قبل از اینکه تشت رسوایی مو از بوم بندازی پایین ردت میکنم بری. نگاهی به مامان انداختم، مامان با تنفر به من گفت شوهر کن برو دیگه، خسته شدم از دستت، هر روز باهات درگیری دارم. هرلحظه یه ساز برا خودت میزنی، اگر تمرگیده بودی تو خونه الان شوهرت داده بودم. تقصیر باباته گفت میخوام دخترم درس بخونه. اشک در چشمانم جمع شد مامان ادامه داد عاطفه شوهر کن از خونه من برو، اینو به چه زبونی بهت بگم؟ دیگه نمیتونم تحملت کنم. دیگه اعصاب و حوصله تورو ندارم. مظلومانه گفتم چیکار کنم اگهی شوهر یابی بزنم؟ تو صبرکن خاستگار بیاد من شوهر میکنم ۹۱ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋 به قلم مامان روی مبل نشست و گفت خاستگار میخوای؟ اومده، شوهرت میدم میری سر خونه زندگیت. خاستگار کی هست؟ مامان نگاهی به بابا انداخت و بابا گفت محققی به حالت بی میلی گفتم سعید؟ بابا نگاهش را از من گرفت و گفت نخیر مجید. چهره م مشمئز شدو گفتم أه.... چقدرم ازش بدم میاد ، اون مگه زن نداره؟ بابا سرجایش نشست و گفت طلاق داده حرصم حسابی در امده بود و کفری شده بودم. با جیغ گفتم یعنی میخوای منو بدی به کسی که زنش و طلاق داده و یه بچه هم داره؟ مامان و بابا ساکت شدند و من ادامه دادم چند سال ازت کوچکتره بابا؟ مامان برخاست و رو به من گفت توهم چهارده سالت که نیست ، دیگه داری میترشی ببست و شش سالته، اون پسره هم چهل سالشه. پوزخندی زدم و به مامان گفتم اون پسره نه، اون مرده. رو به بابا ادامه دادم معاملتون سود مند بوده بابا؟ بابا با اخم گفت از جلوی چشمم برو گمشو. وارد اتاق خوابم شدم. از شدت عصبانیت بند بند وجودم میلرزید. احساس کردم بدنم به شدت عرق کرده. مثل بمب ساعتی هرلحظه امکان انفجارم بود. از اتاقم خارج شدم و به حیاط رفتم روی تاپ کنار استخر نشستم و اوضاعم را مرور نمودم. حق با شهره بود. حضور من و مرتضی برای هم فقط دردسر بود. اشک از چشمانم جاری شدو در دلم ارزو کردم ای کاش هیچ وقت ندیده بودمش. اگر مرتضی نبود، شاید راحت تر به پوریا فکر میکردم. اخه چرا بدون هماهنگی بامن به خواهرت گفتی زنگ بزنه؟ الان خوب شد؟ مغازتو زدند ترکوندند. منم تو این مخمصه انداختی. نمیدانم چقدر در حیاط مشغول فکر کردن بودم که در حیاط باز شد و امیر وارد شد. از ترس در خودم جمع شدم. حواسش به من نبود. مستقیم به خانه رفت. نفس راحتی کشیدم و خداراشکر کردم که دوباره در را باز کردو گفت عاطفه لبم را گزیدم و برخاستم. با دیدن من با خشم به سمتم امد از ترس روی تاپ نشستم و سرم را پایین انداختم. امیر نزدیکم امدو گفت دادم یه کتک دیگه هم حواله جونش کردند. تیز سرم را بالا اوردم و به چشمان امیر خیره شدم وگفتم جواب خدارو چی میدی امیر؟ اون نه دزدی کرده و نه هیزی، فقط کسی و که دوست داشته خاستگاری کرده . امیر مشتش را گره کردو گفت هیزی که کرده، دزدی هم نقششو کشیده که بکنه . پاشو از گلیمش درازتر کرده. خاستگاری کسی اومده که در حدش نیست. اونوقت اون مرتیکه پیرمرد عرق خور عوضی با اون قیافه چندشش و یه دختر پنج سالش در حدمنه؟ امیر پوزخندی زدو گفت پس بهت گفتند اره؟ اون در حد منه؟ چرا نمیری یقشو بگیری بگی مرتیکه، برو خاستگاری یه زن مرده ایی ، بیوه ایی مثل خودت چرا اومدی خاستگاری یه دختری که ازت چهارده سال کوچکتره؟ چرا میزاری رو سن اون ، و از خودت کم میکنی ؟ اون سی و هشت سالته و تو بیست وهفت. تفاوت سنیتون نه ساله بیست وهفت و سی هشت فاصله ش نه میشه؟ حالا یه سالم بیشتر چه فرقی داره؟ با ناباوری گفتم امیر تو واقعا موافقی که من با اون چندش ازدواج کنم؟ سر مثبتی تکان دادو گفت با شرایطی که درست کردی اره موافقم. بغضم ترکیدو گفتم چه شرایطی درست کردم؟ من به تو قول دادم مرتضی رو فراموش کنمو این کارم کردم. دیگه نه سراغش رفتم نه بهش زنگ زدم. از شهره بپرس چقدر بهش پیغام داده بود و من بی اهمیتی کردم؟ حالا اون زنگ زده من و خاستگاری کرده به من چه ربطی داره. امیر سرش را پایین اورد و با ناباوری حرفهای من گفت تو امروز ماشین خودتو گذاشتی تو پارکینگ من دارم جی پی اس و چک میکنم میبینم سرجاتی عرفان زنگ زده به من میگه عاطفه با ماشین من رفت. بهت میگم کجایی میگی فروشگاه، اونم از عکسی که فرستادی. باهق و هق گریه گفتم ۹۲ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_91 🦋#عشق_بی_بی‌رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم مامان روی مبل نشست و گفت خاستگار میخوای؟ اومده،
🦋🦋 به قلم اره من رفتم، چون تو اومدی گفتی زنگ زده خاستگاری کرده، از شرکت بهش زنگ زدم و گفتم چرا اینکارو کردی صدای دعوا اومد نگران شدم رفتم. ولی به من قول داده بودی که نری، مجید الان یک ماهه تورو از من خاستگاری کرده من خودم دلم نیومد تورو بدم به مردی که زن طلاق داده، اما خودت باعث شدی عاطفه. من هیچ کاری نکردم امیر، فقط دلواپس شدم رفتم سراغش به حالت تمسخر گفت الان رفع دلواپسی شد؟ صورتم را لای دستانم گرفتم و اواز گریه را سردادم. امیر ادامه داد چقدر بهت گفتم عاطفه با ابروی من بازی نکن. چقدر با کتک، با مهربونی ، با تهدید با نصیحت گفتم تمومش کن. تمومش نکردی اینم نتیجه ش. برخاستم وگفتم من زن اون نمیشم. سیریش تر از اون پوریا بود که دیدی پروندمش، اینم میپرونم. امیر پوزخندی زدو گفت اگر تونستی بپرون. با حرص وارد اتاقم شدم گوشی ام را برداشتم و شماره محققی را از دفتر تلفنم پیدا کردم و برایش نوشتم. سلام، من تورو نمیخوام که هیچ خیلی هم ازت بدم میاد. پس بهتره بری یه زن مطلقه یا بیوه لنگه خودت بگیری. سپس ان را برایش ارسال نمودم. و گوشی ام را روی تخت پرتاب کردم. صدای اهنگ پیامکم امد، سراسیمه ان را برداشتم و پیامش را باز کردم با دیدن ایموجی که پوزخند داشت به صفحه موبایلم خیره ماندم. دوباره پیام امد اون زمینی هم که الان دارم توش مجتمع تخت جمشیدو میسازم، اگر خاطرتون باشه طرح باغات بود. و اصلا دوست نداشت که ساخته بشه اما من دارم میسازمش، چون من مجیدم. حسابی عصبی م کرده بود. پاسخی برایش نداشتم بالای صفحه نوشته شد محققی در حال تایپ.... بلافاصله بلاکش کردم. این حجم غرور و خودخواهی اش کلافه م کرده بود. گوشی ام را روی تخت پرتاب کردم و باهق هق گریه به بالشتم پناه بردم. صدای تق تق در امد ، مامان وارد اتاقم شدو گفت چته؟ مادرت مرده نشستی داری زجه میزنی؟ نگاهی به او انداختم وگفتم چرا داری اینکارو با من میکنی؟ مامان حق به جانبانه گفت پس چی؟ انتظار داری بشینم دست روی دست بزارم تو یه الف بچه ابروی پنجاه سالمو ببری؟ مگه این پسره چشه؟ خونه داره به چه بزرگی دوبرابر خونه ما، ماشینش از ماشین باباتم مدل بالاتره، شرکتش و که نگو مجتمع مسازه تنهایی و بدون شریک. اراده کنه دوبار مارو میخره و میفروشه. ملتمسانه گفتم اون یه بچه داره ۹۳ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋 به قلم خوب داشته باشه، بچش پرستار داره. به تو کاری نداره که. از مامان رو برگرداندم، بحث کردن با انها نتیجه ایی نداشت. اون مرتیکه چندش هم میدونست که من ازش بدم میاد، درمانده به دنبال راه فرار بودم. به ناچار یاد پناه همیشگی م شهره افتادم، برخاستم لباسهایم را پوشیدم و از اتاقم خارج شدم. امیر با دیدن من گفت کجا تشریف میبرید؟ میخوام برم خونه شهره لازم نکرده برگرد سرجات. نگاهی به بابا انداختم و بابا با غضب گفت همون دختره این غلط های اضافه رو یادت داد. پاتو حق نداری از این در بیرون بگذاری از فردا صبحم شرکت خواستی بری با امیر میری با امیر هم بر میگردی، سوئیچ ماشینتم دست منه، تو لیاقت امکاناتو نداری. به اتاقم بازگشتم . روی تختم نشستم. چشمه اشکم خشکیده بود. برخاستم در راقفل نمودم و شماره شهره راگرفتم تمام ماجرا را برایش باز گو کردم. شهره اهی کشیدو گفت چقدر بهت گفتم نکن یادته. شهره تو که میدونی من اونو ولش کرده بودم . تو دیگه چرااین حرفها رو میزنی؟ اونموقعی که پوریا التماست میکرد باید به فکر امروز میبودی . الان چه خاکی به سرم بریزم؟ شهره فکری کردو گفت یه زنگ بزن به پوریا بگو من غلط کردم، پشیمونم بیا منو بگیر. مسخره بازی در نیار جدی میگم بخدا، زنگ بزن بهش بگو فکرهامو کردم پشیمون شدم. برگرد بیا. سکوت کردم. شهره ادامه داد غلط کردم و مال همین روزها گذاشتن دیگه. با نگرانی گفتم ضایعم نکنه بگه نمیخوامت؟ شهره با بهت گفت پوریا؟ محاله، اون دیوونه توإ ، الان اگر بهش بگی بیست و چهار ساعت دیگه پیشته ارام گفتم اخه ازش خجالت میکشم اگر معطل کنی دستی دستی خودتو بدبخت کردی ها، دست بجنبون دختر زود و سریع زنگ بزن به پوریا بکشونش ایران. من که این یارو ندیدم. اما هرچی باشه پوریا از اون بهتره. صد البته که پوریا بهتره، این یارو اینقدر مغروره نشستنشو ببینی حالش بهم میخوره، صدبار تا حالا هم من حالشو گرفتم اما خیلی روش زیاده. زود باش بهش زنگ بزن خبرشو بهم بده. باشه. دوباره زنگ میزنم. تلفن را قطع کردم. کمی فکر نمودم و سپس شماره پوریا را گرفتم اپراطور خاموشی دستگاه را اعلام کرد. انگار اب سردی به روی بدنم ریختند. سرگرم چک کردن شبکه های اجتماعی اش شدم. اخرین بازدیدش با تاریخ خروجش ازایران مطابقت داشت. دوباره شماره شهره را گرفتم شهره سراسمه گفت چی شد؟ ۹۳ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_93 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم خوب داشته باشه، بچش پرستار داره. به تو کاری نداره که.
🦋🦋 به قلم با نا امیدی گفتم خطش خاموشه. خوب بهش پیام بده بالاخره که روشن میکنه. اخرین بازدی از شبکه های اجتماعیش مال همون روزیه که از ایران رفته. برو تو دایرکت اینستاگرامش. پوریا اینستا گرام نداشت. هردو سکوت کردیم شهره ادامه داد به باباش زنگ بزن. متعجب گفتم به عموشهروز زنگ بزنم بگم چی؟ بگو گوشی و بده به پوریا قاطعانه گفتم اصلا روم نمیشه. عاطفه، دست روی دست بگذاری میدنت به این یاروها. سکوت کردم. شهره ادامه داد خجالت نکش به باباش بگو. چند مدته که نیست متوجه جای خالیش شدم. اخه پوریا به باباش گفته بود که منو توی فروشگاه با مرتضی دیده. و من به اون خاطر قلبم درد گرفت و بعد هم سکته کردم. شهره مکثی مردو گفت اشکال نداره، باباش اگر از تو بدش میومد خودش روز اخری نمی اومد سراغت. و برای اخرین بار خاستگاریت کنه، قطع کن به باباش زنگ بزن بگو گوشی و بده به پوریا اگر پرسید چیکارش داری بگو پشیمون شدم. میخوام به خاستگاریتون جواب مثبت بدم. نفس هایم بلند بلند شده بود. با اینکار تمام غرور و شخصیتم لگد مال میشد، اما شهره بیراه هم نمیگفت عموشهروز اخرین راه نجاتم بود. به ناچار امر شهره را اطاعت کردم و شماره شهروز راگرفتم. مدتی گذشت، ناامید از پاسخ دادن او شدم که ارتباط را وصل کردو گفت بله با صدای لرزان گفتم سلام اهی کشیدو گفت علیک سلام. بدنبال مکث من گفت کاری داری عاطفه خانم؟ ام.... ببخشید عمو شهروز به پوریا زنگ زدم خطش خاموش بود. میخواستم بدونم چطوری میتونم باهاش حرف بزنم؟ اهی کشیدو گفت چی کارش داری؟ فکری کردم لبهایم را بهم فشردم وگفتم اگر میشه به خودش بگم. مکثی کردو گفت متاسفم. من گوشی پوریا رو شکستم و تو فرودگاه انداختمش بیرون که پل ارتباطیش با شماها قطع بشه، از خیر پولی که سر نادونی برای مجتمع سپیدار داده بود هم گذشتم و کاری کردم که دیگه بهانه ایی برای ارتباط با شما نداشته باشه، ببین عاطفه خانم، من بقیه جون بچمو برداشتم و اوردم این سر دنیا، دست از سر پسر من بردارید بگذارید زندگیشو کنه. هردو ساکت شدیم، احساس کردم عرق سردی روی پیشانی م نشسته. اما پشت سرم به شدت داغ بود. شهروز ادامه داد اینجا تو بهترین کلینیک بستریش کردم. یه روانشناس خصوصی هم براش استخدام کردم که از صبح تا شب کنار گوشش بخونه عاطفه لیاقت تورو نداشت، عاطفه در حد شخصیت تو نبود، عاطفه و کارهای خانواده ش کجا شأن و شخصیت خانواده ما کجا؟ عاطفه دختری بود که مخفیانه از خانواده ش با پسرها ارتباط میگیره، عاطفه حقشه که از برادرش جلوی جمع خانوادگی سیلی بخوره. ... بسته یا بازم بهت بگم؟ اشک بی اختیار روی گونه م لغزیدو گفتم من برای دعوا به شما زنگ نزده بودم. اهانتی هم به شما و پوریا نکردم که دارید با من اینطوری صحبت میکنید. پس لطف کنید بگید الان برای چی به من زنگ زدی؟ مکثی کردم وگفتم هیچی، فراموشش کنید. بچه من یک هفته تو بیمارستان بستری بود. ازت خواهش کردم التماس کردم بیای ملاقاتش شاید تورو ببینه بهتر بشه، نیومدی. امیر رو واسطه کردم از اون خواهش کردم تورو بیاره . بازم قبول نکردی الان برای چی زنگ زدی بهش؟ زنگ زدی این نیمه جونم ازش بگیری؟ خواستم ارتباط را با خداحافظی سردی قطع کنم، اما بلافاصله یاد مجید افتادم. نفسی کشیدم وگفتم نه ، من زنگ زدم جواب خاستگاریتون رو بدم عموشهروز باعصبانیت به من گفت تو جواب خاستگاری منو همون روز در حضور پدر و مادرت دادی، دست از سر پسر من بردار بگذار کمکش کنم به سلامتی برگرده. سپس ارتباط راقطع کرد. خیره به صفحه گوشی م ماندم . صدای بالا و پایین شدن دستگیره در امد برخاستم کلید را در درچرخاندم. در باز شدو امیر لای چهارچوب در ایستادو گفا ۹۴ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺