#پارت_93
🦋#عشق_بی_رنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
خوب داشته باشه، بچش پرستار داره. به تو کاری نداره که.
از مامان رو برگرداندم، بحث کردن با انها نتیجه ایی نداشت. اون مرتیکه چندش هم میدونست که من ازش بدم میاد، درمانده به دنبال راه فرار بودم.
به ناچار یاد پناه همیشگی م شهره افتادم، برخاستم لباسهایم را پوشیدم و از اتاقم خارج شدم. امیر با دیدن من گفت
کجا تشریف میبرید؟
میخوام برم خونه شهره
لازم نکرده برگرد سرجات.
نگاهی به بابا انداختم و بابا با غضب گفت
همون دختره این غلط های اضافه رو یادت داد. پاتو حق نداری از این در بیرون بگذاری از فردا صبحم شرکت خواستی بری با امیر میری با امیر هم بر میگردی، سوئیچ ماشینتم دست منه، تو لیاقت امکاناتو نداری.
به اتاقم بازگشتم . روی تختم نشستم. چشمه اشکم خشکیده بود.
برخاستم در راقفل نمودم و شماره شهره راگرفتم تمام ماجرا را برایش باز گو کردم.
شهره اهی کشیدو گفت
چقدر بهت گفتم نکن یادته.
شهره تو که میدونی من اونو ولش کرده بودم . تو دیگه چرااین حرفها رو میزنی؟
اونموقعی که پوریا التماست میکرد باید به فکر امروز میبودی .
الان چه خاکی به سرم بریزم؟
شهره فکری کردو گفت
یه زنگ بزن به پوریا بگو من غلط کردم، پشیمونم بیا منو بگیر.
مسخره بازی در نیار
جدی میگم بخدا، زنگ بزن بهش بگو فکرهامو کردم پشیمون شدم. برگرد بیا.
سکوت کردم. شهره ادامه داد
غلط کردم و مال همین روزها گذاشتن دیگه.
با نگرانی گفتم
ضایعم نکنه بگه نمیخوامت؟
شهره با بهت گفت
پوریا؟ محاله، اون دیوونه توإ ، الان اگر بهش بگی بیست و چهار ساعت دیگه پیشته
ارام گفتم
اخه ازش خجالت میکشم
اگر معطل کنی دستی دستی خودتو بدبخت کردی ها، دست بجنبون دختر زود و سریع زنگ بزن به پوریا بکشونش ایران. من که این یارو ندیدم. اما هرچی باشه پوریا از اون بهتره.
صد البته که پوریا بهتره، این یارو اینقدر مغروره نشستنشو ببینی حالش بهم میخوره، صدبار تا حالا هم من حالشو گرفتم اما خیلی روش زیاده.
زود باش بهش زنگ بزن خبرشو بهم بده.
باشه. دوباره زنگ میزنم.
تلفن را قطع کردم. کمی فکر نمودم و سپس شماره پوریا را گرفتم
اپراطور خاموشی دستگاه را اعلام کرد.
انگار اب سردی به روی بدنم ریختند. سرگرم چک کردن شبکه های اجتماعی اش شدم. اخرین بازدیدش با تاریخ خروجش ازایران مطابقت داشت.
دوباره شماره شهره را گرفتم شهره سراسمه گفت
چی شد؟
۹۳
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_93 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علیکرم خوب داشته باشه، بچش پرستار داره. به تو کاری نداره که.
#پارت_94
🦋#عشق_بی_رنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
با نا امیدی گفتم
خطش خاموشه.
خوب بهش پیام بده بالاخره که روشن میکنه.
اخرین بازدی از شبکه های اجتماعیش مال همون روزیه که از ایران رفته.
برو تو دایرکت اینستاگرامش.
پوریا اینستا گرام نداشت.
هردو سکوت کردیم شهره ادامه داد
به باباش زنگ بزن.
متعجب گفتم
به عموشهروز زنگ بزنم بگم چی؟
بگو گوشی و بده به پوریا
قاطعانه گفتم
اصلا روم نمیشه.
عاطفه، دست روی دست بگذاری میدنت به این یاروها.
سکوت کردم. شهره ادامه داد
خجالت نکش به باباش بگو. چند مدته که نیست متوجه جای خالیش شدم.
اخه پوریا به باباش گفته بود که منو توی فروشگاه با مرتضی دیده. و من به اون خاطر قلبم درد گرفت و بعد هم سکته کردم.
شهره مکثی مردو گفت
اشکال نداره، باباش اگر از تو بدش میومد خودش روز اخری نمی اومد سراغت. و برای اخرین بار خاستگاریت کنه، قطع کن به باباش زنگ بزن بگو گوشی و بده به پوریا اگر پرسید چیکارش داری بگو پشیمون شدم. میخوام به خاستگاریتون جواب مثبت بدم.
نفس هایم بلند بلند شده بود. با اینکار تمام غرور و شخصیتم لگد مال میشد، اما شهره بیراه هم نمیگفت عموشهروز اخرین راه نجاتم بود.
به ناچار امر شهره را اطاعت کردم و شماره شهروز راگرفتم.
مدتی گذشت، ناامید از پاسخ دادن او شدم که ارتباط را وصل کردو گفت
بله
با صدای لرزان گفتم
سلام
اهی کشیدو گفت
علیک سلام.
بدنبال مکث من گفت
کاری داری عاطفه خانم؟
ام.... ببخشید عمو شهروز به پوریا زنگ زدم خطش خاموش بود. میخواستم بدونم چطوری میتونم باهاش حرف بزنم؟
اهی کشیدو گفت
چی کارش داری؟
فکری کردم لبهایم را بهم فشردم وگفتم
اگر میشه به خودش بگم.
مکثی کردو گفت
متاسفم. من گوشی پوریا رو شکستم و تو فرودگاه انداختمش بیرون که پل ارتباطیش با شماها قطع بشه، از خیر پولی که سر نادونی برای مجتمع سپیدار داده بود هم گذشتم و کاری کردم که دیگه بهانه ایی برای ارتباط با شما نداشته باشه، ببین عاطفه خانم، من بقیه جون بچمو برداشتم و اوردم این سر دنیا، دست از سر پسر من بردارید بگذارید زندگیشو کنه.
هردو ساکت شدیم، احساس کردم عرق سردی روی پیشانی م نشسته. اما پشت سرم به شدت داغ بود.
شهروز ادامه داد
اینجا تو بهترین کلینیک بستریش کردم. یه روانشناس خصوصی هم براش استخدام کردم که از صبح تا شب کنار گوشش بخونه عاطفه لیاقت تورو نداشت، عاطفه در حد شخصیت تو نبود، عاطفه و کارهای خانواده ش کجا شأن و شخصیت خانواده ما کجا؟ عاطفه دختری بود که مخفیانه از خانواده ش با پسرها ارتباط میگیره، عاطفه حقشه که از برادرش جلوی جمع خانوادگی سیلی بخوره. ... بسته یا بازم بهت بگم؟
اشک بی اختیار روی گونه م لغزیدو گفتم
من برای دعوا به شما زنگ نزده بودم. اهانتی هم به شما و پوریا نکردم که دارید با من اینطوری صحبت میکنید.
پس لطف کنید بگید الان برای چی به من زنگ زدی؟
مکثی کردم وگفتم
هیچی، فراموشش کنید.
بچه من یک هفته تو بیمارستان بستری بود. ازت خواهش کردم التماس کردم بیای ملاقاتش شاید تورو ببینه بهتر بشه، نیومدی. امیر رو واسطه کردم از اون خواهش کردم تورو بیاره . بازم قبول نکردی الان برای چی زنگ زدی بهش؟ زنگ زدی این نیمه جونم ازش بگیری؟
خواستم ارتباط را با خداحافظی سردی قطع کنم، اما بلافاصله یاد مجید افتادم. نفسی کشیدم وگفتم
نه ، من زنگ زدم جواب خاستگاریتون رو بدم
عموشهروز باعصبانیت به من گفت تو جواب خاستگاری منو همون روز در حضور پدر و مادرت دادی، دست از سر پسر من بردار بگذار کمکش کنم به سلامتی برگرده.
سپس ارتباط راقطع کرد.
خیره به صفحه گوشی م ماندم . صدای بالا و پایین شدن دستگیره در امد برخاستم کلید را در درچرخاندم.
در باز شدو امیر لای چهارچوب در ایستادو گفا
۹۴
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_95
🦋#عشق_بی_رنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
گفت
هم فکریت با کله پوکی مثل شهره نتیجه داد؟
متعجب به امیر خیره ماندم و گفتم
تو از کجا فهمیدی؟
من گوشی تورو حک کردم. به شهره زنگ زدی،،بعد شماره پوریا رو گرفتی، دوباره به شهره زنگ زدی و بعدش شماره عمو شهروز رو گرفتی
سرم را پایین انداختم. تمام شخصیتم در حال لگد مال شدن بود و من هیچ کاری از دستم بر نمی امد. امیر ادامه داد
حالا نتیجه داد؟
سرم را به علامت نه بالادادم و امیر ادامه داد
مجید و از بلاک در بیار.
به امیر خیره ماندم و امیر،ادامه داد
تمام پیامهات واسه منم میاد
اهی کشیدم وگفتم
چون فهم نداری که گوشی یه وسیله شخصیه.
اتفاقا من فهم شخصی بودن گوشی رو دارم تو فرهنگ استفاده نداری باید کنترل شی.
سپس وارد اتاقم شدو گوشی ام را برداشت. نگاهی به صفحه موبایلم انداختم امیر مجید را از بلاک در اورد پیام مجید برایم ارسال شد.
توروهم میگیرم، چون من مجیدم.
پوزخندی به امیر زدم وگفتم
میبینی؟ منو با پروژه تخت جمشید به یک چشم میینه.
گوشی ام را روی تخت ان اخت و گفت
تو خودت اینو خواستی.
سپس به سمت خروجی رفت و گفت
زیبا داره میاد اینجا، نشینی تو اتاقت ها، فکر میکنه داری کم محلیش میکنی نمیدونه گند زدی به زندگیت، حالا به فکر درست کردن افتادی که دیگه دیره.
از اتاقم خارج شدو در رابست.
لباس مرتبی پوشیدم، صدای زیبا که امد از اتاق خارج شدم. با او دست دادم و روبوسی کردم.
بالای خانه نشاندیمش، به دستور مامان برایش شیرینی و شربت اوردم.
مامان بی مقدمه تلویزیون را روشن کردوگفت
راستی فیلم جشن عقدتونو گرفتم.
نگاهی به تلویزیون انداختم من و زهره خواهر زیبا سفره قند را بالای سرشان گرفته بودیم. و زهرا خواهر بزرگ زیبا قند میسابید. مامان رو به من گفت
لباسی که امیر برات خریده بود محشر بود.
اونو نپوشیدی رفتی عین پیرزنها کت و شلوار تنت کردی.
نگاهی به مامان انداختم و گفتم
لباس من با لباس زیبا همرنگ میشد هم اون ابی اسمونی بپوشه هم من؟
لباس زیبا کجا، لباس تو کجا؟ برای عروسم لباس مارک سفارش دادم از ایتالیا براش فرستاده بودند.
زیبا که این حث را دوست نداشت گفت
حالا ولش کنید. دیگه گذشته، اما رویا جون ، این لباسی که برام گرفتی خیلی شلوغ بود ها.
من ساده بیشتر دوست داشتم.
مامان رو به زیبا گفت
بیخود. ساده مال وقتی بود که دختر بابات بودی، از حالا به بعد تو عروس منی، باید سرو وضع و ظاهرت از همه بهتر باشه ببین وقتی امیر داره سرویسی که برات خریدم و میندازه گردنت داره چشم اطرافیان در میاد. حالا فرض کن اونی که تو خریدی و می انداخت گردنت.
سپس به تمسخر خندیدو گفت
آبرومون میرفت. همه میگفتن پول نداشتن یه سرویس درست حسابی برای عروسشون بگیرن.
زیبا که حسابی کفری شده بود گفت
مگه شما جشن گرفتی که داراییتونو به اقوام نشون بدهید؟
مامان حق به جانبانه گفت
جشنی برای امیر گرفتم که در خور شخصیت خانوادگیمون باشه، یه جشن دیگه هم براش میگیرم از این یکی صد پله بالاتر.
۹۴
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_95 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علیکرم گفت هم فکریت با کله پوکی مثل شهره نتیجه داد؟ متعج
#پارت_96
🦋#عشق_بی_رنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
زیبا نگاه معنی دلری به مامان انداخت و گفت
خواهشی که ازتون دارم لباس منو اجازه بدید خودم انتخاب کنم.
مامان به زیبا نگاه خیره ایی انداخت و گفت
چند مدل انتخاب میکنم ازبین اوتها خودت بگو کدومو میخوای.
امیر کنار زیبا نشست و گفت
حالا تا عروسی ما سه ماه مونده.
زیبا اخمی کردو گفت
فکر کنم عروسی نگیریم بهتر باشه.
چشمان مامان گرد شدو گفت
عروسی نگیرم؟ بهترین عروسی و واسه امیر میگیرم.
اهی کشیدم و برخاستم به اشپزخانه رفتم حوصله حرفهایشان را نداشتم
زیبا هم برخاست و وارد اشپزخانه شد بغض را در گلویش به وضوح میدیدم.
نگاهی به من انداخت و گفت
ببین مامانت با من چیکار میکنه؟
اهی کشیدم وگفتم
خبر نداری با من داره چی کار میکنه.
با تو چرا؟
سرتاسفی تکان دادم وگفتم
یه توصیه خواهرانه بهت بکنم؟
بگو
اینجا زندگی کردن و قبول نکن.
یعنی چی؟
اگر بری طبقه بالا زندگی کنی مامانم و امیر بیچاره ت میکنند، بگو من خونه مستقل میخوام.
اخه دیگه قبول کردم.
سری تکان دادم و گفتم
بزن زیرش
اخه روم نمیشه، چه جوری بزنم زیرش؟
یه بار که امیر یه کاری که نباید و کرد همونو بهونه کن بگو اینجا نمیام. اینجا اومدنت با بیچارگیت یکیه
اخه امیر که کاری نمیکنه بیچاره
حالا صبر کن عجله نکن. به اونجاشم میرسی.
سپس از اشپزخانه خارج شدم و به سمت حیاط رفتم. زیبا بدنبالم امد و گفت
صبر کن عاطفه، ذهنمو درگیرکردی
لبخندی به زیبا زدم و گفتم
مامان من، یه ادم خودخواهه که فقط خودش و پسرش براش مهمن. سه چهار سال پیش بابام یه سیلی به امیر زد بخاطراون سیلی مامانم یک هفته رفت خونه داداشش.
زیبا ابرویی بالا دادو گفت
بابات چرا زدش؟
بخاطر شبگردی ها و مشروب خوری هاش، اینجا بمونی مامانم اذیتت میکنه.
لبخندی زدم تن صدایم را پایین اوردم وگفتم
بخدا من دوستت دارم زیبا.
اهی کشیدم و ادامه دادم
واسه عروسیتونم اون هرکار دلش بخواد میکنه چون شدیدا از فخر فروشی خوشش میاد.
پس من چیکار کنم؟
نگاه خیره ایی به زیبا انداختم و زیبا ادامه داد
من دوست ندارم یه عمر فیلم عروسیمو ببینم و خودمو اینقدر زرق و برق دار ببینم.
فکری کردم وگفتم
لباسی که دوست داری و بخر ارایشگاهی هم که دوست داری برو چندروز قبل از عروسیت برو عکس هاتو بنداز، عکس سرمجلسیتو اماده کن. با فیلمبردارت صحبت کن، باغ و امارتت و با لباس خودت برو تو مجلس اونی که مامانم میگه رو بپوش. اینطوری مامانم تو تالار میفهمه که تو چیکار کردی دیگه کاری ازش ساخته نیست.
زیبا لبخندی زدو گفت
ناراحت نشه از دستم؟
خوب ناراحت شه، الان مگه تو ناراحت شدی چی شده؟
زیبا اهی کشیدو گفت
امیر قبول میکنه؟
الان بهش نگو بگذار یکم مامانم اذیتت کنه. ببینه مامانم داره تورو ناراحت میکنه بعد بهش بگو. منم باهاش صحبت میکنم. بهش میگم مامان داره زندگیتو خراب میکنه.
دستت درد نکنه.
95و96
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_97
🦋#عشق_بی_رنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
امیر وارد حیاط شدو گفت
چی میگید شما دوتا بهم؟
سپس کنار ما امدو دست زیبا را گرفت روی تاپ نشاند.
خواستم جهتم را تغییر دهم و به سمت الاچیق بروم که با صدای امیر متوقف شدم
کجا میری؟
میرم اونور شما راحت باشید.
ما راحتیم ، بیا همینجابشین.
روی صندلی مقابل تاپ نشستم . امیر رو به زیبا گفت
فردا شب قرار بود بیام دنبالت بریم بیرون ، اما متاسفانه نمیتونم.
زیبا فکری کردو گفت
چرا؟
فرداشب یه مهمون ویژه داریم.
نگاهش به من بند دلم را پاره کرد
زیبا به جای من پرسید مهمون ویژه کیه؟
خاستگار عاطفه
زیبا باخنده رو به من گفت
نگفته بودی ناقلا
پوزخندی زدم وگفتم
منم همین الان امیر گفت فهمیدم.
حالا کی هست این داماد خوشبخت؟
امیر گفت
دوست منه، مجید.
زربا در هم رفت و گفت
اون که گفتی زنشو بخاطر اینکه بهش گفته بود نرو کیش به برادرت سربزن اما اون بی اجازه رفته بود با یه دختر بچه سه ساله طلاق داد.
امیر سری تکان دادو گفت
بیو گرافی مجیدو کامل گفتی ها
روبه امیر گفتم
چرا زنشو طلاق داده؟
زنش دختر داییش بود. پزشک زنانه. برادرش با مجید دعواشون شد. یه دعوای خیلی بد، مجید زده بود دماغشو شکونده بود. سرو صورتشو ترکونده بود. اونم رفت شکایت کرد. خانواده ها وساطت کردند فایده نداشت ، یه دیه سنگین از مجید گرفت علاوه بر اون دوسال هم زندان به عنوان جرم عمومی بهش خورد. که اونم پولشو ریخت و درستش کرد.و کارشون حل شد. برادره که پسر داییش میشه رفت کیش اونجا هتل زد .
همینکه هتلش اماده شد،تصادف کرد .
رفته بود تو کما، خانمش میخواست بره بهش سر بزنه. مجید میگفت نه نباید بری ، اون از من شکایت کرد میخواست منو بندازه زندان، زنش هم میگفت به من چه ربطی دلره برادرم تصادف کرده من باید برم بهش سربزنم. از این حق نداری بری و از اون که میخوام برم. خلاصه زنه سرخود بلیط گرفت و رفت کیش اتفاقا برادرش هم فوت شد. مجید هم رفت مهریه زنشو ریخت به حساب دادگستری و طلاقش داد.
لبم را گزیدم وگفتم
عجب ادم عقده ایی و بی گذشتیه.
امیر ابروهایش را بالا دادو گفت
نه، وقتی میگه نرو ، باید حرف شوهرشو گوش میکرد.
زیبا گفته مرا تایید کردو در ادامه حرف من گفت
حالا گفته نرو اون رفته ، دیگه طلاقش چیه ؟ بچه هم دربه در شده.
بچه رو زنش برده بود. نمیدونم چیشده که برگردونده.
مکثی کردو گفت
مادر مجید موافق طلاق دادن اون زنه نبود.
با کنجکاوی گفتم
زنش شوهر کرده؟
نمیدونم، ولی لابد شوهر کرده که بچه رو برگردونده دیگه.
مامان شام مفصلی تدارک دیده بود. اما من اصلا اشتها نداشتم بعد از صرف غذا امیر رفت که زیبا را له خانه شان برساند
۹۷
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_97 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علیکرم امیر وارد حیاط شدو گفت چی میگید شما دوتا بهم؟ سپس
#پارت_98
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
روی تختم نشستم و به حرفهای امیر فکر میکردم. مسلمأ اختلاف مجید با همسر سابقش برسر چنین موضوع ساده ایی نبوده و این اختلاف ریشه کهنه تری داشته ، مجید خودخواه و خود شیفته بود اما اینقدرها که زن و فرزندش را بی پناه کندو بر سر چنین موضوعی طلاق بدهد بعید بود.
اهی کشیدم و گوشی ام را برداشتم پروفایلش را چک کردم تمام عکس های بیتارا گذاشته بود.
با یاد اوری فردا که قرار است با او چشم تو چشم شوم ته دلم لرزید.
با وجود اینکه میدانست من اورا نمیخواهم اما با پررویی تمام ......
نظرمن برای هیچ کس مهم نبود. این بلایی بود که مرتضی با خاستگاری کردن بیموقعش برسرم اورده بود.
وقتی پدر و مادرم میگن از این خونه شوهر کن و برو ، یعنی دیگه ازم خسته شدند. امیرهم که مدام به منافع مالی شرکت فکر میکنه، مجید چون وضع مالی خوبی داره و ادم با نفوذیه دوست داره من بااون ازدواج کنم تا بیشتر بهش نزدیک شه.
صدای زنگ موبایلم رشته افکارم را پاره کرد نگاهی به شماره زیبا انداختم . اهی کشیدم وبرخاستم از اتاقم خارج شدم با تلفن خانه شماره امیر را گرفتم
مدتی گذشت در لابه لای صدای اهنگ و چند اقای دیگر گفت
جونم مامان
سلام، منم
سلام چی شده؟
زیبا داره زنگ میزنه به من
لحن امیر عوض شدو گفت
چی بهش گفتی؟
جوابشو ندادم .
بگو امیر بالا تو اتاقش خوابه
اگر مثل اوندفعه گفت
گوشی و ببر بده بهش چی؟
بپیچونش دیگه.
از لحن امیر کفری شدم و گفتم
کجایی؟
خانه مجیدم.
از اونجا تا خونمون یه ربع راهه همین الان بلند شو بیا خونه والا به زیبا همه چیزو میگم
با جدیت گفت
مسخره بازی در نیاری ها ، من اینجا کار دارم به زیبا گفتم خونه خوابیدم.
من نمیتونم اینکارو کنم امیر الان ساعت دوازده و بیست دقیقه س، تا دوازده و سی و پنج دقیقه فرصت داری خونه باشی
گوشی را قطع کردم و به اتاقم رفتم . زیبا یکبار دیگر شماره م را گرفت و بازهم پاسخش را ندادم. خیره به ساعت بودم تا امیر را سرجایش بنشانم. که در اتاقم بی مهابا باز شد و امیر در چهار چوب در ظاهر شد برخاستم نشستم و گفتم
اومدی ؟
چرا منو تهدید میکنی عاطفه؟
صدای زنگ گوشی ام بلند شد. ارتباط راوصل کر م وگفتم
جانم زیبا
چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
ببخشید نتونستم جواب بدم.
امیر تو اتاقشه ؟
نه پیش منه گوشی چند لحظه
نه کاری باهاش ندارم. با خودت کار داشتم، بعد باهات حرف میزنم
باشه عزیزم.
فعلا خداحافظ
ارتباط را قطع کردم و رو به امیر گفتم
از این به بعد شب گردی کنی، مثل الان بوی مشروب بدی، به زیبا میگم.
امیر کمی جدی شدو گفت
میخوای زندگی منو خراب کنی؟
اینکارهارو نکن زندگیت خراب نشه
به تو چه ربطی داره
چطور همه چیز من به تو مربوطه، گوشیم مربوطه، کجا میرم مربوطه، کیو دوست دارم مربوطه، حتی شوهر منم تو انتخاب میکنی اما.....
کلامم را بریدو گفت
من هرکاری میکنم بخاطر خودته عاطفه.
منم به خاطر خودت میخوام اینکارو بکنم.
ولی تو با فضولی کردن زندگی منو خراب میکنی
توهم با دخالتت داری زندگی منو خراب میکنی، من اون پسره رو دوست دارم، میدونم که باهاش خوشبخت میشم. اما تو میخوای منو به زور بدی به دوستت که زنشو سرهیچ و پوچ طلاق داده و یه بچه رو هم اواره کرده.
اون مکانیکه به درد تو نمیخوره، اون در حد خانواده ما نیست.من اگر میگم با مجید ازدواج کن، چون اون دستش به دهنش میرسه و میتونه تورو خوشبخت کنه.
ازکجا معلوم که منم یه مدت دیگه طلاق نده؟
اون با زنش مشکل داشت.
چه مشکلی؟
۹۸
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_99
🦋#عشق_بی_رنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
زنش حرف گوش کن نبود. سرخود بود. واسه خودش راه می افتاد همه جا میرفت. مجید هم طلاقش داد.
من از اون بدم میاد امیر
بخدا اشتباه میکنی اون پسره خوبیه.
پسر نیست، مرده
خیلی خوب مرد خوبیه.
اونم منو نمیخواد ، شماها دارید منو به اون تحمیل میکنید.
چشمان امیر گرد شدو گفت
کی این حرف و زده که اون تورو نمیخواد؟ از مسافرت عید که برگشتیم این موضوع و مطرح کرده، الان سه ماهه که به خود من گفته.
به تو چی گفته؟
گفت من میخوام ازدواج کنم. چند وقته دنبال یه کیس خوب میگردم ، اگر ناراحت نمیشی خواهرت نظرمو جلب کرده، نگران بیتا هم نباشید ، بیتا پرستار داره از صبح تا ساعت هشت شب پرستار نگهش میداره. هشت شب به بعد هم که پرستاره میره بیتا میخوابه.
بغض گلویم را فشردو گفتم
من از مجید بدم میاد.
اتفاقا دلیل اینکه الان سه ماهه بهت نگفتم همینه. چون میدونستم تو از اون بدت میاد، اما اگر دست روی دست بگذارم تو دوباره داری میری سروقت اون پسره.
ملتمسانه گفتم
نه بخدا نمیرم.
امیر با ناباوری به من خیره ماندوگفت
مجید پسر خوبیه
میدونم، اتفاقا الان از خوبیشه ککه باتو داشت مشروب میخورد.
امیر پشت به من کردو از اتاقم رفت.
من ماندم و یک دنیا بغض و دلهره و استرس.
تا صبح چشم روی هم نگذاشتم.
با صدای امیر برخاستم . نگاهی به خودم در اینه انداختم از خورد و خوراک و خواب افتاده بودم.
پای چشمانم گود رفته بود و لاغر شده بودم.
فکر اینکه به شرکت بروم و با مجید چشم تو چشم شوم مثل خره به جانم افتاده بود.
اما تصور اینکه با مامان و بابا هم تنها باشم وحشتناک بود. به هرحال تحمل امیر و ازار هایش لز بقیه راحت تر بود.
بدنبالش راهی شدم و به شرکت رفتم خوشبختانه در لابی برج نبود یکراست به اتاقم رفتم و در را بستم. چشمم به پوشه ایی که باید به دارایی میبردم افتاد.
در را باز کردم و از اتاق خارج شدم در اتاق امیر را باز کردم با دبدن مجید قلبم هری پایین ریخت ، با ان وضعیت خودخواهانه و بی نزاکتش روی صندلی لمیده بود. از ان خنده های حرص در بیارش کردو گفت
علیک سلام
نگاهی از زیر چشم به او انداختم .مجید ادامه داد
اخه ادب حکم میکنه ازدر که وارد میشی سلام کنی؟
پنجه پای راستم را به زمین زدم ابرویی بالا دادم و گفتم
ادب حکم نمیکنه در مقابل یه خانم اونجوری ننشینید؟
خودش را جمع و جور کرد و من زیر لبی گفتم
مردک بی نزاکت بیشخصیت.
مجید که حرف مرا شنیده بود سرش را پایین انداختو سکوت کرد نگاهی به اطراف انداختم و گفتم
توچه فکری با خودت کردی که منو خاستگاری کردی؟ تو چیت به من میخوره عرق خور بی ادب. همسن و سالتم ؟ هم ترازتم ؟ چیتم؟فکر منو از سرت بیرون کن و برو دنبال یه بیوه مثل خودت بگرد.
سرش را بالا اوردو با پوزخندگفت
شاهنامه اخرش خوشه
۹۹
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_99 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علیکرم زنش حرف گوش کن نبود. سرخود بود. واسه خودش راه می افت
#پارت_100
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
امیر از سرویس خارج شد با دیدن من لای کمی مضطرب شدو گفت
چی شده عاطفه؟
اینها رو باید ببرم دارایی
امیر لبش را گزیدو گفت
خیلی خوب سوئیچ ماشینم رو میزه برو زود بیا.
مجید با پوزخند گفت
ماشین عرفان هم هست البته
به سمت اوچرخیدم وگفتم
اخه بی شخصیت نفهم ما دوتا خواهرو برادریم، یا نه اون اقا رییس شرکته و منم حسابدارشم تو چی میگی عین قاشق نشسته میپری وسط تو همه چیز اظهار نظر میکنی.
امیر نزدیک امدو گفت
عاطفه زشته، این چه طرز صحبت کردنه.
سوئیچ را برداشتم و از شرکت خارج شدم.
کارهای دارایی را که انجام دادم به شرکت بازگشتم . خوشبختانه مجید انجا نبود.
عرفان روبروی پنجره ایستاده بود و چای مینوشید با دیدن من گفت
اینقدر به مجید نتوپ ، چهار روز دیگه میخوای باهاش ازدواج کنی و بری زیر یه سقف برات بد میشه ها
نگاه خیره ایی به عرفان انداختم و گفتم
میشه تو زندگی من دخالت نکنی؟
تو چرا اینقدر،بی ادب شدی عاطفه
تویی که مستقیم تو صورت پدر و مادر من نگاه میکنی و هرچی دلت میخواد میگی و مدعی هستی چون هلیا زن توإ اموراتش به دیگران مربوط نیست، چجوری به خودت جرأت میدی تو زندگی خصوصی دیگران دخالت کنی
عرفان گوشه لبش را گزیدو گفت
من به خاطر خودت میگم، روحساب شناختی که از مجید دارم این حرف و بهت زدم. مهناز هم از اینکارها زیاد کرد. اخرش چیشد با یه بچه طلاقش دادو فرستادش بره.
به نظرم خدا اون مهناز خانم و خیلی دوست داشته که این مرتیکه عرق خور طلاقش داده.
عرفان پوزخندی زدو گفت
زندگی همینه دیگه عاطفه خانم، اون پوریای بی مادر ، اونهمه التماست کرد و تو ندیدیش ، اونهمه عاشقت بودو ردش کردی، اخرش نتیجه ش شد اینی که میبینی ، تو نمیخواهیش، اونم میدونه تو نمیخواهیش اما امشب میاد خاستگاریت. خوته زندگیش اماده س جهیزیه از بابات نمیخواد. عروسی هم برات ظرف چند روز اینده تو خونه خودش میگی
۱۰۰
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_101
🦋#عشق_بی_رنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
حرف عرفان اب سردی بود روی تمام بدنم. احساس کردم تمام بدنم یخ کرده.
وارد اتاق کارم شدم ، شماره امیر را گرفتم و گفتم
امیر کجایی؟
برگشتی شرکت؟ من پایین پیش مجیدم، بلند شو با پرونده تخت جمشید بیا پایین
میشه من با این پرونده کاری نداشته باشم؟
امیر مکثی کردو گفت
پس تکلیف ما چی میشه؟ بلند شو بیا پایین کارت دارم.
برخاستم پرونده م را برداشتم و به طبقه پایین رفتم. نگاهی به در بسته شرکت پوریا انداختم، اهی کشیدم و لحظه ایی دل تنگش شدم. حضور بیموقع مرتضی در زندگی م همه چیز را خراب کرد به او که نرسیدم هیچ از پوریا هم جاماندم. شاید اگر مرتضی سر راهم قرار نمیگرفت نرم تر را پوریا برخورد میکردم. بابا و امیر به خواستشون در مورد پوریا رسیدن. هرچند نقشه های بدتری برای پوریا و ثروت هنگفتش کشیده بودند اما با ناکام ماندن ازدواج پوریا، به همین نقطه رسیدن هم ب،ایشان کفایت میکرد، عمو شهروز راست میگفت که از خیر پولش به خاطر حفظ سلامتی فرزندش گذشته، والا بیشتر از خرج و مخارج تحصیل و زندگی پوریا ماه به ماه به حساب مادرم واریز میکرد، علاوه بر ان سالانه یکبار می امدو برای پوریا پوشاک یکسالش را تهیه میکرد. چقدر هم از انگلیس برای من و امیر و هلیا و فرزند خودش سوغات می اورد.
وارد شرکت مجید شدم در اتاقش باز بود و صدایشان می امد.
وارد اتاقش شدم و سلام کردم برادرش سعید کنار امیر نشسته بود و برایش مطلبی را توضیح میداد با دو صندلی فاصله از مجید نشستم و پرونده را باز نمودم .
مجید از پشت میزش برخاست و چند عدد فاکتور مقابل من گذاشت و گفت
اینهارو درست کردم .
فاکتورهایش را چک نمودم و داخل پرونده گذاشتم.
امیر رو به من گفت
عاطفه سندی که بردی دارایی همراته؟
نگاه خیره ایی به امیر انداختم و گفتم
نه بالاست.
گوشی ام را در اوردم و برای امیر نوشتم
میشه لطفا جلوی این دوتا به من نگی عاطفه؟
پیام را برایش ارسال کردم.
امیر پیام مرا باز کرد نگاهی به من انداخت و سرش را پایین انداخت.
با صدای پوزخند مجید سرم را بالا بردم و به عقب چرخیدم دقیق پشت سرم ایستاده بود.
عصبی شدم و سرم را پایین انداختم . مجید در حالی که صدایش را میکشید گفت
خانم عباسی قیمت تموم شده هر واحد را برام در بیارید و بهم اعلام کنید.
نفس صدا داری کشیدم وگفتم
اقای محققی، گوشی یه وسیله شخصیه ، نباید پشت سر کسی وایسید و پیام هاشو بخونید.
سعید و امیر نگاهشان به سمت ماچرخید، روبه امیر گفتم
بعد به من میگی با این درست صحبت کن، وایساده پشت سر من داره پیامهای منو میخونه.
امیر سرش را پایین انداخت مجید پشت میزش رفت و من برخاستم و گفتم
من میرم بالا .
امیرهم برخاست و گفت
وایسا باهم بریم.
سپس از سعیدو مجید خداحافظی نمود و از اتاق او خارج شدیم. صدای سعید را میشنیدم که به مجید میگفت
واقعا میخوای اینو بگیری؟
۱۰۱
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_101 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علیکرم حرف عرفان اب سردی بود روی تمام بدنم. احساس کردم تما
#پارت_102
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
در راه پله امیر رو به من گفت
این طرز صحبتهای تو داره منو جلوی دوستام شرمنده میکنه
با اخم رو به امیر گفتم
من از این یارو بدم میاد امیر اینو ميفهمي؟
امیر سرش را پایین انداخت و گفت
برسم بالا ببینم دارایی چه خبر بود.
وارد شرکت شدیم. و گزارش کارهای امروزم را کامل به امیر دادم و سپس شرکت را به سمت خانه ترک کردیم، ساعت چهار بعد از ظهر بود، پر استرس رو به امير گفتم
امیر
نیمه نگاهی به من انداخت و گفت
جانم
عرفان گفت این مرتيکه امشب میخواد بیاد خانه ما
مرتيکه چیه؟ مجید؟
سر تایید تکان دادم امیر سرش را به علامت نه بالا داد و گفت
نمیاد
لبخندی زدم و گفتم
قرار بود بياد؟
آره
پس چی شد؟ حرفهای من بهش برخورد؟
امیر ابرویی بالا داد و گفت
نمیاد دیگه ،اگر ناراحتی بگم بياد
نه، من خیلی هم خوشحال م فقط میخواستم بدونم حرفهایی که زدم منصرفش کرده؟
امیر سرش را بالا داد و گفت
نه، من ازش خواستم یکم صبر کنه.
وارد خانه شدیم به مامان و بابا سلام کردم و به آشپزخانه رفتم و میز را چیدم ، مامان گفت
نهار نخوردید؟
سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم
رئیس شرکت من بی رحمه آخه مگه من اسیرم که منو تا این وقت روز گرسنه نگه داشتی؟
امیر لبخندی زدو گفت
نگفتی که گرسنته، والا برات غذا سفارش میدادم.
خوب من نگم تو انصافت کجا رفته؟
امیر سر میز نشست مامان صورت اورا بوسید و گفت
پسرم خیلی هم خوش انصافه.
سری تکان دادم و مقابل امیر نشستم. غذایش را خورد و کنار،بابا رفت.
ظرف هارا شستم و به هوای قدم زدن وارد حیاط شدم. روی تاپ نشستم و به این می اندیشیدم که آینده نامعلومم به کجا کشیده میشود .
صدای امیر متوجهم را جلب کرد
نمیشه که پدر من، بره یه مدت زندگی کنه و بعد برگرده بیاد اینجا خوبه؟
بابا گفت سر پوریا هم من داشتم زوری ميدادمش بره تو نگذاشتی اون بی عرضه هم قبول نکرد.
آخه زوری که نمیشه، الان دختر ه من بهش میگم کجا بودی ؟یه نگاه چپ بهش میاندازم حساب میبره، ذره سر خونه زندگی با مجید، با این مدلی که داره با اون حرف میزنه من بعید میدونم مجید نگهش داره، اونم مجیدی که من می شناسم.
صدای مامان آمد که گفت
دوتا بزنه تو دهنش درست میشه
عاطفه هليا نیست مامان، با اون خیلی فرق داره. مجید دست روی این بلند کنه عاطفه دودمانشان به باد میده ، من مجید و چند ساله می شناسم اهل اینکارها نیست که بخواد روزنش دست بلند کنه. وقتی با مهناز زندگی میکرد من خونه ش رفت و آمد داشتم دیگه، تذکر ميداداخر هم که اون حرف گوش نکرد طلاقش داد.
همه ساکت شدند امیر ادامه داد
امشب من بهانه آوردم که نیستیم. تا با شماها مشورت کنم. عاطفه با اون زندگی نمی کنه نیره و فقط انگ طلاق و بهمون ميچسبونه بر میگرده میاد آوار میشه رو سرمون دیگه هیچ کارشم نمیشه کرد.
خود مجید چی میگه؟
این صدای بابا بود و مامان درادامه اش گفت
اگر باهاش بد حرف میزنه پس چرا
۱۰۲
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_103
🦋#عشق_بی_رنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
پس چرا میخواد بیاد خاستگاريش؟
نمیدونم والا ، هرچی عاطفه اونو ضايع میکنه مجید بدتر پافشاری میکنه میخوام بیام. دیشب من خونشان بودم. عرفان هم بود. مدام به من میگفت پس چی شد؟ قرار بود خبر بدهی بهم.
مامان با کلافگي گفت
مخالفت نکن امیر بزار شوهرش بدیم بره
اخه مادر من تو فقط به فکر اینی که شوهرش بدهی بره، به فکر بعدتمباش، من میدونم عاطفه با اون نمیسازه، اونم یه بار من دیدم چیکار کرد دیگه،بدون اطلاع مهناز رفت طلاقش داد
حتمامهناز خیلی اذیت کرده بود.
امروز علنا تو چشم های مجید نگاه کردو گفت بی شخصیت نفهم چرا دخالت میکنی عین قاشق نشسته میمونی، تو همه چیز اظهار نظر میکنی . پدر من عاطفه رو بدهی به مجید یه مدت بعد تمام مراودات کاریمون و عاطفه خانم گند میزنه توش . مثل روز،برای من روشنه که با مجید زندگی نمیکنه هم خودش مطلقه میشه و هم شراکت مارو تموم میکنه
مامان با غیض گفت
دست روی دست بگذاریم عاطفه بره زن اون یه لاقبای اسمون جل بشه؟
از فردا تا هروقت لازم باشه من خودم میبرم و خودم میارمش زیر نظر من رفت و امد میکنه موبایلش و دارم کنترل میکنم، خط اتاقشم کنترل میکنم .
مکثی کردو گفت
دیگه سمت اون پسره نمیره خیالت راحت.
همه ساکت شدند نفس راحتی کشیدم و پر انرژی از جا برخاستم.
وارد خانه شدم مامان مشمئز به من خیره ماندو گفت
بیست و هفت سالته، بی عرضه همسن سالهای تو الان دوتا بچه دارن. موندی تو خونه ترشیدی.
نگاهی به بابا و سپس امیر انداختم و گفتم
من جای تورو تنگ کردم مامان؟
جای منو تنگ نکردی، خلق منو تنگ کردی ، نگاه که به قیافه ت میکنم یاد انتخابت میفتم که بچه گدا رو پسندیدی اعصابم بهم میریزه.
به سمت اتاق خوابم رفتم. مامان صدایش را بالا بردو گفت
به اون مرتیکه بگو بوی کباب شنفتی راه افتادی اومدی اینوری ، ما داریم باباتو کباب میکنیم.
نگاهی به مامان انداختم و سکوت کردم. مامان ادامه داد.
عاطفه من تا چند سالگی تو باید تورو نگه دارم دخترو بیست و یکی دوسال نگه می دارن،شاید تو تا پنجاه سالگیتم نخوای شوهر کنی گناه من چیه؟
در را بستم. مامان
۱۰۳
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_103 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علیکرم پس چرا میخواد بیاد خاستگاريش؟ نمیدونم والا ، هرچی
#پارت_104
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
مامان با جیغ گفت
باید شوهر کنی و از اینجا بری فهمیدی؟
حرصی شدم در را باز کردم وگفتم
برو دوره بیفت بگو من میخوام دخترم شوهر بدم یکی بیاد بگیرش
فکرکردی منم مثل توأم؟ تو دوره افتادی دنبال شوهر گشتی دوره گرد هم پیدا کردی.
الان چی میگی مامان؟ چرا هر دقیقه اسایش منو بهم میزنی ؟
لحن مامان ارام شدو گفت
شوهر کن برو دختر، دیگه حوصلتو ندارم.
نگاهی به امیر انداختم و گفتم
بگو دوستت بیاد دیگه.
امیر سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
برو تو اتاقت
نه، بگو بیاد دیگه . برم مامان از دستم راحت شه
مامان روبه امیر گفت
بگو بیاد دیگه، خودش داره میگه
امیر برخاست دست مرا گرفت و گفت
یه لحظه بیا
مرا به طبقه بالابرد، از سنگینی حرفهای مامان بغض داشتم.
حرف امیر باعث شد بغض سنگینم بترکد.
اینقدر سربه سر مامان نگذار
من به مامان چی گفتم امیر؟
حالا گریه ت واسه چیه؟
اخه مگه من به مامان چی گفتم؟ که این حرفهارو به من میزنه؟
پاشو برو لباسهاتو بپوش بریم بیرون یه دوری بزنیم اعصابت اروم شه
سپس برخاست دست مرا گرفت و به اتاقم برد مانتو وروسری ام را پوشیدم و با امیر به سمت خروجی رفتیم.
مامان که داخل اشپزخانه بود گفت
کجا تشریف میبرید؟
اشکهایم را پاک کردم وگفتم
با امیر،میرم بیرون
پوزخندی زدو گفت
امیر نباید تورو ببره بیرون بگردونه که، امیر دیگه زن داره، اگر دلت میگیره و دلت بیرون میخواد شوهر کن . الان اگر زنش بفهمه باتو رفته بیرون ناراحت میشه، میگه اگر وقتی هم هست باید برای من باشه.
امیرروبه مامان گفت
دنبال زیبا هم میریم.
مامان اخم کردو رو به امیر گفت
اینقدر دست اینو نگیر ببر پیش زنت، میخوای ابرومون جلوی زیبا هم بره؟ از یکی از کارهاش زیبا سردر بیاره که زبونمون جلوش کوتاه میشه.
نه مامان نگران نباش
بدبخت این لکه ننگ زن تورو هم از راه به در میکنه.
قطره اشکم را پاک کردم گفتم
مامان چرا با من بدبخت اینجوری میکنی؟
یادت رفته امیر مثل یه سگ از بغل اون پسره میزدت میکشیدت بیرون؟
رو به امیر ادامه دا
حالا اینقدر از عاطفه حمایت کن تا زنتم ببره مثل خودش کنه.
امیر مرا به بیرون هدایت کردو رو به مامان گفت
دست از سر عاطفه بردار
عاطفه باید شوهر کنه بره تا من اروم شم، نگه داریش باعث بی ابرویی منه، اگر یکی یه گوشه کناری ببینش که داره با این پسر ها میلاسه که من باید برم بمیرم. اون از بابای منقلی معتادتون اینم از توی بیغیرت.
سپس با جیغ ادامه داد
پس کی به دادمن میرسه؟
وارد حیاط شدم ، امیر هم از خانه خارج شد. تمام صورتش از عصبانیت کبود بود.
۱۰۴
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺