#پارت_113
🦋#عشق_بی_رنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
من نمیتونم اینکارو بکنم
پس بشین و تماشا کن، مرتضی میاد جلو درتون، امیر میزنش یه بلایی سرش میاد شرش دامن امیرو میگیره، یا اینکه اون یه بلایی سر امیر میاره تا ابد عذاب وجدان ولت نمیکنه
اخه با اینکار دل مرتضی میشکنه.
دلش بشکنه خوبه یا سرش؟ یا دست و پاش؟ یا بیفته بمیره خونش بیفته گردنتون، یا اینکه خدایی نکرده بلایی سر داداشت بیاد راضی میشی
اشک بی امان از چشمانم جاری شدو گفتم
من نمیتونم اینکارو بکنم.
از من گفتن بود عاطفه.
نگاهی به مجید که از ماشین پیاده شد انداختم و گفتم
بهت زنگ میزنم شهره.
تلفن را قطع کردم اشکهایم را پاک کردم و به سمت او روان شدم. با دیدن من متعجب گفت
مشکلی پیش اومده؟
نه، من خوبم.
اخه ادمی که خوبه گریه نمیکنه.
سپس توی صورت من خم شدو شکلک مسخره ایی در اورد. کمی خودم راعقب کشیدم و متعجب از حرکت اوماندم.
جلو افتاد و من هم بدنبالش، هنوز در بهت حرکت مجید مانده بودم که به یکباره به سمتم چرخیدو گفت
پخ....
هینی کشیدم و یک گام به عقب رفتم . قهقهه خنده ش به اسمان رفت. سعید هم بدنبال او ارام خندیدو گفت
داداش زشته بخدا
رو به سعید با غضب گفتم
اخه ایشون زشت میفهمه چیه؟ نه ادب داره ، نه نزاکت داره ، هیچی نداره، حیف اون مدرک مهندسی ایی که تو داری .
خندیدو گفت
تو چرا اینقدر بی جنبه ایی؟ گفتم یه حرکتی کنم حال و هوات عوض بشه، دیدم اونجا داری گریه میکنی دلم برات سوخت.
سعید دستش را کشیدو گفت
بیایید بریم دیر شد.
نفس صدا داری کشیدم وراه افتادم.
وارد دفتر شهردار که شدیم. مسئول دفترش برگه ایی را مقابلمان نهاد و گفت
اینجا رو طرفین قرار داد امضا کنند.
مجید پای برگه را امضا کرد. سر دفتر رو به سعید گفت
اقای عباسی شماهستید؟
خیر ایشون تشریف نیاوردند. اما خواهرشون که حسابدار شرکت هستند حق امضا دارند.
رو به من گفت
بفرمایید اینجارو امضا بزنید.
برگه را امضا زدم و پاکتی را به مجید تقدیم کردند.
پاکت را گرفت و رو به من گفت
دیدی؟ به من میگن مجید، فکر کردی من کم الکیم؟
سر دفتر از حرف او خندید من هم لبخندی زدم و بدنبال او راهی شدیم.
سوار ماشین که شدیم. کمی که رفت، ورودی شرکت را دور نزد و مستقیم حرکت میکرد گفتم
کجا تشریف میبرید؟
اخوی گرانمایتون دستور دادند بریم فرحزاد پیششون.
اگر ممکنه منو برسونید شرکت خودتون تشریف ببرید، یا منو پیاده کنید اژانس میگیرم میرم.
ولی امیر تاکید کرد که شمارو ببرم تحویل بدم.
نفس صدا داری کشیدم وساکت ماندم. مقابل سفره خانه ایی ایستادو پارک کرد از ماشین پیاده شدم و جلوتر از انها حرکت کردم، امیر به استقبالمان امد.
دست مرا به گرمی فشردو گفت
تو چته عاطفه؟
مجید بلافاصله پاسخ داد
نبودی ببینی چه گریه ایی میکرد.
امیر با دلواپسی گفت
چرا؟
سرم را به علامت نه بالا دادم و مجید ادامه داد
با دوستش صحبت میکرد اسمش شهره بود.
دستم را روی بازوی امیر گذاشتم وگفتم
من میرم پیش زیبا. امیر جان اگر در رابطه با من سوالی داشتی از اقای محققی بپرس. ایشون ماشالا اینقدر سرشون تو کار دیگرونه خوب میتونن گزارش کار منو الان بدن.
سپس به سمت زیبا حرکت کردم صدای مجید می امد که رو به امیر میگفت
این ابجیت چقدر بی اعصابه،زن عرفان لااقل یه لبخند میزنه.
کنار زیبا نشستم دستم را به گرمی فشردو گفت
لباس اداری بهت میاد ها، وای با مقنعه چه عالی شدی.
اهی کشیدم وگفتم
اشتی کردید باهم؟
سرش را با بی تفاوتی تکان دادو گفت
بد نیستیم.
خونه رو گفتی؟
قبول نمیکنه، میگه پدر مادرم تنها میشن
پافشاری میکردی
اصلا قبول نکرد. گفت من با تو شرط کرده بودم. بهت گفته بودم .....
هیس دارن میان
اونها رو کجا میاره؟
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_113 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علیکرم من نمیتونم اینکارو بکنم پس بشین و تماشا کن، مرتضی
#پارت_114
🦋#عشق_بی_رنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
با کلافگی گفتم
چی بگم؟ کارهای امیره دیگه.
مجید و سعید سر تخت مانشستند با زیبا سلام و احوالپرسی کردند. مجید رو به امیر گفت
پس قلیونت کو؟
امیر ابرویی بالا دادو گفت
من قلیون نمیکشم که
از ان پوزخندهای حرص در بیارش زدو گفت
به به چه پسر خوبی.
امیر و سعید خندیدند. نگاهی به زیبا انداختم و خنده م راپنهان کردم. زیبا رو به امیر گفت
عزیز اگر قلیون دوست داری خوب سفارش بده.
مجید روی پای خودش زدو گفت
خیلی خوب،اجازه ش هم که صادر شد.
سپس رو به قهوه چی گفت
اقا لطفا دوتا قلیون برامون بیارید.
گارسون جلو امد طعم قلیان را پرسیدو سپس رفت و با دو پایه قلیان امد. مجید نگاهی به من انداخت و گفت
عاطفه خانم.اگر اجازه هست....
کلامش را بریدم وگفتم
عباسی هستم
لبش را ورچیدو گفت
اینجا که شرکت نیست.
خونه خالتون هم نیست.
امیر اشاره ایی به مجید کردو گفت
سربه سرش نگذار.
گوشی ام را در اوردم و برای امیر نوشتم
میشه خواهش کنم سوئیچتو بدهی من و زیبا بریم؟
امیر نگاهی به گوشی اش انداخت و برایم نوشت
ببین زیبا میاد باهات
مجید رو به زیبا گفت
کلا اخلاق این دو تا خواهرو برادر همینه.
زیبا متعجب گفت بله ؟
نشستیم تو جمع ، حرفهاشونو واسه همدیگه اس ام اس میکنند.
ارام رو به زیبا گفتم
میای ما بریم اینها بمونن اینجا؟
زیبا سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
با امیر،از اینجا میخواهیم بریم وقت اتلیه بگیریم.
هر موقع خواست بره من برت میگردونم.
برم دیگه امیر و صاحب نیستم.
سرم را پایین انداختم و ادامه ندادم.
امیر سفارش نهار دادو با مجید و سعید صحبت میکرد. من هم سرگرم بازی با گوشی ام بودم.
و به مرتضی فکر میکردم. هر طور شده باید بهش زنگ بزنم و از اومدن به جلوی در خونه منصرفش کنم.
پیشنهاد شهره بی رحمانه بود. مرتضی و خوبی هایش، ساعات خوشی که کنارش داشتم به من این اجازه را نمیداد که این حرفها را بزنم و برای همیشه از خودم خاطره ایی تلخ بجا بگذارم.
اما شهره هم پر بیراه نمیگفت. اگر بیاد جلوی در خونمون که با امیر در گیر میشه . مسلما اونم در مقابل امیر کوتاه نمیاد . اگر خدایی نکرده بلایی سر کسی بیاد هممون بیچاره میشیم.
کمی با غذایم بازی کردم امیر گفت
عاطفه چرا غذاتو نمیخوری ؟
نگاهی به امیر انداختم وگفتم
اشتها ندارم.
مجید گارسون را صدازد . اقای جوانی جلو امدو گفت
بفرمایید
خیلی جدی و مودبانه گفت
عذر خواهی میکنم، میشه لطفا یکم اشتها برامون بیارید؟
امیر و سعید ریز میخندیدند.
گارسون متعجب گفت
بله.
مجید با خنده گفت
این خانم اشتها ندارند. اگر یکم اشتها براشون بیارید ممنونتون میشم.
گارسون خندیدو در حالی که تخت مارا ترک میکرد گفت
امری داشتید در خدمتونم.
امیر با خنده گفت
مجید دست از این مسخره بازی هات بردار.
حوصله کل کل با مجید را نداشتم. کمی از غذایم را خوردم و بشقابم را کنار نهادم.
تلفنم زنگ خورد نگاهی به شماره شهره انداختم و رو به امیر گفتم
من الان میام.
نگاه معنی دار و سوالی امیر باعث شد صفحه گوشی مرا به سمتش بچرخانم مجید با پرویی توی گوشی من خم شدو گفت
اخ اخ شهره س،جوابشو نده الان اشکتو در میاره.
نگاه خیره ایی به مجید انداختم .
۱۱۴
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_115
🦋#عشق_بی_رنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
روی تخت بغلی نشستم. امیر رو به مجید گفت
اون از این شوخی ها خوشش نمیاد، اینقدر سربه سرش نگذار. یه چیزی بهت میگه منم شرمنده میشم.
سعید ادامه داد
راست میگه دیگه، چیکارش داری؟
تلفنم را وصل کردم و گفتم
جانم
شهره با دلواپسی گفت
مرتضی جلوی در خونتون نشسته.
لبم را گزیدم وگفتم
من الان نمیتونم بهش زنگ بزنم ، شهره ترو خدا بگو بره
هزار بار بهش گفتم. اصلا باهاش دعوام شد ول کن نیست میگه خواب و خوراکم ازم گرفته شده.
چند روزه کارم شب و روز فکرو خیال شده ، میخوام تکلیفمو معلوم کنم.
پر استرس گفتم
چی کار کنم شهره؟
یه زنگ بهش بزن. بگو بره
من نمیتونم با امیر و زیبا و دوستای امیر بیرونیم.
بپیچ یه لحظه برو یه زنگ بهش بزن
تو نمیدونی امیر گوشی منو حک کرده؟ مرتب داره منو چک میکنه؟
من نمیدونم چیکار باید بکنم .
من الان یه پیام برات میفرستم تو بفرست براش بگو عاطفه داده برای تو
اون قبول نمیکنه، میگه داری دروغ میگی. خودت فرستادی
فکری کردم وگفتم
از صفحه گوشیت عکس بگیر شماره منو ببینه باور میکنه.
خیلی خوب باشه بفرست
تلفن را قطع کردم و بلافاصله نوشتم.
سلام مرتضی من عاطفه م، بی هوا خاستگاری کردن و جلوی در خونمون اومدن خیلی ش به ضرر من تموم میشه، ازت خواهش میکنم از جلوی در خونه ما برو.
پیام را برای شهره ارسال نمودم و ان را پاک کردم. مدتی بعد شهره پیام داد
ان را باز کردم اسکرین شات از صفحه مرتضی بود.
من دیگه طاقتم تموم شده، دارم میمیرم عاطفه، تو که زنگ بهم نمیزنی، سر هم نمیزنی پس من تکلیفم چیه؟
صدای امیر دلم را لرزاند
زشته اینجا نشستی به گوشیت ور میری بخدا.
پیام را پاک نمودم و برخاستم. امیر گفت
چی شده عاطفه؟
هیچی، با شهره صحبت میکردم.
چی میگید بهم؟
همینجوری حرفهای خودمون رو زدیم.
امیر مشکوک نگاهم کردو گفت
یه چیزیت میشه ها. داری مشکوک میزنی.
نه چیزیم نیست
گوشیتو بده ببینم
نگاهی پر استرس به امیر انداختم وگفتم
با اینکارت منو جلوی این دوتا برادر و زنت خورد میکنی.
لبش را تر کردو گفت
باشه ، گوشیتو به من نده اما حق اینکه بهش دست بزنی و نداری . میری میشینی یه گوشه نیم ساعت دیگه از این دو تا برادر جدا میشیم. بعد گوشیتو میدی به من، به جان خودت قسم عاطفه اگر بشینی تو جمع دست به گوشیت بزنی سفره خونه رو سرت خراب میکنم.
۱۱۵
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_115 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علیکرم روی تخت بغلی نشستم. امیر رو به مجید گفت اون از ای
#پارت_116
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
بدنبال امیر راه افتادم و روبرویش نشستم تقریبا یک متر انطرف تر از من مجید و سعید نشسته بودند.
دل تو دلم نبود ، نگاهی به امیر انداختم چهره ش سرخ شده بود.
زیبا ارام چیزی به او گفت و سپس ساکت ماند.
سعید بی وقفه صحبت میکرد و راجع به مسئله ایی کاری برای مجید توضیح میداد. جمله اش که به انتها رسید امیر گفت
بریم؟
مجید گفت
کجا ؟حالا نشستیم.
امیر گفت
خانمم الان باید بره بیمارستان .
شما برید ما میمونیم.
امیرو زیبا برخاستند.
با اشاره سر به من فهماند که منم بلند شوم.
به ناچار برخاستم و میدانستم گوشی م پر از پیام های شهره شده.
قلبم به جای تپش در سینه م میلرزید .
از مجیدو سعید خداحافظی نمودیم. و حرکت کردیم. امیر هم گام با من راه میرفت.
به سراغ صندوق دار رفت. وگفت
اقا حساب ما چقدر شد؟
صندوق دار اشاره ایی به تخت ما کردو گفت
اون اقا حساب کرد.
زیبا خندیدو گفت
کی حساب کردما نفهمیدیم؟
امیر برای مجید دست بلند کردو گفت
اون یه مارمولکیه که لنگه نداره.
از رستوران که خارج شدیم رو به من گفت
بدش
کمی تعلل کردم ، نگاهش رنگ تهدید گرفت و گفت
عاطفه با زبون خوش بدش به من
دست در جیبم کردم و گوشی م را به سمت امیر گرفتم.
ان را از من گرفت و در جیبش گذاشت. زیبا با چشمانش به من اشاره کرد
چی شده؟
با نگرانی به او نگاه کردم و سوار ماشین شدیم . استرس نفسم را بریده بود.
با برخورد چیزی به پایم نگاهم به گوشی زیبا افتاد.
ارام ان را گرفتم . قفل صفحه اش باز بود.
نگاهی به امیر انداختم با خشم به روبرو خیره بود.
صفحه پیام شهره را اوردم و تیز نوشتم
زود پیامهایی که به من دادی و پاک کن.
ان را برای شهره ارسال کردم. و گوشی را در دستم پنهان کردم.
مقابل بیمارستان ایستاد. زیبا از ماشین پیاده شد. من هم پیاده شدم به بهانه جلو نشستن گوشی زیبا را مخفیانه دستش دادم.
از زیبا خداحافظی نمودیم و به سمت خانه حرکت کردیم.
مدتی که گذشت کنار خیابان متوقف شد، گوشی مرا از جیبش در اورد و وارد تلگرامم شد.
روی نام شهره سیزده پیام شماره خورده بود. نفس هایم از ترس تند شده بود و دستانم میلرزید.
امیر انرا باز کرد با دیدن صفحه خالی نگاه تیزی به من انداخت وگفت
پیامهای شهره کو؟
با بی گناهی گفتم
من نمیدونم.
با شهره در رابطه با چی صحبت میکردی؟
حرف خودمونو میزدیم.
حرفتون چی بود که مجید میگفت
گریه کرده بودی؟
خیره به امیر گفتم
یاد خانواده ش افتاده بود برام درد و دل کرد منم گ ریه م گرفت
خر خودتی عاطفه خانم.
سپس شماره شهره را گرفت و گفت
بدون اینکه بروز بدی کنار منی باهاش حرف بزن ببینم. خدا شاهده اگر نشونه ایی بدی که کنار منی چنان میزنمت که از اینجا راهی بیمارستان بشی.
گوشه لبم را گزیدم وگفتم
دنبال چی میگردی امیر؟ من که از صبح تا شب یا با توأم یا تحت نظر توأم، گوشیمم که هک کردی. میدونی من الان هیچ کاری که تو دوست نداری نمیکنم ، اینکارهات چیه؟
ابرویی بالا دادو گفت
داری به چیزی و از من مخفی میکنی عاطفه. یه چیزی که به اون پسره بی همه چیز مربوطه
لحنم را ارام کردم وگفتم
من به توقول دادم با اون کاری نداشته باشم. خیالت راحت باشه که سر قولم وایسادم.
امیر گوشی م را روی پایم پرت کردو گفت.
داری منو جریح میکنی یه بار دیگه برم سراغش بزنم لهش کنم برگردم.
اهی کشیدم وگفتم
۱۱۶
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_117
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
خواهش میکنم ادامه نده بگذار این جریان تموم شه.
اخم های امیر در هم رفت و گفت
این جریان از نظر من تموم شده س. اگر فکر میکنی تموم نشده من برات تمومش کنم.
خیره به امیر ساکت ماندم، امیر به سمت خانه حرکت کرد . دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و از اینکه مرتضی در مقابل خانه مان باشد به شدت نگران بودم.
وارد کوچه که شدیم با دیدن ماشین مرتضی احساس کردم تمام بدنم داغ شد. امیر که انگار هنوز متوجه او نشده بود ریموت را زدو در باز شد.
نگاهی به مرتضی که داخل ماشینش نشسته بود انداختم . امیر رد نگاه مرا دنبال کردو با ناراحتی گفت
سگ پدر حرومزاده اینجا چه غلطی میکنی؟
سپس ترمز کردو از ماشین پیاده شد.
هینی کشیدم در را باز کردم، مرتضی هم پیاده شد دستانش را بالا گرفت چند گام به عقب رفت و گفت
من برای دعوا اینجا نیومدم.
امیر جلو رفت
یقه لباس او را گرفت و گفت
اینجا چه غلطی میکنی ؟
مرتضی دست امیر را گرفت از سینه خود کند و گفت
من اومدم اینجا مثل دو تا مرد باهم صحبت کنیم.
امیر نگاهی به من انداخت و گفت
تو بروتو
خیره به چشمان مرتضی ماندم و حدقه اشک در چشمانم جمع شد.
امیر نگاهی به حالت من انداخت و گفت
میری تو یا نه؟
با بغض رو به مرتضی گفتم
از اینجا برو خواهش میکنم.
امیر به سمتم هجوم اوردو بافریادگفت
گم میشی تو یا نه؟
ناخواسته چند گام به عقب رفتم. مرتضی از پشت بازوی امیر را گرفت.
امیر در یک حرکت چرخید و مشت محکمی تو صورت مرتضی کوبید.
مرتضی امیر را رها کردو سپس دستش را روی بینی غرق خونش گرفت
جیغی کشیدم و گفتم
امیر ولش کن.
امیر به سمت مرتضی رفت. مرتضی دستانش را باا اوردو گفت
یکبار دیگه میگم که من برای دعوا اینجا نیومدم. من اومدم کسی و که دوسش دارم.....
امیر مرتضی را از شانه اش هل دادو گفت
تو چیت به خواهر من میخوره؟ تحصیلاتت؟ وضعیت مالیت؟ شغلت؟ خونواده ت ؟
مرتضی نگاهی به نگرانی من انداخت و گفت
من و خواهرت همدیگر و دوست داریم. من اومدم اینجا باهات منطقی صحبت کنم.
امیر به سمت من چرخیدو گفت
تو اینو دوسش داری؟
نگاهی به مرتضی و سرو صورت خونی اش انداختم و از همه مهمتر تلاشش برای بدست اوردنم انداختم و ارام گفتم
اره دوسش دارم.
امیر با فریاد رو به من گفت
تو بیخود میکنی که اینو دوست داری. برو گمشو تو خونه تا بیام به حسابت برسم.
رو به امیر پر استرس گفتم
چرا نمیگذاری منم به خواسته دلم برسم.
امیر چند گام مانده را به سمت من امد ناخواسته عقب عقب رفتم و به در نیمه باز خانه که رسیدم امیر سیلی محکمی به صورت من خواباند وگفت
خفه میشی عاطفه؟
ناگاه مرتضی به سمت او امدو گفت
برای چی میزنیش؟
امیر به سمت اوچرخیدو گفت
به تو چه بی پدر و مادر؟
خشم در صورت مرتضی بیدار شدو گفت
اقا امیر حرف دهنتو بفهم. تاحالا هرچی خواستی به من گفتی اما من به شما نه توهین کردم و نه بی احترامی
اره توهین نمیکنی ، بی احترامی هم نمیکنی چون کیسه خوبی برای این خونه دوختی، به خیال خام خودت گل و زدی و با گرفتن خواهر من داری خودتو بیمه عمر میکنی.
من هیچ چشمداشتی به مال و ثروت شما ندارم. من از اخلاق و منش و نجابت خواهرت خوشم اومده.
برو مرتیکه دیوس، برو خودتو رنگ کن من خودمم ختم این مادر..... بازیام.
مرتضی دندان قروچه ایی رفت و سپس با صورتش محکم به صورت امیر کوبیدو گفت
۱۱۷
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_117 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم خواهش میکنم ادامه نده بگذار این جریان تموم شه. اخم ه
#پارت_118
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
یه ذره ادب و احترام هم خیلی خوبه ها
امیر به سمت او یورش برد و من بی وقفه جیغ میزدم.
امیر مرتضی را هل داد محکم به ماشینش که خورد جلوی امیر ایستادم وگفتم
بخدا زشته تو همسایه ها.
به سمت مرتضی چرخیدم وگفتم
خواهش میکنم از اینجا برو
مرتضی سوار اتومبیلش شدو از کوچه خارج شد.
نگاهی به امیر انداختم از خشمش ترسیدم. گام به گام به عقب رفتم
نگاه امیر سرشار از تهدید شدو گفت
دوسش داری اره؟
به در حیاط که خوردم دوان دوان به سمت خانه رفتم و امیر هم بدنبالم میدوید. سراسیمه وارد خانه شدم. مامان مقابل تلویزیون نشسته بود و بابا هم چرت میزد.
با دیدن من هراسان گفت
چی شده؟
به سمت اتاق خوابم که رفتم. امیر وارد خانه شدو گفت
مگر دستم بهت نرسه بی شرف کثافت.
در اتاق را بستم و قفل نمودم نفس نفس میزدم و مثل بید به خودم میلرزیدم.
امیر با لگد به در کوبیدوگفت
به خواسته دلت میرسونمت عاطفه
صدای مامان امد که میگفت
چی شده امیرم ؟
امیر گفت
این بی شرف کثافت تو روی من وایساده به اون پسره بی همه چیز میگه دوستت دارم. امیر چرا نمیزاری من به خواسته دلم برسم.
صدا ها قطع شد گوشم را به در چسباندم صدای پچ پچ نا واضح امیر و مامان می امد.
لحظاتی بعد امیر بلند گفت
عاطفه تا کی میخوای اون تو بمونی؟بالاخره که باید بیای بیرون
سپس دستگیره را بالا و پایین کردو گفت.
درو باز کن کارت دارم
ارام گفتم
چیکارم داری ؟ بگو میشنوم
۱۱۸
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_119
🦋#عشق_بی_رنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
درو باز کن عاطفه
در پی سکوت من ادامه داد
باز نمیکنی درو
صدای مامان بند دلم را پاره کرد
اگر غیرت داری زنگ بزن به مجید بگو همین امشب بیاد شب جمعه بعدی هم عقد و عروسیشون باشه.
لبم را گزیدم و در را گشودم ، امیر نگاهی به من انداخت و گفت
تو یعنی اینقدر بی حیا شدی؟
اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
امیر این قضیه رو من به خواست و گفته تو تمومش کردم چرا با اینکارهات داری زنده ش میکنی؟
عصبانیت امیر شدت یافت و گفت
من دارم زنده ش میکنم؟ من چی کار کردم؟
چرا بهش اهمیت میدی؟
اون مرتیکه بی ناموس بلند شده راه افتاده اومده جلوی در خووه ما من چه اهمیتی بهش دادم؟
اومدنشوندیده بگیر
امیر چند گام نزدیک من امد ناخواسته به عقب رفتم و گفتم
مگه من گفتم بیاد اینجا؟ من که با تو میرم وبا تو میام. من که همه جوره زیر نظر توأم؟
اون دختره بیشعور شهره رو از همین الان قیچیش میکنی.
متحیر گفتم
اون دیگه چرا؟
پل ارتباطی تو با این پسره شهره س
چرا چرند میگی؟
خودت خوب میدونی که من چرند نمیگم.پیامهایی که پاک کرده بود و .....
مامان رو به امیر گفت
ما که عاطفه رو به این پسره اسمون جلنمیدیم. خاستگارشم الان ادم خوبیه،خانواده داره و دستش به دهنش میرسه. زنگ بزن بهش بگوامشب شام بیایید خانه ما .
امیر نگاهی به من انداخت.کمی مرا ورانداز کردو سپس سر تاسفی تکان داد و به سمت کاناپه ها رفت.
و روی کاناپه لمید.
مامان به دنبال او راهی شدو گفت
زنگ بزن دیگه
امیر سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
من نمیگذارم عاطفه رو به زور شوهرش بدهید.
مامان با خشم و جیغ به من گفت
دیگه چی کارت کنم؟ از دستت خسته شدم. بی ابروم کردی ، بی حیثیتم کردی .
بعد از اینهمه جرو بحث بالاخره صدای بابام در امد که گفت
رویا
مامان ارام شدو رو به او گفت
بله
یه چایی نبات به من میدی؟
امیر پوزخندی زدو گفت
بابا ، ببخشید اگر با سرو صدامون باعث شدیم نعشگیت بپره.
بابا صاف نشست و گفت
دیگه چی کارتون کنم بابا؟ تو و عاطفه از اینور مثل سگ و گربه میپرید بهم و از اونور دوباره با هم جیک تو جیکید ،بیرون میرید باهمید،سرکار میرید باهمید؟ دیشب همین عاطفه رو از پنجره دیدم وایساده بود بین تو وزیبا ، که مبادا تو دست رو زنت بلند کنی.
مکثی کردو ادامه داد
قبلا هم به عاطفه گفتم ، الانم جلوی تو میگم.
صورتش را به سمت من چرخاندو گفت
اختیار من،مامان، تو این خونه ، شرکت همه و همه دست امیره.
سرم را از اینهمه تبعیض پایین انداختم و سکوت کردم.
مامان از اشپزخانه با دو لیوان چای خارج شد. یکی را به امیر و دیگری را به بابا داد.
خیره به امیر ماندم. زیر بینی اش در اثر ضربه مرتضی خون خشکیده بود.
مامان نزدیکم امدو گفت
اون پسره رو میخوای یا نه؟
متعجب از حرف مامان گفتم
کدوم پسره؟
مامان لبهایش را نازک کردو گفت
اون پا پتی و نمیگم . مجیدو میگم.
با ناراحتی به مامان گفتم
نمیدونم هرچی شما صلاحتونه.
مامان رو به امیر گفت تا این پسره پشیمون نشده زنگ بزن بگو بیاد.
امیر اخم کردو با کلافگی گفت
چی میگی مامان؟ده بار تا حالا بهت گفتم
من نمیزارم عاطفه رو به زور شوهر بدهید.
تو که چند ماه دیگه میری سر خونه زندگی خودت.
اشاره ایی به بابا کردو گفت
اونم که ول معطله ، من با این پتیاره چیکار کنم؟
نمی رم که بمیرم. همون طبقه بالام دیگه.
مامان با ترش رویی از من رو برگرداند. و من هم به حیاط رفتم.
ماشین امیر را داخل اوردم . کیفم را برداشتم و به سمت خانه رفتم.
۱۱۹
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_119 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علیکرم درو باز کن عاطفه در پی سکوت من ادامه داد باز نمیکن
#پارت_120
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
امیر در پذیرایی نبود. سرم را گرداندم و با دیدن مامان که از اتاق من بیرون می امد کمی متعجب شدم.
با اخم از کنار من رد شدو گفت
خاک برسرت ، بی ابروی بی شخصیت.
ارام گفتم
تو مادر منی، چرا اینقدر از من بدت میاد؟
من از تو بدم نمیاد عاطفه، تو دستی دستی داری خودتو بدبخت میکنی.
اگر برم با ادمی ازدواج کنم که به راحتی زن اولش وبا داشتن یه بچه طلاق داده. و الانم مدام داره با رشوه و پارتی بازی کارش و راه میاندازه نه ادب داره نه نزاکت و نه تربیت خانوادگی تو دلت خنک میشه
دلم خنک نمیشه، خیالم راحت میشه.
از کجا مطمئنی که یه مدت بعد من رو هم طلاق نده؟
مامان خیره به چشمان من ماند و سپس گفت
بیخود که زنشو طلاق نداده؟ حتمأ یه غلطی کرده که طلاقش داده.از همین الان بهت بگم به هلیا هم گفتم فکر طلاق و از سرت بیرون کن. میری شوهرت اگر شمرهم بود زندگی میکنی، همین بابات مگه کممنو اذیت کرده؟ از اول زندگیمون عرق خور که بود. پول داشت ولی منو پنج سال تو خونه مادرش نگه داشت و مادرش کلی اذیتم کرد بهد از دنیا اومدن امیر ما مستقل شدیم.دست به زن هم داشت. معتادهم که میبینی هست. تو روی خودش دارم میگم. مگه من طلاق گرفتم؟ موندم ساختم وزندگی کردم.
مامان تو هنوز منو شوهر ندادی فکر طلاقی
از الان دارم باهات اتمام حجت میکنم.
اون زنشو بخاطر اینکه رفته بوده ملاقات برادرش که تو کما بوده طلاق داده
مامان سری تکان دادو گفت
خوب نمیرفت. الان رفت ملاقات زندگیش پاشید خوب شد؟
پوزخندی زدم و گفتم
خدا سایه امیر و از سر من کم نکنه. اگر اون نبود که الان داشتی منو واسه شام شبت سلاخی میکردی.
صدای امیر رد نگاهم را تغییر داد.
عاطفه بیا بالا کارت دارم
حرف امیر استرس به جانم انداخت
نگاهی به پله ها انداختم امیر تکرار کرد
عاطفه
بلند گفتم.
بله
بیا بالا
پله هارا پر استرس بالا رفتم.
روی تختش نشسته بود و سرش را مابین دستانش گرفته بود. جلو رفتم وگفتم
بله
ببا تو درو ببند.
گفته اش را اطاعت کردم.
امیر اشاره کرد به من که بشین روی صندلی
بازهم اطاعت کردم نگاهی به من انداخت و گفت
تو بهش گفته بودی بیاد جلوی در خونه؟
نه
خیره به من گفت
خدا وکیلی؟
به جون خودت من نگفتم اون بیاد اینجا
چرا جلوی من گفتی دوسش داری؟
اب دهانم را قورت دادم و با صدای لرزان گفتم
احساسمو گفتم
نگاه امیر رنگ تهدید گرفت و گفت
یه پدری ازش در بیارم عاطفه
چشمانم پر از اشک شدو گفتم
تروخدا امیر با اون کاری نداشته باش.
در پی سکوت امیر،اشکهایم روان شد.
امیر ادامه داد
وقتی یه خط خوشگل بیفته روصورتش یاد میگیره اینوری افتابی نشه.
امیر خواهش میکنم دست از سر اون بردار. من خودم یه کار میکنم اون دیگه کاری باهام نداشته باشه
چیکار؟
اشکهایم را پاک کردم. گلویم از شدت بغض درد میکرد.
ارام گفتم
زنگ میزنم بهش میگم من ازت بدم میاد از من دست بکش. من تورو نمیخوام.
امیر گوشی اش را جلویم گرفت و گفت
همین الان زنگ بزن.
اشکهایم را پاک کردم وگفتم
حالا بعدا زنگ میزنم.
ببین عاطفه، من با تمام وجودم بهم ریختم. یا زنگ بزن بهش و بگو یا من زنگ میزنم ادم میفرستم نصف صورتشو بکنه.
ملتمسانه رو به امیر گفتم
ازت خواهش میکنم. التماست میکنم. این جریان و تموم کن
کمی مکث کردو گفت
زنگ میزنی یا نه؟
در پی مکث من امیر شماره ایی گرفت و گفت
باشه زنگ نزن. من زنگ میزنم.
تلفن را روی حالت پخش گذاشت
صدای مردانه ایی گفت
جونم داداش
الو یزدان
جون دلم
اون پسره رو یادته؟
مرتضی مکانیک؟
اره
چی شده داداش ؟ باز برم مغازشو بترکونم. یه تکون هم به خودش بدم؟
امیر پوزخندی زدو گفت
نه یکم بالاتر
قهقهه ایی زدو گفت
با برو بچ ببریمش باغ؟ یا دورهمی و خوش گذرونی مردونه؟
هینی کشیدم و در یک لحظه گوشی را ازدست امیر قاپیدم و قطع نمودم.
امیر نگاهی به من انداخت و گفت
پس زنگ بزن.
۱۲۱
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_121
🦋#عشق_بی_رنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
شماره مرتضی را گرفتم. لحظاتی بعد با صدای اهنگ دلنواز مازیار فلاحی بغضم تشدید شدو سیل اشک از چشمانم جاری گشت
مرتضی ارام گفت
بله
کمی مکث کردم . امیر گوشی را از من گرفت و روی حالت پخش گذاشت.
مرتضی دوباره گفت
الو
امیر اشاره ایی به من کرد. چشمانم را بستم وتند و سریع گفتم
دست از سر من بردار ازت خواهش میکنم. من از تو بدم میاد ، اصلا دوستت ندارم . منو فراموش کن.
سپس چشمانم را باز کردم سکوت بینمان حکم فرما شد. من ادامه دادم.
دوستت ندارم. نمیخوامت ، دیگه هم دلم نمیخواد ببینمت.
رنگ قرمز روی صفحه را لمس کردم. از شدت ناراحتی لرز به اندامم نشسته بود.
امیر به من خیره بود و من در حالی که سفیدی تختش را نگاه میکردم گفتم
زنگ بزن به مجید بگو بیاد منو از اینجا ببره. من دیگه خسته شدم.
امیر صورتش را خاراند و گفت
من نمیخوام تو به زور ازدواج کنی
چشمانم را بستم. اشکهایم را پاک کردم نفس عمیقی کشیدم و خیره به امیر ا دامه دادم.
هیچ اجباری نیست. من خودم انتخابش کردم.
بلند شو بریم دنبال زیبا. توراه باهم صحبت میکنیم.
من نمیام.
بلند شو خودتو لوس نکن. با این لباس های اداری هم نیا . برو لباسهاتو عوض کن.
برخاستم و به اتاق خودم امدم. مانتو و شال ابی یخی م را پوشیدم و در اینه نگاهی به خودم انداختم. یاد پوریا افتادم. پارسال همین موقع ها بود که من این ست را خریدم. فردای انروز برای مراسم بله برون ترانه دختر دایی م پوریا کت و شلوار ابی یخی به تن کرده بود. در ان مراسم همه مارا با انگشت به هم نشان میدادند.
اه پوریا، جای خالی تو در زندگیم چقدر شدید احساس میشود.
از اتاق خارج شدم امیر سراپایم را ور انداز کردو گفت.
بریم؟
سر تایید تکان دادم و بدنبالش از خانه خارج شدم. کنارش نشستم
۱۲۲
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_121 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علیکرم شماره مرتضی را گرفتم. لحظاتی بعد با صدای اهنگ دلنواز
#پارت_122
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
کوچه را که رد کردیم وارد خیابان اصلی شدیم. نگاهم را به اطراف گرداندم با دیدن اتومبیل مرتضی در گوشه خیابان تمام بدنم داغ شد.از استرس سراسر وجودم میلرزید. سعی کردم خونسردی خودم را حفظ کنم. نگاهی به امیر انداختم. خونسرد سرگرم رانندگی بود. خدارو شکر متوجه حضور مرتضی نشده بود.
از اینه بغل نگاهی به پشت سر انداختم با دیدن مرتضی با چند ماشین فاصله از خودمان. استرس در وجودم جریان پیدا کرد.
لبم را گزیدم و به فکر راه حل بودم. نفس هایم تند شده بود. امیر گوشی اش را در اورد و شماره زیبا را گرفت و قرار را با او هماهنگ کرد.
مدتی گذشت هردوساکت بودیم. تلفن امیرزنگ خورد. مخفیانه نگاهی به شماره انداختم با دیدن اسم مجید استرسم تشدید شد.
امیر صفحه را لمس کرد تلفنش را روی حالت پخش گذاشت مجید گفت
امیر
جونم داداش
کجایی؟
دارم میرم دنبال خانمم
مجید با خنده گفت
زن ذلیل، یه ماشین براش بخر راحت شی.
امیر هم خندیدو گفت
حتما براش میخرم.
کجا ببینمت ، میخوام فلشی که گفته بودم و بهت بدم فردا صبح تصحیح شدشو ازت تحویل بگیرم.
من حوصلشو ندارم، بده به عرفان.
به عرفان گفتم اون هم میگه بده به امیر ، زیاد کار نداره.
خیلی خوب من نزدیک دانشگاه خانمم هستم، بیا اونوری میبینمت.
باشه خداحافظ.
اهی کشیدم. گل بود به سبزه نیز اراسته شد. مرتضی پشت سر ما و در حال تعقیبمان. امیر در کنارم. مجید هم در حال اضافه شدن به این جریان بود.
کارهای نسنجیده مرتضی واقعا برایم دردسر ساز شده. در چه کنم چه کنم بدی گیر کرده بودم.
امیر مقابل دانشگاه زیبا متوقف شد. در را باز کردم و به صندلی عقب رفتم . مخفیانه نگاهی به مرتضی انداختم.
زیبا سوار ماشین شد. بعد از سلام و احوالپرسی صدای بوق توجهمان را جلب کرد. مجید کنار ماشین ما ایستاد. امیر شیشه را پایین داد. نگاه مجید که به من افتادبه امیر گفت
موافقید بریم بستنی بخوریم؟
امیر نگاهی به زیبا انداخت زیبا سر تایید تکان داد. من ارام گفتم
امیر تروخدا قبول نکن.
امیر بی اهمیت به حرف من پیشنهاد مجید را پذیرفت و حرکت کردیم.
رو به امیر گفتم
من الان حوصله این یکی و ندارم. منو برسون خونه خودتون برید.
امیر نگاهی به من انداخت و گفت
زشته دیگه دعوتمون کرده.
منو که دعوت نکرد. منظورش تو بودی دیگه من میرم خونه.
نخیر تو با من میای، من اعتماد تنها گذاشتن تورو ندارم.
نگاهی به زیبا انداختم و سپس با دلخوری به امیر نگریستم.
از حرف امیر خیلی ناراحت شدم اما میدانستم.تا لحظاتی دیگر حضور مرتضی مهر تایید حرفش خواهد شد.
صدای زنگ گوشی امیر بلند شد از پشت سرش نگاهی به صفحه انداختم با دیدن نام مجید با کلافگی سربرگرداندم.
صدای امیر توجهم را جلب کرد .
دنبال من میاد؟
نگاهی به امیر انداختم رد نگاهش روی ایینه را دنبال کردم. امیر گفت
وایسا دهنشو سرویس کنیم.
بلافاصله گوشی ام را در اوردم و برای مرتضی نوشتم
خواهش میکنم دنبال ما نیا فردا باهات صحبت میکنم. داری ابروی منو میبری
پیام را ارسال کردم و سریع پاکش کردم.
صدای زنگ پیام گوشی امیر بلند شد.
نگاهی به گوشی اش انداخت میدانستم متن پیام برای او ارسال نمیشود. از اینه چپ چپ به من خیره شدو با خشم گفت
خدا رو شکر کن مجید پشت سرمونه عاطفه والا لهت میکردم.
اشک بیچارگی از چشمانم جاری شدو گفتم
خدا الهی مرگ منو برسونه، هم من راحت شم هم اطرافیانم.
یعنی حاضری بمیری اما درست زندگی نکنی؟
من چی کار کردم امیر؟ به من چه که اون دنبال ما داره میاد.
تو الان کاری نکردی من میدونم ولی کاراتو قبلا کردی.
نگاهی از اینه به پشت انداخت وگفت
کجا رفت؟
به عقب چرخیدم مرتضی پشت سرما نبود. نفس راحتی کشیدم . اتومبیل مجید هم روبروی ما بود.
مجید به کنار ما امد شیشه را پایین دادو گفت
رفت. ولی به خدا دنبال تو بود.
امیر لبخندی زدو گفت
اشتباه میکنی با من کاری نداشت.
۱۲۳
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_123
🦋#عشق_بی_رنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
وارد کافه شدیم زیبا و امیر روبروی هم نشستند و من هم به ناچار روبروی مجید گرفتم.
بستنی هایمان را که اوردند. سرگرم شدم. امیر و مجید راجع به مسائل کاری صحبت میکردند. چیزی که برایم خیلی جالب بود وجه مشترکشان بود. هر دو به دنبال راهی برای فرار از قانون و به نوعی کم گذاشتن در ساخت و ساز بودند.
سرم را بالا اوردم. دلم میخواست برای حمایت از حقوق شهروندانی که قصد خرید ان اپارتمان ها را داشتند حرفی بزنم اما میدانستم این حرفم بی فایده س، قبلا سر مجتمع سپیدلر با امیر کلی صحبت بی فایده کرده بودم.
به انها خیره ماندم. وجدانم اجازه سکوت نداد. و با خودم گفتم
من حرفمو میزنم خواستید گوش کنید نخواستید نکنید. من پیش خدای خودم سرم بالاست که از حقیقت دفاع کردم.
میان کلام مجید امدم وگفتم
اقای محققی
حرفش را بریدو با اشتیاق به سمت من رو گرداندو گفت
بله
ببخشید من میخواستم یه جسارتی بکنم و تو مسئله ایی که به من مربوط نیست دخالت کنم.
مجید که از لحن من جا خورده بود گفت
خواهش میکنم. بفرمایید.
تا حالا نشستی با خودت حساب کنی ببینی اگر کارتو درست انجام بدهی با اینکه اینجوری از سرو تهش قیچی کنی چقدر تفاوت قیمتی داره؟
مجید خیره به من ساکت ماندو من ادامه دادم
شما داری میلیاردی هزینه میکنی بخدا این از سرو ته زدنها در مقابل سود اون مجتمع هیچی نیست. شما میخوای پول در بیاری و اون پول و ببری بدهی بچت بخوره. شما که داری از صبح تا شب زحمت میکشی چرا نون حروم و سر سفره ت میبری؟
مجید کمی به من خیره ماندو سپس سرش را پایین انداخت . امیر ادامه داد
عاطفه در نقش ملک مقرب درگاه خدا مدام نصیحت میکنه.
سپس به تنهایی خندید.با کمال ناباوری در چهره مجید رنگ تغییر را دیدم.
۱۲۴
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_124
🦋#عشق_بی_رنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
امیر همچنان به تنهایی میخندید . و ادامه داد
چی شد مجید الان هدایت شدی؟
مجید از گوشه چشم نگاهی به امیر انداخت و گفت
چه عرض کنم؟
نگاهم روی جمع چرخید و گفتم
تا حالا به این فکر کردی که وقتی توی خونه هفتاد متری نشستی و صدای بازی بچه همسایه بغلی بیاد توی خونه ت چقدر ازار دهنده س؟
مجید به من خیره ماندو من ادامه دادم
اگر همسایه ها به خاطر سرو صدا باهم دعواشون بشه شماها مسئولید؟
امیر با خنده گفت
الان عاطفه قضیه رو جنایی میکنه
رو به امیر گفتم
برادر من، این اپارتمانها رو کسایی میخرند که از نظر مالی ضعیفند. چه بسا حاصل یه عمر زحمت یه انسان خرید یه واحد اپارتمانه. اونها بنده های خداهستند ، شما که دستتون به دهنتون میرسه به جای اینکه کمک حال ضعیف ترها باشید، دارید از اونها کم میگذارید؟ کلاه خودتونو قاضی کنید از یه ادم ضعیف به شماها رواست؟
امیر با کلافگی گفت
بس کن دیگه عاطفه.
مجید روبه امیر گفت
بی ربط هم نمیگه.
روبه مجید با امیدواری ادامه دادم.
اگر تو هوای بنده های خدارو داشته باشی مسلمأ خداهم هوای تورو داره.
مجید با چشمان گشاد شده ش به میز خیره شدو گفت
به نظر شما چی کار کنیم بهتره؟
با امیدواری ادامه دادم
از کارتون کم نگذارید و اونو به نحو احسنت انجام بدید. تو اگهی فروشتون به تازه عروس و داماد ها چند درصد تخفیف بدید.
امیر به حالت تمسخر گفت
شامل من و زیبا هم میشه؟
رو به امیر با کنایه گفتم
برو بشین با خودت فکر کن ببین چرا این حرفها روی تو تاثیر نداره.
امیر ابرویی بالا دادو گفت
به نظر تو چرا؟
۱۲۵
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺