سلام بر دوستان خوب کانال🌹
عزیزان بنده وقتی ایتارو باز میکنم گاها 30 تا 40 بعضی وقتها هم بیشتر از 40 تا پیام دارم که متن اکثریتشون اینه
نویسنده رمان شما هستید؟
مدیر این کانال خودتونید؟
رمان چند پارته؟
میشه بیشتر پارت بزارید؟
باور کنید من دغدغه همتون رو درک میکنم ولی میدونید اگر بخوام به همه این سوالتان جواب بدم چقدر باید وقت بزارم؟
در حالی که منم بچه مدرسه ای دارم متاهلم کارهای منزل و همسر داریمم هست.
از همه شما بزرگواران خواهش میکنم فقط در صورت خرید رمان به پی وی مراجعه کنید 🌹🌹🌹
ریحانه 🌱
#پارت78 ❣زبان عشق❣ لباس مناسبی که امیر خوشش بیاد رو پوشیدم شال همرنگش رو هم برداشتم و رفتم پایین
#پارت79
❣زبان عشق❣
بعد از کلی تعارف که من اصلا بلد نبودم و خیلی برام کلافه کننده بود نشستن رو مبل بابا رو به عمو گفت
_پریسا کو
_حالش خوب نبود نبومد
احتمالا به خاطر قهر با من نیومده کاملا هم حق داره من اگه جای اون بودم به همه می گفتم. ولی از ترس امیر، بیچاره فقط کتک خورده .نمی دونم چه جوری از دلش در بیارم
بابا اخم هاش تو هم رفت
_غلط کرده .الان خودم میرم میارمش
_ما که حریفش نشدیم شما برو ان شاالله بیاریش
بابا سمت کتش رفت پوشید و از خونه بیرون رفت امیر که می تونست از نبود بابا استفاده کنه اخم هاش تو هم رفت دستش رو روی لبه ی مبل گذاشت و به سر اشاره کرد که برم پیشش چون میدونستم چی میخواد بگه فوری کنار عمو نشستم عمو دستش رو روی شونم انداخت
_خوبی شیطونک
_ممنون
_یه تنه خوب همه رو میندازی به جون هم ها
_وا عمو ! به من چه؟ تقصیر پسر خودت بود.
زن عمو که معلوم بود هنوز دلخوره گفت
_شمام بی تقصیر نبودی
_نه خیرم، اگه شما حرف نمیزدی الان لازم نبود با دسته گل بیاید
همه هم نگاه کردن حواسم به قولی که به بابا داده بودم بود ولی چون حضور نداشت از فرصت سو استفاده کردم
عمو اروم رو شونم زد گفت
_گل برای اینه که دلخوری ها از بین بره
عمو جان یه کم مراعات سن زن عموت رو بکنی بد نیستا
_اخه عمو انگار با من دشمنه
_من چه دشمنی با تو دارم بچه جان
_دشمن نیستی می خواستی من رو کتک بندازی
_دنیا بس کن مامان خودت مگه الان به بابات نگفتی تمومش کن
_اره گفتم ولی یادم نمیره که زن عمو باعث شد بابا باهام رفتار بد کنه
امیر بلند شد ایستاد
_دنیا یه دقیقه بیا بریم بالا
خودم رو تو بغل عمو جا کردم
_نمیام می خوای ببریم بالا چی کار کنی
حرصی گفت
_میخوام باهات حرف بزنم
_با زور بازوت
عمو دستش رو دور شونم تنگ کرد گفت
_زور بازو که غلط کرده. ولی تو هم از زور زبونت کم کن دیگه عمو جان. احترام کوچیک تر بزرگتر رو رعایت کن
_هیچ وقت یادم نمیره عمو دید من گریه کردم دید بابا عصبانیه ولی اونجوری گفت همش تقصیر...
با باز شدن در خونه وارد شدن پریسا و بابا بقیه حرفم رو نزدم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
سلام بر دوستان خوب کانال🌹
عزیزان بنده وقتی ایتارو باز میکنم گاها 30 تا 40 بعضی وقتها هم بیشتر از 40 تا پیام دارم که متن اکثریتشون اینه
نویسنده رمان شما هستید؟
مدیر این کانال خودتونید؟
رمان چند پارته؟
میشه بیشتر پارت بزارید؟
باور کنید من دغدغه همتون رو درک میکنم ولی میدونید اگر بخوام به همه این سوالتتان جواب بدم چقدر باید وقت بزارم؟
در حالی که منم بچه مدرسه ای دارم متاهلم کارهای منزل و همسر داریمم هست.
از همه شما بزرگواران خواهش میکنم فقط در صورت خرید رمان به پی وی مراجعه کنید 🌹🌹🌹
ریحانه 🌱
#پارت79 ❣زبان عشق❣ بعد از کلی تعارف که من اصلا بلد نبودم و خیلی برام کلافه کننده بود نشستن رو مبل
#پارت80
❣زبان عشق❣
زن عمو رو به بابا گفت
_دست شما درد نکنه آقا رضا
بابا که متوجه منظور زن عمو نشده بود پریسا رو بغل کردو گفت
_یکی یه دونه ی داداشم مگه میشه خونه ی عموش نیاد.
عمو نمایش دستی به ریشش کشید و با چشم به زن عمو التماس کرد. تنها صندلی خالی کنار امیر بود بابا پریسا رو نشوند همونجا من نفس راحتی کشیدم برای خودش هم یه صندلی از اشپزخونه اورد و نشست کنارمون
مامان سینی چایی رو روی اپن گذاشت و گفت
_دنیا جان مامان چای ها رو تعارف کن
بلند شدن از کنار عمو اصلا به صلاحم نبود
_مچ پام درد میکنه مامان نمیتونم راه برم
رو به امیر گفتم
_تو چایی رو تعارف کن
زن عمو که حسابی رنگش پریده بود از جاش بلند شد
_من تعارف میکنم
_شما چرا زن داداش بفرمایید خودم میدم
بابا بلند شد و چایی رو جلوی همه گرفت مامان چپ چپ نگاهم میکرد و امیر از ترس بابام اصلا نگاهم نمی کرد شام رو خوردیم پریسا و زهرا ظرف ها رو شستن و من به بهانه ی پا درد از کنار عمو تکون نمی خوردم زن عمو دست توی کیفش کرد و از توش یه جعبه کوچیک درآورد و گذاشت رو میز رو به بابا گفت
_عیدی دنیا جان رو هم خریده بودم اقا رضا، فقط به خاطر مشغله ی فکری که داشتم برای اوردنش قبل عید کوتاهی کردم. شما ببخشید.
چقدر این زن نقشه کشه چطور این مشغله ی ذهنی جلوتو نگرفت برای زهرا ببری رک و راست بگو از دنیا خوشم نمیاد. من که خبر دارم عمو مجبورت کرده الان بیای اینجا
با صدای بابا نگاه نفرت انگیزم رو از زن عمو برداشتم
_نه زن داداش این حرف ها چیه من عصبی بودم یه چیزی گفتم شما ببخشید
عمو جعبه رو برداشت زنجیر پلاکی که اسم امیر بود رو از توش دراورد و گرفت سمتم
_ببین خوشت میاد عمو
نگاه سرسری کردمو گفتم
_نه
متوجه نگاه تیزو اخمالو بابا شدم
_چیزه ... یعنی بله ...خیلی قشنگه
_دوست نداری با امیر فردا ببرید عوض کنید امروز با طلا فروشه طی کردم اگه عروسم خوشش نیاد میارم عوض میکنم
پوزخندی به رسوایی زن عمو که شوهرش ناخواسته رو کرده بود زدم و گفتم
_امروز خریدین
زن عمو رنگش پریده بود و حسابی شرمنده شده بود ناخواسته قهقه ای زدم گفتم
_ببخشید نمیتونم جلو خندم رو بگیرم
مامان لب هاشو داده بود تو تا جلو ی خندش رو بگیره پریسا و زهرا به زن عمو خیره بودن
بابا خیلی محکم گفت
_بسه دنیا
چشمی زیر لب گفتم و تمام تلاشم رو برای نخندیدن کردم یه دفعه از لای لب های به هم فشرده شدم زدم زیر خنده اصلا نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم
بابا لااله الا اللهی زیر لب گفت علی هم تو خندیدن با من همراه شده بود عمو به زنش نگاه میکرد و دستش رو پشت گردنش می کشید مامان لب پایینش رو گاز گرفته بود و با چشم و ابرو به من اشاره میکرد که نخندم چند بار جلوی خندم رو گرفتم ولی دوباره خندم گرفت و با صدای بلند خندیدم
با حرفی که امیر زد خندیدن از یادم رفت
_عمو اجازه میدی یه دقیقه با دنیا بریم بالا
بابا که دوست داشت از خندیدن های پی در پی من راحت بشه با غیض رو به من گفت
_بلند شو برو بالا
هیچ وقت هیچ کس حق رو به من نمی ده خب دروغش لو رفت خنده داره دیگه
نگاه ملتمسم رو به بابا دادم بعد هم به امیر که ایستاده بود و منتظر بود تا باهاش همراه بشم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت_277
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
سرچرخاندم با دیدن مرتضی در انسوی خیابان تمام موهایم سیخ شد.
خیره به من ایستاده بود نگاهم روی او قفل شد. سر تاییدی برایم تکان داد لحظه ایی یاد اخرین مکالماتم لا او که گوشی ام هم برای امیر روشن بود افتادم.
مجید کنارم امد و گفت
فقط اب پرتغال داشت
لیوان را از دست مجید گرفتم و گفتم
مرسی
مجید سرگرم.خواندن تیزرهای تبلیغی شدو من مخفیانه نگاهی به ان سو انداختم دختر بچه ایی حدودأ هجده نوزده ساله ایی در کنارش ایستاده بود. لبخند تلخی زدم و اهی کشیدم. عجب سرنوشتی بود. دست دختر را گرفت و به طرف فروشگاه پشت سرشان قدم زنان راه رفتند
انگار که متوجه نگاه من باشد از قصد دستش را پشت کمر او گذاشت و او را حامیانه هدایت کرد. پس مرتضی هم تنها نماند و ازدواج کرد.
سرم را پایین انداختم. من به او خیلی بد کردم. شاید اه او بود که اینچنان دامن زندگی مرا گرفته. مرتضی با من همه جوره ضرر کرد. چه از نظر مالی و چه از نظر احساسی
سرم را بالا گرفتم و خیره به اسمان گفتم
خدایا تو شاهدی که من قصد ازار او را نداشتم. و واقعا برسر پیمان عاشقانه م بودم. خانواده م باعث شدند که من او را ترد کنم و از خود برنجانم. کاری که همه جای زندگیم با من میکنند.
سرم را پایین انداختم . و فکرم درگیر بابا شد چه راحت همه چیز را به نفع خودش تغییر میدادو سرنوشت هیچ کس برایش مهم نبود. روزگاری پوریا را با من به بازی گرفته بود و با وعده وعید های دروغین او را امیدوار میکردو سو استفاده اش را مینمود. مرتضی را به جرم پایین شهری بودن و کم پولی ترد کرد، قول ازدواج مرا به مجید داد و قرارداد تخت جمشید را بست ، حالا هم برای قرارداد مجتمع کیش راضی به پاشیدن زندگی من شده. حرصی شدم گوشی ام را در اوردم و برایش نوشتم
شادی و از زندگی من گرفتی ، من که حلالت نمیکنم .
گوشی را قفل کردم و داخل کیفم نهادم . مجید گفت
سانس ما شروع شد بیا بریم داخل
لرزش گوشی ام را داخل کیفم حس کردم روی صندلی نشستم . مور مور خواندن پیامم بودم اما مجید شدیدأ نزدیک من بود. فکری به ذهنم خطور کرد و گفتم
تشنمه مجید.
الان برات اب میارم عزیزم.
سپس برخاست و رفت بلافاصله گوشی ام را در اورده بودم با دیدن جواب بابا خشکم زد
به درک.
پیامها را پاک کردم گوشی را داخل کیفم نهادم . مدتی بعد مجید کنارم نشست و با اخم گفت
چی گفتی به بابات؟
متعجب به او خیره ماندم و به دنبال جواب مناسبی بودم. مجید سری تکان دادو گفت
نمیتونی ساکت بشینی سرجات؟ حتماباید یه شری بپا کنی؟
الان من شر بپا کردم؟
اره دیگه،زنگ زده به من میگه به زنت بگو این چرندیات و واسه من نفرسته
سرم را پایین انداختم مجید ادامه داد
چی براش فرستادی؟
سرم را به علامت نه بالا دادم. مجید بحث را ادامه نداد.بد جنسی بابا ذهنم را درگیر کرد. ای کاش میشد از او بپرسم اصل مشکلت با من چیه؟ چرا هرچی بلا سر من میاری سیر نمیشی؟ اما چه حیف که هرچه بیشتر با او حرف میزدم بیشتر در غصه فرو میرفتم و حرفهای سنگین تری میشنیدم.
به سن خیره ماندم از نمایش هیچ چیز نفهمیدم. و در افکار خودم بودم . بالاخره تمام شد مجید بطری اب را به دستم دادو با کنایه گفت...
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
❌❌❌❌❌❌❌❌
سلام🌸
قابل توجه دوستان عزیز
❇️به اطلاع میرساند
دوستان عزیزی که تمایل به خواندن رمان کامل #عشق_بی_رنگ را دارند
با پرداخت مبلغ فقط😍 30000 تومان رمان را دریافت کنند.
به شماره کارت زیر واریز نمایند 👇 👇
5057851023968321
عبدلی
✅پس از هماهنگی با ادمین پاسخگو @Habibollah1388 و ✅ارسال فیش واریزی
🔴 لینک اختصاصی (رمان کامل) این رمان رو بدست بیارن
🌹با تشکر از همه عزیزانی که همراه ما هستن😊
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت80 ❣زبان عشق❣ زن عمو رو به بابا گفت _دست شما درد نکنه آقا رضا بابا که متوجه منظور زن عمو
#پارت81
❣زبان عشق❣
_نمی... نمیرم ، دیگه نمیخندم
امیر تمام حرصش رو تو نگاهش ریخت و سر جاش نشست.
بابا بعد از چند لحظه نگاه تیزش رو از رو من برداشت همه ساکت بودن زمین رو نگاه میکردن علی که متخصص عوض کردن بحث تو اینجور مواقع بود گفت
_راستی عمو این حسابدار جدیده کارش رو بلد نیست ها
بابا که انگار منتظر بود تا بحث عوض بشه فوری گفت
_چطور
_با امیر دیروز دفتر ها رو بررسی می کردیم دیدم تمام چک ها رو بدون شماره رد کرده دوساعت طول کشید تا تونستیم شماره هاشو درست کنیم
کم کم عمو و امیر هم وارد بحث شدن و به غیر زن عمو که هنوز از شرمندگی سرش پایین بود. همه با هم مشغول بودن. پریسا با من قهر بود و من از ترس امیر اصلا نمی تونستم برم منت کشی بالاخره بعد از دو ساعت قصد رفتن کردن که بابا به امیر گفت
_تو بمون کارت دارم
امیر نگاه پر استرسی به عمو انداخت چشمی زیر لب گفت . اروم طوری که کسی نشنوه لب زدم
_وای خدا برا چی اینو نگه داشت، بزار بره دیگه الان من رو می خوره.
عمو دیگه نبود که کنارش پناه بگیرم فوری رفتم کنار مامان ایستادم بعد از خداحافظی طولانی همه رفتن و بابا برگشت داخل رو به من گفت
_یه چایی بیار
بلند شدم کاری رو که بابا گفته بود رو انجام دادم خواستم بشینم کنارش که گفت
_بشین پیش شوهرت
_اینجا راحت ترم
_من ناراحتم
_اخه بابا...
تیز نگاهم کرد و به جای خالی کنار امیر اشاره کرد
_اخه نداره برو بشین اونجا
سرم رو پایین انداختم و گوشه ای ترین جای ممکن روی مبل نشستم امیر خیلی وارد بود طوری که هیچ کس متوجه نشه پهلوم رو سوراخ کنه الان هم بابت جواب ندادن گوشی ناراحته هم به خاطر ضایع شدن مادرش
بابا رو به امید گفت
_چرا ازت می ترسه
از سوال بابا جا خوردم زیر چشمی به امیر نگاه کردم سرش پایین بود و معلوم بود که جوابی نداره فوری گفتم
_نمی ترسم
_اگه نمی ترسی چرا سه ساعت پشت حمید قایم شدی ؟ چرا بهت می گم بشین کنارش انقدر ازش فاصله می گیری؟
امیر همچنان سرش پایین بود ولی از همین زاویه هم می شد اخم هاش رو دید. فاصله ام رو با هاش کم کردم لب زدم
_همینجوری
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت_277 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم سرچرخاندم با دیدن مرتضی در انسوی خیابان تمام موهایم
#پارت_278
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
تشنت بود راستی
بطری را از دست او گرفتم و برخاستم. مجید هم بلندشد، از سالن که خارج شدیم فروشگاه روبرو را نشانم دادو گفت ّبریم اونجا خرید کنیم؟
مضطرب شدم و گفتم
چی بخریم ؟
بریم ببینیم چی داره؟
نه دیگه بریم خونه
چرا اینقدر بی ذوقی، حالا که معلوم شده بچه چیه دوست دارم براش لباس بخرم.
بعدأ خرید میکنیم.
مجید خیره به من گفت
چته امشب عاطفه؟ مشکوک میزنی اول منو پیچوندی به بهانه تشنگی و حالا الانم زوم کردی رو خونه رفتن.
چهره بی گناه به خودم گرفتم و گفتم
چمه؟ چرا باید مشکوک بزنم؟
مجید کمی به من خیره ماندو گفت ببین بچه، من ده یازده سال از تو بزرگترم، این روزگارهارو قبل تو گذروندم.
خودم را به اون راه زدم و گفتم
کدوم روزگارها مجید؟ چرا اینطوری شدی؟
_الان چرا دوست نداری بریم فروشگاه خرید کنیم؟
_چون خسته شدم، نیم ساعت اینجا وایسادیم تا بریم داخل، نیم ساعت هم تئاتر طول کشیده، من نشستم الان کمرم درد میکنه میخوام برم خونه
مجید نگاه مر موذی به من انداخت و گفت
خونه اره؟
خوب هرجا که تو میگی
من میگم بریم فروشگاه بگو چشم.
سکوت کردم، سابق هم مرتضی مجید را دیده بود و هم مجید مرتضی را، مجید که انگار متوجه ترس من شده بود گفت
راه بیفت بریم.
به ناچار دنبال او روان شدم.وارد فروشگاه شدیم با خودم گفتم
نیم ساعت ما تو سالن امفی تئاتر بودیم چند دقیقه هم با مجیدبحث میکردم. الان حتما از اینجا رفتند. مجید را به یک کودک سرا بردم. و او را سرگرم دیدن لباسهای نوزادی کردم.
مدتی بعد مجید از مغازه خارج شدو من هم بدنبال او راهی شدم. اشاره ایی به مغازه ساندویچی کردم و گفتم
بریم یه چیزی بخوریم ؟
مجید متعجب گفت
ساندویچ؟
نگاهی به اونداختم و گفتم
اره
سر تایید تکان داد و وارد ساندویچی شدیم.
گوشه ایی ترین جا را انتخاب کردم مجید رفت که سفارش غذا را دهد اطرافم را بررسی کردم با دیدن مرتضی در چند قدمی مجید خشکم زد. مجید پشت پیشخوان رفت و شروع به سفارش کرد, هزینه را حساب کردو سپس چرخید که به سمت من بیاید. همین که چرخید با مرتضی مقابل هم قرار گرفتند. لبم را از داخل گزیدم. مجید از مقابل او گذشت و به سمت من امد نگاهم را از روش برداشتم. سرمیز نشست عصبی شده بود من هم دست و پایم سردشده بود، با چشمش مرتضی را دنبال میکرد من که جرات نگاه کردن به مرتضی را نداشتم اما از روی نگاه مجید میتوانستم تشخیص دهم که با چند میز فاصله پشت ما نشسته.
مجید اخم کردو رو به من گفت
واقعا دلت ساندویچ میخواست یا چیز دیگه؟
خودم را به اون راه زدم و گفتم
یعنی چی؟
پوزخندی زد و گفت
صبر کن میریم خونه درستت میکنم.
از تهدید او جا خوردم و گفتم
چی میگی مجید؟ من خودم به اندازه کافی داغونم و فکرم در گیر زندگیمونه تو دیگه چرا تو...
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت81 ❣زبان عشق❣ _نمی... نمیرم ، دیگه نمیخندم امیر تمام حرصش رو تو نگاهش ریخت و سر جاش نشست.
#پارت82
❣زبان عشق❣
بابا رو به امیر گفت
_سوال من جواب نداشت
امیر سرش رو بالا آورد
_ببخشید عمو شاید من زیادی باهاش جدی برخورد کردم
_چرا باهاش جدی هستی؟
امیر کمی مکث کرد
_عمو گاهی در برابر حاضر جوابش کم میارم خیلی تند جواب میده مخصوصا جواب مادرم رو
چشم هام گرد شد و کمی ترسیدم ای کاش جواب زن عمو رو نداده بودم اگه الان امیر بگه بابا حسابی عصبی میشه
_یه روز از قبل از اینکه نامزدیتون رسما اعلام بشه یادته چی بهت گفتم . گفتم دنیای من لوسه، حاضر جوابه، پروعه. اگه کم میاری نیا جلو. گفتی عمو ما از بچه گی با هم بودیم دنیا رو مثل پریسا می شناسم . البته دنیا به من قول داده دیگه جواب بزرگترش رو نده مخصوصا جواب فریبا رو بایدم سر قولش بمونه وگرنه خودم باهاش برخورد میکنم
استرس وجودم رو گرفته بود اگه امیر بگه به مامانش چی گفتم بابا اینبار دیگه کوتاه نمیاد زیر لب و خیلی اروم که فقط امیر بشنوه گفتم
_غلط کردم
بابا سرش رو پایین انداخت و چشم هاش رو بست نفس سنگینی کشید
_امیر! فکر نکنی به خاطر تفاوت سنی تون نقشی به غیر از نقش شوهر تو زندگی دنیا داری
_نه عمو، من معذرت میخوام قول میدم دیگه تکرار نشه مطمعن باشید
بابا از جاش بلند شد رو به مامان گفت
_هانیه جان سرم خیلی درد میکنه یه مسکن بیار اتاق خواب
روبه امیر گفت
_ببخشید عمو جان سر درد اجازه نمیده بیشتر از این پیشتون بشینم
امیر از جاش بلند شد
_خواهش میکنم عمو منم دیگه رفع زحمت میکنم
مامان که تا الان ساکت بود گفت
_بمون امیر جان . اصلا شب هم همینجا بخواب
با بیچارگی تمام به مامان نگاه کردم و با نگاهم بهش فهموندم که تعارف نکنه. ولی بدون توجه به من گفت
_فردام که تعطیلید سر کار نمی خوای بری که استرس داشته باشی همین جا بخواب
اینو گفت و رفت تو اتاق مشترکشون در رو هم بست. با سر رفتن مامان رو دنبال کردم اروم برگشتم سمت امیر دوباره فاصله ام رو با هاش زیاد کردم دلخور و سرزنش وار نگاهم کرد
_فکر کردم میخوای دعوام کنی
_حالا دعوا کنم. به این ابروریزی می ارزید
سرم رو پایین انداختم حق با امیر بود
_اگه گفتم گوشی رو با خودت بیار پایین می ترسیدم عمو یه وقت خدای نکرده...
حرفش رو عوض کرد
_دنیا تو رو خدا نزار کسی از دعوا هامون سر در بیاره . من و تو باید خودمون مشکلاتمون رو حل کنیم
_اخه تو خودت تو جمع من رو زدی
_من عصبی بودم
_منم ناراحت بودم
نگاهش رو به چشم هام دوخت بلند شد دستش رو سمتم دراز کرد
_کاری نداری
_میری
_اره، حال مامان خوب نیست خونه باشم بهتره
دستش رو گرفتم کمی فشار دادم
_امیر. میشه از دل پریسا در بیاری با من آشتی کنه
_کتکی که پریسا خورده حقش بوده صبر کن خودش آشتی میکنه
_یعنی راه نداره
_نه
ملتمس نگاهش کردم
_من نباید پیش خواهرم یه حرف داشته باشم
بحث با هاش فایده نداشت از حرفش کوتاه نمی اومد به سمت در حرکت کرد و منم دنبالش دلم خیلی براش سوخت
_امیر
برگشت سمتم
_خیلی دوست دارم
لبخند رضایت بخشی رو ی صورتش نشست
_تمام این دعوا ها و توبیخ ها به این یک جمله می ارزید
دستش رو پشت سرم گذاشت خم شد و گونم رو بوسید
سرم یخ کرد چشم هام گرد شد دیگه نمیتونستم به چشم هاش نگاه کنم و نگاهم رو به دکمه پیراهنش دادم این چه حرفی بود من زدم
_چت شد یهو
جواب ندادم که بلند خندید و خدافظی بیجوابی کرد و رفت سرجام خشکم زده بود اروم دستم رو بالا اوردم و جای بوسش رو پاک کردم به خودم به خاطر اون جمله ی مسخره لعنت فرستادم.
صورتم رو شستم و رفتم تو اتاقم این دومین بار بود که اینکار رو می کرد هر چند مامان بهم گفته بود که این حق امیره ولی هیچ جوره نمی تونستم باهاش کنار بیام
روی تخت به خودم جمع شدم و چشم هام رو بستم احساس گلو درد داشتم از امیر متنفر شدم هر جوری بود افکار رو از خودم دور کردم و خوابیدم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣