eitaa logo
ریحانه 🌱
12.8هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
530 ویدیو
16 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_145 #عشق_بی_رنگ 🦋به قلم #فریده_علی‌کرم🦋 دستشرا تکانی دادو گفت بلند شو کارت دارم. بی اهمی
به قلم گم تویی که با من حرف نداری پس با کدوم بی پدری حرف داری؟ دست به سینه مقابلش ایستادم وگفتم الان دوست دارید جوابتون چی باشه؟ به من خیره ماندو من ادامه دادم. منتظری از من چی بشنوی اقا مجید؟ من از سر بدبختی و ناچاریمه که الان روبروی شما ایستادم. و حرفهای شمارو تحمل میکنم. اخمی کردو گفت مگه من چی گفتم؟ سرم را پایین انداختم وگفتم به من میگی نوبت من که شد.... حرفم را برید و گفت ببینم مگه پوریا محرمت بود؟ نگاهی به چشمان مجید انداختم و سکوت کردم ادامه داد با اون مکانیکه محرم بودی؟ دل میدادی قلوه میگرفتی . اهی کشیدم و سرم را پایین انداختم. مجید ادامه داد اما الان محرم منی و این شال مشکی و از سرت بر نمیداری شالم را در اوردم وگفتم الان مشکلتون حل شد؟ نگاهش را از من گرفت قطرات اشک روی گونه م لغزید سریع انها را پاک کردمو شالم را به گوشه ایی پرت کردم وگفتم من جلوی پوریا بی حجاب نبودم اگر هم باهاش اینور و اونور میرفتم چون پسر خالم بود و با ما بزرگ شده بود. اگر علاقه ایی به اون داشتم مطمئن باشید الان داشتم باهاش زندگی میکردم. اون پسره به قول شما مکانیک هم ...... دستش را بالا اوردوگفت ادامه نده. خیلی کنجکاوی که بدونی چرا ادامه ندم؟ پشت به من کردو از اتاق خواب خارج شدو گفت یه شال رنگی سرت کن بریم بیرون شال سفیدی از رخت اویز برداشتم و باز کردم کناره هایش گیپورمشکی داشت روی سرم انداختم مجید وسط خانه ایستاده بود. مانتویم را از روی کاناپه ها برداشتم در راباز کردو من جلوتر از او راه افتادم. از خانه خارج شدیم مرا به فروشگاه برد برایم چند دست مانتوی اداری خرید و سپس مرا مقابل یک مزون برد و گفت برای پنج.شنبه دوست داری چی بپوشی؟ کمی به ویترین خیره ماندم پوشیدن لباس عروس ارزوی کودکیم بود بغضم را کنترل کردم. من از این مرد بدم می امدو دوست نداشتم با لباس عروس کنار او حضور داشته باشم ارام گفتم من از این لباس ها خوشم نمیاد . پس چی میخوای بپوشی؟ نگاهی به او انداختم و گفتم توی کمد یه کت و شلوار کرم بود اونو میپوشم. کت و شلوار بپوشی؟ سپس سرش را با ناراحتی تکان دادو گفت یعنی هیچ ذوق و شوقی نداری؟ به او خیره ماندم مکثی کردم و گفتم جشن نمیخواد همین که بریم محضر کافیه. بدون اینکه حرفی بزند ماشین را روشن کردو در سکوت رانندگی کرد. وارد جاده کن شد و مقابل رستورانی ایستادو گفت پیاده شو بریم شام بخوریم نگاهی به او انداختم و گفتم میشه شام بگیری بریم خونه ؟ میریم خونه میگی بریم بیرون اومدیم بیرون میگی بریم خونه چته تو؟ در را باز کردم و پیاده شدم. وارد رستوران شدیم روی یک تخت نشستیم ارام گفتم میشه گوشیتو بدی من یه زنگ به امیر بزنم بلافاصله گوشی اش را از جیبش در اورد و مقابل من گرفت نگاهی به ان انداختم وگفتم قفلش و باز کن گوشی من قفل نداره. صفحه را باز کردم شماره امیر را گرفتم نام او بالای صفحه امد مدتی بعد گفت جانم مجید ارام گفتم سلام. تویی عاطفه؟ نیستی ببینی چه شری به پا کردی چی شده؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ فرهاد وارد آشپزخانه شد، ظرف قرص را از من گرفت و روی میز نهار خوری خالی کرد، ورق خالی اش را برداشت و گفت _این دو تا داشت؟ خودم را به گیجی زدم و گفتم _این مگه مسکن نبود؟ _نه، این ارامبخشه. _من خوردمشون چشمان فرهاد گرد شدو گفت _این خیلی قویه تو کی اینو خوردی؟ فکری کردو ادامه داد _همون روز که بیست و چهارساعت خواب بودی اره؟ سر تایید تکان دادم وگفتم _نمیدونستم چیه ، دیدم تو میخوری منم خوردم. از اشپزخانه خارج شدو گفت _چای بزار لااقل چایساز را روشن کردم، پیراهن استین بلند تا زیر زانو قرمزم را پوشیدم هنوز رد کمرنگ کمربند فرهاد روی بدنم مونده بود. موهایم را که مرجان فر کرده بود دورم ریختم، فرهاد وارد اتاق شدو گفت _باز تو منو تنها گذاشتی اومدی تو اتاق خواب چرخیدم مرا نگاه کردو لبخند روی لبش نشست. با حالت تدافعی گفتم _دارم لباس عوض میکنم. نزدیکم شد.دستم را گرفت، بدنبال او راه افتادم صبح از خواب که برخاستم فرهاد در خانه نبود ، قلطی زدم و برخاستم برای نهار قیمه گذاشتم و مشغول گرد گیری شدم، از پنجره نگاهی به حیاط انداختم، با کمال ناباوری مرد سیاه پوشی را دیدم که از مقابل درب حیاط گذشت و پشت باغچه زیر درخت نشست ، هینی کشیدم ترس تمام وجودم را گرفته بود، به سمت در رفتم خوشبختانه کلید رویش بود ، در راقفل کردم. دوان دوان به سمت تلفن بازگشتن. گوشی را برداشتم هیچ صدایی نمی امد نگاهم همچنان به بیرون حیاط بود دستانم میلرزید چند بار کلید قطع کن را زدم اما متاسفانه تلفن قطع بود گوشی را انداختم به سمت اتاق خواب دویدم یادم افتاد درب اتاق خواب شکسته ، صدای بالا و پایین شدن دستگیره مرا ترساند ، به اتاقی که برای پدر و مادر فرهاد بود پناه بردم قلبم محکم میکوبید از ترس تعادل نداشتم، صدای چرخش کلید جانم را لرزاند . اشکهایم سرازیر شدو به در خیره ماندم ، خوشبختانه چون کلید روی در بود در از ان طرف باز نمیشد به اتاق رفتم و در را قفل کردم. قفل در به من حس امنیت نمیداد نفسم به سختی بالا و پایین میشد. درب کمد دیواری را باز کردم پشت لباس های اویزان شده مخفی شدم با صدای شکستن شیشه نفسم را حبس کردم.و چشمانم را بستم در دلم خدا را صدا میزدم. صدای مرد غریبه را میشنیدم _عسلی، کجایی خوشگل خانم؟ سیخ به دیواره کمد تکیه دادم صدای قلبم را میشنیدم. حدود چند دقیقه به سکوت میگذشت، دستگیره در بالا و پایین شد. علاوه بر قلبم حالا سرم هم میتپید. چند بار دستگیره بالا و پایین شدو صدا دوباره امد _الو، اینجا که کسی نیست. نه بابا همه جاروگشتم.فک کنم خونه نیستند. بابا نیست در هم قفل بود شیشه رو شکستم امدم تو . کمی سکوت حاکم شد و سپس ادامه داد _پس چجوری باید میومدم داخل ، میگم قفل بود. مطمئنم کسی خونه نیست. همه جارو گشتم ، طبقه بالا درش از کجاست؟ فقط اینجا یه در قفله، بشکنمش؟ بعد نگی چرا شکستی؟ باصدای مهیبی که امد، دستم را مقابل دهانم گذاشتم. صدا تکرار شد،اشک از چشمانم جاری شد، ضربه تکرار شد صدای کوبیده شدن در به دیوار اکو شد. از ترس اشکم بند امد، نفس هم نمیکشیدم صدا نزدیک شدو گفت _اینجا هم کسی نیست. صدا حالت ترس گرفت و گفت _اومد؟ توگفتی اگر با اخرین سرعت بیاد حداقل نیم ساعت میکشه، شهرام دیگه کیه؟ صدای دویدنش را شنیدم سرجایم نشستم از گرما خیس عرق بودم. فکری به ذهنم خطور کرد، چشمانم از حدقه بیرون زد. نکند که همه اش نقشه باشد تا من خودم را نشان بدهم ، با خودم گفتم من تاصدای شهرام را نشنوم ، از اینجا خارج نمیشوم. هیچ صدایی نمی امد. صدای دور و مضطرب شهرام بگوشم خورد _عسل؟ کجایی؟ درب کمد را باز کردم هوای تازه به صورتم خورد. خواستم سراسیمه از کمد خارج شوم با صورت به زمین خوردم و برخاستم. صدای شهرام نزدیک تر شد. فریاد زد _عسل انگار لال شده بودم. سرم را بلند کردم صورتم داغ شد دستم را به صورتم کشیدم با دیدن خون چشمانم سیاهی رفت... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مدیر کانال زوج خوشبخت تربیت فرزند مگه شما پایین این رمان نمی خونی که زده کپی حرام پس چرا باز در کانالت میگذاری، و همینطور در چند کانال واتساپ، خانمی هستی یا آقا این کار رو نکن چون نویسنده راضی نیست 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁