eitaa logo
ریحانه 🌱
12.9هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
522 ویدیو
16 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت52 ❣زبان عشق❣ خجالت کشید. هیچی توش نبود ولی قصد انجام کاری رو داشتم که باید می بردم اگه موبای
❣زبان عشق❣ دستم رو از دست امیر کشیدم و نشستم رو صندلی عقب ماشین علی زهرا خیلی اروم گفت _پریسا با نمیاد _امیر نذاشت میگه جفت میشن سبک بازی در میارن _ای داد از دست این پسر دایی عمو پشت فرمون نشست و این به خاطر اعصاب خراب امیر بود یک ربع بود که اروم بودم و گریه نمی کردم گوشی توی کیفم لرزید و چون رو پام بود لرزشش رو احساس کردم برداشتم برداشتم و نگاهش کردم پیامی بود که مطمعنن امیر فرستاده _مثل بچه ی ادم بر می گردی تو ماشین خودم . کاریت ندارم. بعدا باهات تسویه می کنم کاشکی بابا قبول نمی کرد با اینا بیام مشهد این بدترین سفر عمرم شد می دونستم اگه به حرفش گوش نکنم تلافی شو سرم در میاره و من هیچ احساس امنیتی پیش این خانواده نداشتم بهتر بود که برگردم تو ماشینش رو به علی گفتم _یه جا نگه دار من برم ماشین امیر _بهتره همینجا بمونی _نه داره پیام میده می ترسم بیشنر عصبی بشه بعض به گلوم چنگ انداخت و دوباره گریه کردم و ادامه دادم _برسیم . به بابام میگم بیاد دنبالم با اصرار من علی برای عمو چراغ زد و نگه داشت قبل از من امیر پیاده شد و مامانش رو نشوند جلو یا ابالفضل میخواد عقب پیش من بشینه پیاده شدم که خودش نشست وسط من و پریسا . در رو بستم و راه افتادیم. اصلا احساس امنیت نمی کردم و از تماس پاهام با پاهای امیر احساس چندش می کردم دو تا هدف داشتم که باید عملیشون می کردم اول اینکه حال تنها مسافر خوشحال این ماشین رو بگیرم بعدم زنگ بزنم با بابا بیاد برم گردونه با یاد اوری اینکه گوشی م شارژ نداره فکری به ذهنم رسید دست کردم توی کیفم و یه اسکناس ده تومنی در اوردم و رو به عمو گرفتم _عمو میشه یه جا وایستی یه شارژ برای من بخری می خوام زنگ بزنم به بابام شارژ ندارم عمو سرش رو تکون داد که امیر زد رو دستم _پولت بزار کیفت هروقت خواستی زنگ بزنی با گوشی من زنگ بزن _نه اخه لازمم دارم کلا برگشت سمتم و با صورت پر از خشمش گفت _برا چی ؟ _یکی بهم پیام میده میخوام جوابش رو بدم چشم هاش رو ریز کرد _چی میخوای بهش بگی اونوقت؟ _می خوام به بابام بگم همچین حالت رو بگیره که دفعه ی اول اخرت باشه دست رو من بلند می کنی _دفعه ی اولم نبوده اگه رفتارت رو هم درست نکنی دفعه اخرم هم نیست. با منم درست صحبت کن _اصلا صبر کن ببین به اخر می رسیم دستش رو بلند کرد که دستم رو جلوی صورتم سپر کردم _چی ؟فقط میخوام یه بار دیگه بگی ! عمو که معلوم بود کلافه شده گفت _بسه دیگه دفعه ی اخرمه که شما دو تا رو با خودم میارم سفر، امیر اگه یه کلمه ی دیگه حرف بزنی من میدونم با تو، بنداز اون دستت رو تا نشکوندم برات هر دو ساکت شدیم برای اینکه لجش رو دربیارم کیفم رو بینمون گذاشتم بی حد ازش می ترسیدم ولی نباید کوتاه می اومدم سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم اروم فین فین میکردم ارنجش اروم زد به پهلوم گفت _بس کن یه دستمال کاعذی از پشت ماشین برداشت و گرفت سمتم با نفرت نگاهش کردم و روم رو ازش برگردوندم دستمال و با شتاب انداخت روی پام زیر لب گفت بیشعور دستش رو فرو کرد تو پهلوم که از شدت درد جیع زدم از صدای جیغم عمو ترمز کرد و با فریاد گفت _ برید پایین حرف هاتون رو بزنید تموم که شد برگردید تو ماشین اینجوری من اعصاب ندارم سرم رو پایین انداختم و دستم روی پهلون بود که به شدت درد میکرد امیر اروم گفت _تموم شو بابا بریم عمو از ماشین پیاده شد و در سمت من رو باز کردگفت _پیاده شید هر دو از ماشین پیاده شدیم و یکم از ماشین فاصله گرفتیم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت52 💕اوج نفرت💕 سر و صدای دانشجو ها باعث شد تا از خاطرات بیرون بیام و بچرخم به پشت صندلی نگاه ک
💕اوج نفرت💕 نفس عمیقی کشیدم. بدون توجه به استاد نگاه کردم. شاید به خاطر ارامش اون روز ها ناخواسته لبخند روی لب هام ظاهر شده بود. ارامشی که هر چند کوتاه بود ولی مقطعی خوب بود. کلاس تموم شد.کیفم رو برداشتم و بیرون رفتیم. _نگار بریم کافی شاپ بقیش رو بگی? دوست داشتم برم ولی از شرایط بوجود اومده توی خونه واهمه داشتم. _نه باید زود برم خونه. _یعنی من بمونم تو خماری? _هماهنگ کن بیا خونمون. _پدر خوندت ناراحت نمیشه? _فکر نکنم، اخه با پدرت اشناست. _باشه، دوباره باید سیاوش رو بپیچونم. _نه، بهش بگو که بلند نشه بیاد جلوی خونمون. عمو اقا خوشش نمیاد. شرمنده گفت: _باشه. جلوی در دانشگاه ازش خداحافظی کردم چند قدم دور نشده بودم که با صدای بلند صدام کرد. _نگار. فوری برگشتم سمتش. سریع اومد پیشم _سیاوش ماشین اورده بیا برسونیمت. نگاهی به ماشین نقره ای که برادرش بهش تکیه داده بود و نگاهمون میکرد انداختم. _نه من خودم میرم . _تعارف می کنی? _نه عزیزم، دوست دارم پیاده راه برم . دستم روگرفت. _باشه، هر طور دوست داری. صورتم رو بوسید. _خداحافظ. _مرسی که به فکرم بودی، خداحافظ. دوست داشتم باهاشون برم ولی به عکس العمل عمو اقا نمی ارزید. میتونستم ماشین سوار شم ولی ترجیح دادم کمی پیاده برم انداختم از خیابون پشت دانشگاه رفتم تا از خلوت بودنش برای فکر کردن استفاده کنم. توی افکارخودم غرق بودم که با صدای سرفه ی مردی سرم رو بالا اوردم. استاد امینی دستش رو به دیوارگرفته بود و به شدت سرفه میکرد. سرفه هاش پر بود از صدای خس خس، نمی دونم باید چیکار کنم. اصلا کاری از دستم بر میاد. به بطری اب توی کیفم فکر کردم شاید یکم اب حالشو جا بیاره. خواستم برم جلو که از شدت سرفه نتونست بایسته و نشست روی زمین. ترسیده فوری جلو رفتم بطری اب رو از کیفم دراوردم و گرفتم سمتش. _استاد حالتون خوبه? با سر تایید کرد ولی سرفه هاش قطع نشد. در بطری رو باز کردم و جلوش گرفتم. _یکم اب بخورید، شاید بهتر شید. به کیفش اشاره کرد که روی زمین افتاده بود بهم فهموند که چیزی از توش میخواد. کیف رو جلوش گرفتم و درش رو باز کردم. کپسول اکسیژن کوچیکی که مخصوص کسایی هست که اسم دارند رو دراورد خواست ببره سمت دهنش که سرفه اجازه نداد و از دستش افتاد. کمی بهش نگاه کردم چاره ای جز فکری که تو سرم بود ندارم. برش داشتم و گرفتم جلوی دهنش به زور دهنش رو باز کرد دوپاف توی دهنش زدم. سعی کرد نفس بکشه ولی نتونست که یهو از حال رفت. ترسیده کتش رو تکون دادم _استاد خوبید? بغضم گرفت و به اطراف نگاه کردم چرا هیچ کس تو خیابون نیست. این چه شانسیه من دارم. دوباره محکم تر تکونش دادم. _استاد امینی ! خوبید? ناخواسته گریم گرفت. کمی به اطراف نگاه کردم کاش از همون ور رفته بودم. سمت خیابون دویدم و نگاهم بین استاد که بی جون گوشه خیابون بود و جاده، جا به جا شد. از اعماق وجودم خدا رو صدا کردم تا یه ماشین از اونجا رد بشه. میتونم برم جلوی دانشگاه ولی به نظرم از اینجا ماشین بگیرم بهتره با دیدن ماشینی که سمتن میاوند تو خیابون هراسون دویدم فوری ایستاد و پیاده شد. _چی شده خانم. نفس نفس زنون استاد رو نشون دادم و گفتم: _اون اقا حالشون بد شده. در ماشین رو بست و سمت استاد حرکت کرد. _شما میشناسیدش? _نه، یعنی بله ، یه کم. ایستاد و با تردید نگاهم کرد. هول شدم نمیدونم باید چی بگم. _اقا زود باشید. حالشون خوب نیست. ایشون استاد دانشگاه من هستن تو رو خدا زود باشید. خیره نگاهم کرد که با فریاد گفتم _چرا نگاه میکنی میگم حالش بده. از صدای بلندم جا خورد و رفت سمت استاد. تقریبا قدشون با هم یکی بود ولی استاد هیکل پر تری داشت به سختی بلندش کرد و سمت ماشین برد به زور گفت: _میبرمش بیمارستان. شما هم باید بیاید. استاد رو روی صندلی ماشین خوابوند و پاهاش رو به زور تو ماشین جا داد. _من برای چی? کمرش با دو دست گرفت و صاف شد. _چون برای من مسئولیت داره، الان ببرمش بیمارستان یقه ی من رو میگیرن. _خب چرا ? تصادف که نکرده از حال رفته. _خانم من دنبال دردسر نیستم. نمیای همینجا پیادش کنم برن به کارم برسم . اگه اونجا رهاش کنه حتما بلایی سرش میاد. _باشه میام. رفتم ولی می دونم که عمو اقا به شدت تنبیهم میکنه. نمیدونم چرا یه حسی من رو به استاد امینی نزدیک میکنه. توی ماشین کنار راننده نشستم. _زنگ بزن به خانوادت بگو. _گوشی ندارم. گوشیش رو از جیبش دراورد و گرفت سمتم. _بیا زنگ بزن. کمی به دستش نگاه کردم وقتی دید گوشی رو نمی گیرم روی داشبورد گذاشت. _گفتم شاید نگرانت بشن. _خیلی ممنون برسیم بیمارستان میگم چی شده زود برمیگردم خونه. شونه هاش رو بالا داد. اگه باشماره غریب اونم یه مرد به عمو اقا زنگ بزنم باید فاتحه ی خودم رو بخونم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 از شانس من فردا جمعه است و مدام باید جلوی چشم علی باشم. _ چِت شد؟ از اینکه زهره بعد از چند روز باهام حرف زد، خوشحال شدم. _ تو راه پله داشتم حرف‌های رضا و مامان رو گوش می‌کردم، علی دید؛ آبروم رفت! _ علی دید هیچی بهت نگفت!؟ با یادآوریش سرم یخ کرد. _ گفت کارت زشته. _ همین! اگر من بودم الان صدای داد و بیدادش تا سرکوچه می‌رفت، خبرش تو خونه‌ی آقاجون در میاومد. آقاجون این سوال رو فقط از من پرسید! متعجب گفتم: _ تو از کجا می‌دونی! _ من مثل تو بیخیال نیستم، بشینم ببینم چی پیش میاد. از سارا و سمانه پرسیدم. _ کارت خیلی بد بود. اونا به خاله محل که ندادن، مسخرش هم کردن. بعد تو رفتی پیششون! _ گفتم که مثل تو نیستم! رفتم اول بفهمم ما نبودیم اونجا چه خبر بوده. یه کار دیگم‌ هم داشتم‌ که چون تو فضولی بهت نمیگم. _ فضول خودتی. خیره نگاهم کرد. _ حالا قبل ما اونجا چه خبر بوده؟ _ فهمیدم یکی از همسایه‌ها آمار سر و صدای خونه‌ی ما رو به اونجا میده. یکی که دوست نداره تو اینجا بمونی! چون تا صدای دعوای این خونه میره بالا، زنگ می‌زنه؛ بعدش هم عمو اینجا ظاهر میشه.‌ سارا می‌گفت کار خودته! ولی من می‌دونم کار تو نیست. تو عین کنه چسبیدی اینجا، نمیشه کَندت. _ یعنی کیه! _ نمی‌دونم؛ ولی پیداش می‌کنم. _ میشه دیگه با من قهر نباشی‌؟ چپ چپ نگاهم کرد. _ باهات قهر نیستم، چون‌ علی مجبورم کرده. ولی دلم ازت گرفته. تا همین جا هم که زهره باهام حرف زد، کافیه. نباید بحث رو بازترش کنم‌، چون دوباره دعوامون میشه. صبح علی خونه نموند و من برای اولین بار از نبودش خوشحالم، اونم فقط از خجالتم. بعد از خوردن صبحانه بدون رضا که مثلا قهر کرده و پایین نیومد، سفره رو جمع کردم. خاله کنار تلفن نشست و زیر لب شروع به گفتن ذکری کرد. میلاد از پله‌ها پایین اومد رو به خاله گفت: _ مامان من برم کوچه؟ خاله همچنان که ذکر می‌گفت، با سر گفت نه. _ زود میام. خاله کلافه نگاهش رو از میلاد گرفت. _ آخه کارم واجبه. _ لا اله الا الله! بچه مگه نمی‌بینی دارم ذکر میگم. _ به خدا زود میام. با حرص گفت: _ کاپشنت رو بپوش برو. میلاد آخ جونی گفت و از پله‌ها بالا رفت. خاله گوشی رو برداشت و شماره‌ای رو گرفت. انقدر استرس داشت که تو صورتش کاملاً معلوم‌ بود. _ سلام‌ اقدس خانم. _ ممنونم. ببخشید مزاحم شدم، می‌خواستم ببینم دیروز قرعه‌کشی کردید یا نه! _ نه هیچ‌کس به من نگفت! لبخند رو لب‌های خاله نشست و به نشانه‌ی شکرگذاری دستش رو به سمت بالا گرفت و لب زد: _ خدایا شکرت. _ عیب نداره.‌ حتما یادش رفته. فقط جمع شده من بیام بگیرم؟ _ دستتون درد نکنه. پس من شماره کارت علی رو براتون می‌فرستم‌. _ خیلی ممنون، خداحافظ. گوشی رو سر جاش گذاشت و با خوشحالی رو به من گفت: _ بعد دو سال قسط دادن، بالاخره به نام ما دراومد.‌ از خوشحالی خاله لبخند زدم. _ دیروز که تو رفتی بیرون، دلم خیلی شکست. آقاجون و عموت، علی رو تو فشار گذاشتن که بیا بهت یه ماشین بدیم. خدا رو شکر؛ الان پول قرعه‌کشی رو میدم بچم بره یه ماشین بخره، دستش رو جلوی کسی دراز نکنه. _ خاله پول قرعه‌کشی به ماشین نمی‌رسه! _ می‌دونم خاله جون؛ خودم فکرش رو کردم. چهارشنبه رفتم طلاهام رو فروختم. گفتم اگر قرعه کشی هم در بیاد، یه صفرش رو می‌تونه بخره که خدا رو شکر دراومد. ناراحت از این که خاله طلاهاش رو فروخته، کنارش نشستم. _ علی خیلی ناراحت میشه اگر بفهمه طلاهاتون رو فروختید! _ بهش نمیگم؛ تو هم نگو. _ خاله حالا مگه چی می‌شد اگه عمو یه ماشین به علی می‌داد! دستش رو به زمین تکیه کرد و ایستاد. _ تو هنوز مونده خیلی چیزها رو بفهمی. سمت آشپزخونه رفت. _ رویا یه لباس گرم بپوش، برو حیاط رو جارو کن. _ چشم. برگشت سمتم. _ تو به شقایق گفتی، که من گفتم باهاش نگردی!؟ _ چطور! _ اقدس خانم‌ میگه؛ دیروز بهش گفته به ما بگه پول به اسم‌ ما در اومده. خیلی هم بهش تأکید کرده؛ نمی‌دونم چرا نگفته! _حتماً یادش رفته. شقایق دختر خوبیه خاله. کلافه از این که من از شقایق تعریف کردم، لب‌هاش رو بهم فشار داد و نفس سنگینی کشید. _ پاشو برو حیاط رو جارو بزن!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀