ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_95 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم پر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_96
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
بعد از مراسم عقد پنج نفره مان، فرهاد همه را از شام به رستوران برد ،همه دور هم نشسته بودیم فرهاد گفت
_هفته دیگه میخوام عروسی بگیرم
شهرام لبخندی زدو گفت
_بسلامتی، ولی کیو میخوای دعوت کنی؟
فرهاد به فکر فرو رفت ، شهرام گفت
_عمو بهجت که......
فرهاد کلام اورا قطع کردو گفت
_اونها رو که اصلا دعوت نمیکنم
_دعوتشون کنی هم نمیان، کیانوش ممکنه بیاد
اخم های فرهاد در هم رفت و گفت
_نه
_پس فقط میمونه عمه ارزو، پسرش هم که المانه، عسل هم که کسی و نداره که بخواد دعوت کنه، دایی ها هم که انگلیسند، واسه کی میخوای عروسی بگیری؟
فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت
_واسه خانمم
_لباس عروس و داماد بپوشید برید اتلیه عکس بندازید از اون طرف هم برید یه سفر خارجی
فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت
_قبوله؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم
****
سه ماه گذشت ، فرهاد از هر لحاظ عالی بود. محبت را برایم تمام کرده بود من هم حسابی وابسته اش شده بودم. اما در عین حال کمی عصبی بود.
مهر بودو وقت رفتن به دانشگاه ، من خوشحال و بی قرار از اینکه به ارزویم رسیده م ،تمام کارهای ثبت نام ازاد دانشگده بدون کنکورم را فرهاد انجام داده بود.
عمه اصلا با دانشگاه رفتن من موافق نبود.
یاد عمه افتادم
"گل جان ، من نه پای اینکه تا رشت بیام دنبال تورو دارم ، نه دل اینکه اجازه بدم تو خودت بری و بیای، دانشگاه بدردت نمیخوره ، بشین تو خونه تا شوهرت بدم"
ناراحت شدم و گفتم
"عمه من اینهمه درس خوندم اگر کنکور بدم حتما قبول میشم"
"من حال ندارم دختر دو قدم راه میرم نفسم بند میاد، نمیتونم طاقت بیارم تو تنها بری و بیای."
گریه کردم و با التماس گفتم
"خواهش میکنم، من از درسم جا میمونم."
عمه جیغ کشید و گفت
"میخوای ابروی چند ساله خانواده منو ببری؟"چرا نمیفهمی دختر ، من افتاب لب بومم ، با این حالم نمیتونم دنبال تو بیام و برم"
فکری کردم و گفتم
"خوب میرم خوابگاه:
عمه چپ چپ نگاهم کردو گفت
"چشمم روشن چه غلطها تا من زنده م اجازه این که تنها جایی بری رو نداری"
باصدای فرهاد به خودم امدم
_گوشیتو که برداشتی
_بله
نگاهی به فرهاد انداختم، غم گین و کمی عصبی بود اصلا دوست نداشت من از خانه بیرون بروم، البته مزاحمت های گاه گاه ستاره هم بی دلیل نبود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_96 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم بع
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_97
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
مرا مقابل دانشگاه پیاده کرد
از ماشین پیاده شدم فرهاد هم پیاده شدو گفت
_عسل
_جانم
_حرفهامو یادت نرفته که، با کسی دوست نمیشی ها ، شمارتو به هیچ کس حق نداری بدهی ها
_چشم
سخت گیر بود اما برای ورود دوباره من به دانشگاه انصافا خیلی زحمت کشیده بود.
وارد دانشگاه شدم کلاس روز اولم هنرهای تجسمی بود ، سر کلاس نشستم.
دو خانم که کنارم نشسته بودند لحظه ایی به من نگاه کردند یکی از انها که میخورد همسن من باشد گفت
_سلام
با لبخند سلامش را پاسخ دادم
_شماهم سال اولی هستی؟
_بله شماهم؟
سر تایید تکان داد و گفت
_ اسمت چیه؟
کمی فکر کردم و گفتم
_گل جان
_من مونا هستم ، اینم دوستم سمیراست .
نگاهی به سمیرا انداختم و گفتم
_از اشناییتون خوشبختم
سمیرا ارام که پسرهای جلویی نشنوند گفت
_لنز گذاشتی؟
لبخندی زدم وگفتم
_نه
_چشمات خیلی قشنگه
_ممنون
استاد وارد کلاس شدو همه برخاستند ، بعد از معرفی و حضور غیاب ، استاد شروع به درس دادن کرد ، من تمام توجهم به درس بود .اگر در درسم کم کاری میکردم ، ممکن بود بهانه دست فرهاد بدهم. تصمیم داشتم بانهایت تلاش خودم را به فرهاد ثابت کنم،
هرچند از نظر او یک معلم خصوصی در خانه بهتر میتواند نقاشی را به من اموزش دهد.
کلاس تمام شد تا کلاس بعدی ام نیم ساعت وقت داشتم، گرسنه بودم، اما فرهاد به من پولی نداده بود تا از بوفه خرید کنم ، یاد کارت عمه افتادم ، فردا حتما کارتم را باخودم میاورم.
وارد حیاط شدم و گوشه ایی نشستم حوصله ام سر رفته بود، لحظاتی گذشت گوشی را از کیفم در اوردم که ساعت را چک کنم.
قلبم هری ریخت ، خدای من بیست و یک تماس از فرهاد داشتم ، لبم را گزیدم شماره اش را گرفتم بلافاصله گوشی را جواب دادو با فریاد گفت
_چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
_گوشیم تو کیفم سایلنت بود.
_تو غلط کردی گوشیتو سایلنت کردی ، شماره تورو فقط من دارم منم تایم کلاساتو دارم،سر کلاست زنگ نمیزنم.
در پی سکوت من فرهاد گفت
_تو بیست دقیقه س کلاست تعطیل شده،چیکار داشتی میکردی که الان یاد گوشیت افتادی؟
چهره ام را غم گرفت و گفتم
_تو حیاط نشستم
فرهاد با فریادگفت
_برا چی تو حیاط نشستی؟ برو سرکلاست بشین
_هنوز که شروع نشده خواستم هوا بخورم .
_برو سرکلاست بشین ، گوشیتو از سایلنت در بیار، یه بار دیگه زنگ بزنم جواب ندی دانشگاه بی دانشگاه
_چشم
_برو سرکلاست
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_97 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم م
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_99
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
گوشی را که قطع کردم صدایی از پشت سرم گفت
_گلی ؟
به سمت صدا چرخیدم مونا گفت
_دوست پسرت بود؟
از حرفش جاخوردم وگفتم
_نه، شوهرم بود.
_تو متأهلی؟
_بله
_وای خدای من ؟ چرا اینقدر زود ازدواج کردی؟
کمی به او نگاه کردم و گفتم
_قسمت اینطوری بود
گوشی اش را در اورد، عکس پسر جوانی را نشانم دادو گفت
_این دوست پسر منه
سپس دستش را روی گوشی کشید عکس ها را ورق زد و گفت
_یکساله با هم دوستیم
لبخند زدم مونا گفت
_عکس شوهرتو ببینم.
عکس فرهاد را نشانش دادم و اوگفت
_به به ، چه شوهر خوشتیپی داری
لبخند روی لبهایم نشست،مونا روی چهره اش زوم کردو گفت
_بد اخلاقه؟
از حرفش جا خوردم وگفتم
_چطور
_از قیافه اخموش معلومه
_نه خوبه
_باهم دوست بودید؟
_نه
_پس چطوری اشنا شدید؟
یاد اشنایی ام با فرهاد افتادم، نفس عمیقی کشیدم وگفتم
_همینطوری اشنا شدیم
مونا دستش را روی صفحه کشید و با ذوق گفت
_این تویی؟
نگاهی به عکسی که کنار استخر انداخته بودم موهایم را دورم ریخته بودم و از گلهای حیاط برای خودم تاج درست کرده بودم انداختم و گفتم
_بله منم
_موهای خودته؟
_اره
مونا دستش را زیر مقنعه ام بردو گفت
_تو خیلی خوشگلی ها
خندیدم وگفتم
_مرسی توهم خوشگلی
سرگرم دیدن عکس ها شدیم لحظه ایی به خودم امدم و گفتم
_وای مونا ....
_چی شده؟
_کلاسمون
نگاهی به ساعت انداختم ده دقیقه از کلاس رفته بود ، سراسیمه وارد سالن شدیم پشت در ایستادیم
مونا در زدو گفت
_خدا کنه راهمون بده
استاد در راباز کرد مونا گفت
_ببخشید استاد میشه بیاییم داخل؟
استاد که مرد مسنی بود گفت
_نخیر
_مونا را کنار زدم
اشک در چشمانم حدقه زد و گفتم
_استاد خواهش میکنم
استاد پوزخندی به من زدو گفت
_نمیشه
_خواهش میکنم ، اجازه بدید من بیام داخل
_این قانون کلاس منه، من یک ثانیه تأخیر راهم نمیپذیرم ،
_ولی استاد....
_استاد بی استاد ، امروز غیبت میخوری ، اما یاد میگیری از این به بعد دیر نیای.
سپس در رابست ، اشک از چشمانم جاری شد.مونا نزدیکم امدو گفت
_اشکال نداره، سه جلسه غیبت ازاده
با ناامیدی روی نیمکت سالن نشستم،
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_99 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم گو
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_99
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
روبه مونا گفتم
_خیلی بد شد
_نه خیلی هم خوب شد، بیا بریم بستنی بخوریم
من چون پول نداشتم گفتم
_نه من میل ندارم
فدای سرم که رامون نداد .
پاشو بریم تو حیاط
وارد حیاط شدیم ، مونا گفت
_گلی
_جانم
_شمارتو بهم بده
مکثی کردم و گفتم
_ببخشید مونا ، نمیتونم
مونا که انگار کمی ناراحت شده بود گفت
_باشه ، هر طور راحتی
نمیخواستم دل مونا را بشکنم، لبم را گزیدم و گفتم
_میدونی مونا، من شوهرم ادم سختگیریه، دوست نداره من بیام دانشگاه، به زور راضیش کردم، اونم برام شرط و شروط گذاشته
مونا چهره اش را در هم کردوگفت
_مثلا چه شرطی؟
_با کسی دوست نشم، به کسی شماره ندم
مونا به فکر فرو رفت وگفت
_چه مستبد، چرا اعتراض نمیکنی؟
_اگر اعتراض کنم، نمیزاره بیام دانشگاه
مونا اهی کشید وگفت
_اشکال نداره
گوشی اش زنگ خورد ، صفحه را لمس کردو گفت
_سلام عشقم
مونا گوشی اش را روی ایفن گذاشت و گفت
_خوبی ؟
صدای مرد جوان پخش شد
_مگه میشه تو نباشی من خوب باشم؟ الان تو پیشمی که خوب باشم؟
مونا خندید، صدایش را کشید وگفت
_عاشقتم
_به من که نمیرسی خانم خانم ها
مونا مکثی کردو گفت
_ارش
_جان ارش
_ظهر میای دنبالم
_چرا که نه حتما میام جوجوی من
مونا با خنده گفت
_دیشب عکسمو دیدی؟
_خیلی ناز شده بودی.اگر پیشم بودی بو*س*ت میکردم .
_ظهر میام پیشت دیگه
_منم می*بو*س*مت دیگه
_باشه عشقم کاری نداری؟
_نه فدات شم
_بای بای
مونا تلفن را قطع کرد یاد تماس خودم با فرهاد افتادم صدایش در گوشم پیچید
"تو غلط کردی گوشیتو سایلنت کردی"
اهی کشیدم و با خودم گفتم
خوش بحال مونا ، چقد پسره دوسش داره سپس رو به مونا گفتم
_اون تورو می*بو*س*ه؟
مونا سر مثبت تکان داد من با لب گزیده گفتم
_ولی اون نامحرمه
مونا خندیدو گفت
_به به ، چه مومنی تو
سپس قهقهه ای زد و ادامه داد
_دوست پسرمه، دوسش دارم، مگه بو*سی*دن جرمه
_به هر حال اون نامحرمه
_من اعتقادی به این حرفها ندارم
سکوت کردم زمان به کندی ولی بلاخره گذشت فرهاد رأس ساعت پایان کلاسم زنگ زد صفحه را لمس کردم وگفتم
_الو
_جلو درم
ارتباط قطع شد مونا گفت
_وا.... این چه مکالمه ایی بود؟
_ببخشید من باید برم، خداحافظ
از دانشگاه خارج شدم فرهاد جلوی در از ماشین پیاده شده بود نزدیکش رفتم و گفتم
_سلام
اخمی کردو گفت
_بریم
بدنبالش روان شدم سوار ماشین شدیم ، اخم کرده بود . ارام گفتم
_فرهاد
_بله
_چرا ناراحتی؟
_دوست ندارم تو بیای دانشگاه
_چرا؟
_همش اعصابم خورده، ذهنم در گیر توإ
_چرا؟ من که بچه نیستم
_اتفاقا چون بچه ایی نگرانم
_ولی تو به من قول دادی
_زیر قولم نزدم که ، دارم حسمو میگم، از صبح به هیچ کاری نرسیدم.فقط دلشوره تورو داشتم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_99 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم رو
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_100
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
وارد خانه شدیم موهایم را باز کردم ومشغول
شانه زدن موهایم شدم .فرهاد وارد اتاق خواب شدو گفت
_گرسنمه ، نهار چی داریم؟
متعجب گفتم
نهار؟
فرهاد با اخم گفت
_بله نهار ساعت یک ونیمه
_الان درست میکنم
_الان درست میکنی؟بعد کی غذا بخوریم؟ساعت پنج؟
برخاستم موهایم را جمع کردم وگفتم
_خوب ، من خونه نبودم که غذا درست کنم، الان اومدیم خانه باید صبر کنی دیگه
یک بسته ماهی از فریزر در اوردم برنج گذاشتم و مشغول سرخ کردن شدم.
یک ساعت گذشت ، فرهاد را سر میز فراخواندم، فرهاد وارد اشپزخانه شدو گفت ساعت سه بعد از ظهره تازه باید نهار بخوریم.
معترض شدم و گفتم
_موقع ها که خودت کار داری ساعت سه و چهار میای چی؟ من امروز روز اول دانشگاهم بوده ، از فردا غذامو درست میکنم بعد میرم.
فرهاد برای خودش غذا کشید سپس یک قاشق از غذا را خوردو با پوزخند گفت
_از فردا به غذات نمک هم بزن
یک قاشق از غذارا خوردم نمک برنج به کلی فراموشم شده بود.
برخاستم که نمکدان بیاورم در کابینت را باز کردم، دستم به قندان خوردو قندان افتاد با صدای شکستنش فرهاد یکه ای خورد و گفت
_میزاری کوفتمو بخورم؟
با شرمندگی نمک دان را سر میز گذاشتم فرهاد به غذایش نمک زد سرم را بالا گرفتم نگاهمان به هم خورد ، سر تاسفی برایم تکان داد وسکوت کرد.
پس از صرف نهار فرهاد روی کاناپه ها دراز کشید.
تلفنش زنگ خورد گوشی را از جیبش در اورد صفحه را لمس کردو گفت
_بله، خونه م ، نه حوصله ندارم.گوشی
سپس گوشی را سمتم گرفت و گفت
_مرجانه
گوشی را گرفتم و گفتم
_سلام
_سلام دانشجو ، خوبی؟
_ممنون شما خوبی؟
_مرسی ، دانشگاه خوب بود ؟
_اره خداراشکر
_به فرهاد میگم بیا خونمون،شهرام نیست،تنهام ،میگه حوصله ندارم.
_خوب تو بیا
_مزاحم نیستم؟
_نه عزیزم این چه حرفیه
_باشه الان میام
تلفن را که قطع کردم فرهاد با خونسردی گفت
_عسل
_جانم؟
_حوصله ندارم یعنی چی؟
از سوالش جاخوردم و گفتم
_چی؟
_وقتی من به مرجان میگم حوصله ندارم بیام خونتون، این چه معنی ای میده؟
در پی سکوت من گفت
_جواب نمیدی؟
نشست پاکت سیگارش را برداشت ، یک نخ روشن کردو گفت
_لالی؟
_نه لال نیستم.
_پس چرا جواب نمیدی؟
_زنگ بزن بهش بگو نیاد
فرهاد کامی از سیگارش گرفت و گفت
_داری رو اعصابم راه میری
_من کاری نکردم ، شما داری به من گیر میدی ، دنبال دعوا میگردی؟
سپس برخاستم و به اتاق خواب پناه بردم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_100 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم و
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_101
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
لحظاتی بعد فرهاد با گوشی من وارد اتاق شدو گفت
_فایل عکسهات چرا بازه؟
_یعنی چی؟
_پاشو بیا
برخاستم قلبم تندتند میزد فرهاد گوشی را مقابلم گرفت و گفت
_سر کلاس عکس میدیدی؟
_نه
_پس چرا فایل عکس هات بازه؟
به دنبال سکوت من صدایش رابالا بردو گفت
_اخه مگه من با تو حرف نمیزنم؟ لالمونی گرفتی منو نگاه میکنی؟
از ترس یکه ایی خوردم چشمانم را بستم و ارام گفتم
_خوب من الان نمیدونم چی باید بگم
_راستشو بگو ، چون من صبح گوشیتو نگاه کردم بعد کل برنامه هاتو بستم .
بدنبال راه فرار بودم . از فرهاد به شدت میترسیدم و چهره عصبی اش وحشتم را افزون میکرد.
کتفم راهل دادو گفت
_میدونم چیکار کردی ، رفتی دوست پیداکردی، بهت گفتند چقدر خوشگلی، گفتی حالا کجاشو دیدی بیا موهام و ببین ، بیا بقیه عکس هامو ببین.
صدای زنگ ایفن مرا نجات داد فرهاد نگاهی به در انداخت و گفت
_فعلا نجاتت داد. صبر کن بره پوستتو میکنم.
سپس در حالی که به سمت در میرفت با لحن تهدید امیز گفت
_عسل هر زمان که پارو قوانین من بزاری همون موقع باید با دانشگاه خداحافظی کنی. راجع به این موضوع هم بعد از رفتن مرجان به حسابت رسیدگی میکنم.
لبم را گزیدم و به فرهاد خیره ماندم.
مرجان وارد خانه شدو گفت
_سلام
سپس به فرهاد متعجب گفت
_چته؟
_هیچی
جلو امدو گفت
_تو چته؟
_چیزی نیست
مرجان خندیدو گفت
_فرهاد گفتی حوصله نداری بیای خونه ما باخودوگفتم لابد میخواهید جیک جیک کنید ، نمیدونستم دارید ......
سپس قهقهه ای زدو گفت
_دارید واق واق میکنید.
فرهاد خندیدو گفت
_خیلی ممنون
_فرهاد زغال میزاری تا شهرام نیست من یه قلیون بکشم خیلی هوس کردم، شما مردها اینقدر فضولید به همه چی دخالت میکنید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_101 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم ل
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_102
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
فرهاد قلیانش را اورد صبرکردم از اشپزخانه که خارج شد رفتم و با چای و میوه بازگشتم
فرهاد نگاه چپی به من انداخت و گفت
_عسل
صاف نشستم و با لب گزیده گفتم
_بله
_برو لپ تابتو بیار ، شارژرتم بیار
اوامر فرهاد را اطاعت کردم گوشی ام را به لپ تاب وصل کردو سپس عکس ها و فیلم هایم را به لپ تاب انتقال داد.
مرجان شلنگ قلیان را رو به من گرفت و گفت
_توأم بکش
_نه من دوست ندارم
_حالا یه ذره بکش
شلنگ را که از مرجان گرفتم متوجه اخم فرهاد شدم و گفتم
_نه سرم درد میگیره ممنون
سپس شلنگ را به مرجان برگرداندم مرجان پوفی کردو گفت
_باشه
با صدای زنگ ایفن برخاستم در را به روی شهرام گشودم صدای مرجان می امد که می گفت
_شهرامه، پاشو جمعش کن قلیونتو ، الان قلیونو ببینه میفهمه من کشیدم، دیشب سرهمین بحثمون بود.
فرهاد قلیان را جمع کردو گفت
_چرا؟
_با دوستام رفتم سفره خونه، اون دهن لق ریتارو هم بردم، رسیدیم خونه گذاشت کف دست باباش.
_الان کجاست؟
_ریتا؟
_اره
_خصوصی گذاشتمش زبان، معلم میاد خونه یادش میده
_بگو بیاد به عسل هم یاد بده
اخم هایم در هم رفت
از زبان خوشم نمی امد ، عمه هم به زور خودش به من زبان یاد میداد. روسری ام را پوشیدم
شهرام وارد خانه شد مشغول سلام و احوالپرسی شدم که دستم توسط فرهاد گرفته شد. نگاه پر استرس مرا که دید ارام گفت
_یه لحظه بیا
بدنبالش به اتاق خواب رفتم ، فرهاد در را بست و گفت
_سرم داره منفجر میشه، زودو سریع بگو جریان عکس هات چیه؟
ملتمسانه دستش را گرفتم وگفتم
_خواهش میکنم جلوی اینها ابرو ریزی راه ننداز
_من ساکت میمونم فقط گوش میدم بگو
کمی فکر کردم وگفتم
_توکه زنگ زدی با من حرف زدی بغل دستیم ازم پرسید دوستت بود؟
اخم های فرهاد به هم گره خورد ناخواسته اشک هایم روی گونه ام غلطید ،برای یک دانشگاه رفتن چقدر مؤاخذه ام میکند، این از روز اولم خدا بخیر کند بقیه را.
فرهادبا کلافگی گفت
_خوب؟
_گفتم نه شوهرم بود، بعد عکستو نشونش دادم
_مگه بهت نگفتم با کسی دوست نشو؟
_میشه اینها رفتن صحبت کنیم؟
_نه، الان بگو،گفتم یا نگفتم؟
_چرا گفتی ، اما من که باهاش دوست نشدم
_پس چرا عکس نشونش دادی.....
فکری کرد و ادامه داد
_صبر کن ببینم تو اون موقع تو حیاط بودی ،کدوم بغل دستی
بغل دستی سرکلاسم
فرهاد لبش را گزیدو گفت
_اشکهاتو پاک کن، گورتو گم کن برو اونور بشین تا اینها برن ،ادمت می کنم ،تو اخلاق منو فراموش کردی ،باید یاد آوری بشه بهت
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_102 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_ 103
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
از اتاق خارج شدم و به سرویس رفتم صورتم راشستم و به جمع بازگشتم
شهرام گفت
_چیزی شده عسل؟
بالبخند گفتم
_نه
_چرا؟ رنگت پریده
_نه خوبم
فرهاد در مورد کارخانه بحث با شهرام را شروع کرد مرجان با گوشه چشم گفت
_چی شده؟
لبم را گزیدم وسر تاسف تکان دادم
مرجان نگاهی به ساعتش انداخت و گفت
_ای وای مربی ریتا الان میره
شهرام ارام گفت
_بریم
فرهادرو به شهرام گفت
_بروریتارو بیار اینجا ، شام درست کنیم
نه،میخوام بخوابم.شب بریم بیرون؟
فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت ما _اگر اومدنی شدیم بهتون خبر میدیم
مرجان و شهرام برخاستند تمام وجودم پر از استرس بود هراتفاقی دوست داشتم بیفتد الا منع از دانشگاه رفتن.
از خانه خارج شدند فرهاد رفتن انهارا از پشت شیشه نگریست ، من به دیوار اشپزخانه تکیه داده بودم و منتظر سوال های سخت و بی جواب فرهادبودم.
مقابلم ایستادوکمی بلند گفت
_اخه توکه اینقدر ترسویی،داری سکته میکنی، چرا حرف گوش نمیدی؟
اشک روی گونه ام غلطید همان طور که سرم پایین بود گفتم
_غلط کردم
_اون که سرجای خودشه، غلط که کردی،چرا دروغ میگی؟
سرم رابالا اوردم و گفتم
_دروغ نگفتم
_مگه تو توحیاط نبودی؟
_بغل دستی کلاسم اومد تو حیاط پشتم وایساده بود. گفت گلی با کی حرف میزنی؟
_گلی؟
_من و اونجا با اسم خودم صدا میزنند نه اسمی که تو روم گذاشتی
_هرکس ازت سوال کنه .....
حرفش را قطع کردم وگفتم
_میشه لطفا بس کنی؟مگه من بیچاره چیکار کردم؟
فرهاد با دستش چانه م را هل داد و گفت
_خفه شو، دیگه چیکار باید بکنی؟
هینی کشیدم و از ترس پاهایم را به زمین چسباندم. سرم را پایین انداختم تا چشمان عصبی اش را نبینم. و او با صدایی کلفت شده گفت
تو حالیت نیست من چی میگم ، تو بچه ایی،گولت میزنن،دانشگاه محیطش خوب نیست.
چند لحظه سکوت کردو ادامه داد
_ اینهمه من برات خط و نشون کشیدم یکروز نتونستی درست رفتار کنی
نیمه نگاهی به او انداختم. چشمانم پر از اشک بود. اخمش را تشدید کرد و گفت
تو غلط اضافه کردی با کسی صحبت کردی
سپس انگشت خطابه اش را توی صورتم اورد و گفت
.این قضیه دانشگاه رفتنت تو مخ منه، یه بار دیگه گوشهاتو باز کن ،با کسی دوست شی یا هم کلام شی دانشگاه بی دانشگاه فهمیدی ؟
سریع سرم را به علامت تایید تکان دادم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_ 103 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_105
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
از من گذشت و به طرف کاناپه ها رفت. سرجایش پشت به من نشست. به دیوار تکیه کردم. از زور استرس دل پیچه گرفته بودم. خم شدم و شکمم را در دستم فشردم.
فرهاد سیگاری روشن کردو در همان حالت گفت
_دوست داری باشهرام شام بریم بیرون؟
مثل بهت زده ها به او نگاه میکردم و انگار لال بودم.
به طرفم چرخید و گفت
با تو بودم ها
_نه امرو زود بیدار شدم، فردا هم باید زود بیدار شم ، میترسم سرکلاس خوابم بگیره
صبح شد فرهاد مرا مقابل دانشگاه پیاده کرد و رفت کلاس اولم برگزار شد تصمیم داشتم بیشتر به حرفهای فرهاد گوش بدهم. سر کلاس دوم موناهم امد گرم به سمتم امدو گفت
_سلام
ناخواسته لبخند زدم وگفتم
_سلام خوبی؟
_ممنون ، دیروز شوهرتو دیدم،چقدر خوشتیپه، عجب ماشینی داشت ، چیکاره س
_کارخونه داره
_بابا شانست تو حلقم
خندیدم مونا گفت
_گلی جون من، اینو از کجا گیرش اوردی؟
_من اونو گیر نیاوردم ،اون منو گیر اورد
_یعنی عاشقت بوده
برای فرار از سوالات مونا سر تایید تکان دادم مونا گفت
_منم تورو دیدم عاشقت شدم.
ازحرف مونا خندیدم استاد امدو کلاس شروع شد همین که ساعت پایان کلاس شد هنوز حرف استاد تمام نشده بود که گوشی من زنگ خورد کل کلاس به سمتم چرخیدند گوشی را سایلنت کردم استاد در حالی که وسایلش راجمع میکرد گفت
_گوشیاتون باید سرکلاس سایلنت باشه، شما خانم اسمتون چیه
با شرمندگی گفتم
_شهسواری هستم
استاد از کلاس خارج شد همهمه افتاد و بچه ها مشغول رفتن شدند دوباره گوشی ام زنگ خورد صفحه را لمس کردم وگفتم
_الو
_چرا جواب ندادی؟
_فرهاد استاد داشت هنوز درس میداد تو زنگ زدی، به من تذکر داد که چرا گوشیم سایلنت نبوده
_ من روی ساعت بهت زنگ زدم
_ولی استاد روی ساعت کلاس و تعطیل نکرد
_خیلی خوب کاری نداری؟
_نه
ارتباط را قطع کرد
مونا گفت
_بریم یه چیزی بخوریم؟
دوباره کارتم را فراموش کرده بودم و به شدت گرسنه بودم. اما هر طور شده خودم را کنترل کردم و گفتم
_نه من چیزی نمیخورم
_چرا؟ ضعف نکردی؟
_نه سیرم
_ساعت دوازده و نیمه ، کلاس بعدیمون سه تموم میشه
.
_ممنون من گرسنه نیستم ،
مونا رفت و با دو ساندویچ امد و گفت
_بیا عزیزم
_ممنون چرا زحمت میکشی
ساندویچ را با اشتها خوردم، مونا به سالن رفت و سپس برگست و گفت
استاد نیومده ، کلاس برگزار نمیشه
_پاشو بریم تو حیاط
به مونا خیره ماندم یاد اوری استرس دیروز و ترس از فرهاد باعث شد نیز بگویم.
نه من باید برم خونه م
سپس گوشی را در اوردم شماره فرهاد را گرفتم بلافاصله گفت
_الو
_سلام
_چیشده؟ چرا سر کلاس نیستی؟
فرهاد جان کلاسمون تشکیل نشده
_چرا
_استاد نیومده
_الان میام دنبالت
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #زبانعشق رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@onix12
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #عسل رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@Fafaom
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
سلام🌹
اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_105 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم ا
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_106
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
سوار ماشین فرهاد شدم ، فرهاد لبخند به لب داشت و گفت
_افرین که کلاس نداشتی گفتی اومدم دنبالت.
به خانه که رفتیم سمت کمدم رفتم. از لابه لای وسیله هایی که از خانه عمه اورده بودم
کارت عابر بانکم را برداشتم و لای کتابم گذاشتم، یاد جمله فرهاد در خانه عمه افتادم
"از این کارت حق نداری یک ریال خرج کنی"
خودشم که به من تاحالا پول نداده ، خوب من ازگرسنگی بمیرم؟
***
دوهفته گذشت داخل حیاط با مونا سرگرم صحبت بودم و بستنی میخوردم منتظر فرهاد بودم که تماس بگیرد و اعلام کند که مقابل در رسیده چوب بستنی ام را داخل سطل انداختم مونا گفت
_گلی
_جانم
مرا چرخاند و گفت
_شوهرت
نفسم حبس شدو گفتم
_چی؟
_بخدا شوهرت اونجاست داره میره سمت سالن
_چیکار کنم مونا ؟
_نمیدونم
سریع گفتم
مونا خداحافظ.
به طرف پله ها پا تند کردم و بالا رفتم و وارد سالن شدم گوشی ام را در اوردم شماره فرهاد را گرفتم و گفتم
_الو
_جانم
صدایم را مظلوم کردم و گفتم
_نرسیدی فرهاد ؟
_تو الان دقیقا کجایی؟
_یواش یواش راه افتادم بیام بیرون
_الان کجایی؟
_جلوی در سالن
_همونجا وایسا
ایستادم فرهاد از روبرویم امد لبخندی زدم و گفتم
_تو اومدی داخل؟
_میخواستم غافل گیرت کنم، پیدات نکردم
من خندیدم فرهاد دستم را گرفت و از حیاط دانشگاه بیرون امدیم ، مونا را دیدم که داشت سوار ماشین ارش میشد لبخندی به من زد من هم لبخند اورا با نگاه پاسخ دادم سوار ماشین شدیم فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت
_لبهات چرا این رنگیه ؟
سایبان را پایین دادم ، ای وای لعنت برمن بستنی شاتوتی رنگ لبم را سرخ کرده بود
فرهاد با اخم گفت
_رژ زدی؟
_نه بستنی خوردم
متعجب گفت
_بستنی از کجا اوردی؟
_یکی از همکلاسی هام تولدش بود بهمون بستنی داد
فرهاد اخم کردو گفت
_دوست پیدا کردی؟
_نه تو کلاس به همه تعارف کرد به منم داد استاد هم خورد.
فرهاد راه افتاد لیست خریدم را به فرهاد دادم و گفتم
_ اینهارو لازم دارم.
فرهاد مقابل فروشگاه ایستادو گفت
_پیاده شو بریم بخریم
وارد فروشگاه شدم وسایل مورد نیازم را خریدم ، فرهاد حساب کرد و گفت
_بریم ساندویچ بخوریم؟
_بریم
وارد ساندویچی شدیم و مشغول ساندویچ خوردن شدیم فرهاد گفت
_هوس کردم یه شمال بریم
_امروز شنبه بود فرهاد ، چهارشنبه ظهر که کلاسم تموم شد میریم تا جمعه غروب
.
_عالیه ، با شهرام اینا یا نه؟
_اونها هم باشن خوش میگذره
به خانه که امدیم فرهاد روی صندلی اشپزخانه نشست و گفت
_میخوای برای خونه یه خدمتکار بگیرم؟
هاج و واج اطرافم را نگریستم و گفتم
_چرا؟
_تودرس داری ،کار داری، به کارهات برس.اونم خونه رو تمیز میکنه نهار میزاره ظهر که میاییم میره
_خیلی ممنون میشم اگر اینکارو کنی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🥀🥀
السلام علیک یا ابالفضل العباس😔😭
🖤🖤🖤
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
@reyhane11
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
73400d40d4b24bfe8f3de89367a3cad9.opus
2.36M
تفسیر آیه ۴،۵،۶ سوره فجر🌸
سوگند به سپیده صبح 🌞
همراه میشویم با خالق رمان نرگس در طرح قرانیه فجر👆👆👆
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
گروه پرسش و پاسخ طرح قرآنی سوره فجر👇👇
https://eitaa.com/joinchat/319946886C7e9b146003
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
@babolharam_net - بابُ الْحَرَم پایگاهِ متنِ روضه.mp3
4.06M
|⇦•نذار اینجور ببینن...
#سینه_زنی و توسل به باب الحوائج حضرت اباالفضل العباس علیهما سلام اجرا شده شب نهم محرم 99 به نفس حاج سید رضا نریمانی •ೋ
●•┄༻↷◈↶༺┄•●
و عباس(ع)
با رَدّ #امان_نامه
و لعنِ دشمنان
راهِ #نفوذ را بست
🖤🖤🖤
PTT-20210819-WA0020.opus
1.68M
تفسیر آیه۷،۸،۹، سوره فجر🌸
سوگند به سپیده صبح 🌞
همراه میشویم با خالق رمان نرگس در طرح قرانیه فجر👆👆👆
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
گروه پرسش و پاسخ طرح قرآنی سوره فجر👇👇
https://eitaa.com/joinchat/319946886C7e9b146003
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
banifateme-moharram99-sh11-Babolharam_net_9.mp3
1.79M
|⇦•رویِ خاکِ داغ این صحرایی..
#سینه_زنی و توسل جانسوز به حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام اجرا شده شب عاشورا محرم ۹۹ به نفس سید مجید بنی فاطمه •ೋ
●•┄༻↷◈↶༺┄•●
مَن ماتَ وَ لَم یعرِف إمامَ
زَمانِهِ مـاتَ مِیتَةً جَاهِلِیة؛
هرکس
که بمیرد و
امام زمانش را نشناسد؛
به #مرگ_جاهلی مُرده است...
a236c945d9e041d1abbefcfaf9c9dc34.opus
2.42M
تفسیر آیه ۱۰، ۱۱ سوره فجر🌸
سوگند به سپیده صبح 🌞
همراه میشویم با خالق رمان نرگس در طرح قرانیه فجر👆👆👆
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
گروه پرسش و پاسخ طرح قرآنی سوره فجر👇👇
https://eitaa.com/joinchat/319946886C7e9b146003
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷