ریحانه 🌱
#پارت_41 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم سلام، نمیدونم گوشی دست خودته یا امیر، اینکه به حرفت
#پارت_42
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
از حرف امیر خوشحال شدم و به اتاقم بازگشتم. مانتو شلوار و مقنعه ام را پوشیدم و راهی طبقه پایین شدم. با دیدن پوریا اخم هایم در هم رفت.
به پایم برخاست و گفت
سلام
سلامش را سرد پاسخ دادم و سپس سر میز صبحانه نشستم. نزدیکم امد و گفت
تو چرا با من اینطوری رفتار میکنی؟
از او رو برگرداندم و گفتم
برو بگذار صبحانمو بخورم.
امروز اومدم قراردادو بنوبسم.
دیگه برام مهم نیست.
پوریا در حالی که دستانش را به هم میسایید گفت
مگه نگفتی.....
حرفش را بریدم وگفتم
دیگه برام مهم نیست پوریا.
سپس برخاستم وگفتم
صبحانه م نخواستم.
کمی عقب رفت و گفت
نه نه بشین صبحانتو بخور من میرم بیرون
با کلافگی به طبقه بالا رفتم گوشی مرتضی را داخل لباس زیرم مخفی کردم . در اتاق امیر را زدم . کت و شلوار اداری اش را پوشیده بود و مشغول بستن ساعتش بود. سراپایم را ور انداز کردو گفت
اماده ایی؟
خودم برم یا باهم میریم؟
هم مسیر نیستیم. خودت برو، گوشیت دم دست باشه زنگ زدم جواب میدی
باشه چشم.
پله ها را به سمت طبقه پایین رفتم. پوریا وسط خانه ایستاده بود. از مامان خداحافظی کردم و به حیاط رفتم . به دنبالم امدو گفت
عاطفه
به سمتش چرخیدم. چشمانش اب دار و قرمز شده بود. اب دهانش را قورت دادو گفت
با من اینطوری برخورد نکن. من قلبم درد میگیره.
با کلافگی از او رو برگرداندم و سوار ماشینم شدم.
به محض خروج از خانه گوشی را در اوردم و به مرتضی پیام دادم
سلام، صبح بخیر، من ازاد شدم، دارم میرم بانک دنبال کار وام بابام.
دقایقی بعد چراغ گوشی روشن شد. با دیدن شماره مرتضی قلبم به تپش افتاد صفحه را لمس کردم وگفتم
بله
سلام
صدایش گرم و صمیمی بود. لبخند روی لبهایم نشست وگفتم
سلام ، خوبی؟
ممنون ،،داری میری بانک
بله، صبح بابام گفت برو دنبال وام، امیر هم اجازه داد که برم.
ادرس بانک و میدی بیام پیشت
از پیشنهاد مرتضی کمی مضطرب شدم و گفتم
میترسم امیر ببینمون.
من دور وایمیسم.
باشه ، برات میفرستم
چند ساعت بیرونی ؟
کار لانکیم نهایت یک ساعت باشه
بعدش میای بریم یه کافه ایی جایی بشینیم؟
نه مرتضی، نمیتونم .
باشه ، میام از دور میبینمت.
تلفن را قطع کردم ادرس را برایش فرستادم و به بانک رفتم . کارهای بانکی ام را انجام دادم ، رییس شعبه چند نکته را برای اضافه کردن به پرونده یاد اور شد و قرار واریز وام را صادر نمود.
در حال خروج از بانک بودم که با مرتضی روبرو شدم. با دیدن من لبخندی زدو گفت
داشتی میرفتی ؟
اطراف را بررسی کردم وگفتم
اره دیگه کارم تموم شد.
صدای زنگ موبایلم بلند شد مضطرب ان را از کیفم در اوردم با دیدن نام پوریا کمی مضطرب شدم . مرتضی نگاهی به صفحه گوشی ام انداخت و گفت
این چی میگه؟
منم نمیدونم. دست از سرم بر نمی داره
این امیر خانتون چرا به این گیر نمیده
چون دوست داره من با پوریا ازدواج کنم.
دلیلش چیه ؟
میگن پسر خوبیه. وضع مالیش خوبه ، تو خونه خودمون بزرگ شده، تو رو دوست داره.
چرا تو خونه شما بزرگ شده ؟
خالم وقتی اینو بدنیا میاره مریضی سختی میگیره. تا هشت سالگی پوریا زنده بود. اما چه زنده بودنی من که یادم نیست وقتی اون مرد من دوساله بودم. همیشه مریض بوده.
چش بوده ؟
سرطان میگیره ، هشت سالش که شد مامانشرد و باباش هم گذاشتش خانه ما و رفت انگلیس ، سالی یه بار میاد بهش سر میزنه
اونجا ازدواج کرده ؟
میگه نه. از نظر مالی پوریا رو حمایت میکنه.
چرا نمیره پیش باباش
خندیدم وگفتم
این دیگه از بده روزگاره که پوریا دو دستی چسبیده به خانواده من و از ما جدا نمیشه.
یعنی الان تو خونه شما زندگی میکنه؟
نه، چهار پنج سال پیش . امیر اعتراض کرد گفت خواهرهای من بزرگ شدند این نامحرمه. باباش هم کوچه بغلیمون براش خونه خرید تنها زندگی میکنه. تنها که چه عرض کنم یه روز در میون خونه ماست.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_41 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم از
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_42
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
دوباره از اتاق خارج شدم وضو گرفتم نمازم را خواندم و سر سجاده نشستم و گفتم
_ خدایا توپناه بی پناهایی، من که جز تو کسی و ندارم، از خودم اختیاری هم ندارم ، راجع به گذشته هیچ چیز نمیدونم، خودمو به تو میسپرم ، هرچی خیره تو پیش بیار ، هرچی به صلاحم برام درست کن ، من همیشه پاک بودم و خطایی نکردم ،خدایا کمکم کن پاک بمونم .....
باصدای فریاد ارباب برخاستم در را باز کردم.
ننه طوبا مقابل خان ایستاده بود و خان با فریاد گفت
_تو کاری که بتو مربوط نیست دخالت نکن.
_اخه ارباب والا بخدا ......
_خفه شو
سپس به اتاقش رفت طوبا هم بدنبال او رفت و در رابست. صبر کردم همه که رفتند پاورچین پشت در اتاق ارباب رفتم.
صدای ننه طوبا میامد
_بهجت خان ، خدا قهرش میاد ، این ازدواج نشدنیه ، دختربه شما محرمه، شما نمیتونی با محرم ازدواج کنی که ننه.
_تو دخالت نکن
ننه طوبا با اشک و گریه گفت
_خدا قهرش میاد ، من یه پیرزن تنهام ، روزی که شما بخوای اینکارو کنی رختامو جمع میکنم یه بغچه س ، از این ده میرم، گناه از این بزرگتر نیست، خدا بلا نازل میکنه.
_نه کس و کار داری نه پول و پله کجا میخوای بری؟
_بخدا پناه میبرم، خدا روزی رسونه، من نمیتونم گناه به این بزرگی رو ببینم.
باشنیدن صدای خاتون که از فاصله دور میامداز در فاصله گرفتم
_توران اینجاهارو تمیز کن داره مهمون میاد.
از پله ها بالا امدو گفت
_ گلجان بیا اینجا .
حرفش را اطاعت کردم و نزدیکش شدم
اخمی کردو گفت
_این دستمال و بگیر نرده هارو دستمال بکش بعد هم برو کمک کن میوه بشور .
_چشم خانم
دستمال را گرفتمو شروع به تمیز کردن نمودم که در باز شد ارباب دستانش را پشت کمرش گذاشت و گفت
_این جا چه خبره؟
خاتون اب دهانش را قورت دادو گفت _خودش دوست داره کمک کنه
_نه گلجان دوست نداره، تو بیشتر دوست داری ، دستمال و بده به خاتون
از کینه توزی و دشمنی بدم می امد ارام گفتم
_ خودم تمیز میکنم
_بده بهش بزار جایگاه خودشو بدونه.
دستمال را از دستم گرفت به خاتون دادو گفت
_تمیز کن
خاتون متعجب گفت
_ اینهمه خدمتکار من تمیز کنم؟
_اره تو تمیز کن
_میدم به یکی از خدمه
_نه خودت تمیز کن
_خاتون بغض کردو گفت
بخاطر این دختره میخوای منو جلوی خدمتکارام خورد کنی؟
سپس رو به من گفت
_ منی که چهل ساله زنشمو براش چهارتا بچه زاییدم عاقبتم این شد توهم یه مدت دیگه .......
ارباب سیلی محکمی به صورت خاتون کوباند من هینی کشیدم و ناخواسته عقب رفتم روبه من گفت
_ برو تو اتاقت خاتون میخواد نرده تمیز کنه.
وارد اتاقم شدم اشک مانند باران از چشمانم جاری شد ، دلم برای خاتون میسوخت
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
و425?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_42
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
نشستم. کنارش با لبخند گفتم
خاله احمد رضا بیست و یک سالشه، تازه از سربازی اومده، باباش یه هکتار زمین بهش داده که کشاورزی کنه، یه ماشین پراید داره، قراره ما هم بریم طبقه بالا خونه باباش زندگی کنیم،
خب، خوبه یعنی شش سال از تو بزگتره
سرم رو. ریز تکون دادم
آره خاله
چند تا خواهر شوهر برادر شوهر داری؟
خواهر شوهر ندارم، دو تا بردار شوهر دارم، یکیشون از احمد رضا بزرگتره، ازدواج کرده یکیشونم از احمد رضا کوچیکتره مجرده
دوسش داری خاله
خنده پهنی زدم، با خجالت آروم گفتم
بله خاله
چشم هاش رو ریز کرد
چقدر؟
آروم لب زدم
خیییلی
ان شاالله خوشبخت بشید
خاله فردا میخوایم بریم خرید چون شب جمعه عقدمون هست، شما هم باهامون میاید
زن داداشم، نگذاشت خاله جواب بده فوری گفت
خاله کبری بمونه خونه پیش بچه ها من باهات میام
حالم گرفته شد، الان میخواد بیاد، به اخم و تخم و تیکه پرونی به احمد رضا، خاله که دید من ناراحت شدم، با اشاره، لب خونی کرد
هیچی نگو الان درستش میکنم
مینا جان من سِنی ازم گذشته، بچه داریهام رو. کردم، شما بشین خونه بچه هات رو نگه دار، من خودم با مریم میرم خرید
زن داداشم رنگ به رنگ شد، به اعتراض از پیش ما بلند شد رفت تو آشپز خونه
آی دلم خنک شد، آی دلم خنک شده، فقط خاله کبری است که حریف این زن داداش من میشه، در باز شد داداشم اومد، سلام و احوالپرسی خیلی گرمی با خاله کبری کرد، واقعا از دیدنش خوشحال شد، شام خوردیم، رو کردم به خاله
خاله میای توی اتاق من بخوابی
آره خاله جون میام
بعد از شام و صرف میوه و. چای، با خاله اومدیم توی اتاق من، زن داداشم، یه تشک و پتو و بالشت آورد، براش پهن کرد، رفت، منم رخت خوابم رو کنار تشک خاله انداختم، دلم برای یه آغوش مادرانه تنگ شده، خاله روی تشک دراز کشید، با لبخند دستش رو باز کرد، منم رفتم بغلش مثل جوجه ای که زیر پر مرغ خودش رو پنهان میکنه، رفتم تو آغوشش، خاله با دستش موهام رو نوازش میکنه، پیشونیم رو بوسید، بغض گلوم رو گرفت، نتونستم کنترلش کنم، اشکهام سرازیر شد
خاله با انگشتش، اشک های چشم من رو پاک کرد، مهربون در گوشم زمزمه کرد
غصه نخور مریم جان، همه چی درست میشه
خاله چقدر شما بوی مامانم رو میدی ایکاش مامانم زنده بود
من رو تو بغلش فشار دار
عزیزم، منم مثل مامانت
خاله حالا که اینجایی نزار زن داداشم من رو اذیت کنه
نه عزیزم نمی زارم مطمئن باش
احمد رضا بهم گفته، عقد کنیم نمی زارم بهت یه تو بگه
خب خدا رو شکر که شوهرت هوات رو داره...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾