ریحانه 🌱
#پارت51 💕اوج نفرت💕 خودم رو زدم به اون راه که اصلا هم موفق نبودم. رسیدیم جلوی در خونه عمو اقا کنا
#پارت52
💕اوج نفرت💕
سر و صدای دانشجو ها باعث شد تا از خاطرات بیرون بیام و بچرخم به پشت صندلی نگاه کنم به پروانه گفتم.
_چه خبر شده?
_ول کن اون ورو استاد شیبانی اومده نمره ازش میخوان بقیه اش رو بگو عفت کی بود.
به ساعت دستم نگاه کردم.
_پاشو بریم سر کلاس بقیه اش روبعدا میگم.
_خب حداقل بگو عفت چی کار داشت.
_نفهمیدم، ولی هر چی گفت که کل برنامه های اون روز رو کنسل کرد.
ایستادم.
_پاشو دختر دیر برسیم من خجالت میکشم.
دستش رو گرفتم و به زور بلندش کردم.
سمت کلاس رفتیم استاد درس خودش رو میداد و من تو خاطراتم غرق بودم .
شاید اگر کسی اون روز ها پناهم بود بدون ترس و استرس دل به محبت و نگاه های پر از وسوسه ی رامین نمی دادم. هر چی بود اون روز ها من رو از بحران تنهایی نجات داد.
پروانه پاشو به پام زد و اروم گفت:
_استاد با توعه.
فوری به استاد نگاه کردم سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
_هر چه بگندد نمکش می زنند، وای به روزی که بگندد نمک. خانم صولتی از شما بعیده.
ببخشیدی زیر لب گفتم و سرم رو پایین انداختم.لب زدم.
_چی شد?
_سه بار صدات کرد جواب ندادی فقط لبخند ملیح زدی.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت52 💕اوج نفرت💕 سر و صدای دانشجو ها باعث شد تا از خاطرات بیرون بیام و بچرخم به پشت صندلی نگاه ک
#پارت53
💕اوج نفرت💕
نفس عمیقی کشیدم. بدون توجه به استاد نگاه کردم.
شاید به خاطر ارامش اون روز ها ناخواسته لبخند روی لب هام ظاهر شده بود. ارامشی که هر چند کوتاه بود ولی مقطعی خوب بود.
کلاس تموم شد.کیفم رو برداشتم و بیرون رفتیم.
_نگار بریم کافی شاپ بقیش رو بگی?
دوست داشتم برم ولی از شرایط بوجود اومده توی خونه واهمه داشتم.
_نه باید زود برم خونه.
_یعنی من بمونم تو خماری?
_هماهنگ کن بیا خونمون.
_پدر خوندت ناراحت نمیشه?
_فکر نکنم، اخه با پدرت اشناست.
_باشه، دوباره باید سیاوش رو بپیچونم.
_نه، بهش بگو که بلند نشه بیاد جلوی خونمون. عمو اقا خوشش نمیاد.
شرمنده گفت:
_باشه.
جلوی در دانشگاه ازش خداحافظی کردم چند قدم دور نشده بودم که با صدای بلند صدام کرد.
_نگار.
فوری برگشتم سمتش. سریع اومد پیشم
_سیاوش ماشین اورده بیا برسونیمت.
نگاهی به ماشین نقره ای که برادرش بهش تکیه داده بود و نگاهمون میکرد انداختم.
_نه من خودم میرم .
_تعارف می کنی?
_نه عزیزم، دوست دارم پیاده راه برم .
دستم روگرفت.
_باشه، هر طور دوست داری.
صورتم رو بوسید.
_خداحافظ.
_مرسی که به فکرم بودی، خداحافظ.
دوست داشتم باهاشون برم ولی به عکس العمل عمو اقا نمی ارزید.
میتونستم ماشین سوار شم ولی ترجیح دادم کمی پیاده برم انداختم از خیابون پشت دانشگاه رفتم تا از خلوت بودنش برای فکر کردن استفاده کنم.
توی افکارخودم غرق بودم که با صدای سرفه ی مردی سرم رو بالا اوردم.
استاد امینی دستش رو به دیوارگرفته بود و به شدت سرفه میکرد.
سرفه هاش پر بود از صدای خس خس، نمی دونم باید چیکار کنم.
اصلا کاری از دستم بر میاد.
به بطری اب توی کیفم فکر کردم شاید یکم اب حالشو جا بیاره.
خواستم برم جلو که از شدت سرفه نتونست بایسته و نشست روی زمین.
ترسیده فوری جلو رفتم بطری اب رو از کیفم دراوردم و گرفتم
سمتش.
_استاد حالتون خوبه?
با سر تایید کرد ولی سرفه هاش قطع نشد.
در بطری رو باز کردم و جلوش گرفتم.
_یکم اب بخورید، شاید بهتر شید.
به کیفش اشاره کرد که روی زمین افتاده بود بهم فهموند که چیزی از توش میخواد.
کیف رو جلوش گرفتم و درش رو باز کردم.
کپسول اکسیژن کوچیکی که مخصوص کسایی هست که اسم دارند رو دراورد
خواست ببره سمت دهنش که سرفه اجازه نداد و از دستش افتاد.
کمی بهش نگاه کردم چاره ای جز فکری که تو سرم بود ندارم.
برش داشتم و گرفتم جلوی دهنش به زور دهنش رو باز کرد دوپاف توی دهنش زدم. سعی کرد نفس بکشه ولی نتونست که یهو از حال رفت.
ترسیده کتش رو تکون دادم
_استاد خوبید?
بغضم گرفت و به اطراف نگاه کردم چرا هیچ کس تو خیابون نیست. این چه شانسیه من دارم.
دوباره محکم تر تکونش دادم.
_استاد امینی ! خوبید?
ناخواسته گریم گرفت.
کمی به اطراف نگاه کردم کاش از همون ور رفته بودم. سمت خیابون دویدم و نگاهم بین استاد که بی جون گوشه خیابون بود و جاده، جا به جا شد.
از اعماق وجودم خدا رو صدا کردم تا یه ماشین از اونجا رد بشه.
میتونم برم جلوی دانشگاه ولی به نظرم از اینجا ماشین بگیرم بهتره
با دیدن ماشینی که سمتن میاوند تو خیابون هراسون دویدم فوری ایستاد و پیاده شد.
_چی شده خانم.
نفس نفس زنون استاد رو نشون دادم و گفتم:
_اون اقا حالشون بد شده.
در ماشین رو بست و سمت استاد حرکت کرد.
_شما میشناسیدش?
_نه، یعنی بله ، یه کم.
ایستاد و با تردید نگاهم کرد.
هول شدم نمیدونم باید چی بگم.
_اقا زود باشید. حالشون خوب نیست. ایشون استاد دانشگاه من هستن تو رو خدا زود باشید.
خیره نگاهم کرد که با فریاد گفتم
_چرا نگاه میکنی میگم حالش بده.
از صدای بلندم جا خورد و رفت سمت استاد. تقریبا قدشون با هم یکی بود ولی استاد هیکل پر تری داشت به سختی بلندش کرد و سمت ماشین برد به زور گفت:
_میبرمش بیمارستان. شما هم باید بیاید.
استاد رو روی صندلی ماشین خوابوند و پاهاش رو به زور تو ماشین جا داد.
_من برای چی?
کمرش با دو دست گرفت و صاف شد.
_چون برای من مسئولیت داره، الان ببرمش بیمارستان یقه ی من رو میگیرن.
_خب چرا ? تصادف که نکرده از حال رفته.
_خانم من دنبال دردسر نیستم. نمیای همینجا پیادش کنم برن به کارم برسم .
اگه اونجا رهاش کنه حتما بلایی سرش میاد.
_باشه میام.
رفتم ولی می دونم که عمو اقا به شدت تنبیهم میکنه. نمیدونم چرا یه حسی من رو به استاد امینی نزدیک میکنه.
توی ماشین کنار راننده نشستم.
_زنگ بزن به خانوادت بگو.
_گوشی ندارم.
گوشیش رو از جیبش دراورد و گرفت سمتم.
_بیا زنگ بزن.
کمی به دستش نگاه کردم وقتی دید گوشی رو نمی گیرم روی داشبورد گذاشت.
_گفتم شاید نگرانت بشن.
_خیلی ممنون برسیم بیمارستان میگم چی شده زود برمیگردم خونه.
شونه هاش رو بالا داد.
اگه باشماره غریب اونم یه مرد به عمو اقا زنگ بزنم باید فاتحه ی خودم رو بخونم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت53 💕اوج نفرت💕 نفس عمیقی کشیدم. بدون توجه به استاد نگاه کردم. شاید به خاطر ارامش اون روز ها
#پارت54
💕اوج نفرت💕
فقط خدا کنه زود تر کارش تموم شه.
چرخیدم و به چهره اش نگاه کردم برعکس تو کلاس که پر از جذبه و اخم هست. الان چقدر معصوم و مظلوم خوابیده. چه حس خوبی بهش دارم. با یاد اوری اون محرمیت لعنتی نگاه از ازش برداشتم و با کشیدن اهی به رو به رو خیره شدم.
یه احساسی تلاش داشت تا دوباره مجبورم کنه که نگاهش کنم.
بعد از ده دقیقه نزدیک ترین بیمارستان ایستاد با کمک دو تا پرستر مرد بردنش داخل، من هم بدنبالشون. راننده سمتم اومد و کیف و کت استاد رو دستم داد و فوری بیرون رفت.
پشت در اتاقی که استاد رو بردن داخل، ایستاده بودم. صدایی باعث شد تا حواسم رو بهشون بدم.
-چرا بیهوشه.
_نمی دونم دکتر. همینجوری اوردنش.
_کی همراهشه.
-یه اقا با همسرشون.
_به همسرش بگید بیاد داخل.
اینا منظورشون از همسر منم. وای خدایا شکر که استاد امینی بیهوشه این حرف ها رو نمی شنوه.
پرستار بیرون اومد رو به من گفت:
_خانم تشریف بیارید داخل دکتر کارتون داره.
دنبالش رفتم استاد رو روی تخت خوابونده بودن و دکتر با دستش چشم استاد رو باز کرده بود با یه چراغ قوه ی کوچیک نور رو توی چشم هاش مینداخت.
_سلام.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_شوهرت چشه?
برای بار دومخدا رو شکر کردم که استاد بیهوشه.
_ایشون همسرم نیستن. استاد دانشگاهم هستن. تو خیابون حالشون بد شد من دیدم...
_چش شده?
_داشتن سرفه میکردن. فکر کنم آسم دارن. اخه تلاش داشتن با کپسول به خودشون اکسیژن بزنن یه دفعه از حال رفتن.
دکتر بیخیال استاد شد و چیزی توی برگه نوشت خواست بره بیرون که گفتم:
_ببخشید الان خوبن؟
نیم نگاهی بهم کرد.
_حال تمام استاد هات برات مهمن.
از حرفش جا خوردم ولی خودم رو نباختم.
_نخیر، بنی ادماعضا یکدیگرند.
به حالت مسخره گفت:
_واسه اینه قرار نداری رسوندیش دکتر.
یه کلمه بگو خوبه یا بده انقدر حرف نزن. نگاهم رو ازش گرفتم که گفت:
_خوبه حالش، فقط بهش فشار اومده از حال رفته.
اینو گفت و بیرون رفت.
رو به پرستار گفتم:
_الان باید چی کار کنم.
_صبر کن سرمش تموم شه بیدار شه ببرش.
منتظر شنیدن جواب نشد و رفت
من که نمی تونمبالای سرش بایستم عمو اقا رو چیکار کنم.
صدای زنگ گوشی همراه استاد خبر خوب راحت شدن رو به من داد.
گوشی رو از جیبش کتش که دستم بود دراوردم خواستم جواب بدم که متوجه شدم تماس از کشور دیگه ایه.
شاید کار درستی نباشه که جواب بدم. اگه این تلفن از طرف خانوادش هم باشه اونا ایران نیستن که بخوان کمکش کنن. فقط دلشوره شون زیاد میشه. صدای گوشی رو قطع کردم و تو ی جیبش گذاشتم.
از ایستادن خسته شدم روی صندلی کنار تخت نشستم به چهرش نگاه کردم.
تا حالا پیش نیومده که به خودم اجازه بدم انقدر به چهره ی مردی نگاه کنم ولی حسم به این مرد متفاوته.
با دیدن صورتش تمام هستیم بهممیریزه.
یک آن انگار وجودش با وجودم اخت میگیره.
چیزی توی مغزم مدام میگه که اشتباه نکن ولی قلبم به قلبش چسبیده.
چرا از اینکه کنارشم و عاشقانه نگاهش میکنم عذاب وجدان ندارم.
تپش قلبمبالا رفت بالاخره عذاب وجدان سراغماومد و سیلی محکمی به صورتم زد.
فوری ایستادمکیف و کتش رو روی صندلی گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم.
کاش میتونستم به عمو اقا زنگ بزنم.
دلممیگفت برگرد تو اتاق ولی عقلم به واسطه ی شرع اجازه نمی داد.
سمت ایستگاه پرستاری رفتم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت54 💕اوج نفرت💕 فقط خدا کنه زود تر کارش تموم شه. چرخیدم و به چهره اش نگاه کردم برعکس تو کلاس
#پارت55
💕اوج نفرت💕
رو به پرستار گفتم:
_ببخشید خانممیشه من یه زنگ بزنم.
_گوشی نداری?
_نه متاسفانه.
_تلفن اینجا فقط داخلیه.
دستش رو توی جیب مانتو سفیدش کرد و تلفن همراهش رو گرفت سمتم.
_فقط شارژم کمه.
گوشی رو گرفتم و تشکر کردم
شماره ی عمو اقا رو گرفتم.
با خوردن اولین بوق جواب داد. صداش نگران و پر از استرس بود.
_بله.
آب دهنم رو قورت دادم میدونم که ساعات خوبی رو پیش رو ندارم.
_سلام ع...
با عصبانیت گفت:
_نگار تو کجایی؟
_عمو اقا من بعد از دانشگاه داشتم...
_فقط یک کلمه بگو کجا...
تماس قطع شد نا امید به پرستار نگاه کردم.
_گفتم که شارژم کمه.
صدای گوشی بلند شد و شماره ی عمو اقا روی صفحه ظاهر شد گوشی رو رو به پرستار گرفتم
_با من کار داره.
نگاهی به شماره انداخت و با سر تایید کرد.
جواب دادم و کنار گوشمگذاشتم.
_الو شارژش تمو...
با صدای دادش ساکت شدم
_یک کلام کجایی؟
بغض توی گلوم رو قورت دادم.
_بیمارستان.
صداش نگران شد.
_چی شده?
_من خوبم. یکی از استاد هام حالش بد شد اوردمش بیمارستان...
_دانشگاه به اون بزرگی فقط تو بودی.
_نه اخه خیابون پشتی دانشگاه بودم. اونجا خلوته.
با حرص گفت:
_یه روز گفتم خودت برگرد. اونجا چه غلطی میکردی?
نتونستم جلوی گریمرو بگیرم و با گریه ادامه دادم.
_به خدا میخواستم یکم پیاده راه بیام.
_کدوم بیمارستان؟
_همون که نزدیک دانشگاهمونه
_عمو اقا من ...
به گوشی نگاه کردم تماس رو قطع کرده بود.
گوشی رو سمت پرستار گرفتم.
اشکم رو پاککردو گفتم:
_خانم خیلی ممنون ببخشید شارژتون رو هم تموم کردم.
به چشم های اشکیم نگاه کرد و گوشی رو گرفت.
_خواهش میکنم.
دیگه صبر نکردم تا بیشتر نگاهم کنه برگشتم به اتاقی که استاد داخلش بود.
همونطور که رو تخت خوابیده بود با چشمهای بسته داشت با گوشیش حرف میزد.
_نه عزیز الان خوبم
_نمیدونم بیهوش بودمولی فکر کنم یکی از دانشجوهام اخه اون لحظه کنارم بود.
بلند خندید.
_نه بابا.
_چه عجله ایه.
_حالا بزار یکم بگردم
_اونجایی که ادرس دادی رفتم ولی پیداش نکردم
_نمیدونم همه میگن دو ساله...
_عزیز شما چرا نمیاید.
_باشه بزار برم خونه بهت زنگ میزنم.
_قربانت خداحافظ.
گوشی رو کنار گوشش رها کرد دستش رو روی پیشونیش گذاشت.
برای اعلام حضور یکم سرفه کردم
فوری چشمش رو باز کرد.
_سلاماستاد.
قیافه ی جدی همیشه رو به خودش گرفت.
_سلام. شما اینجا چیکار میکنید.
چقدر هم پروعه الان داشت تلفنی می گفت یکی از دانشجوهام اون لحظه کنارم بود.
_استاد اگه حالتون بهتره من برم.
نشست روی تخت.
_خیلی ممنون بهترم. شما من رو رسوندی اینجا?
_بله استاد. با کمکیه اقایی.
_خیلی ممنون خانم لطف کردید.
_پس با اجازتونمن برم.
_خواهش میکنم بفرمایید.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
.
ریحانه 🌱
#پارت55 💕اوج نفرت💕 رو به پرستار گفتم: _ببخشید خانممیشه من یه زنگ بزنم. _گوشی نداری? _نه متاسف
#پارت56
💕اوج نفرت💕
از اتاق بیرون اومدم و سمت حیاط رفتم.
حسم بهش دوست داشتن نیست درک نمیکنم این حس لعنتی رو
چند قدم از در فاصله نگرفته بودم که عمواقا وارد محوطه ی بیمارستان شد. استرس برخوردش تو بیمارستان با خودم به سراغم اومد. قدم هام رو تند کردم تا از نزدیک شدنش به استاد جلو گیری کنم.
متوجه من شد و اخم هاش تو هم رفت جلوش ایستادم.
_سلام.
چپ چپ نگاهم کرد و سوییچ رو گرفت سمتم.
_برو تو ماشین بشین تا بیام.
خواست حرکت کنه که جلوش رو گرفتم.
_کجا میخاید برید?
ابروهاش رو بالا داد و به حالت تهدیدگفت:
_چی بهت گفتم الان?
_عمو اقا من فقط ...
_توضیح باشه واسه تو خونه، برو توماشین تا بیام.
_الان کجا میرید?
نگاهش تیز شد. این اولین باریه که حرفش رو گوش نمی کنم.
_عمو اقا زشته، خودم به خدا راستش رو میگم.
_باید هم بگی.
چرخید و راهش رو عوض کرد نفس راحتی کشیدم و دنبالش راه افتادم.
سمت نگهبانی رفتیم تا از در خارج شیم به در نگهبانی نرسیده بودیم که نگهبان به مامور نیروی انتظامی که کنارش ایستاده بود من رو نشون داد.
یک لحظه احساس کردم قلبم از تپش افتاد.
نزدیک عمو اقا شدم تا شاید بی خیالم بشن که فایده نداشت.
_خانم... خانم.
عمواقا سمت صدا برگشت و نگاهشون کرد.
_اون مامور با توعه?
خودم رو زدم به اون راه
_نه
_چرا با تو هستن داره میاد اینجا.
مامور هرلحظه به من بیشتر نزدیک میشد و من استرسم بیشتر میشد. کاری نکرده بودم ولی حسم میگفت که الان اتفاق خوبی نمی افته.
مامور که تو یه قدمی ما ایستاده بود رو به من گفت:
_همسرتون بهتر شدن? متاسفانه راننده فرار کرد.
نگاهم رو به چشم هاس سرخ و عصبی عمو اقا دادم سریع گفتم:
_اقا کی گفت اون اقا همسر منه چرا الکی حرف می زنید. من فقط به ایشون کمک کردم بیان بیمارستان همین.
رو به عمو اقا که چشم ازم بر نمیداشت گفتم:
_به خدا از خودشون میگن من نگفتم.استاد هم کلا بیهوش بود...
_اگه با اون اقا نسبتی نداریدباید صبر کنید بهوش بیاد بعد برید.
_بهوش هستن بیاید بریم ازش بپرسین.
خواستم برم سمت بیمارستان که مچ دستم اسیر دست های عمو اقا شد با غیض به من گفت:
_شما تشریف ببرید تو ماشین من خودم حلش میکنم.
دیگه نتونستم جلوش دووم بیارم سرم رو پایین انداختم.
_چشم ولی من...
دستش رو گذاشت پشت کمرم و هولم داد سمت در.
_برو.
شروع کرد با مامور صحبت کردن و با هم به سمت اورژانس همقدم شدن چقدر من امروز بد شانسی اوردم، نه از دیروز بد شانسی میارم. من کلا چهار ساله که اتفاق خوبی توی زندگیم ندارم.
تنهادلخوشیم همین دانشگاهه که انگار اونم من رو نمیخواد.
توی ماشین ونشستم و منتظر بازپرس شخصیم شدم.
نیم ساعت بعد عمو اقا با استاد امینی از بیمارستان بیرون اومدن. بهم دست دادن و عمو اقا اومد سمت ماشین. استاد هم مسیر مخالف عمواقا رو رفت.
خودم رو روی صندلی ماشین جا به جا کردم در ماشین رو باز کرد و نشست پشت فرمون.
عصبی و کلافه بود هر دو ترجیح به سکوت دادیم و تا خونه حرف نزدیم ماشین رو توی پارکینک پارک کرد و پیاده شدیم. روی صفحه ال سی دی اسانسور طبقه ی دو رو زد.
وارد خونه شدیم کنار مبل روبه روی اشپزخونه ایستادم، تا عمو اقا بازخواستم کنه. ولی برعکس انتظار من بدون هیچ حرفی تو اتاقش رفت و در رو بست.
ریحانه 🌱
#پارت56 💕اوج نفرت💕 از اتاق بیرون اومدم و سمت حیاط رفتم. حسم بهش دوست داشتن نیست درک نمیکنم این حس
#پارت57
💕اوج نفرت💕
کیفم رو روی مبل انداختم. نفس راحتی کشیدم. روی دسته ی مبل نشستم.
چند لحظه به در اتاقش خیره موندم. خودم باید براش توضیح بدم.
سمت اشپزخونه رفتم و زیر کتری رو روشن کردم وارد اتاقم شدم. لباسهام و عوض کردم یه چایی ریختم و پشت در اتاقش ایستادم در زدم.
_الان نه نگار.
هیچ وقتی بهتر از الان نیست.
در رو باز کردم و وارد شدم.
روی تخت درازکشیده بود و ساعد دستش رو روی چشم هاش گذاشته بود.
_براتون چایی اوردم.
_گفتم الان نه.
_عمو اقا ...
تن صداش بالا رفت.
_نگار الان نه.
بی اختیار گریم گرفت
_اونم نذاشت من حرف بزنم، خودش قضاوت کرد و بدون هیچ حرفی فقط من رو کتک زد. شما هم عین اونی، هیچ وقت نمی زاری من حرف بزنم.
چایی رو روی میزش گذاشتم و برگشتم اتاق خودم پشت در روی زمین نشستن زانو.هام رو بغل گرفتم، بلند بلند گریه کردم.
یاد التماس های اون روزم افتادم هر چی میخواستم توضیح بدم اهمیت نداد. هیچ وقت فکر نمیکردم کسی از کتک خوردن مچ پاش بشکنه و بیهوش بشه.
دلم میخواست داد بزنم و با صدای بلند حرفم رو بزنم ولی حسی بهم این اجازه رو نمی داد.
من تا اخر عمرم باید خفه باشم چون بیکس و کارم. چون پدرو مادرم بیکسو کار بودن. چون هیچی ندارم. نون خور اضافم، یه غریبم که تو خونه ادمی زندگی میکنم که هیچ نسبتی باهام نداره و فقط از سر ترحم نگهم داشته.
صدای در اتاقم بلند شد از پشت در کنار رفتم.
در باز شد و قامت عمو اقا تو چهار چوب درنمایان شد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
06_TAFSIR_185 BAGHAREH_HOJATOLESLAM VAL MOSLEMIN HAMED EMAMI NEZHAD.mp3
7.51M
شرح کوتاهی بر آیه ۱۸۵ سوره مبارکه بقره
حجت الاسلام حامد امامی نژاد
برنامه #رادیویی_ترنم_وحی 🌹🌹
ریحانه 🌱
#پارت57 💕اوج نفرت💕 کیفم رو روی مبل انداختم. نفس راحتی کشیدم. روی دسته ی مبل نشستم. چند لحظه به در
#پارت58
💕اوج نفرت💕
هیچ پشیمونی تو چهرش معلوم نبود.
_بلند شو روی زمین نشین.
صورتم رو ازش برگدوندم.
_بلند شوخودت رو لوس نکن.
_باید بزارید حرفم رو بزنم
خم شد و بازوم رو گرفت.
_پاشو بشین رو تخت حرف بزنیم.
یکم دستم رو کشید که ایستادم، دستم رو رها کرد و روی صندلی نشست، به تخت اشاره کرد.
کاری رو که میخواست انجام دادم. تو چشم هاش نگاه کردم.
_بگم?
_نه من میگم تو گوش کن، من دختر خودم رو خوب میشناسم.
میدونم که قلبش پاکه ولی بچس، خامه. برای همین مواظبشم.
نگار من من مسئولم. هم در برابر خدا به واسطه ی شرع. هم اگه روزی قرار بشه که برگردی به اون مرد که باید باور کنی شوهرته. اشتباه کرده، بی فکر کاری رو انجام داده، اما این چیزی از حقش کم نمی کنه.
علت اینکه من آوردمت اینجا فقط یه مسئله است که در اینده مشخص میشه.
روز اول که قرار بود بری دانشگاه بهت گفتم نباید با اقایون معاشرت داشته باشی، حتی یک سلام.گفتی نمیشه گفتم پس نرو. اون روز قول دادی و من اجازه دادم. درسته ?
_بله.
_پس پای حرفت بایست که محروم نشی.
_حس انسان دوستانم اجازه نداد گوشه ی خیابون رهاش کنم فقط همین.
_خیلی راه های دیگه هم بود برای کمک به غیر این کاری که کردی. الان بحث این نیست که چیکار. فقط برای اخرین بار بهت میگم سرت رو بنداز پایین، به درست برس.
_چشم.
_بلند شو بیا تو حال اون چایی رو هم عوض کن.
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت.
شب بعد از شام روی تخت دراز کشیدم. به هر جا که نگاه میکنم چهره ی استاد امینی رو میبینم.
یعنی اونم نسبت به من حسی داره? حتما داره که هر وقت میاد تو کلاس صدام میکنه. پس چرا امروز تو بیمارستان انقدر باهام خشک رفتار کرد?
نفس عمیقی کشیدم و چشم هام رو بستم.
توی انباری سرد و تاریک به خودم جمع شدم. درد مچ پا امونم روبردیده. هر لحظه منتظرم در بازبشه و دوباره بیاد سراغم. اشک روی صورتم خشک شده روی پوست صورتم تاثیر گذاشته. به سختی بلند شدم در انباری باز شد از ترس روی زمین افتادم.
با دیدن استاد امینی تو درگاه در تمام بدنم گر گرفت.
چشمم رو باز کردم به اطراف نگاه کردم. بازم کابوس دیدم، این بار اخرش به استاد تموم شد. انقدر بهش فکر کردم که تو خوابم هم اومد.
ریحانه 🌱
#پارت58 💕اوج نفرت💕 هیچ پشیمونی تو چهرش معلوم نبود. _بلند شو روی زمین نشین. صورتم رو ازش برگدون
#پارت59
💕اوج نفرت💕
پام رو از تخت پایین گذاشتم با احتیاط به خاطر درد مچ پام که هر روز اذیتم میکنه پایین اومدم.
نمازم رو خوندم خواستم برم صبحانه رو اماده کنم که مثل همیشه عمو اقا زود تر از من اقدام کرده بود.
صبحانه رو خوردیم و بعد از کلی اول خواهش و اخر تهدید جلوی در دانشگاه خداحافظی کردم واز ماشین پیاده شدم.
وارد دانشگاه شدم تمام وجودم چشم شده و دنبال استاد امینی میگرده. نمی دونم اسم حسم رو چی بزارم ولی هر چی هست داره دیونم میکنه.
حسم به استاد باعث شده تمام خط قرمز هام رو تو ذهنم پس بزنم.
نگاه هام بی فایده بود وارد کلاس شدم و روی صندلیم نشستم.
ای کاش تمام روز هایی که می اومدم دانشگاه با استاد امینی کلاس داشتم.
با ضربه ای که بازوم خورد از فکر بیرون اومدم و ترسیده به پروانه نگاه کردم.
_سلام.
_علیک سلام. کجایی تو به ساعت دارم باهات حرف میزنم.
_ببخشید حواسم نبود.
نشست روی صندلیش و پشت چشمی برام نازک کرد.
_امروز بعد از کلاس بمون برام تعریف کن.
_تا عمواقا نیومده دنبالم میگم.
_نمی زاره بیای خونه ی ما.
ابرو هام رو بالا دادم.
_الان که بابام رو.میشناسه هم نمی زاره?
_نه.
_وای اون دیگه کیه...
استاد وارد کلاس شد و باعث شد تا پروانه بقیه ی حرفش رو نزنه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت59 💕اوج نفرت💕 پام رو از تخت پایین گذاشتم با احتیاط به خاطر درد مچ پام که هر روز اذیتم میکنه پ
#پارت60
استاد شروع به درس دادن کرد و حواس من پیش صدای قلبم
یکی توی وجودم حسم رو پس میزد مدام تذکر میداد که تو متاهلی
ولی چه تاهلی اون صیغه فقط از سر بی کسی بود بعد ها شاید علاقه ای ایجاد شد اما اون شب همه چیز برای من تموم شد
چرا من باید پای اون اجبار بمونم عمو اقا رو مجبور میکنم تا بره و ازش بخواد که بقیش رو ببخشه
ای خدا من چقدر بد شانسم.
_نمیخوای بلند شی
هاج و واج به پروانه نگاه کردم دلخور چشم به من دوخته بود
_تموم شد کلاس ساعت بعد هم تشکیل نمیشه بلند شو بریم بیرون بگو به چی فکر میکنی که اینجوری ناشنوا میشی
_چرا تشکیل نمیشه
_نمی دونم میگن کنفرانس داشته نیومده
به صندلی های خالی کلاس نگاه کردم
_پاشو دیگه
باید به یکی بگم حسم به استاد چی هست
_پروانه یه چی بگم راستش رو میگی
با سر تایید کرد و کنجکاو کنارم نشست
_تو میخوای با ناصری چی کار کنی ?
از سوالم جا خورد
_هان?
_مگه نمیگی ناصری رو دوست داری?
نگران به در کلاس نگاه کرد فوری برگشت سمتم
_نگار انقدر راحت میگی یکی میشنوه ابروم میره
_یعنی اگه کسی عاشق بشه ابروریزیه
_نه نیست ولی معمولا خانوم ها عاشق نمیشن یا اگه بشن بروز نمی دن حالا چیشده تو به فکر من افتادی
نگاهم رو به کفش هام دادم
_هیچی همین جوری
ایستاد دستم.رو گرفت
_پاشو بریم.بیرون تعریف کن دیگه
حوصله ی هیچی رو ندارم ولی پروانه کوتاه بیا نبود
_تا کجا گفتم
_همون.روزی که قرار بود برید محضر
_اون.روز عجیب ترین رفتار عمو.اقا رو دیدم نمی دونم عطیه خانم چی بهش گفت که کلا بهم ریخت من.و مرجان حاضر شده بودیم.و جلوی در منتظر احمد رضا بودیم در خونه باز،شد و عمو اقا کلافه و پریشون نگاهمون کرد نگاهش سمت اتاق احمد رضا رفت و با صدای بلند اسمش،رو گفت
_احمد رضا
این رفتار از عمو اقا بعید بود اون همیشه با نگاه حرف میزنه اصلا صداش رو تا این حد بالا نمی بره
احمد رضا فوری اومد بیرون و با تعجب به عمو.اقا نگاه کرد
_جانم عمو
شکوه خانم هم با صدای فریاد عمو اقا بیرون اومد
عمو اقا نگاهش رو مشمعز کرد رو به شکوه خانم گفت
_امروز نمی تونیم بریم محضر باشه یه روز دیگه
همه به هم نگاه کردن هیچ.کس نمی دونست چی شد که عمو اقا بهم ریخت
هر چی بود مربوط به عطیه خانم بود مطمعن.بودم همون حرف هایی که عمو اردلان زده بود باعث عصبانیتش از،شکوه خانم بود به عمو اقا هم گفته اما چی گفته هیچ وقت نفهمیدم
عمو اقا رفت و خونه رو بهم ریخت
شکوه خانم با حرص نفس می کشید احمد رضا با رامین بحثشون شد حتی دست به یقه هم شدن تنها کسایی که اون روز حالشون خوب بود من ومرجان بودیم توی اتاق مرجان با هم.حرف میزدیم و شوخی می کردیم.صدای خندمون یکم بالا رفت
صدای در زدن کسی که خیلی هم.عصبی بود باعث شد تا هر دو ساکت بشیم مرجان بلند شد و سمت در رفت در رو باز کرد که احمد رضا کلافه و عصبی در رو هول داد و وارد اتاق شد
#پارت61
💕اوج نفرت💕
_چرا نمیاید درس بخونید؟
مرجان یکم از برادرش فاصله گرفت آروم گفت:
_داداش فردا تعطیلیم!
تیز نگاههش کرد.
_پس فرداش، چی کلا تعطیل شدید!
چپ چپ نگاهش کرد.
_زود بیاید اتاق درستون رو بخونید.
رفت و در اتاق رو محکم کوبید.
مرجان با لبخند نگاهم کرد.
_خب پس فردا هم تعطیلیم .
بعد هم سعی کرد کنترل شده بخنده تا صدای خندش برادرش رو عصبی تر نکنه.
از خنده ی اون منم خندم گرفت سمت کیفم رفتم و برداشتمش. مرجان ریز ریز میخندید.
_مرجان بس کن خندت عصبی ترش میکنه!
_چی کار کنم دست خودم نیست.
وارد حال شدیم خوشبختانه همه توی اتاق خودشون بودن و مستقیم رفتیم اتاق احمد رضا در زدیم و وارد شدیم.
پشت میزش نشسته بود و هر دو دستش رو لای موهاش فرو کرده بود.
بدون هیچ حرفی سر جامون نشستیم، من بی توجه به عصبانیت احمد رضا خودم رو به درس خوندن مشغول کردم ولی مرجان هنوز میخندید.
احمد رضا که از خنده های ریز ریز مرجان کلافه شده بود ایستاد و رو به مرجان گفت:
_بس میکنی یا بیام؟
مرجان خودش رو جمع و جور کرد.
سرش رو به کتاب مشغول کرد.
پشت به ما رو به پنجره ایستاد.
از اینکه عمو اقا از به نام زدن اون همه مال و اموال تفره رفته بود عصبی بود.
تواتاق بیخودی راه میرفت و این باعث از دست دادن تمرکزم شده بود اروم گفتم:
_من نمی تونم درس بخونم.
مرجان نامحسوس به برادرش نگاه کرد و لب زد:
_دلش از جای دیگه پره سر من خالی میکنه. خب انقدر رژه نرو بزار تمرکز کنیم دیگه.
صدای بلند احمد رضا باعث شد از جام بپرم و فوری به کتاب خیره بشم.
_مگه نمی گم حرف نزن؟
چند قدم سمت ما اومد که مرجان فوری گفت:
_حرف نمی زدیم، نگار سوال درسی داره. از شما میترسه بپرسه.
با چشم های گشاد به مرجان نگاه کردم من داشتم معارف میخوندم الان چه سوالی باید می پرسیدم؟
_چه سوالی؟
ترسیده نگاهش کردم اگر واقعا سوال هم داشتم الان وقتش نبود.
یکم هول شدم و تو دلم به مرجان بد و بیراه گفتم.
_از این درس که نه، یکم تو زبان مشکل دارم. حالا بعدا ازتون می پرسم.
_اصلا کلا یادم رفته بود باید باهات درس کار کنم. کتابت رو بیار بپرس.
_سه شنبه زبان داریم. حالا وقت زیاده.
_عیب نداره بپرس...
در اتاق با شتاب باز شد شکوه خانم وارد شد.
_احمد رضا بزار من زنگ بزنم به اردشیر.
روبروی مادرش ایستاد.
_زنگ بزنی چی بگی؟ مال خودشه دلش نمیخواد بده به ما.
_بیخود کرده، اول امید وار کرده بعد می زنه زیرش.
_مادر من زور که نیست!
_من باید بدونم چی شده! دیروز اینجا همه چی رو اماده کرد فقط دفترخونه رفتن موند. چی شد که یهو پشیمون شد؟
_اصلا معلوم نیست پشیمون شده باشه. نگفت که نمی زنم، گفت فعلا نه.
_تو چه ساده ای اون گوشت به دهنش مزه کرده.
سرچرخوند و متوجه حضور من شد ناخواسته و از روی ترس گفتم:
_سلام.
_سلام و درد، از کی اینجا گوش وایستادی؟
به احمد رضا نگاه کردم.
_مامان گوش واینستاده اینجا دارن درس میخونن!
_چرا اینجا؟
_مثل همیشه.
دوباره نگاه غرق در نفرتش رو به من داد سرم رو پایین انداختم. با صدای بسته شدن در اتاق سر بلند کردم هر دو رفته بودن با مشت به بازوی مرجان زدم.
_تو می دونی من از اقا می ترسم. اونم تو این شرایط، چرا الکی میگی من سوال دارم؟
دستش رو روی بازوش گذاشت.
_تو اول حرف زدی، به تو که کاری نداره، با اون اعصاب داشت می اومد سراغ من.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#همسرداری
#آقایان
لطفا از گفتن کلمات اینچنینی به همسرتان به شدت پرهیز کنید چون این کلمات چاقویی هستند که شخصیت لطیف او را پاره پاره می کند.
همه زن دارن ما هم زن داریم!!!
راه بازه و جاده دراز، بفرمایید...!!!
چند بار باید در این باره حرف بزنیم؟!!!
برو شوهرداری را از زن فلانی یاد بگیر!!!
جای تاسفه که چنین پدر و مادری داری!!!
تو اگر خرج خانه را می دادی چی می شد؟!!!
تو باید یا من را انتخاب کنی یا خانوادهات را!!!
تو تقصیر نداری همه زنها یک دندهشان کمه!!!
دست پختت منو یاد دوران سربازیم میندازه!!🌹🌹
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
@reyhane11
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر
حواسمـان نیست
ما میگوییم و رها میکنیم
و رد میشویم
اما...
ممکن است یکی گیر کند
بین کلمه های مـا
بین قضاوت های ما
بین برداشت های مـا
"مهـربان باشیم"🌹🌹
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
@reyhane11
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
#پارت62
💕اوج نفرت💕
نگاهم رو دوباره به کتاب دادم.
من تا کی باید اینجا تحقیر بشم. فردا بعد از مدرسه میرم خونه ی خودمون هر چی هم میشه بشه. مرگ یه بار شیون یه بار.
برای شام به اجبار بیرون رفتم روی صندلیم نشستم و زیر نگاه تحقیر امیز شکوه خانم شروع به خوردن کردم. لقمه ها رو به زور قورت میدام. حتی دستم برای خوردن اب هم به سختی روی میز میرفت. ایستادم و رو به شکوه خانم گفتم :
_خانم خیلی ممنون.
حتی نگاه هم نکرد. احمد رضا نیم نگاهی به مادرش کرد و رو به من گفت:
_نوش جان.
رامین که کنار احمد رضا نشسته بود بلند شد کفکیر برنج رو برداشت.
_چرا انقدر شما زود سیر میشی؟ خیلی کم خوردی.
کفکیر رو سمت بشقابم آورد.
_اینقدر کم میخوری که لاغر موندی، بخور بزار جون بگیری.
شکوه خانم با چشم های گرد نگاهش میکرد. منم دست کمی از خواهرش نداشتم. هنوز دستش به بشقاب نرسیده بود که احمد رضا مچ دستش رو گرفت خیلی جدی گفت:
_خودم براش میریزم.
_چه فرقی داره احمد جان من میریزم.
_فرق داره، شما بشین خوب نیست انقدر رو میز خم بمونی.
کفگیر رو با حرص از رامین گرفت و محتویاتش رو توی بشقاب من خالی کرد و تو چشم های رامین خیره شد.
مجبور به نشستن شدم ولی اصلا میل نداشتم.
شکوه خانم گفت:
_خب بسه. به خاطر یه پاپتی به جون هم نیفتید. نترسید این بلده چه جوری خودش رو سیر کنه. یه عمره با گدایی سیر شده. الان که سفره ی رنگین جلوش پهنه نخوره؟
سرم داغ کرد میتونستم بهش بگم پاپتی تویی که منتظری عمو اقا بهت مال و اموال بده. تویی که به زور خودت رو تو این خانواده جا کردی. ولی ترسیدم جواب بدم، از احمد رضا ترسیدم. حتی جرات نداشتم برم اتاق مرجان بغض توی گلوم امونم رو برید و تبدیل به اشک های گرمی روی گونم شد.
احمد رضا خیلی اروم گفت:
_عه مامان!
_چیه به خانم بر خورد؟ بلند شو اشک تمساح نریز .گمشو برو تو اتاق. حالم از صدای گریهت بهم میخوره.
_ابجی این حرف ها چیه میزنی؟
نفهمیدم چه جوری به اتاق برگشتم سرم رو توی بالشتم فرو کردم و با صدای بلند جیغ زدم گریه کردم و خدا رو صدا زدم.
با تکون های دستی از خواب بیدار شدم.
_نگار بلند شو،مدرسه دیر شد.
به زور چشم هام رو باز کردم بلندشدم تو سرویس داخل اتاق صورتم رو شستم وسایلم رو اماده کردم کیف و کتاب هام رو برداشتم در رو باز کردم و مستقیم به حیاط رفتم منتظر مرجان نموندم و از حیاط هم بیرون رفتم. تا مدرسه اروم اروم اشک ریختم و خدا رو صدا کردم. هوا سرد بود و صف تشکیل نشد.
مستقیم وارد کلاس شدم و روی صندلیم نشستم.
سرم رو روی میز گذاشتم پف چشم هام انقدر زیاد بود که همه نگاهم می کردن. صدای قدم های کسی که بهم نزدیک میشد، باعث شد تا سر بلند کنم. مرجان نگران نگاهم میکرد. سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و بیرون رفت چند لحظه ی بعد برگشت و کنارم نشست.
_چرا تنهایی اومدی؟
جوابش رو ندادم.
_احمد رضا انقدر از دستت عصبی بود که فقط شانس اوردی توی مدرسه بودی.
بازم جوابش رو ندادم
_واسه حرف های دیشب مامان قهر کردی؟
_مرجان ولم کن.
_تو که رفتی هم دایی هم احمد رضا کلی با مامان حرف زدن.
_برام مهم نیست. نمیخوام بگی.
از حرفم ناراحت شد کمی نگاهم کرد و دیگه حرف نزد.
کلاس ها که تموم شد منتظر مرجان نشدم و سمت خونه راه افتادم صدای نگار نگار گفتنش رو میشنیدم ولی اهمیت ندادم بالاخره نفس نفس زنون بهم رسید.
_تو چرا با من قهری! به من چه؟
_قهر نیستم اعصابم خرابه
حالمرو درک کرد و تا خونه دیگه حرف نزد. با کلید در رو باز کردم. مرجان سمت خونشون رفت و من سمت خونه ی خودمون.
_نگار!
ایستادم.
_به خدا الان وقتش نیست. بزار یه موقعیت دیگه.
اهمیت ندادم و سمت خونمون حرکت کردم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت63
💕اوج نفرت💕
یکم بلند تر گفت:
_گفتم که بعد نگی نگفتی.
کلید رو توی در انداختم و بازش کردم وارد خونه ی خودمون شدم به رخت خواب پهن مامان نگاه کردم. حتی اجازه نداد بیام اینجا رو مرتب کنم. اشک توی چشم هام حلقه بست روی تشک خاک گرفته مامان خوابیدم، هنوز بوی خودش رو میده نفس های عمیق میکشیدم و بوی مادرم رو به ریه هام میفرستادم. دوست داشتم این بو تا اخرین لحظه ی عمرم توی شامّم بمونه.
اشک از گوشه چشمم روی بالشت میریخت. انقدر گریه کردم و باهاش حرف زدم تا اروم شدم با احساس ضعف از رخت خوابش دل کندم، چیزی توی خونه نداشتم تا بخورم. سراغ کیف پول مامان رفتم. همیشه تو زیپ مخفی کیفش پول پنهان میکرد. پول رو برداشتم لباسم رو عوض کردم با احتیاط از خونه بیرون رفتم. یکم کالباس و نون خریدم و برگشتم.
تفاوت خونه ی ما با خونه ی شکوه خانم از زمین تا اسمون بود. غذام رو خوردم و به عکس بالای طاغچه خیره شدم. عکس مامان و بابا که تو جونیشون رفته بودن مشهد، خودنمایی میکرد. اون روز اخرین باری بود که دیدمشون بعدش انقدر می ترسیدم که حتی اسمشون رو هم نمیاوردم.
خودم رو مشغول درس خوندن کردم استرس داشتم ولی این کاریه که باید می کردم و شانسم رو برای تنها زندگی کردن امتحان میکردم.
حدود سه ساعت بعد صدای در خونمون بلند شد کسی که پشت در بود حسابی عصبی بود چون به قدری محکم در میزد که فکر کنم با لگد به در می کوبید.
اول از ترس خواستم در رو باز نکنم ولی با صدای احمد رضا به خاطر همون ترس سمت در رفتم.
_نگار باز کن این در رو.
دستم سمت دستگیره رفت.
_هی من میخوام با روی خوش با تو برخورد کنم نمی زاری باز کن تا بهت حالی کنم وقتی بهت میگم نه رو حرف من حرف نیاری.
لگد محکمی به در زد و ادامه داد:
_باز کن این بیصاحاب رو.
دستگیره رو پایین دادم و عقب ایستادم در با شتاب باز شد واحمد رضای عصبانی اومد داخل با پاش در رو محکم بهم کوبید و دست به کمر جلوم ایستاد.
_اگه دلیل قانع کننده ای واسه ی رفتار صبح تا حالات نداشته باشی چنان کتکی بهت بزنم که تا عمر داری فراموش نکنی.
از ترس گریم گرفت نشستم روی زمین.
نا محسوس به چشم هاش نگاه کردم رنگ نگاهش تغییر کرد. همونجا نشست روی زمین و اروم گفت
_چرا اینجوری می کنی؟
_اقا بزارید من اینجا بمونم. به خدا اونجا ارامش ندارم.به روح مادرم بی اجازتون هیچ جا نمی رم. هیچی هم ازتون نمی خوام. اصلا مگه نمی گید اینجا مال منه من اینجا رو میدم به شما فقط بزارید من برم.
عصبی و کلافه گفت:
_کم چرت بگو.
_باشه جایی نمیرم. ولی اقا مادرتون دوست نداره من اونجا باشم هر چی دوست داره بهم میگه شما هم که اجازه نمی دید جوابش رو بدم. من خیلی اذیت میشم تو روقران بزارید خونه ی خودمون بمونم.
_نگار تو یکم صبر کن، من درستش میکنم.
درمونده بودم از اینکه انقدر التماس میکنم و فایده ای نداره.
_چه جوری میخواید درستش کنید؟
ایستاد.
_بلند شو بریم بعدا بهت میگم.
تمام جراتم رو جمع کردم و گفتم
_چه جوری؟
دلخور نگاهم کرد.
_بلند شو.
سرم رو پایین انداختم و حرفش رو گوش نکردم .
خم شد و بازوم رو محکم گرفت و کشید سمت خودش انگشتش رو جلوی صورتم گرفت.
_نگار اگه یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه برگردی اینجا، بلایی سرت بیارم که تا عمر داری فراموش نکنی فهمیدی؟
داشتم از ترس زهره ترک میشدم فشار دستش رو روی بازوم زیاد کرد اخ ریزی گفتم بی اهمیت به دردم با فریاد گفت:
_فهمیدی؟
با سر تایید کردم تن صداش رو بالا تر برد
_حرف بزن.
_ب...بله ف...فهمیدم
توی چشم هام ذل زد و با حرص نفس میکشید دستم رو به عقب پرت کرد
_جمع کن بریم.
_چشم.
سمت کیفم رفتم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت64
💕اوج نفرت💕
وسایلم رو جمع کردم لباس مدرسه ام رو هم برداشتم تمام مدت با نگاه عصبیش دنبالم میکرد سر به زیر جلوش ایستادم.
_بار اخرته ها.
ارم لب زدم:
_ب...بله.
در رو باز کرد با سر بهم اشاره کرد.
_راه بیفت.
با احتیاط از کنارش رد شدم و سمت خونشون قدم برداشتم
وارد خونه شدیم شکوه خانم روی صندلی متحرکش نشسته بود و خیره به من گفت:
_مار از پونه بدش میاد جلوی لونش سبز می شه.
رامین از تو اشپزخونه گفت:
_ابجی خانم کوتاه بیا.
حرصی بودم به خاطر حرف های دیشبش.
_برید ببینید کجای کارتون ایراد داره که پسرتون بذر پونه رو جلوی لونتون پاشیده.
ضربه ی ناگهانی ارومی که به سرم خورد باعث شد تا سرم به جلو پرت بشه.
دستم رو پشت سرم گذاشتم ناباورانه به احمد رضا که عصبی نگاهم میکرد خیره شدم.
_فوری معذرت خواهی کن.
_اول ایشون گفتن.
دستش رفت بالا و توی صورت من فرود اومد.
باورم نمیشد احمد رضا روی من دست بلند کرده باشه.
_یک کلام بگو معذرت میخوام بعد هم گم شو برو اتاقت.
دستم رو روی صورتم گذاشتم چشم هام برای اشک ریختن از هم سبقت میگرفتن.
رامین جلو اومد و بین من و احمد رضا ایستاد.
_خجالت بکش این چه کاریه کردی.
دستش رو روی سینه ی احمد رضا گذاشت و رو به من گفت:
_برو اتاق مرجان.
هنوز توی شک بودم که صدای بلند رامین حواسم رو جمع کرد.
_برو دیگه.
برگشتم سمت اتاق که با نگاه پر از فخر شکوه خانم رو به رو شدم.
سمت اتاق مرجان پا تند کردم و فوری رفتم داخل.
صدای شر شر اب تو اتاق می اومد و این یعنی مرجان الان حمومه.
هم چنان دستم روی صورتم بود درسته من تو این خونه زندگی می کنم. ولی احمدرضا حق نداره رو من دست بلند کنه.
فکر ی به سرم زد دستم رو توی جیبم کردم و بقیه ی پول مامان رو توی مشتم گرفتم سمت پنجره اتاق رفتم پنجره ها ی اتاق احمد رضا و مرجان بلند و قدی بود به راحتی بیرون رفتم با سرعت از خونه رفتم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت65
💕اوج نفرت💕
بدون فکر کاری انجام دادم که عاقبت خوبی نداشت.
بی هدف تو خیابون راه میرفتم این اولین باری بود که خشونت احمد رضا انقدر شدید میشد. همیشه در حد چشم غره و اخطار تموم میشد هیچ وقت ندیدم که دست روی مرجان بلند کنه. جای دستش روی صورتم میسوخت. با این که زیاد محکم نزد ولی دردم گرفت. شاید مقصر خودم بودم. کاش به حرف مرجان گوش کرده بودم و روز دیگه ای رو برای برگشتن انتخاب می کردم.
کمی به اطراف نگاه کردم هیچ جایی برای رفتن نداشتم
پولی هم که تو جیبم بود خیلی کم تر از اونی بود که بخوام برم مسافر خونه.
با خودم فکر کردم برم مدرسه ولی اونجا پیدام میکرد.
زیاد از خونه دور نشده بودم.یعنی جایی رو هم بلد نبودم که برم.
تا غروب روی نیمکت اهنی پارک نشستم فقط به مردم نگاه کردم. کاش می تونستم برم سر خاک مادرم ولی مطمعنن احمد رضا اونجا هم برای پیدا کردن من میره.
هوا داشت تاریک میشد ضعف سراغم اومده بود از مغازه ی کنار پارک بیسکوییت خریدم و بی میل خوردم.
حسابی خسته بودم ولی قصد برگشتن نداشتم زندگی گوشه ی خیابون رو به شنیدن حرف های شکوه خانم ترجیح میدادم.
روی صندلی دراز کشیدم و توی خودم جمع شدم هوا خیلی سرد بود و لباس من نامناسب به خودم می لرزیدم. سعی کردم بخوابم چشم هام رو بستم ولی با صدای پای دویدن چند نفر چشم باز کردم.
چند تا دختر و پسر به سمت انتهای پارک میدویدن و فوری نشستم و متوجه سربازی بالای سرم شدم
با لهجه ی غلیظ آذری گفت:
_چرا اینجا خوابیدی؟
هول شدم و گفتم:
_سلام.
سر تا پام رو نگاه کرد
_علیک سلام. میگم چرا اینجا خوابیدی؟
_ببخشید الان میرم.
_کجا میری؟
_خونمون دیگه.
_خونتون کجاست؟
یک قدم ازش فاصله گرفتم که بند کیفم رو گرفت.
_بگو کجاست، ما می بریمت.
_کیفم رو ول کن اقا!
_صبر کن ببینم.
نگاهش رو به پشت سر من داد و با صدای بلند گفت:
_جناب سروان...
مات و مبهوت بهشون نگاه می کردم. اول قصد داشتم فرار کنم ولی با خودم فکر کردم وقتی بفهمن من بی کس و کارم حتما میفرستنم بهزیستی. اونجا راحت زندگی میکنم.
بدون تلاش برای فرار باهاشون هم قدم شدم. همراه با سه تا دختر و دو تا پسر سوار ماشین شدیم.
چند لحظه بعد وارد کلانتری شدیم.
یه اقایی بیرون اومد و متاسف نگاهمون کرد کاغذی رو سمت یکی از دختر ها گرفت.
_اسم و فامیلی و شماره ی پدرهاتون رو اینجا بنویسید بیان ببرنتون.
اینو گفت و رفت کاری رو که میخواست انجام دادن ولی من برگه رو نگرفتم.
هدایتمون کردن به زیر زمین کلانتری. اونجا تو یه اتاق بدون پنجره زندانیمون کردن البته فقط دختر ها رو پسرها رو نمی دونم کجا بردن.
نیم ساعت نشد که یکی یکی همه رفتن فقط من موندم.
خانمی در رو باز کرد با اخم به من گفت:
_تو چرا شماره ندادی؟
ایستادم.
_خانم ...ما ...
اومد جلو تو یک قدیم ایستاد.
_این ساعت شب تو پارک چی کار داشتی؟
_هیچی به خدا همینجوری.
نگاهش سمت صورتم رفت.
_متاهلی یا مجرد؟
_مجرد.
_قهر کردی؟
_با کی؟
_با همونی که بهت سیلی زده.
دستم رو روی صورتم گذاشتم سرم رو پایین انداختم.
_آدم با پدرش قهر نمی کنه، اونم به خاطر یه سیلی.
_خانم پدر ما چند ساله فوت کردن.
لبخند زد و ادامه داد.
_برادرت زدت؟
_خانم من مادرم پنجاه روز پیش مرده. هیچ کس رو هم ندارم،هیچ جا هم ندارم برم.
بغض لعنتی دوباره ترکید و اشک روی صورتم ریخت.
_از سر بی کسی تو پارک بودم.
_قبل پنجا روز کجا بودی؟
_مادرم سرایدار یه خونه بود وقتی فوت کرد اونا منو نمیخواستن بیرونم کردن.
_عمویی، خاله ای ؟
سرم رو بالا دادم.
_هیچ کس.
_کی زده تو صورتت؟
_پسرشون.
_بلند شو دنبال من بیا.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت66
💕اوج نفرت💕
دنبالش راه افتادم از پله ها بالا رفتیم. جلوی در اتاقی ایستاد و از من خواست بیرون منتظر بمونم چند لحظه بعد در رو باز کرد گفت که برم داخل وارد شدم مرد مسنی که لباس نظامی پوشیده بود و کلی ستاره روی دوشش بود پشت میز نشسته بود. سلام ارومی گفتم و کنار همون خانم که همراهش اومده بودم ایستادم.
از بالای عینک نگاهم کرد.
_شماره ی همون خونه ای که با مادرت توش زندگی میکردید رو بده.
_اونا من رو نمی خوان.
_باشه شماره بده، بیان بگن تو راست میگی.
_شماره ای ازشون ندارم.
کلافه نگاهم کرد.
_دختر جان شماره ی پدرت رو بده زنگ بزنم بیاد دنبالت، ادم برای یه سیلی خونه زندگیش رو ول نمی کنه بره تو خیابون.
_من به این خانم هم گفتم پدر و مادرم فوت کر....
حرفم رو قطع کرد.
_خانم ایشون قصد همکاری نداره ببرش بازداشگاه.
هیچ جوره دلم نمیخواست برگردم اون خونه. بی حرف دنبالش راه افتادم، دوباره از پله ها پایین رفتیم. من رو تو همون اتاق بدون پنجره گذاشت در رو قفل کردو رفت.
گوشه ی اتاق نشستم و زانوهام رو تو بغلم گرفتم.
اصلا باورم نمی شد که احمد رضا روی من دست بلند کرده. با اون اخلاق ارومی که داشت هیچ جوره رفتارش قابل قبول نبود.
تو همون حالت چشم هام گرم شدن .خوابید. با صدای پیچیدن کلید توی قفل در، چشم باز کردم همزمان صدای مردی از پشت در می اومد.
_الان یه چهار ساعتی هست اینجاست. نه شماره میده، نه ادرس. حالا صبر کن ببینید اصلا دختر شما هست یا نه.
گفت دختر، خیالم راحت شد که با من کار ندارن در باز شد با دیدن مرد روبروم از ترس ایستادم. سرم رو پایین انداختم و به دیوار چسبیدم.
یک قدم جلو اومد که از ترس دستم رو روی صورتم گرفتم و بلند بلند گریه کردم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت67
💕اوج نفرت💕
عمو اقا جلو اومد و با صدایی پر از غم صدام کرد.
_اروم باش دخترم.
این اولین باری بود که من رو دخترم خطاب می کرد.
یه لحظه بهش اعتماد کردم دستم رو از روی صورتم برداشتم. نگاهش کردم. گریه امونم رو بریده بود برای اینکه بتونم ببینمش مدام اشک هام رو پاک می کردم.
_خب خدا رو شکر کس و کار تو ام پیداش شد.
کس و کار، چه واژه ی غریبی بود برای من. عمو اقا به پهلو شد دستش رو سمت من گرفت.
_بیا بریم.
از جلوش رد شدم. پایین پله ها سرم رو بالا گرفتم، احمد رضا دست هاش رو توی جیبش کرده بود و عصبی نگاهم میکرد. ایستادم دست عمو اقا روی کمرم قرار گرفت.
_برو بالا.
برگشتم سمتش
_می ترسم.
نگاهش روی صورتم افتاد، جای دست احمد رضا رو با چشم بالا و پایین کرد.
_کی زدت?
سرم رو پایین انداختم و اروم لب زدم:
_اقا.
_چرا?
لبم رو به دندون گرفتم.
_جواب شکوه خانم رو دادم.
نگاهش رو به بالای پله ها داد و چپ چپ به احمد رضا نگاه کرد.
_دنبالم بیا.
جلو رفت و من هم به دنبالش هر چی به بالای پله ها نزدیم تر میشدیم تپش قلبم بالاتر می رفت.
عمو اقا جلوش ایستاد چیزی کنار گوشش گفت احمد رضا چشمی گفت بدون اینکه نگاهم کنه بیرون رفت. نفس راحتی کشیدم.
_همین جا بمون برم با سرهنگ حرف بزنم.
_چشم.
مطمعن بودم دوباره باید برگردم به اون خونه اول خواستم فرار کنم ولی با یاد اوری اینکه احمد رضا بیرون منتظرمه سر جام ایستادم.
انتظارم نیم ساعت طول کشید. عمو اقا بیرون اومد با سر اشاره کرد که دنبالش برم.
جلوی در کلانتری برگشت سمتم
_شکوه چی گفتکه جوابش رو دادی?
_من رفتم خونه ی خودمون، اقا اومد دنبالم برم گردونه. شکوه خانم گفت مار از پونه بدش میاد منم گفتم پسرت پونه کاشته جلوی لونت.
_اون حرف درستی نزده ولی نو هم بی ادبی کردی ادم احترام بزرگترشو نگه میداره.
_اخه همش به من میگه بی کس وکار، پاپتی، گدا گشنه
اخم های عمو اقا تو هم رفت.
_اینا رو بهت میگه احمد رضا چی میگه?
_هیچی نگاه میکنه فقط، گاهی اقا رامین اعتراض میکنه.
عمو اقا زیر لب گفت:
_سگ زرد برادر شغاله.
میخواست من نشنوم ولی من خیلی بهش نزدیک بودم
_واسه این فرار کردی?
اروم گفتم.
_بله.
انقدر اروم که خودم هم به زور شنیدم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از پست برتر
اگر بین برنده شدن
و شاد بودن مجبور به انتخاب شدی ،
همیشه شادی را انتخاب کن
چون شادبودن به صورت خودکار
از تو یک برنده می سازد
#پارت68
💕اوج نفرت💕
_تو برو بشین تو ماشین.
_ماشین اقا ?
_من ماشین نیاوردم.
_اخه ...من...میترسم.
سرش رو تکون داد و رفت سمت ماشین احمد رضا دست به سینه به ماشین تکیه داده بود و یک پاش رو از پشت به لاستیک چسبونده بود وقتی عمو اقا بهش نزدیک شد پاش رو انداخت و صاف ایستاد.
عمو اقا در عقب رو باز کرد با سر اشاره کرد به من با احتیاط و حفظ فاصله از احمد رضا زیر نگاه عصبی و پر از حرصش توی ماشین نشستم در رو بست و جلوی احمد رضا ایستاد دلم میخواست بشنوم که چی بهش میگه اروم شیشه ی ماشین رو یکم پایین دادم.
_برای چی زدی توصورتش?
_عمو تو روی مامانم بهش میگه مار
_جواب های هوی شکوه خودش باید احترام خودش رو حفظ کنه مثل اینکه واقعا بی کس و کار گیر اوردید.
_عه عمو این چه حرفیه هر کی ندونه شما می دونید که حس من به نگار چیه
_برای همین وقتی مادرت بهش میگه گدا گشنه ساکت میمونی?
احمد رضا سرش رو پایین انداخت.
_ازت انتظار دارم تمام و کمال پناه این دختر باشی، یه بار دیگم بهت گفتم این دختر خودش سقف داره الان حمایت لازم داره. اینو نگه داشتی تو خونه مادرت حرف بارش کنه بهش میگی جواب نده. احمدرضا اینی که الان من فهمیدم چیزی جز بیکس و کار پیدا کردن این دختر نیست. میخوام ببینم اگه پدر و مادرش زنده بودن هم این حرف ها رو اجازه میدادی بهش بزنه قرار نیست شخصیتش خورد بشه که چون تو...
بقیه ی حرفش رو خورد و زیر لب لا اله الله الهی گفت
احمد رضا شرمنده گفت:
_ببخشید عمو.
_ اونی که باید ببخشه من نیستم .وایسا جلوش بهش بگو بابت رفتار زشت مادرم ازت معذرت میخوان .دفعه اخرم هست که دست روش بلند میکنی. فهمیدی?
اب دهنش رو قورت داد و اروم گفت:
_بله.
_چه الان چه در اینده که قراره...
احمد رضا کلافه گفت:
_چشم عمو، چشم.
_الان هم که رفتیم خونه حق نداری بهش حرف بزنی.
_اخه عمو این کارش خیلی اشتباه بوده
_ اشتباه بوده. ولی بی دلیل نبوده نمیگم به مادرت بی احترامی کن ولی برای احترام نگار جلوش محکم بایست .اینم بچس نفهمی کرده اذیتش کردید روزگار براش تنگ شده، از سر خوشی که اینکار رو نکرده.
_چشم، چیزی بهش نمی گم.
خیلی خوشحال بودم از حرف های عمو اقا. احساس شعف میکردم از اینکه ازم دفاع کرده. حس کردم یه پناه دارم
احمد رضا رو کنار زد در ماشین رو باز کرد و نشست روی صندلی جلو احمد رضا هم ماشین رو دور زد و سر جاش نشست. هنوز از کلانتری دور نشده بودیم که عمو اقا گفت
_نگار این غلطی که کردی رو به خاطر حرف هایی که شنیدی ندیده میگیرم. اگه تکرار بشه با خودم طرفی فهمیدی?
سرم پایین انداختم و اروم لب زدم:
_چشم.
دیگه تا خونه هیچ کس حرف نزد فقط دعا میکردم. عمو اقا هم با ما به خونه بیاد. یا حداقل رامین بیدار باشه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت69
💕اوج نفرت💕
رسیدن به خونه برابر با بالا رفتن تپش قلب من بود. ماشین رو توی حیاط پارک کرد هر سه پیاده شدیم. وقتی مطمعن شدم که عمو اقا هم با ما میاد ارامش یکم بهم برگشت.
در رو باز کرد و داخل رفتیم.
این اولین باری بود که عمو اقا تقریبا جلوی خودم ازم حمایت میکرد.
وارد خونه شدیم هیچ کس تو حال نبود پا تند کردم برم اتاق مرجان که احمد رضا صدام کرد.
_نگار.
ایستادم فاصله ام با عمو اقا زیاد بود. لبم رو به دندون گرفتم و برگشتم سمتش.
_الان فقط به خاطر عمو اقا چیزی بهت نمی گم.
سرم رو پایین انداختم زیر لب ببخشیدی گفتم.
نگاهم به عمو اقا افتاد دیگه خبری از اون قیافه ی جدی خشک نبود به من هم مثل مرجان بامحبت نگاه میکرد. هر چند ترحم بود ولی یه جور حمایت بود و من راضی.
_می تونم برم.
با حرص گفت:
_برو.
وارد اتاق مرجان شدم روی تخت خوابیده بود اروم سمت کاناپه رفتم و با همون لباس ها خوابیدم.
پروانه دستم رو گرفت.
_کارت خیلی بد بود. نباید فرار میکردی.
_می دونم، ولی خیلی بهم برخورده بود.
به ساعت روی مچ دستم نگاه کردم.
_دیگه بریم برای امروز کافیه .
_نه بگو، نگار خیلی کنجکاوم .
_الان عمو اقا میاد دنبالم برام دردسر میشه.
_خب زنگ بزن بهش بگو خودت میری مثل دیروز.
نفس سنگینی کشیدم.
_دیروز هم تو یه دردسر بزرگ افتادم که خدا رو شکر حل شد.
سمت در خروجی دانشگاه حرکت کردیم. پروانه مدام تو خاطرات من کنجکاوی میکرد تا شاید بتونه چیز بیشتری بفهمه. وارد حیاط شدیم هم قدم بودیم و پروانه هم دیگه سوال نمی پرسید با شنیدن صدای اشنایی ایستادم.
تمام بدنم یک آن یخ کرد، باورم نمی شد که من رو صدا کرده باشه. با لبخند برگشتم و به چهره ی جذاب استاد امینی که از صبح منتظرش بودم نگاه کردم.
_سلام استاد.
نیم نگاهی به پروانه انداخت رو به روم ایستاد.
_خوب هستید خانم صولتی.
توی وجودم جشن و پایکوبی بود.
تمام سلول های صورتم از مغز فرمان خوشحالی رو دریافت کردند. خودم رو کنترل کردم و با لبخند کمرنگی گفتم:
_خیلی ممنون استاد.
_یه چند لحظه وقت دارید با هاتون صحبت کنم.
پروانه دستم رو گرفت.
_نه استاد ایشون دیرشون شده.
فوری به پروانه نگاه کردم.
_نه، هنوز نیم ساعت وقت دارم.
نگاهم رو به لبخند استاد دادم.
_بله استاد در خدمتم.
لبخندش رو جمع کرد و رو به پروانه که با چشم های گشاد و دهن باز نگاهم میکرد گفت:
_میخوام خصوصی حرف بزنم.
پروانه به خودش اومد ولی هنوز مات بود لبش رو با زبونش خیس کرد.
_بله من الان میرم.
بدون خداحافظی دستم رو رها کرد و رفت.
سلام
عزیزانرمان اوج نفرت کامل شده
۸۲۷ پارت داره😍
قیمتش ۳۰ تومن هست.
هر کس دوست داره رمان رو یکجا بخونه هزینه رو اریز کنه و بفرسته برای اینآیدی.
هر کسی جز خرید بهشون پیامبده متاسفانه مجبور به ریپورت میشن🌹
شماره کارت
6037997239519771
آیدی
@onix12
پیامکفعاله پس از ارسال فیش جعلی خودداری کنید❤️
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕