eitaa logo
ریحانه 🌱
12هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
603 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋 به قلم شماره مرتضی را گرفتم. لحظاتی بعد با صدای اهنگ دلنواز مازیار فلاحی بغضم تشدید شدو سیل اشک از چشمانم جاری گشت مرتضی ارام گفت بله کمی مکث کردم . امیر گوشی را از من گرفت و روی حالت پخش گذاشت. مرتضی دوباره گفت الو امیر اشاره ایی به من کرد. چشمانم را بستم وتند و سریع گفتم دست از سر من بردار ازت خواهش میکنم. من از تو بدم میاد ، اصلا دوستت ندارم . منو فراموش کن. سپس چشمانم را باز کردم سکوت بینمان حکم فرما شد. من ادامه دادم. دوستت ندارم. نمیخوامت ، دیگه هم دلم نمیخواد ببینمت. رنگ قرمز روی صفحه را لمس کردم. از شدت ناراحتی لرز به اندامم نشسته بود. امیر به من خیره بود و من در حالی که سفیدی تختش را نگاه میکردم گفتم زنگ بزن به مجید بگو بیاد منو از اینجا ببره. من دیگه خسته شدم. امیر صورتش را خاراند و گفت من نمیخوام تو به زور ازدواج کنی چشمانم را بستم. اشکهایم را پاک کردم نفس عمیقی کشیدم و خیره به امیر ا دامه دادم. هیچ اجباری نیست. من خودم انتخابش کردم. بلند شو بریم دنبال زیبا. توراه باهم صحبت میکنیم. من نمیام. بلند شو خودتو لوس نکن. با این لباس های اداری هم نیا . برو لباسهاتو عوض کن. برخاستم و به اتاق خودم امدم. مانتو و شال ابی یخی م را پوشیدم و در اینه نگاهی به خودم انداختم. یاد پوریا افتادم. پارسال همین موقع ها بود که من این ست را خریدم. فردای انروز برای مراسم بله برون ترانه دختر دایی م پوریا کت و شلوار ابی یخی به تن کرده بود. در ان مراسم همه مارا با انگشت به هم نشان میدادند. اه پوریا، جای خالی تو در زندگیم چقدر شدید احساس میشود. از اتاق خارج شدم امیر سراپایم را ور انداز کردو گفت. بریم؟ سر تایید تکان دادم و بدنبالش از خانه خارج شدم. کنارش نشستم ۱۲۲ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_121 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم شماره مرتضی را گرفتم. لحظاتی بعد با صدای اهنگ دلنواز
به قلم کوچه را که رد کردیم وارد خیابان اصلی شدیم. نگاهم را به اطراف گرداندم با دیدن اتومبیل مرتضی در گوشه خیابان تمام بدنم داغ شد.از استرس سراسر وجودم میلرزید. سعی کردم خونسردی خودم را حفظ کنم. نگاهی به امیر انداختم. خونسرد سرگرم رانندگی بود. خدارو شکر متوجه حضور مرتضی نشده بود. از اینه بغل نگاهی به پشت سر انداختم با دیدن مرتضی با چند ماشین فاصله از خودمان. استرس در وجودم جریان پیدا کرد. لبم را گزیدم و به فکر راه حل بودم. نفس هایم تند شده بود. امیر گوشی اش را در اورد و شماره زیبا را گرفت و قرار را با او هماهنگ کرد. مدتی گذشت هردوساکت بودیم. تلفن امیرزنگ خورد. مخفیانه نگاهی به شماره انداختم با دیدن اسم مجید استرسم تشدید شد. امیر صفحه را لمس کرد تلفنش را روی حالت پخش گذاشت مجید گفت امیر جونم داداش کجایی؟ دارم میرم دنبال خانمم مجید با خنده گفت زن ذلیل، یه ماشین براش بخر راحت شی. امیر هم خندیدو گفت حتما براش میخرم. کجا ببینمت ، میخوام فلشی که گفته بودم و بهت بدم فردا صبح تصحیح شدشو ازت تحویل بگیرم. من حوصلشو ندارم، بده به عرفان. به عرفان گفتم اون هم میگه بده به امیر ، زیاد کار نداره. خیلی خوب من نزدیک دانشگاه خانمم هستم، بیا اونوری میبینمت. باشه خداحافظ. اهی کشیدم. گل بود به سبزه نیز اراسته شد. مرتضی پشت سر ما و در حال تعقیبمان. امیر در کنارم. مجید هم در حال اضافه شدن به این جریان بود. کارهای نسنجیده مرتضی واقعا برایم دردسر ساز شده. در چه کنم چه کنم بدی گیر کرده بودم. امیر مقابل دانشگاه زیبا متوقف شد. در را باز کردم و به صندلی عقب رفتم . مخفیانه نگاهی به مرتضی انداختم. زیبا سوار ماشین شد. بعد از سلام و احوالپرسی صدای بوق توجهمان را جلب کرد. مجید کنار ماشین ما ایستاد. امیر شیشه را پایین داد. نگاه مجید که به من افتادبه امیر گفت موافقید بریم بستنی بخوریم؟ امیر نگاهی به زیبا انداخت زیبا سر تایید تکان داد. من ارام گفتم امیر تروخدا قبول نکن. امیر بی اهمیت به حرف من پیشنهاد مجید را پذیرفت و حرکت کردیم. رو به امیر گفتم من الان حوصله این یکی و ندارم. منو برسون خونه خودتون برید. امیر نگاهی به من انداخت و گفت زشته دیگه دعوتمون کرده. منو که دعوت نکرد. منظورش تو بودی دیگه من میرم خونه. نخیر تو با من میای، من اعتماد تنها گذاشتن تورو ندارم. نگاهی به زیبا انداختم و سپس با دلخوری به امیر نگریستم. از حرف امیر خیلی ناراحت شدم اما میدانستم.تا لحظاتی دیگر حضور مرتضی مهر تایید حرفش خواهد شد. صدای زنگ گوشی امیر بلند شد از پشت سرش نگاهی به صفحه انداختم با دیدن نام مجید با کلافگی سربرگرداندم. صدای امیر توجهم را جلب کرد . دنبال من میاد؟ نگاهی به امیر انداختم رد نگاهش روی ایینه را دنبال کردم. امیر گفت وایسا دهنشو سرویس کنیم. بلافاصله گوشی ام را در اوردم و برای مرتضی نوشتم خواهش میکنم دنبال ما نیا فردا باهات صحبت میکنم. داری ابروی منو میبری پیام را ارسال کردم و سریع پاکش کردم. صدای زنگ پیام گوشی امیر بلند شد. نگاهی به گوشی اش انداخت میدانستم متن پیام برای او ارسال نمیشود. از اینه چپ چپ به من خیره شدو با خشم گفت خدا رو شکر کن مجید پشت سرمونه عاطفه والا لهت میکردم. اشک بیچارگی از چشمانم جاری شدو گفتم خدا الهی مرگ منو برسونه، هم من راحت شم هم اطرافیانم. یعنی حاضری بمیری اما درست زندگی نکنی؟ من چی کار کردم امیر؟ به من چه که اون دنبال ما داره میاد. تو الان کاری نکردی من میدونم ولی کاراتو قبلا کردی. نگاهی از اینه به پشت انداخت وگفت کجا رفت؟ به عقب چرخیدم مرتضی پشت سرما نبود. نفس راحتی کشیدم . اتومبیل مجید هم روبروی ما بود. مجید به کنار ما امد شیشه را پایین دادو گفت رفت. ولی به خدا دنبال تو بود. امیر لبخندی زدو گفت اشتباه میکنی با من کاری نداشت. ۱۲۳ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋 به قلم وارد کافه شدیم زیبا و امیر روبروی هم نشستند و من هم به ناچار روبروی مجید گرفتم. بستنی هایمان را که اوردند. سرگرم شدم. امیر و مجید راجع به مسائل کاری صحبت میکردند. چیزی که برایم خیلی جالب بود وجه مشترکشان بود. هر دو به دنبال راهی برای فرار از قانون و به نوعی کم گذاشتن در ساخت و ساز بودند. سرم را بالا اوردم. دلم میخواست برای حمایت از حقوق شهروندانی که قصد خرید ان اپارتمان ها را داشتند حرفی بزنم اما میدانستم این حرفم بی فایده س، قبلا سر مجتمع سپیدلر با امیر کلی صحبت بی فایده کرده بودم. به انها خیره ماندم. وجدانم اجازه سکوت نداد. و با خودم گفتم من حرفمو میزنم خواستید گوش کنید نخواستید نکنید. من پیش خدای خودم سرم بالاست که از حقیقت دفاع کردم. میان کلام مجید امدم وگفتم اقای محققی حرفش را بریدو با اشتیاق به سمت من رو گرداندو گفت بله ببخشید من میخواستم یه جسارتی بکنم و تو مسئله ایی که به من مربوط نیست دخالت کنم. مجید که از لحن من جا خورده بود گفت خواهش میکنم. بفرمایید. تا حالا نشستی با خودت حساب کنی ببینی اگر کارتو درست انجام بدهی با اینکه اینجوری از سرو تهش قیچی کنی چقدر تفاوت قیمتی داره؟ مجید خیره به من ساکت ماندو من ادامه دادم شما داری میلیاردی هزینه میکنی بخدا این از سرو ته زدنها در مقابل سود اون مجتمع هیچی نیست. شما میخوای پول در بیاری و اون پول و ببری بدهی بچت بخوره. شما که داری از صبح تا شب زحمت میکشی چرا نون حروم و سر سفره ت میبری؟ مجید کمی به من خیره ماندو سپس سرش را پایین انداخت . امیر ادامه داد عاطفه در نقش ملک مقرب درگاه خدا مدام نصیحت میکنه. سپس به تنهایی خندید.با کمال ناباوری در چهره مجید رنگ تغییر را دیدم. ۱۲۴ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋 به قلم امیر همچنان به تنهایی میخندید . و ادامه داد چی شد مجید الان هدایت شدی؟ مجید از گوشه چشم نگاهی به امیر انداخت و گفت چه عرض کنم؟ نگاهم روی جمع چرخید و گفتم تا حالا به این فکر کردی که وقتی توی خونه هفتاد متری نشستی و صدای بازی بچه همسایه بغلی بیاد توی خونه ت چقدر ازار دهنده س؟ مجید به من خیره ماندو من ادامه دادم اگر همسایه ها به خاطر سرو صدا باهم دعواشون بشه شماها مسئولید؟ امیر با خنده گفت الان عاطفه قضیه رو جنایی میکنه رو به امیر گفتم برادر من، این اپارتمانها رو کسایی میخرند که از نظر مالی ضعیفند. چه بسا حاصل یه عمر زحمت یه انسان خرید یه واحد اپارتمانه. اونها بنده های خداهستند ، شما که دستتون به دهنتون میرسه به جای اینکه کمک حال ضعیف ترها باشید، دارید از اونها کم میگذارید؟ کلاه خودتونو قاضی کنید از یه ادم ضعیف به شماها رواست؟ امیر با کلافگی گفت بس کن دیگه عاطفه. مجید روبه امیر گفت بی ربط هم نمیگه. روبه مجید با امیدواری ادامه دادم. اگر تو هوای بنده های خدارو داشته باشی مسلمأ خداهم هوای تورو داره. مجید با چشمان گشاد شده ش به میز خیره شدو گفت به نظر شما چی کار کنیم بهتره؟ با امیدواری ادامه دادم از کارتون کم نگذارید و اونو به نحو احسنت انجام بدید. تو اگهی فروشتون به تازه عروس و داماد ها چند درصد تخفیف بدید. امیر به حالت تمسخر گفت شامل من و زیبا هم میشه؟ رو به امیر با کنایه گفتم برو بشین با خودت فکر کن ببین چرا این حرفها روی تو تاثیر نداره. امیر ابرویی بالا دادو گفت به نظر تو چرا؟ ۱۲۵ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم اهی کشیدم وگفتم تمام تلاشم بر اینه که کسی و ارزیابی نکنم. برو خودت پیش خودت فکر کن ببین چی باعث شده که تو حرف حق و نپذیری . زیبا نفسی کشیدو گفت بحث مسائل کاریتون رو بگذارید برای شرکت بهتر نیست؟ همه ساکت شدیم و در سکوت بستنی هایمان را خوردیم. سوار ماشین شدیم امیر از زیبا خواست که به منزل ما بیاید و زیبا هم پیشنهادش را پذیرفت. اتو مبیل را داخل حیاط برد من سریع پیاده شدم و خواستم به داخل بروم با صدای امیر متوقف شدم. قلبم تند و محکم میتپید. امیر از شانه م گرفت مرا گرداند و گفت اون اس ام اس چی بود که فرستادی؟ خیره در چشمان امیر گفتم خواهش میکنم تمومش کن. این داستان و ادامه نده . امیر متعجب گفت من دارم ادامه میدم؟ سپس پوزخندی زدو گفت باشه تمومش میکنم. یه بلایی به سرش میارم..... عزمم را جزم کردم وگفتم تو اگر اجازه بدی من خودم بی سر و صدا این موضوع و جمعش میکنم اونوقت چطوری؟ از کل کل کردن با امیر هراس داشتم ، هر آن ممکن بود به من حمله کند ،در این خانه کسی جلو دار حمله امیر به من نمیشد. ملتمسانه به چشمانش خیره شدم وگفتم امیر من خسته شدم. بخدا روحم داغونه، دلم نمیخواد به واسطه من به کسی اسیب ببینه. از گلاویز شدن تو با اون پسره میترسم. از اینکه خدایی نکرده این وسط بلایی سرتو بیاد وحشت دارم. سپس به ارامی بازویش را گرفتم و گفتم تو همه دنیای منی اینو میفهمی؟ نگله امیر ارام شد، نفس راحتی کشیدم وگفتم میترسم بزنیش بلایی سرش بیاد حساب و کتاب کارت بیفته دست قانون. اونوقت من باید خودمو بکشم تا اروم شم. زیبا نزدیک ما امد و گفت چی میگید به هم؟ لبخندی به زیبا زدم و گفتم از بدبختی های من میگیم. سپس به سمت خانه حرکت کردم. باید یه فکر اساسی میکردم. حق با شهره بود. مرتضی داشت خودشو تو بد دردسری می انداخت. ابروی منم داره میبره. اگر امروز مجید متوجه این موضوع میشد بهایش برای من سنگین بود. نگاهی به مامان انداختم با گوشی اش سرگرم بود. تلفن بیسیم اشپزخانه را مخفیانه برداشتم و داخل کیفم نهادم. از مقابل مامان که رد شدم ارام گفتم سلام نگاهی به من انداخت و سلامم را سرد پاسخ داد. چند گام که از اودور شدم گفت الان زنگ زدم به عمو شهروز، حال پوریا رو بپرسم. تمام بدنم یخ کرد، انگار چاقوی تیزی به قلبم فرو کردند. بغض در گلویم لانه زد. ان را فرو خوردم و به سمتش چرخیدم. مامان ادامه داد پوریا حال خوشی نداره. هم قلبش درد میکنه و هم افسردگی گرفته. در سکوت به مامان خیره ماندم و او ادامه داد میتونی خودتو ببخشی؟ ارام گفتم من گناهی ندارم. در پی پوزخند مامان گفتم دوست نداشتم با اون ازدواج کنم. یعنی حتما من باید به خاطر پوریا از خودم میگذشتم تا بی گناه میشدم؟ مامان سر تاییدی تکان دادو گفت اگر اون یه لاقبا پاپتی نبود،توبا رضایت قلبی زن پوریا میشدی. سپس سر تاسفی تکان دادوگفت به بخت خودت لگد زدی عاطفه. لگد خیلی بدی هم زدی. به سمت اتاقم حرکت کردم و در را بستم و قفل نمودم. مانتو و روسری ام را روی تخت انداختم و شماره شهره را با گوشی خانه گرفتم . ۱۲۶ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_125 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم اهی کشیدم وگفتم تمام تلاشم بر اینه که کسی و ارزیابی
به قلم مدتی بعد شهره گفت جانم سلام با خنده گفت سلام چطوری دردسر سر تاسفی تکان دادم و جریان را برای شهره باز گو کردم اهی کشیدو گفت چی بگم عاطفه جان؟ تو باید یه کاری کنی مرتضی از تو دلکنده بشه امروز داشت ابروی منو جلوی زیبا و مجید میبرد. تا بیشتر از این بی ابرو نشدی و اونو زیر ضرر نبردی، تا این وسط خون کسی و نریختی بهش بگو من تورو نمیخوام برو دنبال زندگیت بغض به گلویم چنگ انداخت و گفتم دوسش دارم شهره نفس صداداری کشید و گفت هزار بار بهت گفتم یکبار دیگه هم میگم خانواده ت تورو به اون نمیدن، تو فقط داری خودتو مرتضی رو عذاب میدی ، مرتضی رو از خودت دل کنده کن بزار بره دنبال زندگیش، شاید یه مدت ناراحت بشه و غصه بخوره اما فراموش میکنه، این قضیه داره دردسر ساز میشه، خدایی نکرده بلایی سر کسی میاد. باشه شهره اینکارو میکنم اما هرگز امیر و نمیبخشم. با صدای تق تق در از جایم پریدم وسراسیمه گفتم خداحافظ گوشی را زیر بالشتم گذاشتم و در را گشودم . زیبا با لبخند گفت با امیر کنار استخر نشستیم گفت به تو بگم توهم بیای لبخندی زدم وگفتم من کجا بیام؟ شما دوتا نامزدید برید باهم خوش باشید. زیبا لبخند عمیق تری زدو گفت بیا دیگه، اینجا تنها نشین. باشه میام. سپس گوشی را در استینم مخفی کردم و به دنبال زیبا راهی شدم ان را پنهانی روی اپن نهادم و به حیاط رفتم. امیر لب استخر نشسته بود و پاهایش داخل اب بود. با دیدن ما لبخند زدو گفت عاطفه چه علاقه ایی به تنهایی داری ؟ جلوتر رفتم و گفتم نخواستم مزاحم شما باشم. زیبا از روی میز یک ظرف میوه اورد و پشت امیر روی زیر اندازی که پهن کرده بود نشست و گفت بشین عاطفه جان. کنار زیبا نشستم، حرفهای شهره از سرم بیرون نمیرفت . مرتضی را با تمام وجودم دوست داشتم ۱۲۷ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم فکر اینکه بخواهم دلش را بشکنم وحشتناک بود.توی این شش ماهی که مرتضی را میشناختم هر لحظه اش خاطره خوب بود. چطور میتوانستم با بی رحمی ..... فکری به ذهنم خطور کرد. زیر لبی به زیبا گفتم حواست به امیر باشه من برم یه زنگ بزنم و بیام . زیبا سر تایید تکان داد. برخاستم امیر بلافاصله گفت کجا میری؟ برم داخل کار دارم چای هم بیارم تو این گرما چای؟ شربت بیار لااقل. باشه چشم وارد خانه شدم. مامان در سالن نبود مخفیانه گوشی تلفن را برداشتم. بابا سرگرم منقل و وافورش بود. راه پله ها را گرفتم و بالا رفتم وارد اتاق سابق خودم شدم. خالی خالی بود. پنجره را باز کردم تا صدا در فضا نپیچد. شماره مرتضی را گرفتم قلبم تند و سریع میتپید. بغض راه گلویم را بسته بود. لحظاتی بعد با صدایش روحم را لرزاند الو اب دهانم را قورت دادم وگفتم سلام مکثی کردو سپس به لحن کمی تند و گلایه امیز گفت تو چرا دیگه به من زنگ نمیزنی ؟ اینکارهات یعنی چی میخوای منو دیوونه کنی؟ مرتضی بخدا نمی تونم . خیلی زیر ذره بین خانواده م ، با امیر میرم و با اپنم بر میگردم گوشیمم که کنترل میکنه. یه زنگ زدن که این حرفها رو نداره عاطفه، بخدا دارم روانی میشم. از دلتنگی دارم میمیرم.یه اقدامی لااقل تو بکن . صدایم از شدت ناراحتی در نمی امد ارام گفتم چی کار کنم؟ صحبت کن، راضیشون کن، تو بچه نیستی که بیست و هفت سالته، بگو بگذارید خودم برای اینده خودم تصمیم بگیرم. مکثی کردو ادامه داد بخدا نه خواب دارم. نه میتونم غذا بخورم، شدم مثل این روانی ها ، در مغازرویک هفته س بستم ، عاطفه تو اواین کسی هستی که وارد قلب من شدی دلم نمیخواد هیچ جوره از دستت بدم. بخدا اگر به خاطر تو بمیرم راضی ترم تا بدون تو زندگی کنم. اهی کشیدم. حرفهای مرتضی اتش به جانم میزد ، اخه لعنتی تا زمانیکه تو با من اینطوری صحبت میکنی من چطوری دلتو بشکونم که مثلا از من سرد بشی. ارام گفتم بقول خودت، همیشه همه چیز اونجوری که ما میخواهیم نمیشه. صدایش حالت غم گرفت و گفت اینجوری نگو ته دلم میلرزه. سپس مکثی کردو گفت نذر کردم بعد عقدمون از محضر مستقیم بریم پابوس امام رضا پلکی زدم و اشک از چشمانم جاری شدمرتضی ادامه داد نذر کردم اونجا خادم افتخاری امام رضا بشم. اهی کشیدم و ساکت ماندم مرتضی ادامه داد واست یه گوشی و سیم کارت بگیرم میتونی تو اتاقت مخفیش کنی شبها لااقل یه اس ام اس به من بدی ؟ نه بخدا، بد جور زیر ذره بینم، یه دفعه در اتاقمو باز میکنن میان تو. الانم دیگه باید برم. تند و سریع گفت بازم بهم زنگ بزنی ها باشه، فعلا خداحافظ ارتباط را قطع کردم، شماره مرتضی را پاک کردم و ارام از اتاق بیرون رفتم. مامان جلوی تلویزیون بود. با دیدن من گفت تو اون بالا چی میخوای؟ نگاهی به مامان انداختم و گفتم همینجوری رفتم به اتاقم سر بزنم مامان مشکوک به من نگاه کردو گفت اون چیه تو دستت؟ استرس سراسر وجودم را گرفت مامان برخاست نزدیک امدو به حالت تمسخرگفت همینجوری گوشی و هم با خودت بردی و به اون یه لاقبای پاپتی اسمون جل زنگ زدی؟ نه ، منبه اون زنگ نزدم ، به شهره زنگ زدم. مگه موبایل نداری که با تلفن خانه زنگ میزنی؟ چرا میری بالا مخفی میشی زنگ میزنی؟ ارام و مضطرب گفتم اخه امیر میگه با اون حرف نزن. من رفتم بالا باهاش حرف زدم. مامان سر تاسفی تکان دادو گفت حرف برادرتو گوش بده . ۱۲۸ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_127 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم فکر اینکه بخواهم دلش را بشکنم وحشتناک بود.توی این شش م
به قلم خوش بختانه از من گذشت و ازکنارم رد شد یک سینی شربت ریختم و به حیاط رفتم. صبح با صدای الارم گوشی ام برخاستم. از اتاق خارج شدم زیبا که شب قبل خانه ما خوابیده بود. سرگرم چیدن میز صبحانه بود. جلو رفتم با او سلام و احوالپرسی کردم .امیر از پله ها پایین امدو رو به من گفت تو تازه بیدار شدی؟ برو حاضر شو الان باید بری دارایی. صبحانه بخورم میرم دیگه الان ساعت هشته، یک ساعت دیگه کمیسیون تشکیل میشه و تو هنوز اینجایی. با کی باید برم؟ امیر فکری کردو گفت با ماشین خودت برو تا ساعت دوازده کمیسیون طول میکشه دوازده بیا شرکت از اونجا به من زنگ بزن سرتایید تکان دادم و امیر ادامه داد زیبا رو برسونم خونشون باید برم سپیدار ببینم اوضاع در چه حاله در دلم شادی بر پا شد دلم برای مرتضی تنگ شده بود. امیر با زیرکی نگاهی به من انداخت و گفت چه فکری به سرت زد؟ لعنت به امیر،انگار مغزم را هم هک کرده و میخواند ارام گفتم به کمیسیون ابرویی بالا دادو گفت امیدوارم. صبحانه م را خوردم و از خانه خارج شدم. باید به شرکت میرفتم و مدارکم را برمیداشتم. اتومبیلم را پارک کردم ووارد شرکت شدم. مسیر راه پله را پیمودم. اولین پاگرد را که پیچیدم با دیدن سعید محققی توقف کوتاهی کردم و به رسم ادب پاسخ سلام اورا دادم. با تمانینه و وقار مردانه ایی گفت عذر خواهی میکنم خانم عباسی ، از اخویتون شنیدم گویا امروز دارایی تشریف میبرید؟ لبخندی به لحن مودبانه او زدم چه تفاوت بارزی با برادرش داشت. ارام گفتم بله دارایی میرم. میشه لطفا این نامه را با خودتون ببرید پیش اقای فتح خانی؟ بله حتما نامه را از سعید گرفتم، سعید سر تاسفی تکان دادو گفت کارهای شرکت زیاده، مجید خودش که زیاد پیگیر نیست بنده هم باید درس بخونم هم کارهای شرکت خودمو انجام بدم و هم کارهای عقب مونده مجیدو . لبخندی زدم وگفتم مگه کارهای شما باهم فرق داره با غرور خاصی گفت بله فرق داره، پروژه های من کوچیک تره و من کمتر کار میکنم اما سرمایه و کار از خودمه. اخم ریزی کردم وگفتم متوجه منظورتون نشدم. شما از من نشنیده بگیرید . پدرم وقتی فوت کرد همه اموالشو به نام مادرم زد در واقع سرمایه گذار پروژه های مجید مادرمه. تو شرکت من یه اتاق دارم و اون اتاق مخصوص کارهای خودمه ، من با پروژه های مجید کاری ندارم. مکثی کردم و گفتم به هرحال اگر دارایی کار دیگه ایی دارید من براتون انجام میدم. نه دارایی که دیگه کار ندارم اما یه درخواست دیگه ایی هم ازتون دارم. نگاهی به اطراف انداختم و کمی مضطرب شدم ، سعید ادامه داد من دوست ندارم امیر یا مجید از کارم سر در بیارن، شما میتونید حسابداری کارهای منم به عهده بگیرید اما به کسی نگید؟ نفس راحتی کشیدم وگفتم فشار کاری من زیاده اقای محققی ، متاسفم که نمیتونم پیشنهادتون را قبول کنم. کار من هم زیاد نیست، حتی توی خونه هم نمیتونید؟ شما دوست داری امیر متوجه نشه منم که مدام جلوی چشم امیرم. عذر خواهی میکنم من نمیتونم اینکارو بکنم. سعید فکری کردو گفت ممنون اما یه دوستی دارم که میتونه اینکارو براتون انجام بده لبخندی از سر شوق زدو گفت چقدر خوب ، این عالیه اگر بخواهید حتی میتونه بیاد اینجا کارهاتونو انجام بده. خیلی خوبه، میشه شمارشو به من بدهید بله البته. سپس گوشی ام را در اوردم ، یکی از شماره های شهره را از حفظ و دیگری را از گوشی ام برایش خواندم .و او در گوشی اش وارد کرد وگفتم خانم شاه محمدی با شنیدن صدای مجید مثل برق گرفته ها خشکم زد به به، خانم عباسی،صبحتون بخیر، پارسال دوست امسال اشنا، دیروز تو کافه با من، امروز تو پا گرد گوشی به دست با برادرم. کامل به سمت اوچرخیدم وگفتم علیک سلام. بنده تو کافه باشما؟ نزدیکتر امدو گفت بله دیروز غروب ت.. .. حرفش را بریدم وگفت تو کافه با برادرم و خانمش .... اوهم کلامم را برید سرش راروی گوشی ام خم کردو گفت میشه بپرسم چیکار داشتی میکردی؟ ۱۲۹ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_128 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم خوش بختانه از من گذشت و ازکنارم رد شد یک سینی شربت ریخ
به قلم گوشی م را کنار کشیدم وگفتم فکر نمیکنم به شما ارتباطی داشته باشه سعید یک گام به سمت جلو امدوگفت مجید .... کلام اورا برید و با بی ادبی وسط سینه سعید کوبید و اورا محکم هل داد هینی کشیدم وگفتم اقای محققی این چه کاریه؟ مجید به سمت من چرخید چشمانش گردو سرخ شده بود رو به من گفت فکر نمیکنم به شما ارتباطی داشته باشه خانم. کمی به او خیره ماندم و بیشتر از این ماندن را جایز ندانستم و پله ها را به سمت شرکت بالا رفتم. منشی به احترامم برخاست و سلام کرد پاسخش را دادم و وارد اتاقم شدم تلفن را برداشتم و شماره امیر را گرفتم مدتی بعد امیر گفت جانم با صدایی لرزان گفتم امیر نگران گفت چی شده ؟ سعید محققی تو راه پله جلوی منو گرفت و گفت میری دارایی این نامه را هم از طرف من ببر بده به اقای فتح خانی، بعد گفت من یه سری کارهای حسابداری دارم برام انجام میدی من گفتم نه من وقتشو ندارم اما میتونم دوستمو معرفی کنم اون کمکتون کنه شماره شهره رو بهش دادم یه دفعه مجید سر رسید . توپید به من که دیروز با من کافه بودی امروز با برادرم تو راه پله ایی، سرشو کرد تو گوشی من که داری اینجا چیکار میکنی من گوشیمو کشیدم کنارو گفتم به تو ربطی نداره ، زد تخت سینه سعید و شروع کرد دادو بیداد راه انداختن من اومدم تو شرکت . امیر که انگار از حرفهای من جا خورده بود گفت راست میگی عاطفه؟ بخدا، برو از سعید بپرس چیزی بهش نگو، مدارکتو بردار و برو دارایی من خودم تا ظهر میام شرکت ببینم چی میگه. باشه، خداحافظ تلفن را قطع کردم و بلافاصله مدارک را برداشتم و به اتاق امیر رفتم . تلفن اتاقش را برداشتم و شماره مرتضی را گرفتم. مدتی بعد گفت بله سلام به گرمی گفت سلام عزیزم، غافل گیرم کردی اول صبحی ناخواسته لبخند روی لبم نشست و گفتم میتونی بیای به این ادرسی که میگم خندیدو گفت با کمال میل ادرس را گفتم و ادامه دادم فقط زود بیا چون من زیاد تایم ندارم. باشه ، خداحافظ . ارتباط را قطع کردم و به دارایی رفتم. حدود یکسال پیش دوست خانمی در اداره دارایی داشتم نزد او رفتم و از او خواهش کردم مدارک شرکت را بگیرد و به جای من در کمیسیون شرکت کند و او هم پذیرفت. ماشین را همانجا قرار دادم و به کافه ایی که با مرتضی قرار داشتم رفتم. روی یک صندلی نشسته بود و یک شاخه رز قرمز هم روی میز بود. با دیدن من برخاست، نزدیکش رفتم یاد حرفهایی که اماده کرده بودم تا به او بزنم افتادم بغض راه گلویم را بست. گل را از دستش گرفتم و مقابلش نشستم. لبخند عمیقی زدو گفت چطوری امیرو پیچوندی؟ ۱۳۰ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_129 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم گوشی م را کنار کشیدم وگفتم فکر نمیکنم به شما ارتباطی د
به قلم به سختی لبخند زدم و گفتم مثلا الان دارایی جلسه دارم. ابرویی بالا دادو گفت پس جلسه چی میشه؟ یه اشنایی دارم گفتم اون جای من بره نیم ساعت دیگه خودم میرم یعنی سهم من از تو بعد از اینهمه مدت نیم ساعته؟ لبخند تلخی زدم و گفتم میگی چی کار کنم بدجور زیر ذره بین امیرم. مرتضی اهی کشیدو گفت تو فکر میکنی اخرش چی میشه ؟ در سکوت به مرتضی خیره ماندم، مرتضی ادامه داد تو تا کجا پای من وای میسی؟ به چشمان او خیره ماندم، مرتضی ادامه داد تا کجا هستی عاطفه ؟ لبم را میگزیدم و پایم را تند تکان میدادم مرتضی اب دهانش را قورت دادو گفت از سکوتت باید متوجه چی بشم؟ سرم را پایین انداختم مرتضی ادامه داد جواب من یک کلمه س عاطفه اگر کم اوردی و به هر دلیلی پشیمونی به من بگو ، بی سرو صدا میرم. نگاهی به مرتضی انداختم و گفتم من کم نیاوردم مرتضی ، خانواده من با این ازدواج مخالفن. این حرفهارو ول کن، من و تو اگر دلامون باهم یکی باشه و همدیگرو بخواهیم مشکلاتمون حل میشه. پوزخندی زدم وگفتم این حرفها رو میزنی چون بیرون گود نشستی تو خونه ما نیستی ..... کلامم را قطع کردوبا دلخوری گفت من بیرون گودم عاطفه ؟ دیگه باید چیکار کنم که نکردم؟ نه، منظورم این نیست که تو کوتاهی کردی، تو خونه دارن منو روانی میکنن، راه میرم سرکوفت میزنند. میشینم کنایه میزنند. غذا میخورم متلک بارم میکنند. منو بایکوت کردند مرتضی اختیار هیچیمو ندارم، مدام تهدید پشت تهدید ، اونروز که با امیر دعواتون شد جلوی چشم خودم امیر دلشت زنگ میزد به ارازل اوباش که بیان یه خط رو صورتت بندازن همون روز که زنگ زدی به من گفتی ازت بدم میاد ..... مجبور شدم. من خودم متوجه شدم که مجبورت کردند، ولی خواهشی که ازت دارم از جانب من تصمیم نگیر، ببین عاطفه من تورو دوست دارم. به خاطر تو حاضرم از جونم بگذرم. از تهدیدها و کارهای داداشتم نمیترسم. سکوت من در مقابل امیر فقط و فقط بخاطر توإ. من نمیخوام تو بخاطر من اسیب ببینی من خودم دوست دارم بخاطر تو اسیب ببینم تو دخالت نکن. تویه چیزی میگی مرتضی.... بهانه نیار عاطفه جواب من یک کلمه س . مکثی کرد و ادامه داد منو میخوای یانه؟ صدای زنگ تلفنم رشته افکارم را برید. گوشی ام را در اوردم با دیدن شماره امیر لرز به اندامم افتاد. دست و پایم شروع به لرزیدن کرد و با رنگ پریده رو به مرتضی گفتم امیره؟ لبش را گزید و گفت خونسرد باش ، اروم جوابشو بده. خیره به مرتضی گفتم اگر تو دارایی باشه چی بگم کجام؟ نگاهی به پشت مرتضی انداختم و با ناباوری تمام مجید را دیدم که به سمت ما می امد. خیره در چشمان اوماندم مرتضی رد نگاه مرا دنبال کرد و گفت میشناسیش؟ ارام گفتم فرار کن مرتضی کیه ؟ ازت خواهش میکنم از اینجا برو ، موندنت برای من خیلی سنگین تموم میشه. مرتضی برخاست و گفت مطمئنی؟ نگاهی به مجید انداختم، حدود بیست گام با ما فاصله داشت . سراسیمه رو به مرتضی گفتم برو دیگه. مرتضی گوشی و سوئیچش را برداشت و به سمت خروجی حرکت کرد. نگاه مجید به دنبال او بود. برخاستم ، چند گام به سمت اورفتم وگفتم اینجا تشریف اوردید؟ پوزخندی زدو گفت از صبحه دنبالتم. دنبال چی من بودید؟ یه شکهایی کرده بودم اومدم مطمئن شم. الان مطمئن شدید؟ نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت اون کی بود؟ به شما مربوط نیست. بله به من مربوط نیست اما قطعا به امیر مربوطه. بهش زنگ زدم وگفتم تو کافه کنار دارایی با اقایی نشستی، تو راهه الانهاست که برسه. مضطرب به سمت خروجی کافه رفتم مجید هم بدنبالم روان شدو گفت شاخه گلتو جا گذاشتی . بی اهمیت به حرف او در را گشودم ماشین مرتضی در مقابل کافه نبود. نفس راحتی کشیدم وبی اهمیت به مجید از کافه خارج شدم و به سمت دارایی رفتم. موبایلم دوباره زنگ خورد نگاهی به شماره انداختم با دیدن اسم امیر صفحه را لمس کردم وگفتم بله امیر بافریاد گفت کدوم گوری هستی تو ؟ ارام گفتم دارایی https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_130 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم به سختی لبخند زدم و گفتم مثلا الان دارایی جلسه دار
به قلم م دیگه. تو الان تو دارایی هستی ؟ اره بخدا میخوای عکس بفرستم برات تو دارایی هستی یا کافه کنار دارایی؟ چرا چرت و پرت میگی مگه ما کمیسیون نداشتیم؟ پاشو بیا دارایی سوال کن ببین منسرجلسه حضور داشتم یا نه پس مجید چی میگه ؟ خودم را به نفهمی زدم وگفتم مجید چی گفته مگه؟ میگه عاطفه با یه پسره تو کافه ..... حرف امیر را بریدم وگفتم تو پاشو بیا دارایی مطمئن شو تو راهم تا یه ربع دیگه میرسم باشه خداحافظ سراسیمه به اتاق دوستم رفتم با لبخند برگه ایی را مقابلم نهاد و گفت بفرمایید اینم جواب کمیسیون نگاهی به برگه انداختم و با شور و هیجان گفتم موافقت کردند؟ کلی ازت طرفداری کردم و سفارشتو کردم ها. دستت درد نکنه، یک دنیا ممنون. فقط سپردی بهشون که به امیر بگن من خودمم تو جلسه بودم ؟ بله اونم سپردم. یه شیرینی پیش من داری، حسابی شرمنده م کردی لبخندی زدو گفت دشمنت شرمنده، این چه حرفیه؟ به هر حال ازت ممنونم خداحافظی کردم و از اتاقش خارج شدم. با دیدن امیر در راهرو لبخند زدم ، از درون ترس مرا احاطه کرده بود اما ظاهر را خونسرد نشان میدادم. مقابل امیر ایستادم و با اشتیاق گفتم موافقت و گرفتم امیر نگاهی به برگه انداخت وباناباوری گفت قبول کردند؟ سرتایید تکان دادم وگفتم دهنم کف کرد از صبح تا حالا اینقدر دفاع کردم امیر سر تاییدی تکان دادو گفت بریم شرکت سرم را بلند کردم با دیدن مجید بدنم لرزید. جلو امد و رو به امیر گفت سلام امیر سرش را بالا اورد نگاهی به مجید انداخت و پاسخ سلامش را نداد. مجید ابرویی بالا دادورو به امیر گفت قبلا هم بهت گفته بودم حواستو به خواهرت جمع کن، نگاه نکن من خودمو میزنم به ساده بازی حواسم خیلی جمع و جوره . امیر اخمی کردو گفت احترام زیادی برای شخصیتت قائلم اما دارم ملاحظتو میکنم. مجید انگشت اشاره اش را رو به من گرفت و گفت این خانم صبح اومد رفت پیش خانم و کلانتری و بعدش هم رفت کافه سر خیابون. با اقایی نشسته بود. امیر از مجید رو برگرداندو گفت برو رد کارت، عاطفه تایید اعتراض مالیاتی شرکت و گرفته سندشم دستشه. مجید پوزخندی زدو گفت اگر قول عاطفه رو ازت نگرفته بودم اینقدر به زمین و زمان نمیزدم که ثابت کنم حرفم حقیقته ها ولی شما تشریف بیار دفتر رییس دارایی بپرسیم ببینیم این نامه رو ایشون گرفته یا خانم کلانتری؟ امیر دندان قروچه ایی رفت و گفت الان حرف حسابت چیه؟ من قولی بتو ندادم بهت گفتم پیشنهادتو با خواهرم مطرح میکنم اگر جوابش اوکی بود من مشکلی ندارم. یه بار صبح سر راهش وایسادی و گیر دادی بهش یه بارم اومدی اینجا خزعبلات سر هم میکنی که چی؟ ناراحتی راهتو بکش برو دنبال زندگیت مجید گوشی اش را در اورد و گفت باورت نمیشه ؟ بفرما اینم فیلمش دنیا دور سرم چرخید این لعنتی فکر همه جارا کرده بود. امیر نگاهی به گوشی مجید انداخت، سپس سرش را به سمت من گرداند و با نگاه تیزی به من خیره ماند. به عنوان اخرین دفاعیه گفتم برات توضیح میدم . امیر چشمانش را بست در حالی که صدای نفس هایش را میشنیدم گفتم بگذار من حرفمو بزنم چشمانش را گشود و گفت فقط خفه شو. نگاهی به مجید انداختم وگفتم الان به خواسته ت رسیدی؟ ابروی منو بردی الهی که خدا ابروتو ببره. برای چی مثل کاراگاها افتادی دنبال من، دنبال چی هستی ؟ دنبال اینی که بفهمی من کیو دوست دارم الان دیدیش. چشمت روشن، من یکیو دوست دارم که مرام و معرفتش میارزه به کل زندگی و هستی و نیستی تو . امیر با ارنجش به پهلوی من کوبیدو گفت خفه شو، ببند اون دهنتو. روبه مجید ادامه دادم من حالم از تو بهم میخوره ، چه اون پسره که دیدیش باشه و چه نباشه من تورو ادم حساب نمیکنم، از نظر من تو یه بی شخصیت نفهمی که بیشتر به درد گاوچرونی میخوری تا شرکت داری و ساخت و ساز. امیر دست من را گرفت و گفت دنبال من بیا به دنبال امیر چندگام حرکت کردم، سپس به سمت مجید چرخیدم و گفتم مرتیکه یه لاقبای پاپتی دوزاری. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم مجید سرش را پایین انداخت و من بدنبال امیر کشیده شدم. از دارایی که خارج شدیم امیر مرا به سمت ماشینش برد لحظه ایی ایستادم و گفتم ماشین خودم چی پس امیر با غضب رو به من گفت فقط خفه شو و بتمرگ توی ماشین. گفته اش را اطاعت کردم و سوار شدم. قلبم به جای طپش میلرزید از ترس حالت تهوع گرفته بودم. میدانستم تنبیه بدی در انتظارم است. امیر سوار ماشین شدو با فریاد گفت ابروی منو بردی عاطفه. اشک در چشمانم جمع شدو گفتم معذرت میخوام. ماشین را روشن کرد و حرکت نمودیم. وحشتناک ترین جای داستان این بود که امیر به سمت خانه و شرکت نمیرفت.مقابل ساختمان اطلس متوقف شدو گفت گمشو بیا پایین. قبلا امیر مرا به اینجا اورده بود و من خاطره خوشی از اینجا نداشتم. از جایم تکان نخوردم در سمت مرا باز کردو گفت بیا پایین گفتم مصمم گفتم نمیام مشت محکم امیر به بازوی من اصابت کرد هینی کشیدم و با دست دیگرم بازویم را گرفتم ازدرد ضعف رفتم و احساس کردم دستم فلج شده. تکرار کرد گمشو بیا پایین سرم را به علامت نه بالا دادم امیر دستم را گرفت و کشید، محکم سرجایم نشستم و گفتم اجازه بده من حرفمو بزنم پیاده شو میریم بالا صحبت میکنیم. از این همه حقارت خودم بغض کردم، پیاده شدم و گفتم اصلا میدونی چیه امیر، به این نتیجه رسیدم که من زیادی ام. تصمیم گرفته بودم خودمو بکشم ، منصرف شدم اما الان که فکر میکنم میبینم با مردن من همه راحت میشن اخم های امیر در هم رفت و گفت لازم نکرده تو خودتو بکشی من امروز خودم اینکارو انجام میدم. سپس یقه مانتوی مرا گرفت مرا به ماشین چسباندو گفت ابرو و حیثیت منو گرفتی تو دستت و واسه خودت میچرخی اینور و اونور؟ همینم مونده بود که مجید مچ تورو بگیره، هیچ فکر کردی از این به بعد من چطوری باید تو چشمای اون نگاه کنم؟ اشک از چشمانم جاری شدو گفتم من رفته بودم به اون بگم دوسش ندارم، بهش بگم از زندگی من برو بیرون و به من فکر نکن، من اینکارو بخاطر تو میخواستم انجام بدم. تو حاضری به خاطر من قید زیبا رو بزنی؟ در چشمان هم خیره ماندیم و من ادامه دادم اما تو اینقدر برای من مهمی که من میخوام به خاطر تو قید اونو بزنم چون تصور اینکه تو با اون گلاویز شی و خدایی نکرده بلایی سرت بیاد یا شری دامن گیرت بشه داره روانی م میکنه. امیر مرا رها کردو به من خیره ماند اشکهایم را پاک کردم وگفتم برای من اینکار خیلی سخته امیر ، من اونو دوست دارم اما بخاطر تو میخوام کاری کنم که از زندگیم بره بیرون و از من هم متنفر بشه. تا اخر عمرشم به عنوان یه ادم پول پرست و بی معرفت از من یاد کنه، میتونی بفهمی من حالم چقدر بده؟ امیر ماشین را دورزد و پشت فرمان نشست من هم سوارشدم و در رابستم ماشین را روشن کردو به طرف شرکت حرکت کرد. مدتی بعد گفت الان این حرفها رو بهش زدی؟ تموم شد دیگه الحمد لله؟ اهی کشیدم وگفتم نه ، تا اومدم بگم مجید سر رسید و مجبور شدم پاشم بیام . امیر ترمز محکمی گرفت از حرکت اوشکه شدم با فریاد گفت داری منو خر میکنی؟ نه بخدا ، راستشو گفتم. بعد اینهمه صغری کبری چیدنت الان میگی این حرفهارو نزدم؟ ارام و مضطرب گفتم چیکار کنم؟ خوب وقت نشد مجید سر رسید. همین الان زنگ میزنی بهش، باهاش قرار میگذاری و میری این حرفها رو بهش میزنی و برمیگردی. به چشمان امیر خیره ماندم. امیر ادامه داد زنگ میزنی به من گوشیتو وصل میکنی میری این حرفها رو میزنی من بشنوم. فهمیدی؟ در پی سکوت من ادامه داد خدا شاهده عاطفه بلایی به سرش میارم که مرغهای اسمون به حالش ناله کنند. میدم ببرن سربه نیستش کنند. اب دهانم را قورت دادم . و گفتم باشه. گوشیتو در بیار زنگ بزن اون میدونه توگوشی منو هک کردی جواب تلفن منو نمیده با گوشی من زنگ بزن جواب نمیده. اخم های امیر در هم رفت و گفت پیاده شو به دنبال او پیاده شدم . مرا داخل یک سوپر مارکت برد، از صاحب مغازه خواهش کردو او به من اجازه داد شماره مرتضی را گرفتم و گفتم الو مضطرب گفت چیشد عاطفه؟ امیر سرش را به گوشی چسبانده بود. من ادامه دادم چیزی نشد اومد سراغ من اخم هایم را در هم بردم وگفتم کیو میگی؟ اون مرده که تو کافه دیدیم. با بهت گفتم چی بهت گفت به من گفت تو نامزدشی و تهدیدم کرد. سکوت بینمان حاکم شد مرتضی گفت اون کی بود عاطفه؟ تو چی بهش گفتی ؟ من کلا انکار کردم وگفتم تو اشتباه میکنی من اونی نیستم که تو میگی فیلمم نشونم داد اما چون از پشت سر ازم فیلم گرفته بود اونم منکر شدم وگفتم من نیستم نفس صدا داری کشیدم وگفتم کجا ببینمت ؟ دیدن و بی خیال شو،الان زیر ذره بینی نه خیالت راحت باشه، امیر خونه نامزدشه https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺