eitaa logo
ریحانه 🌱
12هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
603 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋 به قلم امیر وارد حیاط شدو گفت چی میگید شما دوتا بهم؟ سپس کنار ما امدو دست زیبا را گرفت روی تاپ نشاند. خواستم جهتم را تغییر دهم و به سمت الاچیق بروم که با صدای امیر متوقف شدم کجا میری؟ میرم اونور شما راحت باشید. ما راحتیم ، بیا همینجابشین. روی صندلی مقابل تاپ نشستم . امیر رو به زیبا گفت فردا شب قرار بود بیام دنبالت بریم بیرون ، اما متاسفانه نمیتونم. زیبا فکری کردو گفت چرا؟ فرداشب یه مهمون ویژه داریم. نگاهش به من بند دلم را پاره کرد زیبا به جای من پرسید مهمون ویژه کیه؟ خاستگار عاطفه زیبا باخنده رو به من گفت نگفته بودی ناقلا پوزخندی زدم وگفتم منم همین الان امیر گفت فهمیدم. حالا کی هست این داماد خوشبخت؟ امیر گفت دوست منه، مجید. زربا در هم رفت و گفت اون که گفتی زنشو بخاطر اینکه بهش گفته بود نرو کیش به برادرت سربزن اما اون بی اجازه رفته بود با یه دختر بچه سه ساله طلاق داد. امیر سری تکان دادو گفت بیو گرافی مجیدو کامل گفتی ها روبه امیر گفتم چرا زنشو طلاق داده؟ زنش دختر داییش بود. پزشک زنانه. برادرش با مجید دعواشون شد. یه دعوای خیلی بد، مجید زده بود دماغشو شکونده بود. سرو صورتشو ترکونده بود. اونم رفت شکایت کرد. خانواده ها وساطت کردند فایده نداشت ، یه دیه سنگین از مجید گرفت علاوه بر اون دوسال هم زندان به عنوان جرم عمومی بهش خورد. که اونم پولشو ریخت و درستش کرد.و کارشون حل شد. برادره که پسر داییش میشه رفت کیش اونجا هتل زد . همینکه هتلش اماده شد،تصادف کرد . رفته بود تو کما، خانمش میخواست بره بهش سر بزنه. مجید میگفت نه نباید بری ، اون از من شکایت کرد میخواست منو بندازه زندان، زنش هم میگفت به من چه ربطی دلره برادرم تصادف کرده من باید برم بهش سربزنم. از این حق نداری بری و از اون که میخوام برم. خلاصه زنه سرخود بلیط گرفت و رفت کیش اتفاقا برادرش هم فوت شد. مجید هم رفت مهریه زنشو ریخت به حساب دادگستری و طلاقش داد. لبم را گزیدم وگفتم عجب ادم عقده ایی و بی گذشتیه. امیر ابروهایش را بالا دادو گفت نه، وقتی میگه نرو ، باید حرف شوهرشو گوش میکرد. زیبا گفته مرا تایید کردو در ادامه حرف من گفت حالا گفته نرو اون رفته ، دیگه طلاقش چیه ؟ بچه هم دربه در شده. بچه رو زنش برده بود. نمیدونم چیشده که برگردونده. مکثی کردو گفت مادر مجید موافق طلاق دادن اون زنه نبود. با کنجکاوی گفتم زنش شوهر کرده؟ نمیدونم، ولی لابد شوهر کرده که بچه رو برگردونده دیگه. مامان شام مفصلی تدارک دیده بود. اما من اصلا اشتها نداشتم بعد از صرف غذا امیر رفت که زیبا را له خانه شان برساند ۹۷ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_97 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم امیر وارد حیاط شدو گفت چی میگید شما دوتا بهم؟ سپس
به قلم روی تختم نشستم و به حرفهای امیر فکر میکردم. مسلمأ اختلاف مجید با همسر سابقش برسر چنین موضوع ساده ایی نبوده و این اختلاف ریشه کهنه تری داشته ، مجید خودخواه و خود شیفته بود اما اینقدرها که زن و فرزندش را بی پناه کندو بر سر چنین موضوعی طلاق بدهد بعید بود. اهی کشیدم و گوشی ام را برداشتم پروفایلش را چک کردم تمام عکس های بیتارا گذاشته بود. با یاد اوری فردا که قرار است با او چشم تو چشم شوم ته دلم لرزید. با وجود اینکه میدانست من اورا نمیخواهم اما با پررویی تمام ...... نظرمن برای هیچ کس مهم نبود. این بلایی بود که مرتضی با خاستگاری کردن بیموقعش برسرم اورده بود. وقتی پدر و مادرم میگن از این خونه شوهر کن و برو ، یعنی دیگه ازم خسته شدند. امیرهم که مدام به منافع مالی شرکت فکر میکنه، مجید چون وضع مالی خوبی داره و ادم با نفوذیه دوست داره من بااون ازدواج کنم تا بیشتر بهش نزدیک شه. صدای زنگ موبایلم رشته افکارم را پاره کرد نگاهی به شماره زیبا انداختم . اهی کشیدم وبرخاستم از اتاقم خارج شدم با تلفن خانه شماره امیر را گرفتم مدتی گذشت در لابه لای صدای اهنگ و چند اقای دیگر گفت جونم مامان سلام، منم سلام چی شده؟ زیبا داره زنگ میزنه به من لحن امیر عوض شدو گفت چی بهش گفتی؟ جوابشو ندادم . بگو امیر بالا تو اتاقش خوابه اگر مثل اوندفعه گفت گوشی و ببر بده بهش چی؟ بپیچونش دیگه. از لحن امیر کفری شدم و گفتم کجایی؟ خانه مجیدم. از اونجا تا خونمون یه ربع راهه همین الان بلند شو بیا خونه والا به زیبا همه چیزو میگم با جدیت گفت مسخره بازی در نیاری ها ، من اینجا کار دارم به زیبا گفتم خونه خوابیدم. من نمیتونم اینکارو کنم امیر الان ساعت دوازده و بیست دقیقه س، تا دوازده و سی و پنج دقیقه فرصت داری خونه باشی گوشی را قطع کردم و به اتاقم رفتم . زیبا یکبار دیگر شماره م را گرفت و بازهم پاسخش را ندادم. خیره به ساعت بودم تا امیر را سرجایش بنشانم. که در اتاقم بی مهابا باز شد و امیر در چهار چوب در ظاهر شد برخاستم نشستم و گفتم اومدی ؟ چرا منو تهدید میکنی عاطفه؟ صدای زنگ گوشی ام بلند شد. ارتباط راوصل کر م وگفتم جانم زیبا چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ ببخشید نتونستم جواب بدم. امیر تو اتاقشه ؟ نه پیش منه گوشی چند لحظه نه کاری باهاش ندارم. با خودت کار داشتم، بعد باهات حرف میزنم باشه عزیزم. فعلا خداحافظ ارتباط را قطع کردم و رو به امیر گفتم از این به بعد شب گردی کنی، مثل الان بوی مشروب بدی، به زیبا میگم. امیر کمی جدی شدو گفت میخوای زندگی منو خراب کنی؟ اینکارهارو نکن زندگیت خراب نشه به تو چه ربطی داره چطور همه چیز من به تو مربوطه، گوشیم مربوطه، کجا میرم مربوطه، کیو دوست دارم مربوطه، حتی شوهر منم تو انتخاب میکنی اما..... کلامم را بریدو گفت من هرکاری میکنم بخاطر خودته عاطفه. منم به خاطر خودت میخوام اینکارو بکنم. ولی تو با فضولی کردن زندگی منو خراب میکنی توهم با دخالتت داری زندگی منو خراب میکنی، من اون پسره رو دوست دارم، میدونم که باهاش خوشبخت میشم. اما تو میخوای منو به زور بدی به دوستت که زنشو سرهیچ و پوچ طلاق داده و یه بچه رو هم اواره کرده. اون مکانیکه به درد تو نمیخوره، اون در حد خانواده ما نیست.من اگر میگم با مجید ازدواج کن، چون اون دستش به دهنش میرسه و میتونه تورو خوشبخت کنه. ازکجا معلوم که منم یه مدت دیگه طلاق نده؟ اون با زنش مشکل داشت. چه مشکلی؟ ۹۸ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋 به قلم زنش حرف گوش کن نبود. سرخود بود. واسه خودش راه می افتاد همه جا میرفت. مجید هم طلاقش داد. من از اون بدم میاد امیر بخدا اشتباه میکنی اون پسره خوبیه. پسر نیست، مرده خیلی خوب مرد خوبیه. اونم منو نمیخواد ، شماها دارید منو به اون تحمیل میکنید. چشمان امیر گرد شدو گفت کی این حرف و زده که اون تورو نمیخواد؟ از مسافرت عید که برگشتیم این موضوع و مطرح کرده، الان سه ماهه که به خود من گفته. به تو چی گفته؟ گفت من میخوام ازدواج کنم. چند وقته دنبال یه کیس خوب میگردم ، اگر ناراحت نمیشی خواهرت نظرمو جلب کرده، نگران بیتا هم نباشید ، بیتا پرستار داره از صبح تا ساعت هشت شب پرستار نگهش میداره. هشت شب به بعد هم که پرستاره میره بیتا میخوابه. بغض گلویم را فشردو گفتم من از مجید بدم میاد. اتفاقا دلیل اینکه الان سه ماهه بهت نگفتم همینه. چون میدونستم تو از اون بدت میاد، اما اگر دست روی دست بگذارم تو دوباره داری میری سروقت اون پسره. ملتمسانه گفتم نه بخدا نمیرم. امیر با ناباوری به من خیره ماندوگفت مجید پسر خوبیه میدونم، اتفاقا الان از خوبیشه ککه باتو داشت مشروب میخورد. امیر پشت به من کردو از اتاقم رفت. من ماندم و یک دنیا بغض و دلهره و استرس. تا صبح چشم روی هم نگذاشتم. با صدای امیر برخاستم . نگاهی به خودم در اینه انداختم از خورد و خوراک و خواب افتاده بودم. پای چشمانم گود رفته بود و لاغر شده بودم. فکر اینکه به شرکت بروم و با مجید چشم تو چشم شوم مثل خره به جانم افتاده بود. اما تصور اینکه با مامان و بابا هم تنها باشم وحشتناک بود. به هرحال تحمل امیر و ازار هایش لز بقیه راحت تر بود. بدنبالش راهی شدم و به شرکت رفتم خوشبختانه در لابی برج نبود یکراست به اتاقم رفتم و در را بستم. چشمم به پوشه ایی که باید به دارایی میبردم افتاد. در را باز کردم و از اتاق خارج شدم در اتاق امیر را باز کردم با دبدن مجید قلبم هری پایین ریخت ، با ان وضعیت خودخواهانه و بی نزاکتش روی صندلی لمیده بود. از ان خنده های حرص در بیارش کردو گفت علیک سلام نگاهی از زیر چشم به او انداختم .مجید ادامه داد اخه ادب حکم میکنه ازدر که وارد میشی سلام کنی؟ پنجه پای راستم را به زمین زدم ابرویی بالا دادم و گفتم ادب حکم نمیکنه در مقابل یه خانم اونجوری ننشینید؟ خودش را جمع و جور کرد و من زیر لبی گفتم مردک بی نزاکت بیشخصیت. مجید که حرف مرا شنیده بود سرش را پایین انداختو سکوت کرد نگاهی به اطراف انداختم و گفتم توچه فکری با خودت کردی که منو خاستگاری کردی؟ تو چیت به من میخوره عرق خور بی ادب. همسن و سالتم ؟ هم ترازتم ؟ چیتم؟فکر منو از سرت بیرون کن و برو دنبال یه بیوه مثل خودت بگرد. سرش را بالا اوردو با پوزخندگفت شاهنامه اخرش خوشه ۹۹ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_99 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم زنش حرف گوش کن نبود. سرخود بود. واسه خودش راه می افت
به قلم امیر از سرویس خارج شد با دیدن من لای کمی مضطرب شدو گفت چی شده عاطفه؟ اینها رو باید ببرم دارایی امیر لبش را گزیدو گفت خیلی خوب سوئیچ ماشینم رو میزه برو زود بیا. مجید با پوزخند گفت ماشین عرفان هم هست البته به سمت اوچرخیدم وگفتم اخه بی شخصیت نفهم ما دوتا خواهرو برادریم، یا نه اون اقا رییس شرکته و منم حسابدارشم تو چی میگی عین قاشق نشسته میپری وسط تو همه چیز اظهار نظر میکنی. امیر نزدیک امدو گفت عاطفه زشته، این چه طرز صحبت کردنه. سوئیچ را برداشتم و از شرکت خارج شدم. کارهای دارایی را که انجام دادم به شرکت بازگشتم . خوشبختانه مجید انجا نبود. عرفان روبروی پنجره ایستاده بود و چای مینوشید با دیدن من گفت اینقدر به مجید نتوپ ، چهار روز دیگه میخوای باهاش ازدواج کنی و بری زیر یه سقف برات بد میشه ها نگاه خیره ایی به عرفان انداختم و گفتم میشه تو زندگی من دخالت نکنی؟ تو چرا اینقدر،بی ادب شدی عاطفه تویی که مستقیم تو صورت پدر و مادر من نگاه میکنی و هرچی دلت میخواد میگی و مدعی هستی چون هلیا زن توإ اموراتش به دیگران مربوط نیست، چجوری به خودت جرأت میدی تو زندگی خصوصی دیگران دخالت کنی عرفان گوشه لبش را گزیدو گفت من به خاطر خودت میگم، روحساب شناختی که از مجید دارم این حرف و بهت زدم. مهناز هم از اینکارها زیاد کرد. اخرش چیشد با یه بچه طلاقش دادو فرستادش بره. به نظرم خدا اون مهناز خانم و خیلی دوست داشته که این مرتیکه عرق خور طلاقش داده. عرفان پوزخندی زدو گفت زندگی همینه دیگه عاطفه خانم، اون پوریای بی مادر ، اونهمه التماست کرد و تو ندیدیش ، اونهمه عاشقت بودو ردش کردی، اخرش نتیجه ش شد اینی که میبینی ، تو نمیخواهیش، اونم میدونه تو نمیخواهیش اما امشب میاد خاستگاریت. خوته زندگیش اماده س جهیزیه از بابات نمیخواد. عروسی هم برات ظرف چند روز اینده تو خونه خودش میگی ۱۰۰ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋 به قلم حرف عرفان اب سردی بود روی تمام بدنم. احساس کردم تمام بدنم یخ کرده. وارد اتاق کارم شدم ، شماره امیر را گرفتم و گفتم امیر کجایی؟ برگشتی شرکت؟ من پایین پیش مجیدم، بلند شو با پرونده تخت جمشید بیا پایین میشه من با این پرونده کاری نداشته باشم؟ امیر مکثی کردو گفت پس تکلیف ما چی میشه؟ بلند شو بیا پایین کارت دارم. برخاستم پرونده م را برداشتم و به طبقه پایین رفتم. نگاهی به در بسته شرکت پوریا انداختم، اهی کشیدم و لحظه ایی دل تنگش شدم. حضور بیموقع مرتضی در زندگی م همه چیز را خراب کرد به او که نرسیدم هیچ از پوریا هم جاماندم. شاید اگر مرتضی سر راهم قرار نمیگرفت نرم تر را پوریا برخورد میکردم. بابا و امیر به خواستشون در مورد پوریا رسیدن. هرچند نقشه های بدتری برای پوریا و ثروت هنگفتش کشیده بودند اما با ناکام ماندن ازدواج پوریا، به همین نقطه رسیدن هم ب،ایشان کفایت میکرد، عمو شهروز راست میگفت که از خیر پولش به خاطر حفظ سلامتی فرزندش گذشته، والا بیشتر از خرج و مخارج تحصیل و زندگی پوریا ماه به ماه به حساب مادرم واریز میکرد، علاوه بر ان سالانه یکبار می امدو برای پوریا پوشاک یکسالش را تهیه میکرد. چقدر هم از انگلیس برای من و امیر و هلیا و فرزند خودش سوغات می اورد. وارد شرکت مجید شدم در اتاقش باز بود و صدایشان می امد. وارد اتاقش شدم و سلام کردم برادرش سعید کنار امیر نشسته بود و برایش مطلبی را توضیح میداد با دو صندلی فاصله از مجید نشستم و پرونده را باز نمودم . مجید از پشت میزش برخاست و چند عدد فاکتور مقابل من گذاشت و گفت اینهارو درست کردم . فاکتورهایش را چک نمودم و داخل پرونده گذاشتم. امیر رو به من گفت عاطفه سندی که بردی دارایی همراته؟ نگاه خیره ایی به امیر انداختم و گفتم نه بالاست. گوشی ام را در اوردم و برای امیر نوشتم میشه لطفا جلوی این دوتا به من نگی عاطفه؟ پیام را برایش ارسال کردم. امیر پیام مرا باز کرد نگاهی به من انداخت و سرش را پایین انداخت. با صدای پوزخند مجید سرم را بالا بردم و به عقب چرخیدم دقیق پشت سرم ایستاده بود. عصبی شدم و سرم را پایین انداختم . مجید در حالی که صدایش را میکشید گفت خانم عباسی قیمت تموم شده هر واحد را برام در بیارید و بهم اعلام کنید. نفس صدا داری کشیدم وگفتم اقای محققی، گوشی یه وسیله شخصیه ، نباید پشت سر کسی وایسید و پیام هاشو بخونید. سعید و امیر نگاهشان به سمت ماچرخید، روبه امیر گفتم بعد به من میگی با این درست صحبت کن، وایساده پشت سر من داره پیامهای منو میخونه. امیر سرش را پایین انداخت مجید پشت میزش رفت و من برخاستم و گفتم من میرم بالا . امیرهم برخاست و گفت وایسا باهم بریم. سپس از سعیدو مجید خداحافظی نمود و از اتاق او خارج شدیم. صدای سعید را میشنیدم که به مجید میگفت واقعا میخوای اینو بگیری؟ ۱۰۱ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_101 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم حرف عرفان اب سردی بود روی تمام بدنم. احساس کردم تما
به قلم در راه پله امیر رو به من گفت این طرز صحبت‌های تو داره منو جلوی دوستام شرمنده میکنه با اخم رو به امیر گفتم من از این یارو بدم میاد امیر اینو ميفهمي؟ امیر سرش را پایین انداخت و گفت برسم بالا ببینم دارایی چه خبر بود. وارد شرکت شدیم. و گزارش کارهای امروزم را کامل به امیر دادم و سپس شرکت را به سمت خانه ترک کردیم، ساعت چهار بعد از ظهر بود، پر استرس رو به امير گفتم امیر نیمه نگاهی به من انداخت و گفت جانم عرفان گفت این مرتيکه امشب میخواد بیاد خانه ما مرتيکه چیه؟ مجید؟ سر تایید تکان دادم امیر سرش را به علامت نه بالا داد و گفت نمیاد لبخندی زدم و گفتم قرار بود بياد؟ آره پس چی شد؟ حرفهای من بهش برخورد؟ امیر ابرویی بالا داد و گفت نمیاد دیگه ،اگر ناراحتی بگم بياد نه، من خیلی هم خوشحال م فقط میخواستم بدونم حرفهایی که زدم منصرفش کرده؟ امیر سرش را بالا داد و گفت نه، من ازش خواستم یکم صبر کنه. وارد خانه شدیم به مامان و بابا سلام کردم و به آشپزخانه رفتم و میز را چیدم ، مامان گفت نهار نخوردید؟ سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم رئیس شرکت من بی رحمه آخه مگه من اسیرم که منو تا این وقت روز گرسنه نگه داشتی؟ امیر لبخندی زدو گفت نگفتی که گرسنته، والا برات غذا سفارش میدادم. خوب من نگم تو انصافت کجا رفته؟ امیر سر میز نشست مامان صورت اورا بوسید و گفت پسرم خیلی هم خوش انصافه. سری تکان دادم و مقابل امیر نشستم. غذایش را خورد و کنار،بابا رفت. ظرف هارا شستم و به هوای قدم زدن وارد حیاط شدم. روی تاپ نشستم و به این می اندیشیدم که آینده نامعلومم به کجا کشیده میشود . صدای امیر متوجهم را جلب کرد نمیشه که پدر من، بره یه مدت زندگی کنه و بعد برگرده بیاد اینجا خوبه؟ بابا گفت سر پوریا هم من داشتم زوری ميدادمش بره تو نگذاشتی اون بی عرضه هم قبول نکرد. آخه زوری که نمیشه، الان دختر ه من بهش میگم کجا بودی ؟یه نگاه چپ بهش میاندازم حساب میبره، ذره سر خونه زندگی با مجید، با این مدلی که داره با اون حرف میزنه من بعید میدونم مجید نگهش داره، اونم مجیدی که من می شناسم. صدای مامان آمد که گفت دوتا بزنه تو دهنش درست میشه عاطفه هليا نیست مامان، با اون خیلی فرق داره. مجید دست روی این بلند کنه عاطفه دودمانشان به باد میده ، من مجید و چند ساله می شناسم اهل اینکارها نیست که بخواد روزنش دست بلند کنه. وقتی با مهناز زندگی میکرد من خونه ش رفت و آمد داشتم دیگه، تذکر ميداداخر هم که اون حرف گوش نکرد طلاقش داد. همه ساکت شدند امیر ادامه داد امشب من بهانه آوردم که نیستیم. تا با شماها مشورت کنم. عاطفه با اون زندگی نمی کنه نیره و فقط انگ طلاق و بهمون ميچسبونه بر میگرده میاد آوار میشه رو سرمون دیگه هیچ کارشم نمیشه کرد. خود مجید چی میگه؟ این صدای بابا بود و مامان درادامه اش گفت اگر باهاش بد حرف میزنه پس چرا ۱۰۲ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋 به قلم پس چرا میخواد بیاد خاستگاريش؟ نمیدونم والا ، هرچی عاطفه اونو ضايع میکنه مجید بدتر پافشاری میکنه میخوام بیام. دیشب من خونشان بودم. عرفان هم بود. مدام به من میگفت پس چی شد؟ قرار بود خبر بدهی بهم. مامان با کلافگي گفت مخالفت نکن امیر بزار شوهرش بدیم بره اخه مادر من تو فقط به فکر اینی که شوهرش بدهی بره، به فکر بعدتمباش، من میدونم عاطفه با اون نمیسازه، اونم یه بار من دیدم چیکار کرد دیگه،بدون اطلاع مهناز رفت طلاقش داد حتمامهناز خیلی اذیت کرده بود. امروز علنا تو چشم های مجید نگاه کردو گفت بی شخصیت نفهم چرا دخالت میکنی عین قاشق نشسته میمونی، تو همه چیز اظهار نظر میکنی . پدر من عاطفه رو بدهی به مجید یه مدت بعد تمام مراودات کاریمون و عاطفه خانم گند میزنه توش . مثل روز،برای من روشنه که با مجید زندگی نمیکنه هم خودش مطلقه میشه و هم شراکت مارو تموم میکنه مامان با غیض گفت دست روی دست بگذاریم عاطفه بره زن اون یه لاقبای اسمون جل بشه؟ از فردا تا هروقت لازم باشه من خودم میبرم و خودم میارمش زیر نظر من رفت و امد میکنه موبایلش و دارم کنترل میکنم، خط اتاقشم کنترل میکنم . مکثی کردو گفت دیگه سمت اون پسره نمیره خیالت راحت. همه ساکت شدند نفس راحتی کشیدم و پر انرژی از جا برخاستم. وارد خانه شدم مامان مشمئز به من خیره ماندو گفت بیست و هفت سالته، بی عرضه همسن سالهای تو الان دوتا بچه دارن. موندی تو خونه ترشیدی. نگاهی به بابا و سپس امیر انداختم و گفتم من جای تورو تنگ کردم مامان؟ جای منو تنگ نکردی، خلق منو تنگ کردی ، نگاه که به قیافه ت میکنم یاد انتخابت میفتم که بچه گدا رو پسندیدی اعصابم بهم میریزه. به سمت اتاق خوابم رفتم. مامان صدایش را بالا بردو گفت به اون مرتیکه بگو بوی کباب شنفتی راه افتادی اومدی اینوری ، ما داریم باباتو کباب میکنیم. نگاهی به مامان انداختم و سکوت کردم. مامان ادامه داد. عاطفه من تا چند سالگی تو باید تورو نگه دارم دخترو بیست و یکی دوسال نگه می دارن،شاید تو تا پنجاه سالگیتم نخوای شوهر کنی گناه من چیه؟ در را بستم. مامان ۱۰۳ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_103 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم پس چرا میخواد بیاد خاستگاريش؟ نمیدونم والا ، هرچی
به قلم مامان با جیغ گفت باید شوهر کنی و از اینجا بری فهمیدی؟ حرصی شدم در را باز کردم وگفتم برو دوره بیفت بگو من میخوام دخترم شوهر بدم یکی بیاد بگیرش فکرکردی منم مثل توأم؟ تو دوره افتادی دنبال شوهر گشتی دوره گرد هم پیدا کردی. الان چی میگی مامان؟ چرا هر دقیقه اسایش منو بهم میزنی ؟ لحن مامان ارام شدو گفت شوهر کن برو دختر، دیگه حوصلتو ندارم. نگاهی به امیر انداختم و گفتم بگو دوستت بیاد دیگه. امیر سرش را به علامت نه بالا دادو گفت برو تو اتاقت نه، بگو بیاد دیگه . برم مامان از دستم راحت شه مامان روبه امیر گفت بگو بیاد دیگه، خودش داره میگه امیر برخاست دست مرا گرفت و گفت یه لحظه بیا مرا به طبقه بالابرد، از سنگینی حرفهای مامان بغض داشتم. حرف امیر باعث شد بغض سنگینم بترکد. اینقدر سربه سر مامان نگذار من به مامان چی گفتم امیر؟ حالا گریه ت واسه چیه؟ اخه مگه من به مامان چی گفتم؟ که این حرفهارو به من میزنه؟ پاشو برو لباسهاتو بپوش بریم بیرون یه دوری بزنیم اعصابت اروم شه سپس برخاست دست مرا گرفت و به اتاقم برد مانتو وروسری ام را پوشیدم و با امیر به سمت خروجی رفتیم. مامان که داخل اشپزخانه بود گفت کجا تشریف میبرید؟ اشکهایم را پاک کردم وگفتم با امیر،میرم بیرون پوزخندی زدو گفت امیر نباید تورو ببره بیرون بگردونه که، امیر دیگه زن داره، اگر دلت میگیره و دلت بیرون میخواد شوهر کن . الان اگر زنش بفهمه باتو رفته بیرون ناراحت میشه، میگه اگر وقتی هم هست باید برای من باشه. امیرروبه مامان گفت دنبال زیبا هم میریم. مامان اخم کردو رو به امیر گفت اینقدر دست اینو نگیر ببر پیش زنت، میخوای ابرومون جلوی زیبا هم بره؟ از یکی از کارهاش زیبا سردر بیاره که زبونمون جلوش کوتاه میشه. نه مامان نگران نباش بدبخت این لکه ننگ زن تورو هم از راه به در میکنه. قطره اشکم را پاک کردم گفتم مامان چرا با من بدبخت اینجوری میکنی؟ یادت رفته امیر مثل یه سگ از بغل اون پسره میزدت میکشیدت بیرون؟ رو به امیر ادامه دا حالا اینقدر از عاطفه حمایت کن تا زنتم ببره مثل خودش کنه. امیر مرا به بیرون هدایت کردو رو به مامان گفت دست از سر عاطفه بردار عاطفه باید شوهر کنه بره تا من اروم شم، نگه داریش باعث بی ابرویی منه، اگر یکی یه گوشه کناری ببینش که داره با این پسر ها میلاسه که من باید برم بمیرم. اون از بابای منقلی معتادتون اینم از توی بیغیرت. سپس با جیغ ادامه داد پس کی به دادمن میرسه؟ وارد حیاط شدم ، امیر هم از خانه خارج شد. تمام صورتش از عصبانیت کبود بود. ۱۰۴ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋 به قلم با احتیاط با او همگام شدم و کنارش نشستم از خانه خارج شدو گفت نتیجه کارهاتو میبینی عاطفه خانم؟ من که کاری نکردم امیر، گفتی با اون کاری نداشته باش..... حرف م را بریدو با کلافگی گفت ببند دهنتو ادامه نده. مرا به یک سفره خانه برد و برای خودش قلیان سفارش داد. صدلی زنگ تلفنش بلند شد گوشی اش را در اوردو گفت سلام زیبا جان. ... باعاطفه اومدم بیرون..... کار داشت من اوردمش.....میخوای دنبال توهم بیام......یعنی چی؟ سپس نگاهی به گوشی انداخت و گفت قطع کرد. اینم دیونه س ها ارام گفتم چی بهت گفت؟ میگه کجایی میگم با عاطفه بیرونم میگه خوبه والا خواهرو برادر تا دیروز سایه هم و با تیر میزدید حالا عاشق هم شدید؟ خوش باشید باهم اهی کشیدم و گفتم مامانه دیگه، اون یادش میده نه بابا توهم گیر دادی به مامان همین الان این حرف و به خودت زد ما که رفتیم لابد زنگ زده به زیبا پرش کرده دیگه، والا زیبا اهل این حرف ها نبود که امیر سری تکان دادو گفت چی بگم والا ازدستتون خسته شدم برایش پیامی امد ان را خواندو گفت تو اینجا شاهدی دیگه، الان من چیزی به زیبا گفتم؟ چطور؟ امیر سرتاسفی تکان دادو سپس شماره زیبا را گرفت و تلفن را روی حالت پخش گذاشت مدتی بعد زیبا گفت بله چی میگی تو زیبا جان چی میگم؟ من میگم از صبح که رفتی شرکت گفتم ظهر بیا پیش من گفتی زیاد کار دارم ایشالا شب میام. چطور واسه خواهرت وقت داری ببریش بیرون ، واسه من کار داری؟ عاطفه با مامانم دعواشون شده بود. حالش مساعد نبود، من با خودم اوردم بیرون یکم حالش مساعد شه، قرار شبمون هم سرجاشه دیگه برات رستوران میز هم رزرو کردم. ما قراره بریم تو اون خونه با اونها همسایه شیم دیگه، قراره هربار عاطفه و مامانت باهم حرفشون شد تو بری وساطت کنی؟ حالا اینها که همیشه باهم دعواشون نمیشه. الان اگر ناراحتی بیام دنبالت. این اگر ناراحتیت امیر به من برمیخوره. من چرا باید ناراحت شم تو با عاطفه رفتی بیرون؟ امیر با درماندگی گفت خوب چی میگی پس زیبا؟ هیچی نمیگم، شب هم دنبال من نیا گوشیمم دارم خاموش میکنم کاری نداری؟ خوب الان واسه چی ناراحتی؟ ناراحتی من به تو ربطی نداره، ناراحتی من از انتخاب نابجا و نسنجیده خودمه، کسی و انتخاب کردم که هنوز خودشو از خانوادش نکنده، اون از جشن عقدمون که تا لباس زیر منم به سلیقه مادرت بود، اینم از دوران نامزدیمون که داره با خواهر نوازی های تو میگذره. چند شب پیش بهت گفتم بیا بریم تولد دوستم هلیا کارت داشت امروز هم عاطفه مشکل داره. خداحافظ امیر گوشی را قطع کرد و سپس کامی از قلیانش گرفت وگفت قهر کرد، حالا تا اشتی کنه من بدبختم باید کلی منتشو بکشم. باشرمندگی سرم را پایین انداختم و گفتم بلند شو منوببر خونه ، برو دنبالش. در پی مکث امیر گفتم هلیا چیکارت داشت امیر سرتاسفی تکان دادو گفت عرفان زده ترکوندش با نگرانی گفتم چرا؟ امیر سکوت کرد و من با حرص گفتم هیچی به عرفان نگفتی؟ چی بگم؟ هلیا شاکی بود که عرفان به من خیانت میکنه عرفان هم پاشو کرده تو یه کفش همینه که هست، دوست دارم بتو ربطی نداره، هلیا میخواست با من بیاد عرفان پرنیا رو نگه داشت و گفت میری بی بچه برو تو هیچی به عرفان نگفتی؟ چی بگم.عاطفه؟ حرف بزنم زندگیش بپاشه. ورش دارم بیارم بززارمش کنار تو. سرم را پایین انداختم سنگینی حرف امیر گونه هایم را اتشین کرد ادامه داد من دوماه دیگه عروسیمه، از دست شماها دارم روانی میشم بخدا ۱۰۵ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_105 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم با احتیاط با او همگام شدم و کنارش نشستم از خانه خارج
به قلم نیمه نگاهی به امیر انداختم و گفتم من نمیخوام اسباب زحمت و دردسر کسی باشم اگر فکر میکنی این دوستت پسر خوبیه بگو بیاد امیر سرش را بالا دادو گفت نمیخوام تو شرایط قرار بگیری و به زور انتخابش کنی نه دیگه،اگر فکر میکنی پسر خوبیه بگو بیاد، اشکال نداره که یه بچه هم داره. نگاه امیر رو به من رنگ دلسوزی گرفت و گفت ولش کن عاطفه، من با مامان صحبت میکنم دیگه کاری باهات نداشته باشه. نه امیر موندن من تو اون خونه دیگه به صلاح هیچ کس نیست، تمام دلخوشی من تو بودی تو هم که بری سر خونه زندگی خودت من که نمیتونم هردقیقه بیام خونه تو مامان که منو نمیخواد باباهم ول معطله. امیر سکوت کردو من ادامه دادم قرار بود امشب بیاد دیگه، بگو بیاد. حالا یکم فکر کن بعد نه من فکرهامو کردم اشکال نداره که ازش بدم میاد. یه چند روز صبر کن بگو بیاد عجله نکن، این چند روز باهاشون زیاد کار داریم، اینقدر بدو بیراه بهش نگو، یکم سبک و سنگینش کن ببین قابل پسندته یا نه، خوب فکرهاتو بکن بعدا پشیمون نشی. سرم را پایین انداختم و چهره اش را متصور شدم. قدش بلند بودو تقریبا چهارشانه بود اما از امیر لاغر تر بود. چشمان درشت مشکی رنگ و ابروهای پری داشت موهایش هم از کنارهای پیشانی اش ریخته بود. خوب که به او فکر کردم قیافه بدی نداشت. از همه بدتر رفتار غیر قابل تحملش بود و پوزخندهایش، طرز نشستنش، وای نگاه از بالا به پایینش و ان همه فخر فروشی. لحظه ایی به خودم لرزیدم با انهمه فخر فروشی اش چطور کنار بیایم؟ امیر شلنگ قلیانش را کنار گذاشت و گفت بریم؟ برخاستم و به سمت خانه راه افتادیم. جلوی در خانه امیر رو به من گفت میرم منت زیبا رو بکشم و اخر شب هم اگر تو اجازه بدی یه سر به رفیق هام بزنم. لبخند تلخی زدم وگفتم من تنها برم خونه ؟ اره دیگه برو سربه سرمامان نگذار کاش منو میبردی خانه شهره لااقل ولش کن شهره رو از ماشین پیاده شدم وبه خانه رفتم، مامان ماسک زیبایی روی صورتش گذاشته بود با دیدن من رویش را برگرداند و گفت امیر کو؟ رفت دنبال زیبا وارد اتاقم شدم و روی تخت نشستم. از فکر کردن به اوضاع زندگی م خسته شده بودم. با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم نگاهی به ساعت انداختم یک بعد از نیمه شب بود، من کی خوابم برده بود. نگاهی به شماره زیبا انداختم و سرتاسفی تکان دادم از اتاقم خارج شدم و شماره امیر را با تلفن خانه گرفتم وگفتم الو چی شد زنگ زده بهت ؟ اره داره زنگ میزنه جوابشو نده من بهش گفتم خوابم. تو هم بگو خواب بودم بعدا نگاهی به صفحه موبایلم انداختم وبا استرس گفتم امیر نگران شدو گفت چی شده؟ وای، اس داده پشت درم ، درو باز کن میخوام بیام تو امیر متحیر و تند گفت خدا وکیلی؟ به جان خودت امیر میگه پشت درم. درو باز کن بیاد تو، تا بیام به حسابش برسم، خیلی بیجا کرده نصفه شب راه افتاده تو کوچه خیابون. دیوونه شدی؟ زندگیت میپاشه ها جهنم که میپاشه همچین زندگی به چه دردم میخوره. ۱۰۶ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋 به قلم ارتباطمان قطع شد برخاستم و در را به روی زیبا گشودم . به حیاط رفتم زیبا باتوپ پر وارد شدو گفت کجاست؟ زیبا چرا اینکارو کردی؟ زیبا با عصبانیت گفت به من میگه خوابیدم، کدوم گوری رفته؟ صدای مامان بند دلم را پاره کرد چی شده؟ زیبا خانم کیو میگی کدوم گوری رفته؟ پسر منو ؟ زیبا به مامان سلام کردو گفت یک ساعت پیش به من زنگ زده میگه خونه م دارم میخوابم صبح جلسه دارم. الان من اومدم ببینم کجاست؟ مامان چشم و ابرویی نازک کردو گفت حالا هر جا که هست، شوهرته زنت که نیست. سرتاسفی به زیبا تکان دادم وارام گفتم خیلی اشتباه کردی زیبا اشک در چشمان زیبا حدقه زدو گفت من اشتباه کردم عاطفه ؟ من نمیتونم با یه ادم الواط زندگی کنم. مامان باغیض گفت پسر من و میگی الواط؟ مواظب حرفهای دهنت هستی؟ به سمت مامان رفتم وگفتم خواهش میکنم شما برو تو سپس ارام به او گفتم امیر داره میاد عصبیه تو برو تو من امیر و اروم کنم. مامان، اخلاق امیر رو که میدونی واسه تو خیلی زشته که اینجا وایسی و طرف زیبا رو نگیری . برو تو مامان التماست میکنم. مامان یک گام به عقب رفت و من گفتم هر اتفاقی افتاد تو به هیچ عنوان بیرون نیا مامان رفت خانه ، در باز شد امیر وارد حیاط شد رو به زیبا گفتم تو برو تو الاچیق. چرا برم تو الاچیق؟ باید وایسه جوابمو بده اون الان حال خوشی نداره، مسته یه حرکتی میکنه بعد پشیمونی بار میاد چه غلطی میخواد بکنه؟ برو زیبا سپس به سمت امیر رفتم از ماشینش که پیاده شد سد راهش شدم وگفتم صبر کن امیر الان عصبی هستی به خدا پشیمون میشی بوی تند الکل بینی م را سوزاند، امیر به تندی گفت برو کنار عاطفه بازوی اورا گرفتم وگفتم حق با اونه امیر، نباید دروغ میگفتی امیر دست دیگرش را وسط سینه ش کوباند و گفت من دروغ گو م ، من هرزم، من عوضی م ، ولی اون حق نداشته این وقت شب را ۱۰۶ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_107 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم ارتباطمان قطع شد برخاستم و در را به روی زیبا گشودم .
به قلم ه بیفته کوچه و خیابون اینجاکوچه و خیابون نیست، اینجا خونه پدر شوهرشه. با اژانس اومده، کار بدی نکرده غلط اضافه کرده. اینوقت شب اژانس؟ بهت گفتم براش ماشین بخر، میخریدی الان با ماشین خودش میومد. امیر من را پس زدو گفت من خودم استاد چرند گفتنم تو اومدی منو با این حرفها سیاه کنی؟ به دنبال او دویدم وگفتم یه کار نکن بعدا پشیمون شی، الان عصبی هستی خودتو کنترل کن زیبا از الاچیق بیرون امدو گفت شب بخیر امیر اقا خوب خوابیدی؟ امیر چند گام باقی مانده را به سمت او پاتند کردو گفت تو این وقت شب اینجا چه غلطی میکنی؟ دوان دوان رفتم و مابین اندو ایستادم. زیبا با جسارت گفت با من داری اینطوری حرف میزنی؟ صدای امیر بالا رفت و گفت تو با اجازه کی پاشدی راه افتادی اومدی اینجا؟ با اجازه خودم. امیر دستش را که بالا برد تیز دست اورا گرفتم وگفتم این چه حرکتیه؟ امیر خجالت بکش زیبا هینی کشیدو گفت منو میخوای بزنی؟ امیر با فریاد گفت تو غلط کردی نصفه شب راه افتادی تو کوچه و خیابون سپس دستش را باغیض از دست من کشیدو گفت تو دخالت نکن عاطفه دستم را وسط سینه امیر گذاشتم وگفتم برو عقب امیر ، تو برو بشین تو الاچیق من با زیبا صحبت میکنم. زیبا با حرص گفت مست و پاتیل تا نیمه های شب از خونه بیرونی دو قورت و نیمت هم باقیه؟ زنگ بزنید اژانس بیاد من برم خونمون صبح تکلیفمو با تو معلوم کنم. امیر مرا دور زد و گفت چه تکلیفی رو با من روشن کنی ؟ تیز مابین اندو رفتم. امیر مرا به کنار هل دادورو به زیبا گفت ه تکلیفی زیبا؟ زیبا که مشخص بود کم اورده از امیر رو برگرداند برخودم ممسلط شد و دوباره مابین اندو ایستادم وگفتم امیر تمومش نمیکنی؟ نه ،میخوام بدونم این چطوری میخواد تکلیف منو معلوم کنه؟ زیبا به سمت اوچرخیدو گفت با طلاق. امیر دستش را بالا برد تیز به زیبا نزدیک شدم و سیلی که قرار بود توی صورت اوبخورد محکم به بغل سر من خورد. زیببا جیغی کشید و من نقش زمین شدم. و بلافاصله ایستادم، احساس کردم چیزی در مغزم تکان خورد دستانم را روی سرم نهادم امیر یقه م را گرفت و گفت برو گمشو اونور عاطفه ، تو دخالت نکن. سپس مرا به عقب هل داد زیبا که از ترس نفسش در نمی امد چند گام به عقب رفت و گفت چته امیر؟ چه ضری زدی تو؟ مثل اینکه بد مستی ها سراسیمه ما بین امیر و زیبا رفتم وگفتم بس کنید دیگه، بیایید بریم بالا تو اتاق امیر صحبت کنیم. امیر مرا به کناری هل دادورو به زیبا گفت طلاق میخوای؟ دست امیر را گرفتم وگفتم تروخدا تمومش کن. امیر دستش را با غضب از دستم کشید و گفت عاطفه تو دخالت نکن. امیر بس کن دیگه، بابا قلبش درد میکنه، اگر بلایی به سرش بیاد میخوای چیکار کنی ؟ امیر با خشم رو به من گفت تو بیا برو تو عاطفه. سپس مرا به سمت خانه کشیدو گفت تو برو تو. مسیری که امیر مرا برد را دوان دوان به سمت زیبا بازگشتم وگفتم بیا بریم تو اتاق من نه، واسه چی بیام، میخوام تکلیفم را با داداشت معلوم کنم. دروغ گفته، تا دیر وقت معلوم نبوده کجاست؟ مشروب هم خورده، به منم داره بی احترامی میکنه ، میخواست کتکم هم بزنه تو نگذاشتی ، الان ازت خواهش میکنم برو تو بگذار ببینم دیگه میخواد چی کارکنه؟ امیر مرا دور زد مقابل زیبا ایستادو گفت اره همه اینها که تو میگی هست میخوای چیکار کنی؟ طلاقمو ازت میگیرم. تا امیر دستش را بالا برد بلافاصله دست اورا گرفتم. مرا از سرشانه م هل دادو گفت به تو چه ربطی داره؟ عصبی شدم و با فریاد گفتم بس کن دیگه امیر، خجالت بکش، حق با زنته. سیلی محکم امیر توی صورتم کوبیده شدو گفت بتو چه ربطی داره. دستم را روی صورتم نهادم. صدای بابا توجه همه را به سمت مخالف جلب کرد. چه خبرتونه نصفه شبی؟ سپس رو به امیر گفت برای چی داری دختر منو میزنی؟ برای ارام کردن اوضاع گفتم چیزی نیست بابا. زیبا به سمت بابا رفت و باگریه گفت ببین اقا جون کارهای پسرتو. مست اینوقت شب اومده خونه معلوم نیست کجا بوده و با کی بوده، به منم دروغ گفته الانم میخواد منو بزنه. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺