eitaa logo
ریحانه 🌱
12هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
601 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_147 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم هیچی دیگه بدبختمون کردی. مامان یه لنگه پا پاشو کرده ت
به قلم پلکی زدم و چشمهایم را بسته نگاه داشتم سیل اشک روی صورتم جاری شد. چهره مرتضی جلوی چشمم امد حرفهای ناراحت کننده ایی که از سر اجبار به اومیزدم . مجید سرتخت نشست و متعجب گفت چی شده؟ اشکهایم را پاک کردم وگفتم هیچی. چیزی شده عاطفه؟ سرم را به علامت نه بالا دادم وگفتم طوری نیست با نکته سنجی ادامه داد طوری نیست داری گریه میکنی طوری بشه میخوای چیکار کنی؟ اهی کشیدم و کمی به اوخیره ماندم. هیچ جوره نمیتوانستم خودم را با او متصور شوم مردی که حدود یازده سال از من بزرگتر بود و تقریبا همه چیز را بی اهمیت میدانست و روز و شبش به بذله گویی میگذشت. تقریبا همه کارهایش را با پول و پارتی بازی راه میانداخت هیچ نکته مثبتی نداشت که من دلم را به ان خوش کنم. تنها لطفی که الان برایم داشت در کنار اوبودنم باعث شده بود از دست بابا در امان باشم. بابا واقعا از من عصبانی بود و مرا علت قهر مامان میدانست. مجید لبخندی زدو گفت چرا زل زدی به من؟ سرم را پایین انداختم قلیانش را مقابلش نهادند. با این اوصافیکه امیر میگفت خدارو شکر پنج شنبه جشنی در کار نبود. چون مامان که خانه خسرو است و امیر هم از دست خسرو فراری بابا هم تشنه به خون من. مجید کامی از قلیانش گرفت و گفت به چی فکر میکنی؟ نگاهی به اوانداختم وگفتم به هیچی؟ مامان بابات باهم دعواشون شده؟ از حرف او جاخوردم و گفتم چطور مگه؟ متوجه شدمکه انگار قبل از اومدن من تو اون خونه یه دعوا به پاشده، اول فکر کردم شاید دعوا بخاطر اون فیلمس که برای بابات فرستادم.اما وقتی مامانت بی خداحافظی رفت فهمیدم انگار موضوع چیز دیگه س. سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم چیزی نیست. مجید با پوزخند مسخره ش گفت هرچی من میگم یا میگی چیزی نیست یا میگی طوری نیست یل میگی .... ابرویی بالا دادم وگفتم شما به مادرت گفتی میخوای ازدواج کنی؟ بله گفتم چطورمگه؟ از سفر برگرده ناراحت نمیشه که چرا بی حضور و اطلاع ما رفتی خاستگاری و بعد هم خانمت را اوردی توی خونه ت؟ چهره مجید کمی مضطرب شدو گفت بهش گفته بودم میخوام ازدواج کنم. نمیگه من نبودم لااقل صبر میکردی بیام بعد بریم خاستگاری؟ در پی سکوت مجید ادامه دادم شماخواهر چند تا داری؟ دوتا مژگان و منیژه. اونها تهرانند اره کوچه پشتیمون زندگی میکنند. مادرت نمیگه من نبودم لااقل خواهرات و میبردی؟ مجید سرش را پایین انداخت و گفت الان چیکار کنم؟ نمیدونم چی باید بگم.هر مادری باشه ناراحت میشه خوب. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ دو مأمور درجه دار و یک سرباز وارد خانه شدند فرهاد جریان را تعریف کردو بعد از ان به سراغ دوربین رفت. پلیس مسن نگاهی به من انداخت و گفت _دخترم، تو اون آقارو نشناختی سرم را به علامت منفی بالا انداختم کمی فکرکردو گفت _هیچ وقت ندیده بودیش؟ ارام گفتم _نه رو به فرهاد ادامه داد _من این گزارش رو براتون مینویسم اما شما باید با خانمت تشریف بیاری کلانتری شکایت کنی فرهاد برگه را امضا کردو گفت _همین الان میاییم. بعد از رفتن پلیس. شهرام گفت _منم باهاتون میام فرهاد رو به من گفت _تورو میبرم خانه مرجان شهرام با کلافگی گفت _بدون عسل که نمیشه شکایت کرد توکه اصلا خونه نبودی. برو مدارکتون را بردار فیلم این صحنه رو بریز روی فلش ببریم کلانتری فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت _اون مانتو شلوار مقنعه دانشگاهتو بپوش بریم _چشم وارد اتاق خواب شدم فرهاد از داخل گاو صندوق مدارک را درآورد،مرا ور انداز کردو گفت _بریم وارد کلانتری شدیم. فرهاد شکایت نامه را تنظیم کرد. یکی از سربازان مارا به اتاق رییس کلانتری هدایت کرد . از در که وارد شدیم مرد مسنی پشت میز نشسته بود. ماروبرویش نشستیم . کمی پرونده را مطالعه کردو گفت _این خانم چه نسبتی باشما دارند؟ فرهاد قاطعانه گفت _همسرمه از بالای عینک نگاهی به من انداخت و رو به فرهاد گفت _اون که بهش مضنونی چه نسبتی باهات داره _همسر سابقمه خودکارش را روی میز گذاشت و گفت _چرا طلاقش دادی؟ فرهاد کمی جاخوردو بدنبال مکثش رییس کلانتری گفت _دنبال اینم که ببینم چه خصومتی با زندگی مجددت داره. فرهاد فکری کردوگفت _خودش طلاق خواست، تفاهم نداشتیم گفت تمومش کن، منم طلاقش دادم. خودکارش را روی میز گذاشت و گفت _اونو طلاق دادی بعد ایشون رو گرفتی؟ فرهاد سرش را پایین انداخت و گفت _بله نفس صدا داری کشیدو گفت _اونو طلاق دادی بعد با این خانم اشنا شدی؟ فرهاد اخم کرد و گفت _یه نفر به زور وارد خانه من شده من شکایت کردم این سوالها چیه که میپرسید؟ رییس برخاست و گفت _اقای محمدی، شما میدونی ادعایی که علیه این خانم کردی رو نتونی ثابت کنی برات گرون تموم میشه. من با سوالاتم میخوام مطمئن بشم که کار اون خانمه یا نه؟ مقابل پنجره پشت به ما ایستاد و گفت _همسر فعلی شما تو طلاق اون خانم نقش داشت شهرام گفت _ بله نگاهی به فرهاد انداختم و ارام گفتم _بیا بریم ولش کن فرهاد سرش را به علامت نه بالا انداخت. رییس به سمت ما چرخیدو گفت _پس شما با این خانم اشنا شدی، اونوطلاق دادی و با ایشون ازدواج کردی ، الان اون ناراحته. فرهاد سرش را پایین انداخت و گفت _بله پشت میزش نشست فلش را در لب تاپش گذاشت و فیلم را نگاه کردو گفت _کلید خونه شمارگ از کجا اورده؟ _کلید خونه منو فقط همسر سابقم داشت. _فقط اون داشت؟ _برادرم هم داره. نگاهی به شهرام انداخت سپس خیره به فرهاد گفت _الان مطمئنی که از خانم ستاره تهرانی شاکی هستی؟ فرهاد با قاطعیت گفت _بله _میتونی ثابت کنی؟ _بله _با چه دلیل و مدرکی؟ _توی اون کوچه پنج تا خونه س، خونه من تو بن بست اون کوچه س ، من از اون خانم سوال دارم که تو توی کوچه ما چی میخواستی که لحظه ورود اون غریبه به خونه من و دیدی ؛و به من پیام دادی. سپس گوشی اش را در اورد برخاست. نزدیک میز رییس شدو گفت _شما ملاحظه بفرمایید.لطفا بقیه پیام هاشم بخونید. ببینید چقدر منو تهدید میکنه و به خانمم بی احترامی کرده. گوشی فرهادچند دقیقه در دست رییس ماند سپس گوشی را روی میز گذاشت گوشی را برداشت و گفت _شمارشو بگو فرهاد شماره را گفت لحظاتی بعد رییس گفت _سلام ، سرهنگ رستمی هستم از کلانتری تماس میگیرم، شماخانم تهرانی هستید؟ مدتی مکث کردو گفت _ پیرو شکایت اقای فرهاد محمدی تشریف می اورید کلانتری یا براتون احضاریه بفرستم. چند دقیقه دیگه اینجا هستید؟ گوشی را قطع کردو گفت _بیرون تشریف داشته باشید... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مدیر کانال زوج خوشبخت تربیت فرزند مگه شما پایین این رمان نمی خونی که زده کپی حرام پس چرا باز در کانالت میگذاری، و همینطور در چند کانال واتساپ، خانمی هستی یا آقا این کار رو نکن چون نویسنده راضی نیست 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) از ماشین پیاده شد، سریع رفت پایین، زود برگشت نشست جلو پشت فرمون، یه ساندیس، آب آناناس خریده کامل برگشت سمت من نی رو زد توی پاکت آبمیوه، گرفت جلوم بخور احتمالا فشارت افتاده سرم رو به معنی نمی خورم تکون دادم، نی پاکت رو اورد نزدیک دهنم یه کم بخور بزار فشارت بیاد بالا یا حسین این دیگه کیه، داره نی رو. میزاره دهن من، سرم رو. کشیدم عقب، با زحمت دستم رو آوردم بالا، ساندیس رو گرفتم، یه مقدارش رو خوردم، سرم رو تکیه دادم به تشک ماشین، چادرم رو کشیدم توی صورتم، صدای علیرضا اومد ببخشید، نمی خواستم اذیت بشید، من که دلیل این حرفم رو به شما گفتم من باید یه جوابی به این بدم، وگرنه همین و آش و همین کاسه است، این هر چند وقت یکبار میخواد حرف ازدواج رو پیش بکشه، گفتم من نه الان نه هیچ وقت دیگه قصد ازدواج ندارم. _حالا شما روی پیشنهاد من فکر کن یا خدا این دیگه کیه، من میگم نمیخوامت این میگه فکر کن سوئچ زد حرکت کرد، چادر رو از روی صورتم کنار زدم، صاف نشستم، علیرضا ماشین و نگه داشت، گفت پیاده شید بریم مغازه خرازی وسایلتون رو بخرید بدنم خیلی سست شده نمیتونم از ماشین پیاده شم، برگه‌ای که آموزشگاه داده بود برای تهیه وسایل، به همراه پول رو از توی کیفم در آوردم، گرفتم سمتش من نمیتونم شما برید بخرید _همون برگه رو بدید، پول نمیخواد برگه رو از دستم گرفت، از ماشین پیاده شد، رفتم تو فکر، خدایا این چطوری میتونه همچین پیشنهادی رو به من بده، دو ماه از فوت داداشش میگذره، اصلا چطوری دلش میاد، به ازدواج فکر کنه، چقدر احمد رضا این رو دوست داشت، با، صدای باز شدن در ماشین، از افکارم اومدم بیرون، علیرضا یه مشما پر از وسایل خیاطی گذاشت صندلی عقب، رو کرد به من هرچی توی لیست بود، گرفتم، بازم شما نگاه کن ببین درسته؟ در مشما رو باز کردم، نگاه کردم _بله درسته، ممنون زحمت کشیدید خواهش میکنم، چیز دیگه ای لازم دارید برم بخریم؟ نه دیگه همین بود اومدیم خونه، مادر شوهرم گفت مریم چرا رنگ و روت پریده خودم رو زدم به بی خبری، دستم رو کشیدم به صورتم نمی دونم شاید فشارت افتاده باشه، بشین یه لیوان آب قند برات بیارم نشستم روی مبل، مادر شوهرم رفتم توی آشپز خونه با یه لیوان آب قند برگشت بیا عزیزم بخور بزار حالت جا بیاد لیوان رو گرفتم، تا گذاشتم در دهنم بوی خوش گلاب پیچید توی بینیم، یادم اومد، اردیبهشت همین امسال با احمد رضا رفتیم قمصر کاشان، چقدر بهمون خوش گذشت، بغض گلوم رو گرفت، صدای احمد رضا که توی خواب بهم گفت، گریه نکنی میام بخوابت، توی گوشم پیچید، نفس عمیق کشیدم، تا بتونم به خودم مسلط بشم گریه نکنم، آب قند رو خوردم، رو کردم به مادر شوهرم خیلی ممنون زحمت کشیدید خواهش میکنم، حالا ببینم چی خریدی؟ 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾