eitaa logo
ریحانه 🌱
12هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
604 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
به قلم اهی کشیدم وگفتم تمام تلاشم بر اینه که کسی و ارزیابی نکنم. برو خودت پیش خودت فکر کن ببین چی باعث شده که تو حرف حق و نپذیری . زیبا نفسی کشیدو گفت بحث مسائل کاریتون رو بگذارید برای شرکت بهتر نیست؟ همه ساکت شدیم و در سکوت بستنی هایمان را خوردیم. سوار ماشین شدیم امیر از زیبا خواست که به منزل ما بیاید و زیبا هم پیشنهادش را پذیرفت. اتو مبیل را داخل حیاط برد من سریع پیاده شدم و خواستم به داخل بروم با صدای امیر متوقف شدم. قلبم تند و محکم میتپید. امیر از شانه م گرفت مرا گرداند و گفت اون اس ام اس چی بود که فرستادی؟ خیره در چشمان امیر گفتم خواهش میکنم تمومش کن. این داستان و ادامه نده . امیر متعجب گفت من دارم ادامه میدم؟ سپس پوزخندی زدو گفت باشه تمومش میکنم. یه بلایی به سرش میارم..... عزمم را جزم کردم وگفتم تو اگر اجازه بدی من خودم بی سر و صدا این موضوع و جمعش میکنم اونوقت چطوری؟ از کل کل کردن با امیر هراس داشتم ، هر آن ممکن بود به من حمله کند ،در این خانه کسی جلو دار حمله امیر به من نمیشد. ملتمسانه به چشمانش خیره شدم وگفتم امیر من خسته شدم. بخدا روحم داغونه، دلم نمیخواد به واسطه من به کسی اسیب ببینه. از گلاویز شدن تو با اون پسره میترسم. از اینکه خدایی نکرده این وسط بلایی سرتو بیاد وحشت دارم. سپس به ارامی بازویش را گرفتم و گفتم تو همه دنیای منی اینو میفهمی؟ نگله امیر ارام شد، نفس راحتی کشیدم وگفتم میترسم بزنیش بلایی سرش بیاد حساب و کتاب کارت بیفته دست قانون. اونوقت من باید خودمو بکشم تا اروم شم. زیبا نزدیک ما امد و گفت چی میگید به هم؟ لبخندی به زیبا زدم و گفتم از بدبختی های من میگیم. سپس به سمت خانه حرکت کردم. باید یه فکر اساسی میکردم. حق با شهره بود. مرتضی داشت خودشو تو بد دردسری می انداخت. ابروی منم داره میبره. اگر امروز مجید متوجه این موضوع میشد بهایش برای من سنگین بود. نگاهی به مامان انداختم با گوشی اش سرگرم بود. تلفن بیسیم اشپزخانه را مخفیانه برداشتم و داخل کیفم نهادم. از مقابل مامان که رد شدم ارام گفتم سلام نگاهی به من انداخت و سلامم را سرد پاسخ داد. چند گام که از اودور شدم گفت الان زنگ زدم به عمو شهروز، حال پوریا رو بپرسم. تمام بدنم یخ کرد، انگار چاقوی تیزی به قلبم فرو کردند. بغض در گلویم لانه زد. ان را فرو خوردم و به سمتش چرخیدم. مامان ادامه داد پوریا حال خوشی نداره. هم قلبش درد میکنه و هم افسردگی گرفته. در سکوت به مامان خیره ماندم و او ادامه داد میتونی خودتو ببخشی؟ ارام گفتم من گناهی ندارم. در پی پوزخند مامان گفتم دوست نداشتم با اون ازدواج کنم. یعنی حتما من باید به خاطر پوریا از خودم میگذشتم تا بی گناه میشدم؟ مامان سر تاییدی تکان دادو گفت اگر اون یه لاقبا پاپتی نبود،توبا رضایت قلبی زن پوریا میشدی. سپس سر تاسفی تکان دادوگفت به بخت خودت لگد زدی عاطفه. لگد خیلی بدی هم زدی. به سمت اتاقم حرکت کردم و در را بستم و قفل نمودم. مانتو و روسری ام را روی تخت انداختم و شماره شهره را با گوشی خانه گرفتم . ۱۲۶ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_125 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم اهی کشیدم وگفتم تمام تلاشم بر اینه که کسی و ارزیابی
به قلم مدتی بعد شهره گفت جانم سلام با خنده گفت سلام چطوری دردسر سر تاسفی تکان دادم و جریان را برای شهره باز گو کردم اهی کشیدو گفت چی بگم عاطفه جان؟ تو باید یه کاری کنی مرتضی از تو دلکنده بشه امروز داشت ابروی منو جلوی زیبا و مجید میبرد. تا بیشتر از این بی ابرو نشدی و اونو زیر ضرر نبردی، تا این وسط خون کسی و نریختی بهش بگو من تورو نمیخوام برو دنبال زندگیت بغض به گلویم چنگ انداخت و گفتم دوسش دارم شهره نفس صداداری کشید و گفت هزار بار بهت گفتم یکبار دیگه هم میگم خانواده ت تورو به اون نمیدن، تو فقط داری خودتو مرتضی رو عذاب میدی ، مرتضی رو از خودت دل کنده کن بزار بره دنبال زندگیش، شاید یه مدت ناراحت بشه و غصه بخوره اما فراموش میکنه، این قضیه داره دردسر ساز میشه، خدایی نکرده بلایی سر کسی میاد. باشه شهره اینکارو میکنم اما هرگز امیر و نمیبخشم. با صدای تق تق در از جایم پریدم وسراسیمه گفتم خداحافظ گوشی را زیر بالشتم گذاشتم و در را گشودم . زیبا با لبخند گفت با امیر کنار استخر نشستیم گفت به تو بگم توهم بیای لبخندی زدم وگفتم من کجا بیام؟ شما دوتا نامزدید برید باهم خوش باشید. زیبا لبخند عمیق تری زدو گفت بیا دیگه، اینجا تنها نشین. باشه میام. سپس گوشی را در استینم مخفی کردم و به دنبال زیبا راهی شدم ان را پنهانی روی اپن نهادم و به حیاط رفتم. امیر لب استخر نشسته بود و پاهایش داخل اب بود. با دیدن ما لبخند زدو گفت عاطفه چه علاقه ایی به تنهایی داری ؟ جلوتر رفتم و گفتم نخواستم مزاحم شما باشم. زیبا از روی میز یک ظرف میوه اورد و پشت امیر روی زیر اندازی که پهن کرده بود نشست و گفت بشین عاطفه جان. کنار زیبا نشستم، حرفهای شهره از سرم بیرون نمیرفت . مرتضی را با تمام وجودم دوست داشتم ۱۲۷ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم فکر اینکه بخواهم دلش را بشکنم وحشتناک بود.توی این شش ماهی که مرتضی را میشناختم هر لحظه اش خاطره خوب بود. چطور میتوانستم با بی رحمی ..... فکری به ذهنم خطور کرد. زیر لبی به زیبا گفتم حواست به امیر باشه من برم یه زنگ بزنم و بیام . زیبا سر تایید تکان داد. برخاستم امیر بلافاصله گفت کجا میری؟ برم داخل کار دارم چای هم بیارم تو این گرما چای؟ شربت بیار لااقل. باشه چشم وارد خانه شدم. مامان در سالن نبود مخفیانه گوشی تلفن را برداشتم. بابا سرگرم منقل و وافورش بود. راه پله ها را گرفتم و بالا رفتم وارد اتاق سابق خودم شدم. خالی خالی بود. پنجره را باز کردم تا صدا در فضا نپیچد. شماره مرتضی را گرفتم قلبم تند و سریع میتپید. بغض راه گلویم را بسته بود. لحظاتی بعد با صدایش روحم را لرزاند الو اب دهانم را قورت دادم وگفتم سلام مکثی کردو سپس به لحن کمی تند و گلایه امیز گفت تو چرا دیگه به من زنگ نمیزنی ؟ اینکارهات یعنی چی میخوای منو دیوونه کنی؟ مرتضی بخدا نمی تونم . خیلی زیر ذره بین خانواده م ، با امیر میرم و با اپنم بر میگردم گوشیمم که کنترل میکنه. یه زنگ زدن که این حرفها رو نداره عاطفه، بخدا دارم روانی میشم. از دلتنگی دارم میمیرم.یه اقدامی لااقل تو بکن . صدایم از شدت ناراحتی در نمی امد ارام گفتم چی کار کنم؟ صحبت کن، راضیشون کن، تو بچه نیستی که بیست و هفت سالته، بگو بگذارید خودم برای اینده خودم تصمیم بگیرم. مکثی کردو ادامه داد بخدا نه خواب دارم. نه میتونم غذا بخورم، شدم مثل این روانی ها ، در مغازرویک هفته س بستم ، عاطفه تو اواین کسی هستی که وارد قلب من شدی دلم نمیخواد هیچ جوره از دستت بدم. بخدا اگر به خاطر تو بمیرم راضی ترم تا بدون تو زندگی کنم. اهی کشیدم. حرفهای مرتضی اتش به جانم میزد ، اخه لعنتی تا زمانیکه تو با من اینطوری صحبت میکنی من چطوری دلتو بشکونم که مثلا از من سرد بشی. ارام گفتم بقول خودت، همیشه همه چیز اونجوری که ما میخواهیم نمیشه. صدایش حالت غم گرفت و گفت اینجوری نگو ته دلم میلرزه. سپس مکثی کردو گفت نذر کردم بعد عقدمون از محضر مستقیم بریم پابوس امام رضا پلکی زدم و اشک از چشمانم جاری شدمرتضی ادامه داد نذر کردم اونجا خادم افتخاری امام رضا بشم. اهی کشیدم و ساکت ماندم مرتضی ادامه داد واست یه گوشی و سیم کارت بگیرم میتونی تو اتاقت مخفیش کنی شبها لااقل یه اس ام اس به من بدی ؟ نه بخدا، بد جور زیر ذره بینم، یه دفعه در اتاقمو باز میکنن میان تو. الانم دیگه باید برم. تند و سریع گفت بازم بهم زنگ بزنی ها باشه، فعلا خداحافظ ارتباط را قطع کردم، شماره مرتضی را پاک کردم و ارام از اتاق بیرون رفتم. مامان جلوی تلویزیون بود. با دیدن من گفت تو اون بالا چی میخوای؟ نگاهی به مامان انداختم و گفتم همینجوری رفتم به اتاقم سر بزنم مامان مشکوک به من نگاه کردو گفت اون چیه تو دستت؟ استرس سراسر وجودم را گرفت مامان برخاست نزدیک امدو به حالت تمسخرگفت همینجوری گوشی و هم با خودت بردی و به اون یه لاقبای پاپتی اسمون جل زنگ زدی؟ نه ، منبه اون زنگ نزدم ، به شهره زنگ زدم. مگه موبایل نداری که با تلفن خانه زنگ میزنی؟ چرا میری بالا مخفی میشی زنگ میزنی؟ ارام و مضطرب گفتم اخه امیر میگه با اون حرف نزن. من رفتم بالا باهاش حرف زدم. مامان سر تاسفی تکان دادو گفت حرف برادرتو گوش بده . ۱۲۸ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_127 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم فکر اینکه بخواهم دلش را بشکنم وحشتناک بود.توی این شش م
به قلم خوش بختانه از من گذشت و ازکنارم رد شد یک سینی شربت ریختم و به حیاط رفتم. صبح با صدای الارم گوشی ام برخاستم. از اتاق خارج شدم زیبا که شب قبل خانه ما خوابیده بود. سرگرم چیدن میز صبحانه بود. جلو رفتم با او سلام و احوالپرسی کردم .امیر از پله ها پایین امدو رو به من گفت تو تازه بیدار شدی؟ برو حاضر شو الان باید بری دارایی. صبحانه بخورم میرم دیگه الان ساعت هشته، یک ساعت دیگه کمیسیون تشکیل میشه و تو هنوز اینجایی. با کی باید برم؟ امیر فکری کردو گفت با ماشین خودت برو تا ساعت دوازده کمیسیون طول میکشه دوازده بیا شرکت از اونجا به من زنگ بزن سرتایید تکان دادم و امیر ادامه داد زیبا رو برسونم خونشون باید برم سپیدار ببینم اوضاع در چه حاله در دلم شادی بر پا شد دلم برای مرتضی تنگ شده بود. امیر با زیرکی نگاهی به من انداخت و گفت چه فکری به سرت زد؟ لعنت به امیر،انگار مغزم را هم هک کرده و میخواند ارام گفتم به کمیسیون ابرویی بالا دادو گفت امیدوارم. صبحانه م را خوردم و از خانه خارج شدم. باید به شرکت میرفتم و مدارکم را برمیداشتم. اتومبیلم را پارک کردم ووارد شرکت شدم. مسیر راه پله را پیمودم. اولین پاگرد را که پیچیدم با دیدن سعید محققی توقف کوتاهی کردم و به رسم ادب پاسخ سلام اورا دادم. با تمانینه و وقار مردانه ایی گفت عذر خواهی میکنم خانم عباسی ، از اخویتون شنیدم گویا امروز دارایی تشریف میبرید؟ لبخندی به لحن مودبانه او زدم چه تفاوت بارزی با برادرش داشت. ارام گفتم بله دارایی میرم. میشه لطفا این نامه را با خودتون ببرید پیش اقای فتح خانی؟ بله حتما نامه را از سعید گرفتم، سعید سر تاسفی تکان دادو گفت کارهای شرکت زیاده، مجید خودش که زیاد پیگیر نیست بنده هم باید درس بخونم هم کارهای شرکت خودمو انجام بدم و هم کارهای عقب مونده مجیدو . لبخندی زدم وگفتم مگه کارهای شما باهم فرق داره با غرور خاصی گفت بله فرق داره، پروژه های من کوچیک تره و من کمتر کار میکنم اما سرمایه و کار از خودمه. اخم ریزی کردم وگفتم متوجه منظورتون نشدم. شما از من نشنیده بگیرید . پدرم وقتی فوت کرد همه اموالشو به نام مادرم زد در واقع سرمایه گذار پروژه های مجید مادرمه. تو شرکت من یه اتاق دارم و اون اتاق مخصوص کارهای خودمه ، من با پروژه های مجید کاری ندارم. مکثی کردم و گفتم به هرحال اگر دارایی کار دیگه ایی دارید من براتون انجام میدم. نه دارایی که دیگه کار ندارم اما یه درخواست دیگه ایی هم ازتون دارم. نگاهی به اطراف انداختم و کمی مضطرب شدم ، سعید ادامه داد من دوست ندارم امیر یا مجید از کارم سر در بیارن، شما میتونید حسابداری کارهای منم به عهده بگیرید اما به کسی نگید؟ نفس راحتی کشیدم وگفتم فشار کاری من زیاده اقای محققی ، متاسفم که نمیتونم پیشنهادتون را قبول کنم. کار من هم زیاد نیست، حتی توی خونه هم نمیتونید؟ شما دوست داری امیر متوجه نشه منم که مدام جلوی چشم امیرم. عذر خواهی میکنم من نمیتونم اینکارو بکنم. سعید فکری کردو گفت ممنون اما یه دوستی دارم که میتونه اینکارو براتون انجام بده لبخندی از سر شوق زدو گفت چقدر خوب ، این عالیه اگر بخواهید حتی میتونه بیاد اینجا کارهاتونو انجام بده. خیلی خوبه، میشه شمارشو به من بدهید بله البته. سپس گوشی ام را در اوردم ، یکی از شماره های شهره را از حفظ و دیگری را از گوشی ام برایش خواندم .و او در گوشی اش وارد کرد وگفتم خانم شاه محمدی با شنیدن صدای مجید مثل برق گرفته ها خشکم زد به به، خانم عباسی،صبحتون بخیر، پارسال دوست امسال اشنا، دیروز تو کافه با من، امروز تو پا گرد گوشی به دست با برادرم. کامل به سمت اوچرخیدم وگفتم علیک سلام. بنده تو کافه باشما؟ نزدیکتر امدو گفت بله دیروز غروب ت.. .. حرفش را بریدم وگفت تو کافه با برادرم و خانمش .... اوهم کلامم را برید سرش راروی گوشی ام خم کردو گفت میشه بپرسم چیکار داشتی میکردی؟ ۱۲۹ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_128 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم خوش بختانه از من گذشت و ازکنارم رد شد یک سینی شربت ریخ
به قلم گوشی م را کنار کشیدم وگفتم فکر نمیکنم به شما ارتباطی داشته باشه سعید یک گام به سمت جلو امدوگفت مجید .... کلام اورا برید و با بی ادبی وسط سینه سعید کوبید و اورا محکم هل داد هینی کشیدم وگفتم اقای محققی این چه کاریه؟ مجید به سمت من چرخید چشمانش گردو سرخ شده بود رو به من گفت فکر نمیکنم به شما ارتباطی داشته باشه خانم. کمی به او خیره ماندم و بیشتر از این ماندن را جایز ندانستم و پله ها را به سمت شرکت بالا رفتم. منشی به احترامم برخاست و سلام کرد پاسخش را دادم و وارد اتاقم شدم تلفن را برداشتم و شماره امیر را گرفتم مدتی بعد امیر گفت جانم با صدایی لرزان گفتم امیر نگران گفت چی شده ؟ سعید محققی تو راه پله جلوی منو گرفت و گفت میری دارایی این نامه را هم از طرف من ببر بده به اقای فتح خانی، بعد گفت من یه سری کارهای حسابداری دارم برام انجام میدی من گفتم نه من وقتشو ندارم اما میتونم دوستمو معرفی کنم اون کمکتون کنه شماره شهره رو بهش دادم یه دفعه مجید سر رسید . توپید به من که دیروز با من کافه بودی امروز با برادرم تو راه پله ایی، سرشو کرد تو گوشی من که داری اینجا چیکار میکنی من گوشیمو کشیدم کنارو گفتم به تو ربطی نداره ، زد تخت سینه سعید و شروع کرد دادو بیداد راه انداختن من اومدم تو شرکت . امیر که انگار از حرفهای من جا خورده بود گفت راست میگی عاطفه؟ بخدا، برو از سعید بپرس چیزی بهش نگو، مدارکتو بردار و برو دارایی من خودم تا ظهر میام شرکت ببینم چی میگه. باشه، خداحافظ تلفن را قطع کردم و بلافاصله مدارک را برداشتم و به اتاق امیر رفتم . تلفن اتاقش را برداشتم و شماره مرتضی را گرفتم. مدتی بعد گفت بله سلام به گرمی گفت سلام عزیزم، غافل گیرم کردی اول صبحی ناخواسته لبخند روی لبم نشست و گفتم میتونی بیای به این ادرسی که میگم خندیدو گفت با کمال میل ادرس را گفتم و ادامه دادم فقط زود بیا چون من زیاد تایم ندارم. باشه ، خداحافظ . ارتباط را قطع کردم و به دارایی رفتم. حدود یکسال پیش دوست خانمی در اداره دارایی داشتم نزد او رفتم و از او خواهش کردم مدارک شرکت را بگیرد و به جای من در کمیسیون شرکت کند و او هم پذیرفت. ماشین را همانجا قرار دادم و به کافه ایی که با مرتضی قرار داشتم رفتم. روی یک صندلی نشسته بود و یک شاخه رز قرمز هم روی میز بود. با دیدن من برخاست، نزدیکش رفتم یاد حرفهایی که اماده کرده بودم تا به او بزنم افتادم بغض راه گلویم را بست. گل را از دستش گرفتم و مقابلش نشستم. لبخند عمیقی زدو گفت چطوری امیرو پیچوندی؟ ۱۳۰ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_129 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم گوشی م را کنار کشیدم وگفتم فکر نمیکنم به شما ارتباطی د
به قلم به سختی لبخند زدم و گفتم مثلا الان دارایی جلسه دارم. ابرویی بالا دادو گفت پس جلسه چی میشه؟ یه اشنایی دارم گفتم اون جای من بره نیم ساعت دیگه خودم میرم یعنی سهم من از تو بعد از اینهمه مدت نیم ساعته؟ لبخند تلخی زدم و گفتم میگی چی کار کنم بدجور زیر ذره بین امیرم. مرتضی اهی کشیدو گفت تو فکر میکنی اخرش چی میشه ؟ در سکوت به مرتضی خیره ماندم، مرتضی ادامه داد تو تا کجا پای من وای میسی؟ به چشمان او خیره ماندم، مرتضی ادامه داد تا کجا هستی عاطفه ؟ لبم را میگزیدم و پایم را تند تکان میدادم مرتضی اب دهانش را قورت دادو گفت از سکوتت باید متوجه چی بشم؟ سرم را پایین انداختم مرتضی ادامه داد جواب من یک کلمه س عاطفه اگر کم اوردی و به هر دلیلی پشیمونی به من بگو ، بی سرو صدا میرم. نگاهی به مرتضی انداختم و گفتم من کم نیاوردم مرتضی ، خانواده من با این ازدواج مخالفن. این حرفهارو ول کن، من و تو اگر دلامون باهم یکی باشه و همدیگرو بخواهیم مشکلاتمون حل میشه. پوزخندی زدم وگفتم این حرفها رو میزنی چون بیرون گود نشستی تو خونه ما نیستی ..... کلامم را قطع کردوبا دلخوری گفت من بیرون گودم عاطفه ؟ دیگه باید چیکار کنم که نکردم؟ نه، منظورم این نیست که تو کوتاهی کردی، تو خونه دارن منو روانی میکنن، راه میرم سرکوفت میزنند. میشینم کنایه میزنند. غذا میخورم متلک بارم میکنند. منو بایکوت کردند مرتضی اختیار هیچیمو ندارم، مدام تهدید پشت تهدید ، اونروز که با امیر دعواتون شد جلوی چشم خودم امیر دلشت زنگ میزد به ارازل اوباش که بیان یه خط رو صورتت بندازن همون روز که زنگ زدی به من گفتی ازت بدم میاد ..... مجبور شدم. من خودم متوجه شدم که مجبورت کردند، ولی خواهشی که ازت دارم از جانب من تصمیم نگیر، ببین عاطفه من تورو دوست دارم. به خاطر تو حاضرم از جونم بگذرم. از تهدیدها و کارهای داداشتم نمیترسم. سکوت من در مقابل امیر فقط و فقط بخاطر توإ. من نمیخوام تو بخاطر من اسیب ببینی من خودم دوست دارم بخاطر تو اسیب ببینم تو دخالت نکن. تویه چیزی میگی مرتضی.... بهانه نیار عاطفه جواب من یک کلمه س . مکثی کرد و ادامه داد منو میخوای یانه؟ صدای زنگ تلفنم رشته افکارم را برید. گوشی ام را در اوردم با دیدن شماره امیر لرز به اندامم افتاد. دست و پایم شروع به لرزیدن کرد و با رنگ پریده رو به مرتضی گفتم امیره؟ لبش را گزید و گفت خونسرد باش ، اروم جوابشو بده. خیره به مرتضی گفتم اگر تو دارایی باشه چی بگم کجام؟ نگاهی به پشت مرتضی انداختم و با ناباوری تمام مجید را دیدم که به سمت ما می امد. خیره در چشمان اوماندم مرتضی رد نگاه مرا دنبال کرد و گفت میشناسیش؟ ارام گفتم فرار کن مرتضی کیه ؟ ازت خواهش میکنم از اینجا برو ، موندنت برای من خیلی سنگین تموم میشه. مرتضی برخاست و گفت مطمئنی؟ نگاهی به مجید انداختم، حدود بیست گام با ما فاصله داشت . سراسیمه رو به مرتضی گفتم برو دیگه. مرتضی گوشی و سوئیچش را برداشت و به سمت خروجی حرکت کرد. نگاه مجید به دنبال او بود. برخاستم ، چند گام به سمت اورفتم وگفتم اینجا تشریف اوردید؟ پوزخندی زدو گفت از صبحه دنبالتم. دنبال چی من بودید؟ یه شکهایی کرده بودم اومدم مطمئن شم. الان مطمئن شدید؟ نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت اون کی بود؟ به شما مربوط نیست. بله به من مربوط نیست اما قطعا به امیر مربوطه. بهش زنگ زدم وگفتم تو کافه کنار دارایی با اقایی نشستی، تو راهه الانهاست که برسه. مضطرب به سمت خروجی کافه رفتم مجید هم بدنبالم روان شدو گفت شاخه گلتو جا گذاشتی . بی اهمیت به حرف او در را گشودم ماشین مرتضی در مقابل کافه نبود. نفس راحتی کشیدم وبی اهمیت به مجید از کافه خارج شدم و به سمت دارایی رفتم. موبایلم دوباره زنگ خورد نگاهی به شماره انداختم با دیدن اسم امیر صفحه را لمس کردم وگفتم بله امیر بافریاد گفت کدوم گوری هستی تو ؟ ارام گفتم دارایی https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_130 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم به سختی لبخند زدم و گفتم مثلا الان دارایی جلسه دار
به قلم م دیگه. تو الان تو دارایی هستی ؟ اره بخدا میخوای عکس بفرستم برات تو دارایی هستی یا کافه کنار دارایی؟ چرا چرت و پرت میگی مگه ما کمیسیون نداشتیم؟ پاشو بیا دارایی سوال کن ببین منسرجلسه حضور داشتم یا نه پس مجید چی میگه ؟ خودم را به نفهمی زدم وگفتم مجید چی گفته مگه؟ میگه عاطفه با یه پسره تو کافه ..... حرف امیر را بریدم وگفتم تو پاشو بیا دارایی مطمئن شو تو راهم تا یه ربع دیگه میرسم باشه خداحافظ سراسیمه به اتاق دوستم رفتم با لبخند برگه ایی را مقابلم نهاد و گفت بفرمایید اینم جواب کمیسیون نگاهی به برگه انداختم و با شور و هیجان گفتم موافقت کردند؟ کلی ازت طرفداری کردم و سفارشتو کردم ها. دستت درد نکنه، یک دنیا ممنون. فقط سپردی بهشون که به امیر بگن من خودمم تو جلسه بودم ؟ بله اونم سپردم. یه شیرینی پیش من داری، حسابی شرمنده م کردی لبخندی زدو گفت دشمنت شرمنده، این چه حرفیه؟ به هر حال ازت ممنونم خداحافظی کردم و از اتاقش خارج شدم. با دیدن امیر در راهرو لبخند زدم ، از درون ترس مرا احاطه کرده بود اما ظاهر را خونسرد نشان میدادم. مقابل امیر ایستادم و با اشتیاق گفتم موافقت و گرفتم امیر نگاهی به برگه انداخت وباناباوری گفت قبول کردند؟ سرتایید تکان دادم وگفتم دهنم کف کرد از صبح تا حالا اینقدر دفاع کردم امیر سر تاییدی تکان دادو گفت بریم شرکت سرم را بلند کردم با دیدن مجید بدنم لرزید. جلو امد و رو به امیر گفت سلام امیر سرش را بالا اورد نگاهی به مجید انداخت و پاسخ سلامش را نداد. مجید ابرویی بالا دادورو به امیر گفت قبلا هم بهت گفته بودم حواستو به خواهرت جمع کن، نگاه نکن من خودمو میزنم به ساده بازی حواسم خیلی جمع و جوره . امیر اخمی کردو گفت احترام زیادی برای شخصیتت قائلم اما دارم ملاحظتو میکنم. مجید انگشت اشاره اش را رو به من گرفت و گفت این خانم صبح اومد رفت پیش خانم و کلانتری و بعدش هم رفت کافه سر خیابون. با اقایی نشسته بود. امیر از مجید رو برگرداندو گفت برو رد کارت، عاطفه تایید اعتراض مالیاتی شرکت و گرفته سندشم دستشه. مجید پوزخندی زدو گفت اگر قول عاطفه رو ازت نگرفته بودم اینقدر به زمین و زمان نمیزدم که ثابت کنم حرفم حقیقته ها ولی شما تشریف بیار دفتر رییس دارایی بپرسیم ببینیم این نامه رو ایشون گرفته یا خانم کلانتری؟ امیر دندان قروچه ایی رفت و گفت الان حرف حسابت چیه؟ من قولی بتو ندادم بهت گفتم پیشنهادتو با خواهرم مطرح میکنم اگر جوابش اوکی بود من مشکلی ندارم. یه بار صبح سر راهش وایسادی و گیر دادی بهش یه بارم اومدی اینجا خزعبلات سر هم میکنی که چی؟ ناراحتی راهتو بکش برو دنبال زندگیت مجید گوشی اش را در اورد و گفت باورت نمیشه ؟ بفرما اینم فیلمش دنیا دور سرم چرخید این لعنتی فکر همه جارا کرده بود. امیر نگاهی به گوشی مجید انداخت، سپس سرش را به سمت من گرداند و با نگاه تیزی به من خیره ماند. به عنوان اخرین دفاعیه گفتم برات توضیح میدم . امیر چشمانش را بست در حالی که صدای نفس هایش را میشنیدم گفتم بگذار من حرفمو بزنم چشمانش را گشود و گفت فقط خفه شو. نگاهی به مجید انداختم وگفتم الان به خواسته ت رسیدی؟ ابروی منو بردی الهی که خدا ابروتو ببره. برای چی مثل کاراگاها افتادی دنبال من، دنبال چی هستی ؟ دنبال اینی که بفهمی من کیو دوست دارم الان دیدیش. چشمت روشن، من یکیو دوست دارم که مرام و معرفتش میارزه به کل زندگی و هستی و نیستی تو . امیر با ارنجش به پهلوی من کوبیدو گفت خفه شو، ببند اون دهنتو. روبه مجید ادامه دادم من حالم از تو بهم میخوره ، چه اون پسره که دیدیش باشه و چه نباشه من تورو ادم حساب نمیکنم، از نظر من تو یه بی شخصیت نفهمی که بیشتر به درد گاوچرونی میخوری تا شرکت داری و ساخت و ساز. امیر دست من را گرفت و گفت دنبال من بیا به دنبال امیر چندگام حرکت کردم، سپس به سمت مجید چرخیدم و گفتم مرتیکه یه لاقبای پاپتی دوزاری. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم مجید سرش را پایین انداخت و من بدنبال امیر کشیده شدم. از دارایی که خارج شدیم امیر مرا به سمت ماشینش برد لحظه ایی ایستادم و گفتم ماشین خودم چی پس امیر با غضب رو به من گفت فقط خفه شو و بتمرگ توی ماشین. گفته اش را اطاعت کردم و سوار شدم. قلبم به جای طپش میلرزید از ترس حالت تهوع گرفته بودم. میدانستم تنبیه بدی در انتظارم است. امیر سوار ماشین شدو با فریاد گفت ابروی منو بردی عاطفه. اشک در چشمانم جمع شدو گفتم معذرت میخوام. ماشین را روشن کرد و حرکت نمودیم. وحشتناک ترین جای داستان این بود که امیر به سمت خانه و شرکت نمیرفت.مقابل ساختمان اطلس متوقف شدو گفت گمشو بیا پایین. قبلا امیر مرا به اینجا اورده بود و من خاطره خوشی از اینجا نداشتم. از جایم تکان نخوردم در سمت مرا باز کردو گفت بیا پایین گفتم مصمم گفتم نمیام مشت محکم امیر به بازوی من اصابت کرد هینی کشیدم و با دست دیگرم بازویم را گرفتم ازدرد ضعف رفتم و احساس کردم دستم فلج شده. تکرار کرد گمشو بیا پایین سرم را به علامت نه بالا دادم امیر دستم را گرفت و کشید، محکم سرجایم نشستم و گفتم اجازه بده من حرفمو بزنم پیاده شو میریم بالا صحبت میکنیم. از این همه حقارت خودم بغض کردم، پیاده شدم و گفتم اصلا میدونی چیه امیر، به این نتیجه رسیدم که من زیادی ام. تصمیم گرفته بودم خودمو بکشم ، منصرف شدم اما الان که فکر میکنم میبینم با مردن من همه راحت میشن اخم های امیر در هم رفت و گفت لازم نکرده تو خودتو بکشی من امروز خودم اینکارو انجام میدم. سپس یقه مانتوی مرا گرفت مرا به ماشین چسباندو گفت ابرو و حیثیت منو گرفتی تو دستت و واسه خودت میچرخی اینور و اونور؟ همینم مونده بود که مجید مچ تورو بگیره، هیچ فکر کردی از این به بعد من چطوری باید تو چشمای اون نگاه کنم؟ اشک از چشمانم جاری شدو گفتم من رفته بودم به اون بگم دوسش ندارم، بهش بگم از زندگی من برو بیرون و به من فکر نکن، من اینکارو بخاطر تو میخواستم انجام بدم. تو حاضری به خاطر من قید زیبا رو بزنی؟ در چشمان هم خیره ماندیم و من ادامه دادم اما تو اینقدر برای من مهمی که من میخوام به خاطر تو قید اونو بزنم چون تصور اینکه تو با اون گلاویز شی و خدایی نکرده بلایی سرت بیاد یا شری دامن گیرت بشه داره روانی م میکنه. امیر مرا رها کردو به من خیره ماند اشکهایم را پاک کردم وگفتم برای من اینکار خیلی سخته امیر ، من اونو دوست دارم اما بخاطر تو میخوام کاری کنم که از زندگیم بره بیرون و از من هم متنفر بشه. تا اخر عمرشم به عنوان یه ادم پول پرست و بی معرفت از من یاد کنه، میتونی بفهمی من حالم چقدر بده؟ امیر ماشین را دورزد و پشت فرمان نشست من هم سوارشدم و در رابستم ماشین را روشن کردو به طرف شرکت حرکت کرد. مدتی بعد گفت الان این حرفها رو بهش زدی؟ تموم شد دیگه الحمد لله؟ اهی کشیدم وگفتم نه ، تا اومدم بگم مجید سر رسید و مجبور شدم پاشم بیام . امیر ترمز محکمی گرفت از حرکت اوشکه شدم با فریاد گفت داری منو خر میکنی؟ نه بخدا ، راستشو گفتم. بعد اینهمه صغری کبری چیدنت الان میگی این حرفهارو نزدم؟ ارام و مضطرب گفتم چیکار کنم؟ خوب وقت نشد مجید سر رسید. همین الان زنگ میزنی بهش، باهاش قرار میگذاری و میری این حرفها رو بهش میزنی و برمیگردی. به چشمان امیر خیره ماندم. امیر ادامه داد زنگ میزنی به من گوشیتو وصل میکنی میری این حرفها رو میزنی من بشنوم. فهمیدی؟ در پی سکوت من ادامه داد خدا شاهده عاطفه بلایی به سرش میارم که مرغهای اسمون به حالش ناله کنند. میدم ببرن سربه نیستش کنند. اب دهانم را قورت دادم . و گفتم باشه. گوشیتو در بیار زنگ بزن اون میدونه توگوشی منو هک کردی جواب تلفن منو نمیده با گوشی من زنگ بزن جواب نمیده. اخم های امیر در هم رفت و گفت پیاده شو به دنبال او پیاده شدم . مرا داخل یک سوپر مارکت برد، از صاحب مغازه خواهش کردو او به من اجازه داد شماره مرتضی را گرفتم و گفتم الو مضطرب گفت چیشد عاطفه؟ امیر سرش را به گوشی چسبانده بود. من ادامه دادم چیزی نشد اومد سراغ من اخم هایم را در هم بردم وگفتم کیو میگی؟ اون مرده که تو کافه دیدیم. با بهت گفتم چی بهت گفت به من گفت تو نامزدشی و تهدیدم کرد. سکوت بینمان حاکم شد مرتضی گفت اون کی بود عاطفه؟ تو چی بهش گفتی ؟ من کلا انکار کردم وگفتم تو اشتباه میکنی من اونی نیستم که تو میگی فیلمم نشونم داد اما چون از پشت سر ازم فیلم گرفته بود اونم منکر شدم وگفتم من نیستم نفس صدا داری کشیدم وگفتم کجا ببینمت ؟ دیدن و بی خیال شو،الان زیر ذره بینی نه خیالت راحت باشه، امیر خونه نامزدشه https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_132 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم مجید سرش را پایین انداخت و من بدنبال امیر کشیده شدم. ا
به قلم اون مرده چی؟ اونو ولش کن، کجا ببینمت؟ هرجا که تو بگی همون کافه صبح خوبه؟ اره، تا چهل دقیقه دیگه اونجام. باشه خداحافظ. ارتباط را قطع کردم اشکهایم مانند باران سرازیر بو د. امیر بیرحمانه دستم را کشید و سوار ماشینم کرد مرا کنار ماشینم برد. شماره ام را گرفت وگفت گوشیتو میگذاری تو جیبت.قطع هم نمیکنی. سر تایید تکان دادم و امیر به حالت تهدیدادامه داد بخدا قسم عاطفه، اگر قطع کنی کافه رو سرتون خراب میکنم باشه. از ماشین پیاده شدم و به سمت ماشینم رفتم .سوار شدم و سعی کردم بر خودم مسلط شوم. مقابل کافه متوقف شدم. با دیدن اتومبیل مرتضی قلبم تیر کشید، وارد کافه شدم سرجای صبحش نشسته بود . نزدیکش رفتم به پای من برخاست با دست اورا تعارف کردم و نشست. کمی به من خیره ماندو گفت گریه کردی؟ سرم را به علامت نه بالا دادم . مرتضی گفت اون مرده کی بود عاطفه؟ اب دهانم را قورت دادم وگفتم بتو چی گفت؟ مرتضی پوزخندی زدو گفت گفت که نامزدته ابرویی بالا دادم وگفتم تا حدودی راست میگه. مرتضی از حرف من تکانی خوردو گفت یعنی چی؟ اهی کشیدم وگفتم یه مجتمع دوهزارو پونصد واحدی داره میسازه. ماشینشم که خودت لابد دیدی. مرتضی خیره به من ساکت ماندو من ادامه دادم حرفهای صبحمون نیمه کاره موند داشتی میگفتی اگر منو نمیخوای به من بگو تا بی سرو صدا از زندگیت برم بیرون، درسته؟ مرتضی همچنان به من خیره بود و من ادامه دادم من خیلی فکر کردم. تو پسر خوبی هستی اما حق با خانوادمه ما به درد هم نمیخوریم یا بقول شهره ما هم تراز هم نیستیم.تو نه تحصیلاتت به من میخوره نه شغلت نه موقعیت اجتماعیت، نه وضع مالیت، بهر حال زندگی یه روز ودوروز نیست که. نگاه مرتضی روی میز افتاد با صدای لرزان گفتم برات ارزوی خوشبختی میکنم سرش را بالا اوردگوشه لب پایینش را گزید و گفت باورم نمیشه این تویی که این حرفهارو به من میزنی. پلکی زدم اشک از چشمانم جاری شدو گفتم از زندگی من برو بیرون مرتضی. لبخند تلخی زدو گفت اگر واقعا حرف دلت اینه چرا داری گریه میکنی؟ تو به گریه من کاری نداشته باش، من فکرهامو کردم با تو هیچ اینده ایی ندارم من میخوام زن مجید بشم همونی که صبح دیدیش. نگاه مرتضی چپ چپ شدوگفت چرا؟ اون مهندسه، تحصیلکرده س، پولداره، خونه زندگیشو اگر ببینی دهنت باز میمونه. اما تو چی؟ با تو من هیچ اینده ایی ندارم. هردو ساکت شدیم مرتضی به میز نگاه میکردو من باحسرت برای اخرین بار داشتم نگاهش میکردم، سرش را بالا اورد خیره در چشمان هم ماندیم ادامه دادم امیدوارم بتونی یکی مثل خودتو پیدا کنی و خوشبخت بشی. سپس سیل اشکهایم را پاک کردم برخاستم وگفتم بقول خودت همیشه همه چیز اونجوری که ما میخواهیم نمیشه. کمی به او خیره ماندم و از کافه خارج.شدم . حس عجیبی داشتم دنیا با تمام بزرگی ش برایم به اندازه قوطی کبریتی شده بود. سوار ماشین شدم . تلفنم زنگ خورد با دیدن نام امیر صفحه را لمس کردم صدایم در نمی امد امیر ادامه داد حرکت کن به سمت خونه من پشت سرتم. راه افتادم. احساس سوزش در قفسه سینه م داشتم. نفس هایم سخت بالا و پایین میشد. گلویم از شدت بغض در حال انفجار بود. وارد حیاط شدم و ماشین را خاموش کردم، حس معلق بودن به من دست دادو خواب عمیقی برچشمانم نشست. سرم را روی فرمان نهادم و هیچ چیز نفهمیدم. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم چشمانم را که گشودم نگاه تارم به درو دیوار سفید افتاد سرمی هم در دستم بود. اطرافم را نگریستم امیر را دیدم که از پنجره بیرون را نگاه میکند. متوجه حضور خودمدر مطب و یا کلینیک شدم. امیر به سمت من چرخید تندو سریع چشمانم را بستم ، نمیدانم بی حوصلگی بود یا ناراحتی خیلی عمیق که دلم نمیخواست با او چشم تو چشم شوم. صدای گام هایش را میشنیدم که به سمتم می امد. دستم را گرفت و ارام گفت همه چی بخاطر خودت بود عاطفه، اون بدرد تو نمیخورد. گوشه چشمانم خیس شدو خیسی اش لای موهایم رفت ، امیر اشکهایم را پاک کردو گفت چشمهاتو باز کن عاطفه چشمانم را گشودم و به امیر خیره ماندم نگاهم سرشار از حرف های ناگفته بود. کمی به من خیره ماندو سپس نگاهش را از من دزدید. پرستار وارد اتاق شد با من صحبت میکرد اما من متوجه حرفهایش نبودم. سرم را از دستم کندو برخاستم. با امیر به خانه امدیم. مامان به استقبالمان امدو گفت حالت خوبه؟ سرتایید تکان دادم و او ادامه داد بجای اینکه غش کنی و از حال بری یکم به فکر خودت باش، پوریا گل سر سبد فامیل بود اونو پروندی رفت این پسره مجید هم دهن پر کنه، زنش بشی همه انگشت به دهن میمونن. متعجب به مامان گفتم چی میگی؟ فردا عقد دختر داییته ناراحت شدی ، حقم داری اخه اون از تو چهار سال کوچکتره. سرتاسفی برای مامان تکان دادم و مامان رو به امیر گفت بگو این پسره مجید بیاد جلو دیگه، چقدر میخوای صبرکنی؟ امیر مکثی کردو گفت حالا ببینم چی میشه. حالا ببینم چی میشه نداریم اون منتظر خبره ،بهش بگو ما مشکلی نداریم هروقت دوست داشتید تشریف بیارید. امیر سرتاسفی تکان دادو گفت یه اتفاقهایی افتاد که دیگه باید صبرکنم ببینم مجید خودش چی میگه. مامان با زیرکی به من گفت تخم خودتو کردی اره؟ اینم پروندی؟ سپس رو به امیر ادامه داد هزار بار بهت گفتم اینقدر دست دست نکن. امیر با کلافگی گفت ساعت چهار بعد از ظهره من از صبحه گرسنه م. توهم پل صراط درست کردی برو کنار بیاییم تو یه لقمه غذا بخوریم. وارد خانه شدیم. نگاهی به بابا انداختم سرجای همیشگی و پای بساط چرتش برده بود. رد نگاه مرا امیر دنبال کرد، سر تاسفی تکان دادو با تن صدای ارام گفت یک کم سرم خلوت شه بابارو میبرم کمپ ، داره خودشو نابود میکنه. مامان هم با تن صدای پایین گفت خودتو تو دردسر ننداز اون ترک نمیکنه. اخه مصرفش رفته بالا ولش کن پسرم، اون یه عمریه همینه، هروقت من یادمه یا مشروب میخورد یا میکشید یا خانم بازی میکرد. اشاره ایی به من کردو گفت این تحفه رو ردش کنم بره تکلیف خودمو معلوم میکنم. امیر با اخم رو به مامان گفت چی؟ مامان وارد اشپزخانه شد به دنبال او من و امیر هم راهی شدیم. مامان گفت سهم ارث پدریم رو تو شمال میفروشم. مهریه و حق وحقوقمو از بابات میگیرم خودمو خلاص میکنم. یه خونه دو طبقه میگیریم و دوتایی از اینجا میریم، یه واحد تو یه واحد من. امیر با اخم رو به مامان گفت پس بابا چی؟ اون یه عمر منو چزونده، بشینه تنهایی بکشه. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_134 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم چشمانم را که گشودم نگاه تارم به درو دیوار سفید افتاد س
به قلم امیر سرش را به علامت نه بالا دادو گفت من هرچی دارم از بابام دارم. توهم میشینی سرخونه زندگیت ابرو حیثیتمونو نمیبری. سپس با عصبانیت کنترل شده رو به من و مامان گفت شماها چرا با من اینطوری میکنید؟ هردوتونم مدعی هستید که منو دوست دارید. انگشت اشاره اش را رو به من گرفت و ادامه داد تو که عملا کلاه بیناموسی و بی غیرتی و گذاشتی روی سرمن. روبه مامان نگاه کردو گفت توهم واسه اینده من نقشه کشیدی که انگشت نمای خاص و عامم کنی؟ مامان با بغض سر میز نشست و گفت تو که باید خوب یادت باشه. هرشب مست میومد خونه منو کتک میزد . تو که شاهد بودی تمام سفرهای خارج از کشورش با دوست دخترهاش بود. پس من ادم نبودم؟ پس من حق زندگی و ارامش نداشتم؟ همون موقع باید اینکارو میکردی با سه تا بچه قدو نیم قد؟ شماها رو چیکار میکردم؟ حالا الان یادت افتاده که طلاق بگیری؟ مگه من چند سالمه امیر؟ من از تو چهارده سال بزرگترم. همش چهل و چهار سالمه. اشکهای مامان سرازیر شدو گفت عمر من به پای باباتون سوخت برخاستم غذارا سرمیز نهادم امیر مشغول خوردن شدو گفت بابا اونقدر ها هم بدنبود. ببین چه خونه زندگی ایی برات ساخته؟ از طلا و جواهر و اسباب خونه چیزی برات کم گذاشته؟ مامان پوزخندی زدو گفت مگه همه چیز اسباب خونه و طلا و جواهره؟ نگاه عمیقی به مامان انداختم. حس و حالش را درک نمیکردم شرایطی که خودش ان را تجربه کرده بود و به کم اهمیتی پول پی برده بود را در تصمیم گیری ازدواج و خواسته من لحاظ نمیکرد. لب گشودم وگفتم تو بابارو دوسش داری. با جدیت گفت ندارم. کسی که عمر منو سوزوند من دوسش ندارم. من از سر ناچاری با اون زندگی کردم، به خاطر شماها موندم و ساختم. ارام و با تمأنینه گفتم بابا که با معیارهای تو جور بوده مامان. تو الان داری منو تشویق به ازدواج با مردی زن طلاق داده میکنی، دلیلت هم اینه که اون پولداره، اون تحصیلات داره، اون موقعیت اجتماعی داره، خوب بابا هم که این شرایط و داشته. بابا هم مهندسه....... امیر سرش را تیز به سمت من چرخاندوبه لحن تهدید گفت از اب گل الود ماهی نگیرها عاطفه، از دستت خیلی شاکی م ، بلند میشم تلافی کار امروزتو سرت میارم ها. کنار مامان نشستم مامان رو به من گفت تو عقلت نمیرسه، اون پسره به درد تو نمیخوره، اون هیچیش باتو جور نیست. مجید هم انچنان اش دهن سوزی نیست اصرار من برای شوهر دادن تو به اون بخاطر اینه که تو داری ابرومونو میبری. تو دیگه باید شوهر کنی و بری نگه داشتنت خطاست https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم امیر چند قاشق از غذایش را خوردو گفت توچرا نهار نمیخوری؟ سرم را پایین انداختم وگفتم من نمیتونم. سیرم. غذایش را خوردو رو به مامان گفت بعد از عروسیم میبرم یه کمپ درست حسابی میخوابونمش، ترکش میدم. اون شصت سالشه دیگه چه ترکی امیر ، فایده نداره. پس تو هم نشین جلوی من چرت و پرت بگو. من حمایتت که نمیکنم هیچ، شده باشه درو روت قفل میکنم نمیزارم از خونه بری بیرون. روی منم حساب نکن که بابارو ول کنم بیام با تو زندگی کنم. من هرچی دارم از بابا دارم. مامان پوزخندی زدو گفت توهم لنگه باباتی. امیر برخاست و از اشپزخانه خارج شد پله ها را به سمت اتاقش بالا رفت. بلافاصله دست مامان را گرفتم وگفتم من سن و سالی نداشتم. اما کم و بیش چیزهایی که میگی یادمه. ازار و اذیت های ننه خورشید رو هم یادمه. مامان سر تاسفی تکان دادو گفت الهی که خدا نیامرزش، خیلی جنسش خراب بود. خودش خونه زندگی دلشت اما سال به سال اینجا میموند. این یه ذره اسایشی که من دارم همه بعد گور به گور شدن اون اومد. پونزده سال زجرم داد. سرشو که گذاشت زمین و سقط شد بابات یواش یواش درست شد. پوزخندی زدو ادامه داد درست شد که دیگه سن و سالش هم بالا رفته بود. الانم معتاده که نشسته تو خونه ، امیر فکر میکنه این اگر ترک کنه همه چیز میشه. بابات اگر ترک کنه، منو بیچاره میکنه. دوباره راه میفته به گشت و گذار و مشروب خوری و خانم بازی. دوباره اینقدر این راه و میره و میره تا بازم معتاد شه. اگر قرار باشه من با بابات بمونم و بسوزم و بسازم. باید همینجوری معتاد بمونه، اینطوری لااقل من ارامشم حفظه. خیره به مامان ماندم و ادامه دادم من با باج دادن مخالفم مامان، این عمر و خدا یکبار به همه داده و گفته برید زندگی کنید خوش بگذرونید. شما که تجربه ت بیشتر از منه، هیچ چیز ارزش سوزوندن عمر ادمو نداره. امیر اگر میگه حمایتت نمیکنه به خاطر منافع خودش میگه، بابا شرکت و اسمی به نام امیر زده و فقط یه حق امضا بهش داده که اونو به منم داده. اگر همین الان بابا دست حمایتشو از سر امیر برداره. اون دیگه هیچی نداره. حتی ماشین زیر پاشم به نام باباست. اون یه مرده تازه تشکیل خانواده داده. بابارو ول کنه و از و حمایت کنه باید بره تو شرکت یه نفر دیگه و کارمند بشه، باید بشه یکی مثل عرفان. مگر غیر از اینه؟ مامان سرش را به علامت نه بالا دادو من ادامه دادم. بابا شاید تورو اذیت کرده باشه و تو بدنبال انتقام از اون و راحتی خودت باشی اما برای امیر که بدنبوده. ماشین اخرین سیستم انداخته زیر پاش، رییس شرکتش هم کرده، اختیار تام و کامل اموالشم داده دستش، عروسیشم براش میگیره، مدام هم تکرار میکنه من هرچی دلرم مال امیره. اختیار همتون هم دست امیره. تو اگر جای امیر بودی بابارو ول میکردی؟ مامان سرش را به علامت نه بالا دادو من ادامه دادم. ولی ما از جنس همیم، همدیگر رو بهتر درک میکنیم. امیر شاید بخاطر منافعش از تو حمایت نکنه اما من همه جوره پشتت وای میسم. مامان دست مرا گرفت و گفت من و تو که کاری ازمون ساخته نیست چرا این فکرو میکنی؟ ما دو تا زنیم. بدون مرد چیکار میخواهیم بکنیم. مامان تو چرا اعتماد به نفست پایینه؟درسته درس نخوندی و کاری بلد نیستی اما وقتی یه سقف بالا سر دلشته باشی و یه پولی هم توحسابته که خرجت از اونجا تامین شه چه نیازی به اینها داری؟ به نظر من ادم اگر کارتون خواب بشه خیلی بهتره که با زجر زندگی کنه. صدای امیر لرز به اندامم انداخت عرفان راست میگفت عاطفه مثل یه بیماری واگیر داره. راست میگفت که نگذارم زیبا با تو همکلام شه، نشستی داری مخ مامانو میزنی طلاقشو بگیره؟ به امیر خیره ماندم، مامان گفت گوش وایسادی امیرم؟ امیر سرش را برای من به علامت تهدید تکان دادو گفت تو تواین خونه بمونی زندگی هممونو خراب میکنی. نه میگذاری مامان زندگیشو کنه و نه زیبا. ارام گفتم مامان و با زیبا مقایسه نکن. مامان اگر مونده و تحمل کرده سن و سالش کم بوده. درس نخونده بوده و به خاطر بچه هاش ساخته. اما زیبا پزشکه، تحصیلکرده س، تو اگر غلط اضافه کنی قیدتو میزنه. تو خیلی پررو شدی عاطفه. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺