#پارت_97
🦋#عشق_بی_رنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
امیر وارد حیاط شدو گفت
چی میگید شما دوتا بهم؟
سپس کنار ما امدو دست زیبا را گرفت روی تاپ نشاند.
خواستم جهتم را تغییر دهم و به سمت الاچیق بروم که با صدای امیر متوقف شدم
کجا میری؟
میرم اونور شما راحت باشید.
ما راحتیم ، بیا همینجابشین.
روی صندلی مقابل تاپ نشستم . امیر رو به زیبا گفت
فردا شب قرار بود بیام دنبالت بریم بیرون ، اما متاسفانه نمیتونم.
زیبا فکری کردو گفت
چرا؟
فرداشب یه مهمون ویژه داریم.
نگاهش به من بند دلم را پاره کرد
زیبا به جای من پرسید مهمون ویژه کیه؟
خاستگار عاطفه
زیبا باخنده رو به من گفت
نگفته بودی ناقلا
پوزخندی زدم وگفتم
منم همین الان امیر گفت فهمیدم.
حالا کی هست این داماد خوشبخت؟
امیر گفت
دوست منه، مجید.
زربا در هم رفت و گفت
اون که گفتی زنشو بخاطر اینکه بهش گفته بود نرو کیش به برادرت سربزن اما اون بی اجازه رفته بود با یه دختر بچه سه ساله طلاق داد.
امیر سری تکان دادو گفت
بیو گرافی مجیدو کامل گفتی ها
روبه امیر گفتم
چرا زنشو طلاق داده؟
زنش دختر داییش بود. پزشک زنانه. برادرش با مجید دعواشون شد. یه دعوای خیلی بد، مجید زده بود دماغشو شکونده بود. سرو صورتشو ترکونده بود. اونم رفت شکایت کرد. خانواده ها وساطت کردند فایده نداشت ، یه دیه سنگین از مجید گرفت علاوه بر اون دوسال هم زندان به عنوان جرم عمومی بهش خورد. که اونم پولشو ریخت و درستش کرد.و کارشون حل شد. برادره که پسر داییش میشه رفت کیش اونجا هتل زد .
همینکه هتلش اماده شد،تصادف کرد .
رفته بود تو کما، خانمش میخواست بره بهش سر بزنه. مجید میگفت نه نباید بری ، اون از من شکایت کرد میخواست منو بندازه زندان، زنش هم میگفت به من چه ربطی دلره برادرم تصادف کرده من باید برم بهش سربزنم. از این حق نداری بری و از اون که میخوام برم. خلاصه زنه سرخود بلیط گرفت و رفت کیش اتفاقا برادرش هم فوت شد. مجید هم رفت مهریه زنشو ریخت به حساب دادگستری و طلاقش داد.
لبم را گزیدم وگفتم
عجب ادم عقده ایی و بی گذشتیه.
امیر ابروهایش را بالا دادو گفت
نه، وقتی میگه نرو ، باید حرف شوهرشو گوش میکرد.
زیبا گفته مرا تایید کردو در ادامه حرف من گفت
حالا گفته نرو اون رفته ، دیگه طلاقش چیه ؟ بچه هم دربه در شده.
بچه رو زنش برده بود. نمیدونم چیشده که برگردونده.
مکثی کردو گفت
مادر مجید موافق طلاق دادن اون زنه نبود.
با کنجکاوی گفتم
زنش شوهر کرده؟
نمیدونم، ولی لابد شوهر کرده که بچه رو برگردونده دیگه.
مامان شام مفصلی تدارک دیده بود. اما من اصلا اشتها نداشتم بعد از صرف غذا امیر رفت که زیبا را له خانه شان برساند
۹۷
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_96 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم بع
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_97
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
مرا مقابل دانشگاه پیاده کرد
از ماشین پیاده شدم فرهاد هم پیاده شدو گفت
_عسل
_جانم
_حرفهامو یادت نرفته که، با کسی دوست نمیشی ها ، شمارتو به هیچ کس حق نداری بدهی ها
_چشم
سخت گیر بود اما برای ورود دوباره من به دانشگاه انصافا خیلی زحمت کشیده بود.
وارد دانشگاه شدم کلاس روز اولم هنرهای تجسمی بود ، سر کلاس نشستم.
دو خانم که کنارم نشسته بودند لحظه ایی به من نگاه کردند یکی از انها که میخورد همسن من باشد گفت
_سلام
با لبخند سلامش را پاسخ دادم
_شماهم سال اولی هستی؟
_بله شماهم؟
سر تایید تکان داد و گفت
_ اسمت چیه؟
کمی فکر کردم و گفتم
_گل جان
_من مونا هستم ، اینم دوستم سمیراست .
نگاهی به سمیرا انداختم و گفتم
_از اشناییتون خوشبختم
سمیرا ارام که پسرهای جلویی نشنوند گفت
_لنز گذاشتی؟
لبخندی زدم وگفتم
_نه
_چشمات خیلی قشنگه
_ممنون
استاد وارد کلاس شدو همه برخاستند ، بعد از معرفی و حضور غیاب ، استاد شروع به درس دادن کرد ، من تمام توجهم به درس بود .اگر در درسم کم کاری میکردم ، ممکن بود بهانه دست فرهاد بدهم. تصمیم داشتم بانهایت تلاش خودم را به فرهاد ثابت کنم،
هرچند از نظر او یک معلم خصوصی در خانه بهتر میتواند نقاشی را به من اموزش دهد.
کلاس تمام شد تا کلاس بعدی ام نیم ساعت وقت داشتم، گرسنه بودم، اما فرهاد به من پولی نداده بود تا از بوفه خرید کنم ، یاد کارت عمه افتادم ، فردا حتما کارتم را باخودم میاورم.
وارد حیاط شدم و گوشه ایی نشستم حوصله ام سر رفته بود، لحظاتی گذشت گوشی را از کیفم در اوردم که ساعت را چک کنم.
قلبم هری ریخت ، خدای من بیست و یک تماس از فرهاد داشتم ، لبم را گزیدم شماره اش را گرفتم بلافاصله گوشی را جواب دادو با فریاد گفت
_چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
_گوشیم تو کیفم سایلنت بود.
_تو غلط کردی گوشیتو سایلنت کردی ، شماره تورو فقط من دارم منم تایم کلاساتو دارم،سر کلاست زنگ نمیزنم.
در پی سکوت من فرهاد گفت
_تو بیست دقیقه س کلاست تعطیل شده،چیکار داشتی میکردی که الان یاد گوشیت افتادی؟
چهره ام را غم گرفت و گفتم
_تو حیاط نشستم
فرهاد با فریادگفت
_برا چی تو حیاط نشستی؟ برو سرکلاست بشین
_هنوز که شروع نشده خواستم هوا بخورم .
_برو سرکلاست بشین ، گوشیتو از سایلنت در بیار، یه بار دیگه زنگ بزنم جواب ندی دانشگاه بی دانشگاه
_چشم
_برو سرکلاست
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁