ریحانه 🌱
#پارت54 💕اوج نفرت💕 فقط خدا کنه زود تر کارش تموم شه. چرخیدم و به چهره اش نگاه کردم برعکس تو کلاس
#پارت55
💕اوج نفرت💕
رو به پرستار گفتم:
_ببخشید خانممیشه من یه زنگ بزنم.
_گوشی نداری?
_نه متاسفانه.
_تلفن اینجا فقط داخلیه.
دستش رو توی جیب مانتو سفیدش کرد و تلفن همراهش رو گرفت سمتم.
_فقط شارژم کمه.
گوشی رو گرفتم و تشکر کردم
شماره ی عمو اقا رو گرفتم.
با خوردن اولین بوق جواب داد. صداش نگران و پر از استرس بود.
_بله.
آب دهنم رو قورت دادم میدونم که ساعات خوبی رو پیش رو ندارم.
_سلام ع...
با عصبانیت گفت:
_نگار تو کجایی؟
_عمو اقا من بعد از دانشگاه داشتم...
_فقط یک کلمه بگو کجا...
تماس قطع شد نا امید به پرستار نگاه کردم.
_گفتم که شارژم کمه.
صدای گوشی بلند شد و شماره ی عمو اقا روی صفحه ظاهر شد گوشی رو رو به پرستار گرفتم
_با من کار داره.
نگاهی به شماره انداخت و با سر تایید کرد.
جواب دادم و کنار گوشمگذاشتم.
_الو شارژش تمو...
با صدای دادش ساکت شدم
_یک کلام کجایی؟
بغض توی گلوم رو قورت دادم.
_بیمارستان.
صداش نگران شد.
_چی شده?
_من خوبم. یکی از استاد هام حالش بد شد اوردمش بیمارستان...
_دانشگاه به اون بزرگی فقط تو بودی.
_نه اخه خیابون پشتی دانشگاه بودم. اونجا خلوته.
با حرص گفت:
_یه روز گفتم خودت برگرد. اونجا چه غلطی میکردی?
نتونستم جلوی گریمرو بگیرم و با گریه ادامه دادم.
_به خدا میخواستم یکم پیاده راه بیام.
_کدوم بیمارستان؟
_همون که نزدیک دانشگاهمونه
_عمو اقا من ...
به گوشی نگاه کردم تماس رو قطع کرده بود.
گوشی رو سمت پرستار گرفتم.
اشکم رو پاککردو گفتم:
_خانم خیلی ممنون ببخشید شارژتون رو هم تموم کردم.
به چشم های اشکیم نگاه کرد و گوشی رو گرفت.
_خواهش میکنم.
دیگه صبر نکردم تا بیشتر نگاهم کنه برگشتم به اتاقی که استاد داخلش بود.
همونطور که رو تخت خوابیده بود با چشمهای بسته داشت با گوشیش حرف میزد.
_نه عزیز الان خوبم
_نمیدونم بیهوش بودمولی فکر کنم یکی از دانشجوهام اخه اون لحظه کنارم بود.
بلند خندید.
_نه بابا.
_چه عجله ایه.
_حالا بزار یکم بگردم
_اونجایی که ادرس دادی رفتم ولی پیداش نکردم
_نمیدونم همه میگن دو ساله...
_عزیز شما چرا نمیاید.
_باشه بزار برم خونه بهت زنگ میزنم.
_قربانت خداحافظ.
گوشی رو کنار گوشش رها کرد دستش رو روی پیشونیش گذاشت.
برای اعلام حضور یکم سرفه کردم
فوری چشمش رو باز کرد.
_سلاماستاد.
قیافه ی جدی همیشه رو به خودش گرفت.
_سلام. شما اینجا چیکار میکنید.
چقدر هم پروعه الان داشت تلفنی می گفت یکی از دانشجوهام اون لحظه کنارم بود.
_استاد اگه حالتون بهتره من برم.
نشست روی تخت.
_خیلی ممنون بهترم. شما من رو رسوندی اینجا?
_بله استاد. با کمکیه اقایی.
_خیلی ممنون خانم لطف کردید.
_پس با اجازتونمن برم.
_خواهش میکنم بفرمایید.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
.
ریحانه 🌱
#پارت55 💕اوج نفرت💕 رو به پرستار گفتم: _ببخشید خانممیشه من یه زنگ بزنم. _گوشی نداری? _نه متاسف
#پارت56
💕اوج نفرت💕
از اتاق بیرون اومدم و سمت حیاط رفتم.
حسم بهش دوست داشتن نیست درک نمیکنم این حس لعنتی رو
چند قدم از در فاصله نگرفته بودم که عمواقا وارد محوطه ی بیمارستان شد. استرس برخوردش تو بیمارستان با خودم به سراغم اومد. قدم هام رو تند کردم تا از نزدیک شدنش به استاد جلو گیری کنم.
متوجه من شد و اخم هاش تو هم رفت جلوش ایستادم.
_سلام.
چپ چپ نگاهم کرد و سوییچ رو گرفت سمتم.
_برو تو ماشین بشین تا بیام.
خواست حرکت کنه که جلوش رو گرفتم.
_کجا میخاید برید?
ابروهاش رو بالا داد و به حالت تهدیدگفت:
_چی بهت گفتم الان?
_عمو اقا من فقط ...
_توضیح باشه واسه تو خونه، برو توماشین تا بیام.
_الان کجا میرید?
نگاهش تیز شد. این اولین باریه که حرفش رو گوش نمی کنم.
_عمو اقا زشته، خودم به خدا راستش رو میگم.
_باید هم بگی.
چرخید و راهش رو عوض کرد نفس راحتی کشیدم و دنبالش راه افتادم.
سمت نگهبانی رفتیم تا از در خارج شیم به در نگهبانی نرسیده بودیم که نگهبان به مامور نیروی انتظامی که کنارش ایستاده بود من رو نشون داد.
یک لحظه احساس کردم قلبم از تپش افتاد.
نزدیک عمو اقا شدم تا شاید بی خیالم بشن که فایده نداشت.
_خانم... خانم.
عمواقا سمت صدا برگشت و نگاهشون کرد.
_اون مامور با توعه?
خودم رو زدم به اون راه
_نه
_چرا با تو هستن داره میاد اینجا.
مامور هرلحظه به من بیشتر نزدیک میشد و من استرسم بیشتر میشد. کاری نکرده بودم ولی حسم میگفت که الان اتفاق خوبی نمی افته.
مامور که تو یه قدمی ما ایستاده بود رو به من گفت:
_همسرتون بهتر شدن? متاسفانه راننده فرار کرد.
نگاهم رو به چشم هاس سرخ و عصبی عمو اقا دادم سریع گفتم:
_اقا کی گفت اون اقا همسر منه چرا الکی حرف می زنید. من فقط به ایشون کمک کردم بیان بیمارستان همین.
رو به عمو اقا که چشم ازم بر نمیداشت گفتم:
_به خدا از خودشون میگن من نگفتم.استاد هم کلا بیهوش بود...
_اگه با اون اقا نسبتی نداریدباید صبر کنید بهوش بیاد بعد برید.
_بهوش هستن بیاید بریم ازش بپرسین.
خواستم برم سمت بیمارستان که مچ دستم اسیر دست های عمو اقا شد با غیض به من گفت:
_شما تشریف ببرید تو ماشین من خودم حلش میکنم.
دیگه نتونستم جلوش دووم بیارم سرم رو پایین انداختم.
_چشم ولی من...
دستش رو گذاشت پشت کمرم و هولم داد سمت در.
_برو.
شروع کرد با مامور صحبت کردن و با هم به سمت اورژانس همقدم شدن چقدر من امروز بد شانسی اوردم، نه از دیروز بد شانسی میارم. من کلا چهار ساله که اتفاق خوبی توی زندگیم ندارم.
تنهادلخوشیم همین دانشگاهه که انگار اونم من رو نمیخواد.
توی ماشین ونشستم و منتظر بازپرس شخصیم شدم.
نیم ساعت بعد عمو اقا با استاد امینی از بیمارستان بیرون اومدن. بهم دست دادن و عمو اقا اومد سمت ماشین. استاد هم مسیر مخالف عمواقا رو رفت.
خودم رو روی صندلی ماشین جا به جا کردم در ماشین رو باز کرد و نشست پشت فرمون.
عصبی و کلافه بود هر دو ترجیح به سکوت دادیم و تا خونه حرف نزدیم ماشین رو توی پارکینک پارک کرد و پیاده شدیم. روی صفحه ال سی دی اسانسور طبقه ی دو رو زد.
وارد خونه شدیم کنار مبل روبه روی اشپزخونه ایستادم، تا عمو اقا بازخواستم کنه. ولی برعکس انتظار من بدون هیچ حرفی تو اتاقش رفت و در رو بست.
ریحانه 🌱
#پارت56 💕اوج نفرت💕 از اتاق بیرون اومدم و سمت حیاط رفتم. حسم بهش دوست داشتن نیست درک نمیکنم این حس
#پارت57
💕اوج نفرت💕
کیفم رو روی مبل انداختم. نفس راحتی کشیدم. روی دسته ی مبل نشستم.
چند لحظه به در اتاقش خیره موندم. خودم باید براش توضیح بدم.
سمت اشپزخونه رفتم و زیر کتری رو روشن کردم وارد اتاقم شدم. لباسهام و عوض کردم یه چایی ریختم و پشت در اتاقش ایستادم در زدم.
_الان نه نگار.
هیچ وقتی بهتر از الان نیست.
در رو باز کردم و وارد شدم.
روی تخت درازکشیده بود و ساعد دستش رو روی چشم هاش گذاشته بود.
_براتون چایی اوردم.
_گفتم الان نه.
_عمو اقا ...
تن صداش بالا رفت.
_نگار الان نه.
بی اختیار گریم گرفت
_اونم نذاشت من حرف بزنم، خودش قضاوت کرد و بدون هیچ حرفی فقط من رو کتک زد. شما هم عین اونی، هیچ وقت نمی زاری من حرف بزنم.
چایی رو روی میزش گذاشتم و برگشتم اتاق خودم پشت در روی زمین نشستن زانو.هام رو بغل گرفتم، بلند بلند گریه کردم.
یاد التماس های اون روزم افتادم هر چی میخواستم توضیح بدم اهمیت نداد. هیچ وقت فکر نمیکردم کسی از کتک خوردن مچ پاش بشکنه و بیهوش بشه.
دلم میخواست داد بزنم و با صدای بلند حرفم رو بزنم ولی حسی بهم این اجازه رو نمی داد.
من تا اخر عمرم باید خفه باشم چون بیکس و کارم. چون پدرو مادرم بیکسو کار بودن. چون هیچی ندارم. نون خور اضافم، یه غریبم که تو خونه ادمی زندگی میکنم که هیچ نسبتی باهام نداره و فقط از سر ترحم نگهم داشته.
صدای در اتاقم بلند شد از پشت در کنار رفتم.
در باز شد و قامت عمو اقا تو چهار چوب درنمایان شد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
06_TAFSIR_185 BAGHAREH_HOJATOLESLAM VAL MOSLEMIN HAMED EMAMI NEZHAD.mp3
7.51M
شرح کوتاهی بر آیه ۱۸۵ سوره مبارکه بقره
حجت الاسلام حامد امامی نژاد
برنامه #رادیویی_ترنم_وحی 🌹🌹
ریحانه 🌱
#پارت57 💕اوج نفرت💕 کیفم رو روی مبل انداختم. نفس راحتی کشیدم. روی دسته ی مبل نشستم. چند لحظه به در
#پارت58
💕اوج نفرت💕
هیچ پشیمونی تو چهرش معلوم نبود.
_بلند شو روی زمین نشین.
صورتم رو ازش برگدوندم.
_بلند شوخودت رو لوس نکن.
_باید بزارید حرفم رو بزنم
خم شد و بازوم رو گرفت.
_پاشو بشین رو تخت حرف بزنیم.
یکم دستم رو کشید که ایستادم، دستم رو رها کرد و روی صندلی نشست، به تخت اشاره کرد.
کاری رو که میخواست انجام دادم. تو چشم هاش نگاه کردم.
_بگم?
_نه من میگم تو گوش کن، من دختر خودم رو خوب میشناسم.
میدونم که قلبش پاکه ولی بچس، خامه. برای همین مواظبشم.
نگار من من مسئولم. هم در برابر خدا به واسطه ی شرع. هم اگه روزی قرار بشه که برگردی به اون مرد که باید باور کنی شوهرته. اشتباه کرده، بی فکر کاری رو انجام داده، اما این چیزی از حقش کم نمی کنه.
علت اینکه من آوردمت اینجا فقط یه مسئله است که در اینده مشخص میشه.
روز اول که قرار بود بری دانشگاه بهت گفتم نباید با اقایون معاشرت داشته باشی، حتی یک سلام.گفتی نمیشه گفتم پس نرو. اون روز قول دادی و من اجازه دادم. درسته ?
_بله.
_پس پای حرفت بایست که محروم نشی.
_حس انسان دوستانم اجازه نداد گوشه ی خیابون رهاش کنم فقط همین.
_خیلی راه های دیگه هم بود برای کمک به غیر این کاری که کردی. الان بحث این نیست که چیکار. فقط برای اخرین بار بهت میگم سرت رو بنداز پایین، به درست برس.
_چشم.
_بلند شو بیا تو حال اون چایی رو هم عوض کن.
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت.
شب بعد از شام روی تخت دراز کشیدم. به هر جا که نگاه میکنم چهره ی استاد امینی رو میبینم.
یعنی اونم نسبت به من حسی داره? حتما داره که هر وقت میاد تو کلاس صدام میکنه. پس چرا امروز تو بیمارستان انقدر باهام خشک رفتار کرد?
نفس عمیقی کشیدم و چشم هام رو بستم.
توی انباری سرد و تاریک به خودم جمع شدم. درد مچ پا امونم روبردیده. هر لحظه منتظرم در بازبشه و دوباره بیاد سراغم. اشک روی صورتم خشک شده روی پوست صورتم تاثیر گذاشته. به سختی بلند شدم در انباری باز شد از ترس روی زمین افتادم.
با دیدن استاد امینی تو درگاه در تمام بدنم گر گرفت.
چشمم رو باز کردم به اطراف نگاه کردم. بازم کابوس دیدم، این بار اخرش به استاد تموم شد. انقدر بهش فکر کردم که تو خوابم هم اومد.
ریحانه 🌱
#پارت58 💕اوج نفرت💕 هیچ پشیمونی تو چهرش معلوم نبود. _بلند شو روی زمین نشین. صورتم رو ازش برگدون
#پارت59
💕اوج نفرت💕
پام رو از تخت پایین گذاشتم با احتیاط به خاطر درد مچ پام که هر روز اذیتم میکنه پایین اومدم.
نمازم رو خوندم خواستم برم صبحانه رو اماده کنم که مثل همیشه عمو اقا زود تر از من اقدام کرده بود.
صبحانه رو خوردیم و بعد از کلی اول خواهش و اخر تهدید جلوی در دانشگاه خداحافظی کردم واز ماشین پیاده شدم.
وارد دانشگاه شدم تمام وجودم چشم شده و دنبال استاد امینی میگرده. نمی دونم اسم حسم رو چی بزارم ولی هر چی هست داره دیونم میکنه.
حسم به استاد باعث شده تمام خط قرمز هام رو تو ذهنم پس بزنم.
نگاه هام بی فایده بود وارد کلاس شدم و روی صندلیم نشستم.
ای کاش تمام روز هایی که می اومدم دانشگاه با استاد امینی کلاس داشتم.
با ضربه ای که بازوم خورد از فکر بیرون اومدم و ترسیده به پروانه نگاه کردم.
_سلام.
_علیک سلام. کجایی تو به ساعت دارم باهات حرف میزنم.
_ببخشید حواسم نبود.
نشست روی صندلیش و پشت چشمی برام نازک کرد.
_امروز بعد از کلاس بمون برام تعریف کن.
_تا عمواقا نیومده دنبالم میگم.
_نمی زاره بیای خونه ی ما.
ابرو هام رو بالا دادم.
_الان که بابام رو.میشناسه هم نمی زاره?
_نه.
_وای اون دیگه کیه...
استاد وارد کلاس شد و باعث شد تا پروانه بقیه ی حرفش رو نزنه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت59 💕اوج نفرت💕 پام رو از تخت پایین گذاشتم با احتیاط به خاطر درد مچ پام که هر روز اذیتم میکنه پ
#پارت60
استاد شروع به درس دادن کرد و حواس من پیش صدای قلبم
یکی توی وجودم حسم رو پس میزد مدام تذکر میداد که تو متاهلی
ولی چه تاهلی اون صیغه فقط از سر بی کسی بود بعد ها شاید علاقه ای ایجاد شد اما اون شب همه چیز برای من تموم شد
چرا من باید پای اون اجبار بمونم عمو اقا رو مجبور میکنم تا بره و ازش بخواد که بقیش رو ببخشه
ای خدا من چقدر بد شانسم.
_نمیخوای بلند شی
هاج و واج به پروانه نگاه کردم دلخور چشم به من دوخته بود
_تموم شد کلاس ساعت بعد هم تشکیل نمیشه بلند شو بریم بیرون بگو به چی فکر میکنی که اینجوری ناشنوا میشی
_چرا تشکیل نمیشه
_نمی دونم میگن کنفرانس داشته نیومده
به صندلی های خالی کلاس نگاه کردم
_پاشو دیگه
باید به یکی بگم حسم به استاد چی هست
_پروانه یه چی بگم راستش رو میگی
با سر تایید کرد و کنجکاو کنارم نشست
_تو میخوای با ناصری چی کار کنی ?
از سوالم جا خورد
_هان?
_مگه نمیگی ناصری رو دوست داری?
نگران به در کلاس نگاه کرد فوری برگشت سمتم
_نگار انقدر راحت میگی یکی میشنوه ابروم میره
_یعنی اگه کسی عاشق بشه ابروریزیه
_نه نیست ولی معمولا خانوم ها عاشق نمیشن یا اگه بشن بروز نمی دن حالا چیشده تو به فکر من افتادی
نگاهم رو به کفش هام دادم
_هیچی همین جوری
ایستاد دستم.رو گرفت
_پاشو بریم.بیرون تعریف کن دیگه
حوصله ی هیچی رو ندارم ولی پروانه کوتاه بیا نبود
_تا کجا گفتم
_همون.روزی که قرار بود برید محضر
_اون.روز عجیب ترین رفتار عمو.اقا رو دیدم نمی دونم عطیه خانم چی بهش گفت که کلا بهم ریخت من.و مرجان حاضر شده بودیم.و جلوی در منتظر احمد رضا بودیم در خونه باز،شد و عمو اقا کلافه و پریشون نگاهمون کرد نگاهش سمت اتاق احمد رضا رفت و با صدای بلند اسمش،رو گفت
_احمد رضا
این رفتار از عمو اقا بعید بود اون همیشه با نگاه حرف میزنه اصلا صداش رو تا این حد بالا نمی بره
احمد رضا فوری اومد بیرون و با تعجب به عمو.اقا نگاه کرد
_جانم عمو
شکوه خانم هم با صدای فریاد عمو اقا بیرون اومد
عمو اقا نگاهش رو مشمعز کرد رو به شکوه خانم گفت
_امروز نمی تونیم بریم محضر باشه یه روز دیگه
همه به هم نگاه کردن هیچ.کس نمی دونست چی شد که عمو اقا بهم ریخت
هر چی بود مربوط به عطیه خانم بود مطمعن.بودم همون حرف هایی که عمو اردلان زده بود باعث عصبانیتش از،شکوه خانم بود به عمو اقا هم گفته اما چی گفته هیچ وقت نفهمیدم
عمو اقا رفت و خونه رو بهم ریخت
شکوه خانم با حرص نفس می کشید احمد رضا با رامین بحثشون شد حتی دست به یقه هم شدن تنها کسایی که اون روز حالشون خوب بود من ومرجان بودیم توی اتاق مرجان با هم.حرف میزدیم و شوخی می کردیم.صدای خندمون یکم بالا رفت
صدای در زدن کسی که خیلی هم.عصبی بود باعث شد تا هر دو ساکت بشیم مرجان بلند شد و سمت در رفت در رو باز کرد که احمد رضا کلافه و عصبی در رو هول داد و وارد اتاق شد
#پارت61
💕اوج نفرت💕
_چرا نمیاید درس بخونید؟
مرجان یکم از برادرش فاصله گرفت آروم گفت:
_داداش فردا تعطیلیم!
تیز نگاههش کرد.
_پس فرداش، چی کلا تعطیل شدید!
چپ چپ نگاهش کرد.
_زود بیاید اتاق درستون رو بخونید.
رفت و در اتاق رو محکم کوبید.
مرجان با لبخند نگاهم کرد.
_خب پس فردا هم تعطیلیم .
بعد هم سعی کرد کنترل شده بخنده تا صدای خندش برادرش رو عصبی تر نکنه.
از خنده ی اون منم خندم گرفت سمت کیفم رفتم و برداشتمش. مرجان ریز ریز میخندید.
_مرجان بس کن خندت عصبی ترش میکنه!
_چی کار کنم دست خودم نیست.
وارد حال شدیم خوشبختانه همه توی اتاق خودشون بودن و مستقیم رفتیم اتاق احمد رضا در زدیم و وارد شدیم.
پشت میزش نشسته بود و هر دو دستش رو لای موهاش فرو کرده بود.
بدون هیچ حرفی سر جامون نشستیم، من بی توجه به عصبانیت احمد رضا خودم رو به درس خوندن مشغول کردم ولی مرجان هنوز میخندید.
احمد رضا که از خنده های ریز ریز مرجان کلافه شده بود ایستاد و رو به مرجان گفت:
_بس میکنی یا بیام؟
مرجان خودش رو جمع و جور کرد.
سرش رو به کتاب مشغول کرد.
پشت به ما رو به پنجره ایستاد.
از اینکه عمو اقا از به نام زدن اون همه مال و اموال تفره رفته بود عصبی بود.
تواتاق بیخودی راه میرفت و این باعث از دست دادن تمرکزم شده بود اروم گفتم:
_من نمی تونم درس بخونم.
مرجان نامحسوس به برادرش نگاه کرد و لب زد:
_دلش از جای دیگه پره سر من خالی میکنه. خب انقدر رژه نرو بزار تمرکز کنیم دیگه.
صدای بلند احمد رضا باعث شد از جام بپرم و فوری به کتاب خیره بشم.
_مگه نمی گم حرف نزن؟
چند قدم سمت ما اومد که مرجان فوری گفت:
_حرف نمی زدیم، نگار سوال درسی داره. از شما میترسه بپرسه.
با چشم های گشاد به مرجان نگاه کردم من داشتم معارف میخوندم الان چه سوالی باید می پرسیدم؟
_چه سوالی؟
ترسیده نگاهش کردم اگر واقعا سوال هم داشتم الان وقتش نبود.
یکم هول شدم و تو دلم به مرجان بد و بیراه گفتم.
_از این درس که نه، یکم تو زبان مشکل دارم. حالا بعدا ازتون می پرسم.
_اصلا کلا یادم رفته بود باید باهات درس کار کنم. کتابت رو بیار بپرس.
_سه شنبه زبان داریم. حالا وقت زیاده.
_عیب نداره بپرس...
در اتاق با شتاب باز شد شکوه خانم وارد شد.
_احمد رضا بزار من زنگ بزنم به اردشیر.
روبروی مادرش ایستاد.
_زنگ بزنی چی بگی؟ مال خودشه دلش نمیخواد بده به ما.
_بیخود کرده، اول امید وار کرده بعد می زنه زیرش.
_مادر من زور که نیست!
_من باید بدونم چی شده! دیروز اینجا همه چی رو اماده کرد فقط دفترخونه رفتن موند. چی شد که یهو پشیمون شد؟
_اصلا معلوم نیست پشیمون شده باشه. نگفت که نمی زنم، گفت فعلا نه.
_تو چه ساده ای اون گوشت به دهنش مزه کرده.
سرچرخوند و متوجه حضور من شد ناخواسته و از روی ترس گفتم:
_سلام.
_سلام و درد، از کی اینجا گوش وایستادی؟
به احمد رضا نگاه کردم.
_مامان گوش واینستاده اینجا دارن درس میخونن!
_چرا اینجا؟
_مثل همیشه.
دوباره نگاه غرق در نفرتش رو به من داد سرم رو پایین انداختم. با صدای بسته شدن در اتاق سر بلند کردم هر دو رفته بودن با مشت به بازوی مرجان زدم.
_تو می دونی من از اقا می ترسم. اونم تو این شرایط، چرا الکی میگی من سوال دارم؟
دستش رو روی بازوش گذاشت.
_تو اول حرف زدی، به تو که کاری نداره، با اون اعصاب داشت می اومد سراغ من.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#همسرداری
#آقایان
لطفا از گفتن کلمات اینچنینی به همسرتان به شدت پرهیز کنید چون این کلمات چاقویی هستند که شخصیت لطیف او را پاره پاره می کند.
همه زن دارن ما هم زن داریم!!!
راه بازه و جاده دراز، بفرمایید...!!!
چند بار باید در این باره حرف بزنیم؟!!!
برو شوهرداری را از زن فلانی یاد بگیر!!!
جای تاسفه که چنین پدر و مادری داری!!!
تو اگر خرج خانه را می دادی چی می شد؟!!!
تو باید یا من را انتخاب کنی یا خانوادهات را!!!
تو تقصیر نداری همه زنها یک دندهشان کمه!!!
دست پختت منو یاد دوران سربازیم میندازه!!🌹🌹
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
@reyhane11
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر
حواسمـان نیست
ما میگوییم و رها میکنیم
و رد میشویم
اما...
ممکن است یکی گیر کند
بین کلمه های مـا
بین قضاوت های ما
بین برداشت های مـا
"مهـربان باشیم"🌹🌹
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
@reyhane11
🍂🌱🍂🌱🍂🌱