#پارت_145
#عشق_بی_رنگ
🦋به قلم #فریده_علیکرم🦋
دستشرا تکانی دادو گفت
بلند شو کارت دارم.
بی اهمیت به دست او برخاستم نگاهش را روی دستش انداخت و همچنان حالت خودش را حفظ کرده بود. قلبم تند و محکم میتپید.
دستش را انداخت و به سمت اتاق خواب رفت و گفت
بیا
سرجایم میخکوب شدم. بغض راه نفسم را بست در را باز کرد خودش داخل نرفت و گفت
بیا دیگه، چرا رنگت پرید.
ارام به سمت او حرکت کردم در چند قدمی او ایستادم وگفتم
بله
وارد اتاق شدو گفت
چند وقت پیش خواهرم ایتالیا بود. بهش گفته بودم میخوام زن بگیرم. هرچی که دیدی و خوب بود برای خانم من هم بگیر.
مکثی کردو گفت
کوشی پس؟
ارام ارام لای درگاه در رفتم وگفتم
اینجام.
نگاهم به اتاق افتاد تخت دو نفره ایی با روتختی بسیار زیبایی از جنس مخمل قرمز با حاشیه های گیپوری سفید وسط اتاق بود و در دو طرفش عسلی های نسبتا بلندی بود. یک طرف اتاق که مجید در ان سمت بود کامل کمد دیواری داشت. عکس قدی مجید روی شاسی به دیوار اتاق نصب بود. یک طرف اتاق کامل پنجره بود و گویا تراس بزرگی هم پشتش بود . طرف دیگر اتاق دیوار کامل از اینه پوشیده بود و مقابلش چراغ خواب زیبایی هم قرار داشت.
مجید در کمد را باز کردو گفت
بیا چیزهایی که خریده رو ببین. اگر کم و کسر داره الان که میریم خرید بگیریم.
مکثی کردم وگفتم
من چیزی لازم ندارم. اگر بریم خونمون لباسهامو بر میدارم.
حالا بیا نگاه کن
ممنون، بعدا میبینم.
نگاه خیره ایی به من انداخت کمی جدی شدو گفت
چرا نمیای؟
از نگاهش هول ورم داشت و سپس ارام وارد اتاق شدم و نزدیک او رفتم.
همچنان به من خیره بود. نزدیکش ایستادم تمام قدمن تا سرشانه او بود. از مقابل کمد رفت و روی تخت نشست.
در کمد را باز کردم داخلش پر بود از هر چیزی که خانم متاهلی به ان نیاز داشت.
از لباس مهمانی و کت و دامن گرفته تا لباس زیر و خواب. لوازم ارایش شال و روسری و حتی کلاه و شال گردن بافت.
نگاهی به مجید انداختم و گفتم
ممنون ، خیلی خوبه، همه چیز هست.
نگاهش رو به من با کلافگی همراه بود و خبری از ان ادم شوخ طبع نبود. سپس با لحنی جدی گفت
میشه اون شال مشکی و از سرت در بیاری ختم که نیومدی.
نگاهم به مجید خیره ماندو گفتم
من اینجوری راحت ترم. شما چیکار به شال من داری؟
سرش را به علامت تهدید تکان دادو برخاست ناخواسته یک گام به عقب رفتم. نزدیکم شدو گفت
اینجوری راحتی اره؟
از ترس تمام بدنم میلرزید سعی کردم برخودم مسلط شوم اخم کردم وگفتم
بله، من نمیتونم چند لحظه از محرمیتم با شما نگذشته حجابم را بردارم.
به حالت تمسخر گفت
نوبت من که شد یاد خدا و پیغمبر افتادی؟
نوبت چیتون شده الان؟ مگه صف بوده که الان نوبت شما بشه؟
چهره مجید سرخ شدو گفت
یکدفعه دیگه هم بهت گفتم نمیخوام در بدو ورودت یه خاطره تلخ برات درست شه بهتره حرف دهنتو بفهمی.
کمی عقب تر رفتم وگفتم
من حرف دهنمو بفهمم؟ من اصلا با شما حرفی ندارم که بفهمم یا نفهمم. شما با من صحبت نکن من یک کلمه هم ....
حرفم را بریدو با حالتی که معلوم است به دنبال بهانه میگردد گفت
با کی حرف داری اونوقت؟
عدم اطمینان از امنیت جانی م باعث شد فقط به او خیره بمانم.
ادامه داد
جواب بده دیگه با من حرف نداری با کی حرف داری؟
کمی به او نگاه کردم اشنایی با او نداشتم که بتوانم ادامه رفتارش را حدس بزنم برای همین ارام گفتم
متوجه منظورتون نمیشم.من اونجا واسه خودم نشسته بودم. تو لاک خودم بودم. منو اوردی اینجا که بیا این وسیله هارو ببین بعد گیر دادی به روسری من حالاهم سوالی میپرسی که جواب خاصی نداره.
سوال من خیلی هم واضحه،من می
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_145 #عشق_بی_رنگ 🦋به قلم #فریده_علیکرم🦋 دستشرا تکانی دادو گفت بلند شو کارت دارم. بی اهمی
#پارت_146
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
گم تویی که با من حرف نداری پس با کدوم بی پدری حرف داری؟
دست به سینه مقابلش ایستادم وگفتم
الان دوست دارید جوابتون چی باشه؟
به من خیره ماندو من ادامه دادم.
منتظری از من چی بشنوی اقا مجید؟
من از سر بدبختی و ناچاریمه که الان روبروی شما ایستادم. و حرفهای شمارو تحمل میکنم.
اخمی کردو گفت
مگه من چی گفتم؟
سرم را پایین انداختم وگفتم
به من میگی نوبت من که شد....
حرفم را برید و گفت
ببینم مگه پوریا محرمت بود؟
نگاهی به چشمان مجید انداختم و سکوت کردم ادامه داد
با اون مکانیکه محرم بودی؟ دل میدادی قلوه میگرفتی .
اهی کشیدم و سرم را پایین انداختم. مجید ادامه داد
اما الان محرم منی و این شال مشکی و از سرت بر نمیداری
شالم را در اوردم وگفتم
الان مشکلتون حل شد؟
نگاهش را از من گرفت قطرات اشک روی گونه م لغزید سریع انها را پاک کردمو شالم را به گوشه ایی پرت کردم وگفتم
من جلوی پوریا بی حجاب نبودم اگر هم باهاش اینور و اونور میرفتم چون پسر خالم بود و با ما بزرگ شده بود. اگر علاقه ایی به اون داشتم مطمئن باشید الان داشتم باهاش زندگی میکردم. اون پسره به قول شما مکانیک هم ......
دستش را بالا اوردوگفت
ادامه نده.
خیلی کنجکاوی که بدونی چرا ادامه ندم؟
پشت به من کردو از اتاق خواب خارج شدو گفت
یه شال رنگی سرت کن بریم بیرون
شال سفیدی از رخت اویز برداشتم و باز کردم کناره هایش گیپورمشکی داشت روی سرم انداختم مجید وسط خانه ایستاده بود.
مانتویم را از روی کاناپه ها برداشتم در راباز کردو من جلوتر از او راه افتادم.
از خانه خارج شدیم مرا به فروشگاه برد برایم چند دست مانتوی اداری خرید و سپس مرا مقابل یک مزون برد و گفت
برای پنج.شنبه دوست داری چی بپوشی؟
کمی به ویترین خیره ماندم پوشیدن لباس عروس ارزوی کودکیم بود بغضم را کنترل کردم. من از این مرد بدم می امدو دوست نداشتم با لباس عروس کنار او حضور داشته باشم ارام گفتم
من از این لباس ها خوشم نمیاد .
پس چی میخوای بپوشی؟
نگاهی به او انداختم و گفتم
توی کمد یه کت و شلوار کرم بود اونو میپوشم.
کت و شلوار بپوشی؟
سپس سرش را با ناراحتی تکان دادو گفت
یعنی هیچ ذوق و شوقی نداری؟
به او خیره ماندم مکثی کردم و گفتم
جشن نمیخواد همین که بریم محضر کافیه.
بدون اینکه حرفی بزند ماشین را روشن کردو در سکوت رانندگی کرد.
وارد جاده کن شد و مقابل رستورانی ایستادو گفت
پیاده شو بریم شام بخوریم
نگاهی به او انداختم و گفتم
میشه شام بگیری بریم خونه ؟
میریم خونه میگی بریم بیرون اومدیم بیرون میگی بریم خونه چته تو؟
در را باز کردم و پیاده شدم.
وارد رستوران شدیم روی یک تخت نشستیم ارام گفتم
میشه گوشیتو بدی من یه زنگ به امیر بزنم
بلافاصله گوشی اش را از جیبش در اورد و مقابل من گرفت
نگاهی به ان انداختم وگفتم
قفلش و باز کن
گوشی من قفل نداره.
صفحه را باز کردم شماره امیر را گرفتم نام او بالای صفحه امد مدتی بعد گفت
جانم مجید
ارام گفتم
سلام.
تویی عاطفه؟ نیستی ببینی چه شری به پا کردی
چی شده؟
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_147
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
هیچی دیگه بدبختمون کردی. مامان یه لنگه پا پاشو کرده تو یه کفش که من میخوام طلاق بگیرم بابا رفته جلو در خونه خسرو دنبال مامان، دایی خسروبه بابا بی احترامی کرده منم رفتم اونجا زدم خسرو و داغونش کردم که یاد بگیره بابابای من چطوری باید حرف بزنه. الانمامان زنگ زد گفت
خسرو ازت شکایت کرده . مامور گرفته دنبالته.
الان کجایی؟
جلوی در خانه زیبا ، خیلی از دستت عصبانیم.
من چرا؟
صدایش را بالا بردو گفت
تو چرا؟ همه این اتیش ها از گور تو بلند شد که نشستی مامان و یاد میدی که بابا.....
حرفش را بریدم وگفتم
تقصیر من ننداز امیر.
الان پیش مجیدی؟
بله
بابا گفت رفته محرمیت براتون خونده ، من همه کار کردم که این اتفاق نیفته خودت باعث شدی، اگر امروز با اون پسره قرار نگذاشته بودی....
حرفش را بریدم وگفتم
توبهشون گفتی و الا اونها از کجا میفهمیدن.
قبل از اینکه من وتو برسیم خونه مجید فیلمتو واسه بابا فرستاده بوده. گوشی خودت خاموشه روشن کردی بگواز صفحه گوشی بابا عکس بگیرم برات بفرستم
متحیر گفتم
واقعا؟
اره بخدا،بابا نشونم داد و گفت
تاحالا هم که عاطفه رو نگه داشتم مقصرش تو بودی و اجازه نمیدادی زوری شوهرش بدم اما الان که دیگه داره باحیثیتم بازی میکنه حقشه که شوهرش بدهم بره.
در پی سکوت من امیر ادامه داد
بابا خیلی ازت شاکیه امروز میگفت
عمو شهروز قبل اینکه بره انگلیس بهش گفته پوریا شب تولدت ،تو پاساژ با اون پسره دیده بودت که میاد خونه و فرداشب هم سکته میکنه. اره عاطفه راست میگه؟
اهی کشیدم وگفتم
اره راست میگه
بابا میگفت پوریا کلی عموشهروز و قسم داده بوده که حق نداری ابروی عاطفه رو ببری و به کسی بگی
حرفش را قطع کردم وگفتم
ولش کن امیر راجع بهش صحبت نکن اعصابم خورد میشه.
امیر نفس پر صدایی کشیدو گفت
خودت کردی دیگه
کاری نداری؟
نه به مجید سلام برسون
خداحافظ.
گوشی را قطع کردم.مجید برخاست و گفت
من میرم سرویس
بلافاصله بعد از رفتن او تلگرام او را باز کردم حق با امیر بود فیلم مرا برای بابا فرستاده بود. برنامه را بستم و گوشی را روی تخت نهادم و به اتفاقات امروز فکر کردم. به اینکه خواسته یا ناخواسته مجید شوهر من شده و عشق به مرتضی باید فراموش شود. حدقه اشک در چشمانم جمع شد
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_147 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم هیچی دیگه بدبختمون کردی. مامان یه لنگه پا پاشو کرده ت
#پارت_148
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
پلکی زدم و چشمهایم را بسته نگاه داشتم سیل اشک روی صورتم جاری شد. چهره مرتضی جلوی چشمم امد حرفهای ناراحت کننده ایی که از سر اجبار به اومیزدم .
مجید سرتخت نشست و متعجب گفت
چی شده؟
اشکهایم را پاک کردم وگفتم
هیچی.
چیزی شده عاطفه؟
سرم را به علامت نه بالا دادم وگفتم
طوری نیست
با نکته سنجی ادامه داد
طوری نیست داری گریه میکنی طوری بشه میخوای چیکار کنی؟
اهی کشیدم و کمی به اوخیره ماندم. هیچ جوره نمیتوانستم خودم را با او متصور شوم مردی که حدود یازده سال از من بزرگتر بود و تقریبا همه چیز را بی اهمیت میدانست و روز و شبش به بذله گویی میگذشت. تقریبا همه کارهایش را با پول و پارتی بازی راه میانداخت هیچ نکته مثبتی نداشت که من دلم را به ان خوش کنم. تنها لطفی که الان برایم داشت در کنار اوبودنم باعث شده بود از دست بابا در امان باشم.
بابا واقعا از من عصبانی بود و مرا علت قهر مامان میدانست.
مجید لبخندی زدو گفت
چرا زل زدی به من؟
سرم را پایین انداختم قلیانش را مقابلش نهادند.
با این اوصافیکه امیر میگفت خدارو شکر پنج شنبه جشنی در کار نبود. چون مامان که خانه خسرو است و امیر هم از دست خسرو فراری بابا هم تشنه به خون من.
مجید کامی از قلیانش گرفت و گفت
به چی فکر میکنی؟
نگاهی به اوانداختم وگفتم
به هیچی؟
مامان بابات باهم دعواشون شده؟
از حرف او جاخوردم و گفتم
چطور مگه؟
متوجه شدمکه انگار قبل از اومدن من تو اون خونه یه دعوا به پاشده، اول فکر کردم شاید دعوا بخاطر اون فیلمس که برای بابات فرستادم.اما وقتی مامانت بی خداحافظی رفت فهمیدم انگار موضوع چیز دیگه س.
سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم
چیزی نیست.
مجید با پوزخند مسخره ش گفت
هرچی من میگم یا میگی چیزی نیست یا میگی طوری نیست یل میگی ....
ابرویی بالا دادم وگفتم
شما به مادرت گفتی میخوای ازدواج کنی؟
بله گفتم چطورمگه؟
از سفر برگرده ناراحت نمیشه که چرا بی حضور و اطلاع ما رفتی خاستگاری و بعد هم خانمت را اوردی توی خونه ت؟
چهره مجید کمی مضطرب شدو گفت
بهش گفته بودم میخوام ازدواج کنم.
نمیگه من نبودم لااقل صبر میکردی بیام بعد بریم خاستگاری؟
در پی سکوت مجید ادامه دادم
شماخواهر چند تا داری؟
دوتا مژگان و منیژه.
اونها تهرانند
اره کوچه پشتیمون زندگی میکنند.
مادرت نمیگه من نبودم لااقل خواهرات و میبردی؟
مجید سرش را پایین انداخت و گفت
الان چیکار کنم؟
نمیدونم چی باید بگم.هر مادری باشه ناراحت میشه خوب.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_149
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
مجید فکری کردو با لب گزیده گفت
فکرمو در گیر کردی. مادر من ادم حساسیه، اگرم ناراحتشه دیگه راضی کردنش سخت میشه.
ابرویی بالا دادم و گفتم
به نظرمن ،از اینجا که بلند شدیم منو ببر خونمون برو با مادرت صحبت کن بگو من فقط خاستگاری رفتم شماهم بیا و ببین.
مجید نگاه خیره ای به من انداخت ،و من فقط به این می اندیشیدم که هرطور شده از او و خانه ش جداشوم تا بتوانم امیر را در برهم زدن این وصلت با خودم هماهنگ کنم.
سر تاییدی تکان دادو گفت
ارهاین بهترین راه حله
به نظرتون اقا سعید تاحالا چیزی نگفته؟
نه،اگر گفته بود مامانزنگ میزد بهم.
شام را که خوردیم به سمت خانه ما راهی شدو سپس مقابل در متوقف شد. با اشتیاق رهای پیاده شدم وایفنرا زدم. امامتاسفانه کسی پاسخگو نشد. دو دقیقه ایی یکدم زنگ میزدم.
مجید شیشه را پایین د ادو گفت
لابد نیستند.
سمت اورفتم وگفتم
شماره امیر را بگیر
گوشی اش را در اوردو گفت
خاموشه.
نگران گفتم
بابامو بگیر
مدتی بعد گفت
باباتم خاموشه
با نگرانی گفتم
یعنی چی شده؟
مجید خیره به من گفت
شماره مامانتو بگیرم؟
مامانم گوشیش خونه جاموند تو اتاق خوابش بود.
خیلی خوب حالا بیا سوار شو
سوار ماشین شدم ،مجید گفت
شماره خونه داییت که بابات گفت مادرت رفته اونجا
ندارم.
ادرسش و بلدی بریم ببینیم چی شده؟
فکری کردم، خسرو ادم منطقی و مودبی نبود. میدانستم که امیر و بابارا اجتمالا بازداشت کرده اگر مجید را مقابل خانه انها میبردم به خیال خودش من قصد دعوا دارم و احتمالا به مجید حمله میکرد . رو به مجید گفتم
بلد نیستم
متعجب گفت
یعنی چی ندارم؟
ادرسشو بلد نیستم، رفت و امد چندانی نداشتیم.
الان کجا بریم؟
فکری کردم وگفتم
منو ببرخونه دوستم.
در پی سکوتش نیمه نگاهی به او انداختم. خیلی عصبی و چپ چپ به من نگاه میکرد متعجب گفتم
دوستم شهره
نگاهش را از من گرفت و سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
از دوست و دوست بازی بدم میاد. میریم خونه خودمون.
دوباره استرس به جانم افتاد. از مجید بدم می امد و هنوز نتوانسته بودم حضورش در کنار خودم را بپذیرم .فکر اینکه قرار است خانه انها بخوابم و او بخواهد خدایی نکرده مرا لمس کند یا به من نزدیک شود برایم دیوانه کننده بود. حدقه اشک در چشمانم جمع شد. سریع ان را پاک کردم که مجید متوجه نشود.
وارد حیاط خانه ش شد. اتومبیل سعید به همراه ماشین دیگری در حیاط بود.
مجید هینی کشید و گفت
مامانم برگشته...
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_149 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم مجید فکری کردو با لب گزیده گفت فکرمو در گیر کردی. ماد
#پارت_150
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
ناگاه ضربان قلب من بالا رفت و ترس سراسر وجودم را گرفت.
نگاهی به من انداخت و گفت
چرا ترسیدی؟
با لب گزیده شده گفتم
من الان چهجوابی به اون بدم که دارم میام خونه شما
راستشو میگم. تو نگران نباش دنبال من بیا من درستش میکنم.
در ماشین را باز کردیم و پیاده شدیم.
بیتا در خانه را باز کرد و دوان دوان نزد مجید امد پاهای اورا بغل گرفت و گفت
باباجونم.
مجید اورا از زمین بلند کرد صورتش را بوسید و گفت
سلام دختر گلم
بیتا نگاهی به من انداخت و گفت
سلام عاطفه جون.
در تمام این استرس ها حضور بیتا خوشحالم کرد چون امید داشتم که او راهی برای سرگرم شدنم در خانه شود. لبخندی زدم وبه گرمی گفتم
سلام عزیزم.
مجید اورا زمین گذاشت و گفت
کی خونست؟
عمو سعید عمو متین و عزیز جون.
به سمت خانه حرکت کردیم. مجید رو به بیتا گفت
چرا زود برگشتید؟
مامان جون با عمو سعید حرف زد بعد ناراحت شد عصبانی شد دادزد سر عمومتین که برگردیم.
حرف بیتا مضطرب ترم کرد در خانه را باز نمودم و وارد شدم به دنبال من مجید و بیتا هم وارد شدند.
خانمی تقریبا شصت ساله روبروی ورودی در روی کاناپه نشسته بود و مشخص است که انتظار میکشد بلیز و دامن رنگی رنگی به تن داشت و موهایش مرتب و رنگ شده تا پایین گوشش بود.
با تمانینه به او سلام کردم . بیتا از لای پای من و مجید دوید و به سمت دیگر خانه رفت انطرف تر سعید روبروی تلویزیون نشسته بود و پسری جوان تر از خودش هم که میشد حدس بزنی متین است کنارش بود. هردو برخاستند و به ما سلام کردم.
بیجواب ماندن سلامم توسط عزیز خانم را نادیده گرفتم و پاسخ ان دو را دادم.
عزیز خانم برخاست ترس من بیشتر شد مجید چند گام از من فاصله گرفت و مابینمان ایستاد.
بر عصای چوبی نگین کاری شده ش تکیه زدورو به من گفت
شما کی هستی اومدی تو خونه من؟
متعجباز سوال سخت او ماندم و مجید در حالی که سعی داشت اوضاع را ارام کند گفت
شما بشین مامان ،من توضیح میدم.
عزیز خانم صدایش را بالا بردو گفت
چه توضیحی مجید؟ این دختر کیه با خودت اوردی؟
من که به شما گفتم میخوام ازدواج کنم.
دوروزه من رفتم شمال خاستگاری رفتی عقدش کردی جشن هم گرفتی و باخودت اوردیش تو خونه؟
سپس رو به من ادامه داد
ببینم تو پدر و مادر نداری؟ تو خانواده نداری؟
مجید رو به من گفت
تو برو بالا من مامان و توجیح میکنم.
دلم میخواست حرف مجید را گوش کنم اما عزیز
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_151
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
خانم در مسیر من ایستاده بود و من شهامتش را نداشتم.
عزیز خانم رو به من گفت
لالی دختر؟ ازت سوال پرسیدم پدر و مادر نداری؟
مجید گفت
عاطفه ،خواهر امیره. چند ماهه من بحث خاستگاری عاطغه را با امیر و اقای عباسی مطرح کردم امروز بعد از ظهر رفتم خونشون. دیدم مادر عاطفه خانم نگرانه، گویا برادرش رو به موته. پیشنهاد دادم ما نامزد کنیم تا اگر داییش فوت شد ازدواج ما به تاخیر نیفته
رو به مجید گفت
الان نامزد کردید؟
بله رفتیم محضر یه محرمیت موقت خوندیم تا پنج شنبه که عقد کنیم.
سرجایش نشست و با غضب گفت
خودت بریدی و خودت دوختی انگار نه انگار که مادر داری و بزرگتر داری.
عقد نکردیم که هنوز مامان
صدایش رابالا بردو گفت
عقد نکردی چون برگه ازمایش نداشتی مجید.
نگاهی به مجید انداختم رو به من ادامه داد
من موهامو تو اسیاب سفید نکردم دختر، تا حدودی هم با پدرت اشنام.از بابات بعیده دخترشو مثل بی بته ها شوهر بده. این ازدواج مشکوکه. تو یه گندی زدی خودتو انداختی گردن پسره من که یکدفعه یه روزه بی هیچ قیدو شرطی دادنت به مجید.
با چشمان گرد شده و دهان نیمه باز به اوخیره ماندم و او ادامه داد
تو خونه من هرچی که بوده این یکی نبوده، تو، تواین خانه جایی نداری و باید بری بیرون. شصت سال خدا بهم عمر داده همه چیز و تحمل کردم اما بی ابرویی و همخانه شدن با یه ادم خراب و نمیتونم تحمل کنم. سند شش دانگ این خونه به نام منه از ملک من برو بیرون.
نگاهی به مجید انداختم و گفتم
لطفا برو بالا گوشی منو بیار. زنگ بزنم اژانس بیاد.
مجید با ناراحتی رو به مادرش گفت
چرا هرچی از دهنت در میاد میگی؟ چرا ندونسته قضاوت میکنی
من بچه نیستم مجید ، این.یه غلطی کرده که یه دفعهایی انداختنش گردن تو
اشک از چشمانم جاری شد. و رو به مجید گفتم
لطفا زنگ بزنید اژانس بیاد من برم.
عزیزخانم ادامه داد
اشک تمساح نریز دختره ی بی ابرو من یه عمر باشرف و عزت زندگی نکردم که حالا یه دختر بی سروپا به خانه من پا بگذاره، غیر از مجید من دوتا پسر دیگه هم تو این خونه دارم.نمیتونم زنی و به این خونه راه بدم که به پاکیش مطمئن نیستم.
به سمت خروجی چرخیدم،مجید با صدای تقریبا بلندو لحن بدی گفت
وایسا سرجات ببینم.
بغضم را با تمام جواب هایی که داشتم فروخوردم و رو به مجید چرخیدم وگفتم
باشه من سرجام میمونم، شمایی که اومدی خونه ما و گفتی من عجولم نمیتونم صبر کنم الان بریم محرمیت بخونیم تا پنج شنبه که عقد کنیم. الان جواب مادرتو لطفا بده.
مجید رو به مامانش گفت
دایی عاطفه داره فوت ....
حرفش را بریدو گفت
واسه من قصه تعریف نکن.این زن باید از خونه من بره بیرون
بی اهمیت به مجید در را گشودم و داخل حیاط رفتم. صدای گام های تندش را میشنیدم که به سمت من می امد...
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_152
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
در یک لحظه مرا از شانه م گرداندانگشت خطابه اش را رو به من گرفت وبا تهدید توام با عصبانیت شدیدگفت
خوب گوشهاتو باز کن عاطفه ،این اخری بارت باشه که حرف گوش نکردی.
اب دهانم را قورت دادم وگفتم
مادرت داره منو از خونش بیرون میکنه.
تو به مادر من کاری نداشته باش. راهت و بکش پله هارو برو بالا
من نمیتونم اینهمه بی احترامی رو بپذیرم.
سپس یک گام از او فاصله گرفتم و گفتم
گفتی نرو من گوش ندادم اینطوری بهم ریختی چطور بهم نمیریزی که جلوی دوتا پسر جوون به من میگه من دختره بی سرو پا من غیر مجید دوتا پسر دیگه هم تو این ......
کلامم با ضربه تقریبا ارام مجید که توی دهانم فرود امد نیمه ماند و ادامه داد
خفه میشی یا نه؟
سپس دست مرا گرفت و کشید به دنبال او راهی شدم.
ورودی خانه را دور زدو مرا به پشت ساختمان برد. متعجب از حرکات او بودم . پله ایی را به سمت بالا رفت و سپس کلید انداخت دری را.گشود و گفت
بروتو،وارد خانه شدم در را بست و رویم قفل نمود نگاهی به اطرافم انداختم داخل تراس اشپزخانه بودم. وارد خانه شدم تیز و سریع به سمت گوشی م دویدم و ان را روشن نمودم.
مجددا شماره امیر را گرفتم تلفنش خاموش بود . شماره خانه دایی خسرو را گرفتم مدتی بعد ترانه گوشی را برداشت و گفت
بله
ارام و سریع گفتم
ترانه، منم عاطفع، زود باش جوابمو بده. مامانم کجاست؟
مامانت با بابای من رفتند بیرون.
نمیدونی کجا رفتند؟
فکر کنم رفتند کلانتری.بابات و امیر زدند دماغ وسر بابامو شکوندند شیشه های خونمون رو هم اوردند پایین. بابام هم بازداشتشون کرده.
الان هردوشون باز داشتند؟
بله.
باشه خداحافظ.
تلفن را قطع کردم وای برمن مرتضی کلی پیام به من داده بود.
صفحه اش را باز کردم
عزیز با حرفهای امروزت نمیتونم کنار بیام.
احساس میکنم حرف دلت نبود.
تروخدا بگذار یکبار دیگه ببینمت.
عاطفه این رسمش نبود بی معرفت من دارم از ناراحتی سکته میکنم.
با صدای پایین امدن دستگیره سریع از برنامه خارج شدم و گزینه پیام مرتضی را پاک کردم.
مجید در چهار چوب درظاهر شد نگاهی به گوشی در دست من
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_153
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
انداخت. سپس وارد خانه شدو در را محکم بهم کوبید با خشم به من نگاه کردو گفت
چه غلطی داری میکنی؟
به خانه داییم زنگ زدم.
مگه بهت نگفتم دلم نمیخواد گوشی دستت باشه و از تلفن خانه زنگ بزن.
شمارشون را حفظ نبودم.
صدای اس ام اس گوشی ام در امد با دیدن شماره مرتضی ترسم تشدید شد. نگاهی به صفحه انداختم
چرا جواب نمیدی؟
مجید در حالی که نزدیک من میامد گفت
بده به من ببینم گوشیتو
بلافاصله پیام مرتضی را پاک کردم.
نگاهی به صفحه گوشی من انداخت و گفت
اون چی بود که پاکش کردی؟
سپس با چشم خره به من خیره ماندو گفت
تو الان زن منی ، هم شرعی و هم قانونی . باید جواب منو بدی اون کی بود که پیامشو پاک کردی؟
با ترس به مجید خیره ماندم وگفتم
من الان چند ساعته که زن شما شدم هنوز کسی نمیدونه که .....
صدایش بالا رفت و گفت
کسی یعنی کدوم بی همه چیزی؟
لبم را گزیدم. من با امیرزیاد دعوا میکردیم اما مجید خیلی ترسناک بود.
ارام گفتم
صداتونو بیارید پایین اقا مجید، همینطوریش هم مادرتون به من بچشم بدی نگاه میکنه چنین چیزی هم عنوان کنید که خیلی بدترمیشه.
نزدیکم امد دست مرا گرفت و به اتاق خواب برد و در را پشت سر خودش بست و گفت
حالا بگو کی بود؟
سرم را پایین انداختم و گفتم
مرتضی
دستش را زیر چانه م گذاشت و گفت
سرتو بگیر بالا ،به من گاه کن.
در چشمان سرخ و عصبی اش خیره ماندم ادامه داد
مرتضی دیگه چه .......
از فحش زشت مجید لبم را گزیدم . و دوباره نگاهم را پایین انداختم. مجید ادامه داد
باتو هم میگم مرتضی چه بی پدریه؟
فکری کردم. من شناختیاز مجید نداشتم و فعلا با هیچ حرف و ترفندی نمتونانستم از زیر بار حرفهای او فرار کنم. برای همین مرگ یه بار و شیون یه بار را ترجیح دادم وگفتم
همون
دندان قروچه ایی به من رفت و با خشم توأم با تهدید به من خیره ماندو من ادامه دادم
اون نمیدونه که من باشما ازدواج کردم. زنگ بزن بهش بگو با من ازدواج کردی دیگه زنگ نمیزنه.
دوباره صدای پیامم امد مجید گوشی را به سمت من گرفت .
مرتضی پیام داده بود اینقدر دوستت دارم و خاطرتو میخوام که تا اخر عمرم نمیتونم به کس دیگری فکر کنم.
پیام راخواندم. متوجه علت ناراحتی مجید نمیشدم. کم و بیش از اینکه من با کسی در ارتباطم خبر داشت و این اخرین بار هم که مارا باهم دیده بود.
اخم کردم و رو به مجیدگفتم
تو که منو با اون دیدی فیلمم داری اگر خیلی ناراحت این موضوع هستی چرا منو گرفتی؟ همین الانم برای پس دادن من دیر نشده.
نگاه مجید کمی ارام شدو من ادامه دادم
اون منو دوست داشت و به طبع منم دوسش داشتم. شما که این موضوع و میدونی،شما که بهتر از هرکس دیگه ایی میدونی که من مجبور شدم باهات ازدواج کنم ، الان علت ناراحتیتو نمیفهمم.
مکثی کردم و ادامه دادم
من هم تابع شرعم ، هم تابع قانون،حرف شما کاملا منطقیه ، شمارشو بگیر بگو من با این خانم ازدواج کردم و الان همسر منه دیگه بهش زنگ نزن و پیام نده.
مجید چند گام از من فاصله گرفت و شماره مرتضی را گرفت
متاسفانه صدای گوشی من کم بود و من فقط حرفهای مجیدعصبی را میشنیدم
الو، این خانمی که اس ام اس عاشقانه براش فرستادی زن منه ، امروز گرفتمش یه بار دیگه بهش زنگ بزنی یا پیام بدی برخورد بدی باهات میکنم.
سپس مکثی کرد و لب تخت نشست گوشی مرا محکم به زمین کوباندو تلفنم از هم پاشید.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_154
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
من مثل بید به خودم میلرزیدم و گوشه در اتاق به اینه تکیه کرده بودم. مجید سرش را به سمت من گرداندو گفت
برو اون شیشه مشروب منو با یه لیوان بیار.
گفته ا
ش
را بی چون و چرا اطاعت کردم. شیشه نیمه مشروبش را بهمراه لیوان تمیزی و یک ظرف میوه داخل سینی نهادم . وارد اتاق خواب شدم و انها را روی تخت نهادم.
نگاهی به من انداخت و گفت
مانتو روسریتو دربیار بشین .
ازترس واکنش او چیزی را که گفت سریع اطاعت کردم. مجید ادامه داد
از همین پله پشت رفت و امد میکنی به جهنم که با تو مخالفه. اهمیت نده پنج شنبه عقدمونه هر کی اومد قدمش رو چشم هر کی هم نیومد به جهنم.
لبم را گزیدم وگفتم
مادرتون را میگید؟
سر تایید تکان دادو من ادامه دادم
اینطور که معلومه هیچ کس نمیاد.
چرا؟
چون بابام و امیر و داییم بازداشت کرده.
تیز به من نگاه کردو گفت
چرا؟
دعواشون شده گویا
شماره داییتو بگو
صلاح نیست شما دخالت کنی
با نکته سنجی گفت
چرا؟
داییم یکم عصبی و بی ادبه بابام وکیل داره حتما تا الان بهش زنگ زده.
مجید پوزخندی زدو گفت
تافردا ظهر که ببرنش دادگاه و قاضی قرار صادر کنه باید خماری بکشه.
سرم را از خجالت اعتیاد پدرم پایین انداختم و مجید ادامه داد
خدارو شکر واسه عقد ما ازاد میشه، رضایت و میده.
صدای زنگ گوشی مجید بلند شد ان را از جیبش در اورد روی صفحه نوشته شده بود
مامان
گوسی اش را سایلنت کردو گفت
اگر تو سرمایه گذاری میکنی منم دارم صبح تا شب مثل خرکار میکنم، منم علم و تحصیلاتم
و گذاشتم وسط، اگر تو بکشی کنار من ضرر میکنم ، منم کنار بکشم خوب تو ضرر میکنی، باید صبر کنم مجتمع تخت جمشید تموم شه.حسابمو ازت سواکنم.
ارام گفتم
ببخشید کیو میگید
مامانم و میگم
فکری کردم وگفتم
خوب شما همکاری نکنی اقا سعید هست دیگه
سعید نفوذ منو داره؟ سعید میتونه کارهایی که من میکنم و انجام بده اون ته تهش یه ساختمان نه واحدی سه طبقه بزنه.
مکثی کرد و ادامه داد
سعید اگر تو کار من دخالت کنه با خاک یکسانش میکنم
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_155
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
سپس لیوانی برای خودش پر کرد. من گفتم
همیشه مشروب میخوری؟
لیوانش را سر کشید چهره ش مشمئز شد گازی به سیبش زدو گفت
اره.
خوب این که خیلی ضرر داره. شما داری معده و کبد تو داغون میکنی با اینکارت.
پوزخندی زدو گفت
چیه دوسم داری میترسی بمیرم بی شوهر شی؟
نگاه خیره ایی به او انداختم و گفتم
شما پدر یه بچه ایی علاوه بر اینکه باید به فکر سلامتی خودت باشی باید به اینده بیتا هم فکر کنی. من الان چند ساعته پیش شمام میبینم مدام داری مشروب میخوری خوب اینطوری پیش بره که.....
با کلافگی گفت
بزار کوفتم کنم. اینقدر نصیحت نکن.
سرم را پایین انداختم.
مدتی گذشت و او ادامه داد
خیلی بدم میاد که زن تو خونه لباس تیره بپوشه. میشه لطفا لباستو عوض کنی اعصابم بهم میریزه حالم گرفته میشه.
سرم را بالا اوردم و گفتم
چی بپوشم؟
توکمد لباس هست برو یه چیز دیگه تنت کن.
سپس برخاست بلیزصورتی رنگی که استین هایش تور بود را از داخل کمد در اورد ان را دست من دادو دامن کرم رنگی که قدش تا ساق پایم بود پایینش گلهای سفید داشت راهم از رخت اویز جدا کردو گفت
اینها رو بپوش. دلم گرفت.
از اتاق خارج شدم و به اتاق بغل رفتم. انجا اتاق بیتا بود. پر از اسباب بازی های رنگ و وارنگ کنار تخت صورتی اش رفتم پیراهنم را در اوردم دامن را پوشیدم درست است که دامن کوتاه بود اما خوشبختانه من جوراب شلواری سفید رنگی پایم بود. بلیزش را هم پوشیدم یقه اش تقریبا باز بود و استینهایش هم توری، خیلی معذب بودم. اما چاره ایی نداشتم. خواسته یا ناخواسته او شوهرم بود. البته کمی هم ترسناک و با ابهت بود از لحظه ایی که امدم چند بار تهدیدم کرده، یکبار هم که در حیاط دست درازی هم کرد. الانم که سر گوشی ام تا یک دعوای شدید فاصله کمی داشتم.اطاعت نکردن از او ممکن بود باعث بی حرمت شدن خودم شود باباهم که اب پاکی را روی دستم ریخت.مرتضی هم که تمام شد.
باید راه نفوذ به قلب کسی که دوستش نداشتم را پیدا میکردم تا حداقل مادر شوهری که مرا نمیخواست و سعیدی که همکارم بود شاهد بحث و مشاجره ما نمیشدند.
در را باز کردم و از اتاق خارج شدم.
مجید تاپ استین حلقه ایی به همراه شلوارک تا زیر زانو پوشیده بود و وسط خانه ایستاده بود. سراپای مرا ورانداز کردو گفت
به به، حالا شدی خانم خونه.
سپس روی کاناپه لمیدو گفت
اون سینی و بردار بیار اینجا
اطاعت امر کردم. سینی را که روی میز گذاشتم دستم را گرفت ، به جای خالی کنار خودش اشاره کردو گفت
بشین اینجا.
روی صندلی کنار او نشستم سیگارش را روشن کرد.برای فرار از تنهایی با او گفتم
بیتا کو؟ نمیاد بالا
بیتا رو دادم متین ببره پیش مامانش.
تمام امیدم از این حرف نا امید شد.
سیگارش راخاموش کردو گفت
تو چقدر ساکتی دختر یک کلمه حرف بزن دلم گرفت.
لبهایم را بهم فشردم وگفتم
چی بگم؟
از،علایقت بگو از من چه انتظراتی داری؟
متعجب از سوالش ماندم و گفتم
راستش من هنوز تو شک رفتار شما و مادرتون هستم.
نفس صدا داری کشیدو گفت
مامانمو ولش کن، نه جوابشو بده نه بهش بی احترامی کن. به کارهاشم فکر نکن.
یعنی هربار که اون به من بی احترامی کرد سکوت کنم؟
نگاهی از گوشه چشم به من انداخت و گفت
نه برگرد یدونه بزن تو گوشش.
ابروهایم را بالا دادم و او ادامه داد
اهمیت به حرفها و کاراش نده، اون از دست من و تو ناراحته، حق هم داره، خودش یواش یواش عادت میکنه، فعلا در حد یه سلام و خداحافظی باهاش حرف بزن تا من خودم ارومش کنم.
ببخشیدا اقا مجید، ولی شمانباید وایسی کنار و تماشا کنی تا یکی به زنت بگه .....
به سمت من چرخیدو گفت
اولا اون یکی نیست. دومأ اون مادر منه و برام مهمه ثانیا حق داره
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_156
🦋#عشق_بی_رنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
متعجب گفتم حق داره؟
بله حق داره، کدوم دختری رو باباش تو روز خاستگاری میبره محضر صیغه میکنه و از اونور هم
میگه بردارببر؟ حتی نگفت مادرت کو برادر بزرگترت کو
شما خودت اصرار کردی
من اگر بیشتر اصرار میکردم سند خونتون روهم به نامم میزد؟
با دلخوری به مجید نگاه کردم وگفتم
الان حرف حساب شما چیه؟ باشه من بدم شما خوبی الان راضی شدی؟ خانواده من خیلی ادم های بدی ان اما، مادر شما نمونه س این و بشنوی راضی میشی؟
مادر من همه زندگی منه، اولویت اول منه.
خیلی خوب الان بلند شو برو پیش مادرت . فکر کردی من خیلی اصرار دارم که کنار شمابشینم؟ من و زوری دادن به تو اینو میفهمی؟ الان ناچارم که کنار تو نشستم متوجهی؟ تو منو.خواستی و با علم و اگاهی کامل که من نمیخوامت که هیچ ازت هم بدم میاد اومدی منو گرفتی .
گفتم که الان پسندیدمت میگیرمت هروقت هم احساس کنم نمیخوامت طلاقت میدم.
چهره م از حرفاومشمئز شد و به حالت تمسخر گفتم
ترو خدا اینکارو با من نکنی ها، یه وقت طلاقم ندی از دوریت دق کنم.
دندان هایش را به هم ساییدو در حالی که پایش را با ریتم تند تکان میداد به میز خیره ماند.
برخاستم و به بهانه رفتن به سرویس تنهایش گذاشتم. در را که بستم بغضم ترکید قطرات اشکم را پاک کردم چند نفس عمیق کشیدم و صورتم را شستم . یاد حرف بابا افتادم هرجا که احساس کردی نمیتونی با مجید زندگی کنی خودتو بکش . اما فکر برگشتن به خانه مارو نکن.
صورتم را خشک کردم و از سرویس خارج شدم چهره مجید هنوز پکرو دمق بود. روی صندلی نهار خوری نشستم و پیشانی م را به دستم تکیه دادم صدایش تکانی به من داد
حالا چرا رفتی اونجا نشستی؟
نیمه نگاهی به او انداختم وگفتم
میشه یه خواهش ازت بکنم.
بلافاصله گفت
چه خواهشی ؟
با من حرف نزنی. ازت خواهش میکنم با من صحبت نکن.شما نه همسن و سال منی و نه هم رده من.حرفهات رو اعصابمه برام غیر قابل تحمله.
من زن نگرفتم که حرفم باهاش نزنم.
ناراحتی نگیر. من که تورو نمیخوام. تو داری خودتو به زور به من تحمیل میکنی و منم ناچارم بپذیرمت اما شرایط شما فرق داره من حق انتخاب ندارم اما تو داری، میبینی که من چقدر بدم منو نگیر برو یه زن مطلقه که یه بچه هم داشته باشه لنگه خودت عرق خورو دائم الخمر هم باشه پیدا کن و اونو بگیر. تورو چه به من . تواز مامان من شش سال کوچکتری سنتم به من نمیخوره.
خیره به من ساکت بود. و من که حسابی دلم خنک شده بود نفس راحتی کشیدم وگفتم
مادرت توروی تو داره به من میگه خراب، اگر یه جو غیرت تو تنت بود بهت برمیخورد عین مجسمه وایسادی و نگاه کردی الان هم داری طرفداریش و میکنی. ایشالا خدا شمارو به مادرت و مادرت و به شما ببخشه،کور شه هرکی نمیتونه مهر و محبت بین شماها رو ببینه.
اخمی کردوبا عصبانیت گفت
مهناز هم همین ضر هارو زد که زندگیش این شد دیگه تو هم حالا اینقدر بگو و بگو تا نیومده اون روی سگ منو ببینی
پوزخندی به مجید زدم وگفتم
ساعت شش زن تو شدم الان ده شبه تو این چهار ساعت اندازه چهل سال ازت دیدم ، اون روی سگتم نشونم بده که از فردا چیز غافل گیر کننده ایی نداشته باشی. من از مهناز هیچی نمیدونم تا حالاهم ندیدمش ولی همین که تورو میبینم میفهمم که خدا خیلی دوسش داشته که دیگه با تو زندگی نمیکنه.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺