ریحانه 🌱
#پارت_39 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم به سفره خانه رسیدیم امیر رفت که سفارشات لازم را بده
#پارت_40
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
امیر کنارمان نشست نگاهی به من انداخت و گفت
دکمه هاتو ببند.
دکمه های مانتویم را بستم .
زیبا گوشی اش را در اوردو گفت
عاطفه یه چیزی برات میفرستم نگاه کن.
نگاهی به امیر انداختم گوشی م را از جیبش در اوردو گفت
گوشیت تو ماشین جا مونده بود.
سپس ان را به دستم داد زیبا گفت
چرا گوشیت شکسته؟
نگاهی به چشمان ملتمس امیر انداختم و گفتم
از دستم افتاده.
سپس لیبل شکسته اش را کندم و صفحه را باز کردم زیبا برایم یک مطلب عاشقانه فرستاده بود ، ان را خواندم. از شهره و پوریا هم پیام داشتم.
گوشی ام را قفل کردم و مظلومانه به سمت امیر گرفتم.
امیر نامحسوس ابروهایش را بالا دادو گفت
چرا میدیش به من .
لبخندی زدم و گفتم
پیش خودم باشه؟
گوشه لبش را گزیدو گفت
پس پیش کی باشه، گوشی توإ دیگه.
گارسون سفارشاتمان را اورد . رو به امیر گفتم
پس قلیونت کو؟
زیبا با تعجب گفت
قلیون؟ خیلی ضرر داره. امیر مگه قلیون میکشی تو؟
امیر دندان قروچه ایی رو به من رفت و به زیبا گفت
شوخی میکنه عاطفه باهات.
سرم را پایین انداختم. ظاهرم را ناراحت نشان دادم اما از درون از این انتقام جویی خودم خوشحال بودم. چایمان را که خوردیم.
امیر رو به زیبا گفت
خاستگارهای زهره اومدند؟
پس فردا شب میان
امیر لبخندی زدو گفت
عقدشون کی میشه؟
حالا معلوم نیست، انشاالله اخر ماه
خوشحالی را در چشمان امیر به وضوح میدیدم. ادامه داد
یعنی اخر ماه ما میتونیم بیاییم؟
زیبا اهی کشیدو گفت
باید ببینیم چی میشه؟
امیر با نگرانی گفت
دیگه چی قراره بشه، بابات گفت زهره .....
زیبا حرف او را برید و گفت
تو روی تعهدات به من پاگذاشتی
امیر متعجب گفت
چه تعهداتی؟
تو به من قول داده بودی مشروب نخوری.
امشب تولد دوستم بود.
امیر، تو به من قول داده بودی، عروسی و تولد ربطی نداره.
امیر سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. لحظه ایی دلم به حالش سوخت اما یاد ان لحظه ایی که مرا بی رحمانه میزد افتادم و دوباره ته دلم شاد شد.
تقریبا همه ساکت بودیم. مدتی گذشت قفل صفحه گوشی ام را باز کردم دوباره پوریا پیام داده بود. ان را باز کردم
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_39 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم _ش
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_40
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
روی صندلی عقب ماشین کنار یاسمن و خاله مهناز نشستم،یاشار و یاسمن مدام برای فرهاد خط و نشان میکشیدند اما مهناز ساکت بود. یاسر گفت
_مامان چرا حرف نمیزنی؟
_دارم فکر میکنم.
_به چی؟
_به اینکه باید چیکار کنم؟
یاشار با تعجب گفت
_واقعا نمیدونی باید چیکارکنی؟ فردا میریم دادسرا شکایت میکنیم بعد هم پزشکی قانونی اینهمه کتک خورده این بچه.
یاسمن ادامه داد
_تجاوز میدونید جرمش چقدر سنگینه؟
یاسر گفت
_ از بهجت خان هم باید شکایات بشه.
در پی سکوت چند لحظه ایی اش گفت _مثل موش ترسید و در رفت اگر مونده بود سرجاش حالیش میکردم لااقل چند تا چک و لگدش میزدم دلم خنک میشد.
یاسمن ادامه داد از کجا فرار کرد ما که جلو در بودیم
_از پشت باغش رفته بود
یاشار هیجانی گفت
_یاسر بریم جلو درش وایسیم بلاخره که میاد بره خونش همونجا بگیریم بزنیمش
مهناز کمی صدایش را بالا بردو گفت
_ساکت شید، بی عقل های بی فکر
سپس نگاهی به عسل انداخت غرق در خواب بود ارام گفت
_ما زورمون به اونها نمیرسه
یاشارکه انگار به غرورش برخورده بود گفت
_ چرا؟
مهناز اهی کشید و ادامه داد
_شماها جوونید و خام. یاسر خانه زندگیشونو دیدی؟
یاسر سرمثبت تکان داد و گفت
_خیلی لاکچری بود
_با اینها شکایت راه به جایی نمیبره ، یه دادخواست بدیم از زمین و زمان وکیل پایه یک اوار میشه رو دادخواستمون
یاشار پوفی کردو گفت
_مادر من ! اشتباه میکنی حق کاملا با این دخترس
مهناز سر تاسفی تکان دادو گفت
_حق به چه درد این دختر میخوره؟
وقتی میگم جوونید و خام بی ربط نمیگم . اصلا فکر کنید ماکار و زندگی خودمونو گذاشتیم کنار یکی دو سال دنبال شکایت رفتیم و اون پسررو محکوم کردیم ، شماها فکر کنید اعدامش کردند.
سپس روبه یاسمن گفت
_ یک هفته گل جان و ببر خونت نگهش دار .
سرش را گرداندو رو به یاسر ادامه داد _دوماه دیگه تو نسرین میرید سر خونه زندگیتون با زنت صحبت کن یک هفته هم پیش تو بمونه.دوهفته باقی مونده را هم من یاشار و باباتونو توی خونه معذب میکنم نگهش میدارم.خوبه؟
همه ساکت شدند یاسمن با لبخند گفت
_بعد اینکه محکومیت پسره را گرفتیم میفرستیمش بره خونه عمه ش
مهناز پوزخندی زدو گفت
_تک وتنها یه دختر که ،چه عرض کنم.....یه خانم هفده ساله ، مثل قرص ماه، بره توی یه خونه تنها زندگی کنه ، ببینم مگه کتایون که مرد گلجان اونجا نموند ، امنیت داشت؟یه پیر مرد هاف هافوی شصت ساله به خودش اجازه داده اینو بگیره .این نتیجه تنها موندن تو خونه کتایونه
همه به فکر فرو رفتند یاشار با کنایه گفت _خوب زنگ بزن بگو این فرهاده بیاد برش گردونه به کشتار گاه خودش
دارم فکر میکنم، باید یه راه بهتر پیداکنم.
درسکوت به خانه رسیدند .
از زبان گل جان
وارد اپارتمان شدیم با زور و سختی پله هارا بالا رفتم خانه انها در طبقه دوم بود یاسر کلید انداخت و در راباز کردوارد خانه کوچکشان شدم
یک دست کاناپه قهوه ایی مقابلم بود رویش نشستم و به اطرافم نگاه کردم یاشارو یاسر به تک اتاق خواب رفتند ودر رابستند یاسمن برایم یک لیوان شربت اورد مهناز گفت
_تعریف کن ببینم چه اتفاقی افتاده
نفسی کشیدمو با خجالت توأم با سربار بودن برسر این خانواده گفتم
.
عمه م چند ماه بود مریض احوال بود و من ازش نگه داری میکردم
اشک از چشمانم سرازیر شد دستمالی برداشتم اشک هایم را پاک کردم وگفتم داشت میمرد ننه طوبا بالا سرش بود سفارش منو به ننه طوبا کردو بعد هم گفت مهناز بهترین دوست منه اگر جایی گیر کردی ازش کمک بخواه یه مقدار پول برام گذاشته بود بانک.....
مهناز میان کلام او پرید و گفت
_ چقدر ؟
همه زمینهاشو فروخت نصفشو خرج خودش کرد، یه مقدارشو داد به همون خیریه ایی که بچه های بی سرپرست نگه داری میکردند دویست ملیون هم ریخت به حساب من که باهاش زندگی کنم
سکوت خانه را گرفت ادامه دادم
_خونشم زد به نامم و مرد .
هق هق گریه م بلند شدو گفت
_عمه کتی مثل مادر من بود ، خیلی دوسش داشتم.
تاچند روز ننه طوبا شبها پیشم میخوابید که یه روز صبح دیدم در میزنند درو باز کردم دیدم ارباب بهجته اومدتو خونه و به من گفت میخواد منو ببره خانم خونش بکنه، میخواد منو ببره ملکه کنه ، میگفت میبرمت خونه م توبشی خانم این شهر هرچی گفتم نه من نمیام حرف خودشو میزد بعد هم کیانوش پسرش اومد تو خونه و منو به زور بردند خونه خودشون
گلجان ساکت شدو غرق در افکارش شد.
وارد خانه ارباب که شدم اسفند و سازو دهل اماده بود
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_40
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
ما ماهواره نداریم، غلامرضا هم، توی کلامش توی رفتارش خیلی با حیاست، حتی حواسش به دوستهای عرفان هم هست، ما دو سالِ اومدیم اینجا، خونه قبلی ما از این خونه خیلی بهتر بود، ولی یه چند تا خونواده بودن روی بچه هاشون کنترل نداشتن، بچه هاشون فحش میدادن، تا نیمه های شب توی کوچه بودند، پدر مادر هاشونم هیچ کنترلی روی بچه هاشون نداشتن، غلامرضا گفت ما اینجا بمونیم خواهی نخواهی روی بچه های ما هم تاثیر میزاره، برای همین خونمون رو فروختیم غلامرضا هم یه تحقیقی در مورد این محل کرد، اومدیم اینجا، اینجا هم محلش آدمهای مذهبی هستن، همسایه های ما بچه های خوب و مودبی دارن، حالبه بدونی چند تا مشتری میومد برای خونمون، غلامرضا میدید بچه کوچیک دارن نمیفروخت، میگفت بچه های اینها هم مثل بچه های خودمون میمونن، تا اینکه خونواده اومدن بچه هاشون بزرگ بودن به اونها فروخت
چه شوهر مومنی دارید وجیهه خانم
آره خیلی، مومن بودنشم واقعیِ از اینها که دو رویی میکنند و ادای دین داری در میارن نیست
رو سریم رو در آوردم، موهام رو که بسته بودم آزاد کردم، ازتوی کیفم بورس در آوردم موهام رو بورس کشیدم، وجیهه خانم نکاهی به موهام انداخت
ماشاالله چه موهای بلند و لختی داری
لبخند زدم
خیلی ممنون
مریم جان میخوام زنگ بزنم از رستوران برامون غذا بیارن شما چی میل دارید
فرقی نمیکنه هر چی شما بخورید، منم میخورم
ناهار رو خوردیم، برای شام قرمه سبزی گذاشت، رو کرد به من
مریم جان از وقفه ای که بین صحبتهات افتاد معذرت میخوام، بقیه اش رو برام بگو
صبح اونروز احمد رضا با مامانش اومدن دنبال ما، زن داداشم بچه ها رو. گذاشت پیش مامانش، چهار تایی رفتیم آزمایش دادیم اومدیم، دو روز بعدش احمد رضا رفت جواب آزمایش رو گرفت، قرار گذاشتن شب جمعه یه عقد کوچیک بگیریم، ولی عروسی رو مفصل بگیرن،
مامان من توی، یه سفر به مشهد، با یه خانم کورد کرمانشاهی دوست میشن، مامانم همیشه میگفت، من خواهر ندارم کبری از خواهرم بهم نزدیکتره، قبل از فوتشم، به داداشم وصیت کرد، حتما کبری باید توی مراسمات عروسی مریم باشه، برای همینم، داداشم زنگ زد به خاله کبری و دعوتش کرد.
خاله کبری دو روز مونده به عقد من اومد، تا در رو باز کردیم وارد حیاط شد، چشمم که افتاد بهش، دستهام رو باز کردم، اونم آغوش باز کرد، سلام کردم خودم رو انداختم توی بغلش، من رو سفت توی بغل کرد
خوبی مریم جان، الهی قربونت برم، چقدر دلم برات تنگ شده بود، مبارکت باشه خاله
از بسکه با مامانم صمیمی بودن، من بوی مامانم رو ازش حس میکردم، نا خود آگاه زدم زیر گریه، من رو از خودش جدا کرد
چرا گریه میگن، عزیزم، شگون نداره عروس گریه کنه
دلم خیلی پر بود، دوست داشتم تمام اذیت و آزارهای زن داداشم رو براش بگم، اونم که انگار فهمیده من چی میخوام بگم، آروم گفت
تا من اینجا هستم. نمی زارم اذیتت کنه
مرضیه خانم زنگ زد به زن داداشم که بریم حلقه و آینه شمعدان رو بخریم، زن داداشم میدونست که داداشم به واسطه مامانم خیلی برای خاله کبری احترام قائله برای همینم جرات بی احترامی و. کم محلی رو بهش نداشت.
زن داداشم اومد جلو، با خاله کبری سلام و حال و احوال رو بوسی کرد، همه رفتیم توی خونه، خاله کبری رو کرد به زن داداشم
عقد مریم رو تو محضر میگیرید یا خونه
توی محضر عقدشون میکنیم، میایم خونه یه عقد کوچیک براشون میگیریم
میخواید یه جشن بعد از ظهر به صرف شرینی شربت بگیرید، شام که نمیخواهید بدید بگید خرجش زیاد میشه، خونتونم که بزرگه، یه جشن خوب بگیرید براش دیگه
زن داداشم که قشنگ معلومه، از این حرف خوشش نیومد خیلی سنگین گفت
به محمود بگم ببینم چی میگه
محمود با من، خودم راضیش میکنم
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾