eitaa logo
ریحانه 🌱
12.6هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
520 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
یادمون باشه‼️ 🌸 دین سبد میوه نیست ڪه مثلا زردآلو رو بردارے ولے سیب رو نه! 🌾 روزه بگیرے ولے نماز نه! 📿 نماز بخونی ولے حجاب نه! 📖قرآن بخونے، روزه بگیرے ولے آهنگ غیر مجازم گوش بدے!! 🏴برای علیه السلام عزادارے ڪنے اما نمازت قضا بشہ! 🔹چادر بپوشے ولے حیا نداشته باشے 🔸چادرے باشے ولے با آرایش 📗قرآن بخونے اما به پدر و مادرت احترام نگذارے! و حیا داشته باشے اما امربه معروف و نهی از منکر رو ترڪ ڪنے! نه نمیشه ‍
۩ * ۩ * ۩ * ۩ * ۩ ۩ کلمات فرج ۩ 🌟امیرالمؤمنین علیه السّلام نقل می کند که رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: آیا می خواهی «کلمات فرج» را به تو بیاموزم که هرگاه بخوانی، خداوند تو را بیامرزد؟ آن کلمات چنین است: «لَا إِلَهَ‏ إِلَّا اللَّهُ‏ الْحَلِيمُ‏ الْكَرِيمُ،‏ لَا إِلَهَ‏ إِلَّا اللَّهُ‏ الْعَلِيُ‏ الْعَظِيمُ، سُبْحَانَ اللَّهِ رَبِّ السَّمَاوَاتِ السَّبْعِ، وَ رَبِّ الْأَرَضِينَ السَّبْعِ، وَ مَا فِيهِنَّ وَ مَا بَيْنَهُنَّ وَ مَا تَحْتَهُنَّ، وَ رَبِّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ، وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِين» 📚عوالي اللئالي، ج‏1، ص104
₪* ₪* ₪* ₪* ₪ ⚜ به كجا ميرويد؟ ⚜ 💠ألَا إِنَ‏ الْعِلْمَ‏ الَّذِي‏ هَبَطَ بِهِ‏ آدَمُ‏ مِنَ السَّمَاءِ إِلَى الْأَرْضِ وَ جَمِيعَ مَا فُضِّلَتْ بِهِ النَّبِيُّونَ إِلَى خَاتَمِ النَّبِيِّينَ فِي عِتْرَةِ خَاتَمِ النَّبِيِّينَ فَأَيْنَ يُتَاهُ بِكُمْ بَلْ أَيْنَ تَذْهَبُونَ!؟ 💫 «بدانيد آن علم كه آدم آن را از آسمان با خود به زمين فرو آورد و همه آنچه كه برترى پيامبران تا خاتم النّبيين ﷺ بدان بود يك جا در عترت خاتم پيامبران علیهم السّلام فراهم آمده است. ديگر به كدام سو خود را به هلاكت مى ‏افكنيد؟ به كجا ميرويد؟ 📚الإرشاد للمفید ج‏1 ص 232 ══════✾✾══════
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خانم مطلبی به محض ورود، شروع به امتحان گرفتن کرد. زهره با این که درس نخونده بود زودتر از همه برگه‌اش رو داد و اجازه بیرون رفتن گرفت و همراه با کیفش از کلاس بیرون رفت. پشت سر زهره، دو تا از شاگردها هم بیرون رفتند. با اینکه همه من و زهره رو خواهر می‌دونن و از رابطه دختر خاله بودن ما خبر ندارن؛ اما رابطه من با شقایق، دختر همسایه روبروی خونمون، خیلی بهتر از زهره‌ است. تقریباً تمام سؤال‌ها رو جواب دادم. دیشب مطالعه کرده بودم و از قبل هم می‌دونستم. فکر می‌کنم نمره خوبی بیارم. خانم مطلبی برگه‌ها رو دونه دونه جمع کرد و چون زهره دیر کرده بود به نماینده کلاس گفت که بره دانش‌آموزهایی که بیرونن، صدا کنه. ناصری نماینده کلاس بیرون رفت و چند لحظه‌ی بعد تنها برگشت. _ خانم اجازه، پیش خانم مدیرن. خانم مدیر گفتن بهتون بگم تا اولیاشون بیان اونجا می‌مونند. متعجب نگاهش کردم. خانم مطلبی نگاهی به من انداخت و متأسف سرش رو تکون داد. احتمالاً به خاطر تفاوت اخلاقی من و زهره این حرکت رو کرد. زهره با این که خودش رو مظلوم نشون میده، برعکس دختر شوخ و پر دردسریه که توی مدرسه تمام معلم‌ها رو کلافه کرده. خانم مُطلبی، مَطلبی رو روی تخته نوشت. برگه کوچکی توسط شقایق جلوم گذاشته شد. فوری بازش کردم. معینی خواهرت گوشی آورده مدرسه، خانم مدیر دیده. خیره به برگه‌ی توی دستم بودم که صدای خانم مطلبی باعث شد سر بلند کنم. _ معینی! من با شما نیستم؟ شرمنده لبم رو به دندون گرفتم. _ خانم ببخشید. پشت چشمی نازک کرد. _ بیا برگت رو بگیر. تنها معلمی که تفاوتی بین دانش آموز درس خون و تنبل نمیذاره، خانم مطلبیه؛ با همه یه برخورد داره. جلو رفتم و برگه‌ای که چند لحظه پیش بهش داده بودم رو ازش گرفتم. _ من موندم دو تا خواهر چرا اینقدر تفاوت نمره! نمره‌های زهره اصلاً قابل قبول نیست. به مادرت بگو جلسه بعد نیومده باشه مدرسه، من دیگه زهره رو سر کلاس راه نمیدم. _ چشم خانم. تا امروز خاله برای درس نخوندن ما به مدرسه نیومده بود و این اُفت تحصیلی زهره برای خودِ منم جای تعجب داره! زنگ تفریح که بی‌صبرانه منتظرش بودم تا پیش زهره برم بالاخره به صدا در اومد، بعد از خروج خانم مطلبی به سرعت از کلاس به سمت دفتر خانم مدیر بیرون رفتم. با این که زهره همیشه با رفتارهاش اذیتم می‌کنه ولی دلم به حالش سوخت. پشت دَر دفتر ایستاده بود و سر به زیر با پاش روی زمین چیزی می‌نوشت. قدم‌هام با دیدنش سست شد اما از حرکت نایستاد؛ تو چند قدمیش ایستادم. سر بلند کرد و متوجه حضورم شد. چشم‌هاش پر از اشک شد و اسمم را بی‌صدا لب زد: _ رویا. نگاهی به اطراف انداختم، خبری از معاونین مدرسه نبود. جلوتر رفتم و دستش رو گرفتم. اشک روی گونه‌اش ریخت. _ بیچاره شدم رویا. _ برای چی آوردی؟ _ می‌خواستم یه عکس نشون میترا بدم. _ رضا چرا بی‌عقلی کرد گوشیش رو داد به تو! _ می‌خواست به خاطر پول تو جیبی از دلم در بیاره. دستم رو فشار داد و با التماس گفت: _ خانم رسولی میگه باید شماره علی رو بدم. رویا تو رو خدا یه کاری بکن، تو رو قبول داره. برو گوشی رو ازش بگیر. _ نمیده، مگه نمی شناسیش؟ _ تو می‌تونی رویا. دستم رو از دستش بیرون کشیدم. اینکه خانم رسولی تحت هیچ شرایطی گوشی رو به من نمیده برام مشخصه؛ اما باید تلاشم رو بکنم تا شاید بتونم از یه دعوای بزرگ توی خونه، جلوگیری کنم. _ بزار ببینم میده.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سمت دفتر رفتم. از استرس تپش قلبم بالا رفت. چند ضربه به در زدم و با صدای بفرمایید گفتن خانم رسولی داخل رفتم. آخرین جمله‌ای که از زهره شنیدم این بود: «رویا تو رو به روح عمو یه کاری بکن». خانم رسولی با دیدنم اخم‌هاش تو هم رفت. _ در رو ببند. معینی الان می‌خواستم تو میکروفون صدات کنم که خودت اومدی. کاری که می‌خواست انجام دادم. در رو بستم و سمتش چرخیدم. خودکارش رو سمتم گرفت. _ بیا اینجا شماره برادرت رو بنویس. _ سلام خانم. نفسش رو پر صدا بیرون داد. _ علیک سلام. تو می‌دونستی خواهرت گوشی آورده مدرسه؟ سرم رو بالا دادم. _ نه خانم نمی‌دونستیم. _ شماره برادرت رو بنویس. _ خانم، الان که خونه نیستند. چشم غره‌ای بهم رفت. _ تو بنویس کاریت نباشه. _ ما که شماره‌اش رو حفظ نیستیم. از بهونه‌ایی که براش آوردم مشخص بود که به دلیل دفاع از زهره شماره رو بهش نمیدم. خودکارش رو روی میز انداخت. _ من این گوشی رو به هیچکس جز برادرت نمیدم. تلفن مدرسه رو برداشت. _ شماره خونتون رو بگو. _ خانم زهره دفعه اولشه، نمیشه ببخشید. بدون این که نگاهم کنه گفت: _ بار اولش باید بار آخرش باشه. شماره رو بگو. _ به خدا بار آخرشه. کلافه نگاهم کرد. _ معینی اگر همین الان شماره رو نگی، امروز دیگه نمیذارم بری سر کلاس؛ از نمره انضباطت هم دو نمره کم می‌کنم. درمونده نگاهش کردم. _ تو از دانش آموزان نمونه و موفق مدرسه ما هستی. فکر نکنم دلت بخواد نمره انضباطت، کارنامه‌ات رو خراب کنه! _ نه خانم نمی‌خوایم. _ پس شماره رو بگو. من الان می‌خوام به مادرت بگم جلوی اشتباهات بزرگ‌تر خواهرت رو بگیره و این به نفع خودشِ. شماره رو هم ندی از پرونده در میارم. کاش به دفترش نیومده بودم؛ مجبور به گفتن شماره شدم. شماره رو گرفت و قبل از اینکه با مامان حرف بزنه، دستوری گفت: _ برو بیرون. دست از پا درازتر بیرون رفتم. زهره دست‌هاش رو از استرس به هم فشار می‌داد. با دیدنم نگران قدمی به جلو برداشت. _ گرفتی گوشی رو؟ _ نداد. اول شماره علی رو خواست ندادم ولی مجبور شدم شماره خونه رو بگم. طلبکار نگاهم کرد. مثل همیشه که همه چیز رو گردن دیگران می‌انداخت گفت: _ خیلی نامردی! برای چی شماره‌ی خونه رو دادی؟ _ زهره جان من هم نمی‌دادم تو پرونده‌ بود. تهدیدم کرد گفت از نمره انضباطم کم می‌کنه. _ من رو به نمره انضباطت فروختی رویا خانوم؟ من می‌دونستم زهره همیشه طلبکارِ و هیچ وقت راضی نمیشه. اصلا از اول نباید پیشش می‌اومدم و برای کمک بهش تلاش می‌کردم. نگاهش رو با حرص ازم گرفت. _ دیگه کار خودت رو کردی، برو به زنگ تفریحت برس! من همین جا می‌مونم تا مامان بیاد؛ ولی بدون که یکی طلبت. _ تو چرا اینقدر طلبکاری! من کاری از دستم بر نمیاد. هر چی التماس کردم گفتم ببخشید، نبخشید. _ می‌تونستی شماره مامان رو ندی. _ من نمی‌دادم از پرونده بر می‌داشت. نمره انضباط منم کم می‌شد. _ باشه تو نمره انضباطت رو به من ترجیح دادی! من هم خیلی چیزهای دیگه رو به تو ترجیح میدم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
『📗🌿』 ° ° خیلی‌ها‌میپرسن..؛ کی‌گفتہ،محجبہ‌هافرشتہ‌ان؟! امام‌علی‹ع›‌می‌فرمایند.؛ | همانا‌عفیف‌وپاکدامن،‌فرشتہ‌ای ازفرشتہ‌هاست🌚💙 | ° ° 🌱͜͡💚¦⇠
🍁 🍁 چشم بدت مباد، که با چشم نیمخواب بر خلق ناز دولت بیدار می‌کنی یک روز اگر کند ز تو آیینه رو نهان رحمی به حال تشنهٔ دیدار می‌کنی
🍁 🍁 کارم به جان رسید و به جانان نمی‌رسم دردم ز حد گذشت و به درمان نمی‌رسم راهیست بی‌کرانه غم عشقش و مرا چون پای صبر نیست به پایان نمی‌رسم
بعد تو دل بردن و عاشق شدن در کار نیست از غزل گفتن برای جنس زن، در کار نیست بی تو چیزی از من و قلبم نمی ماند بجا هرچه دارم می رود بعد از تو ، من در کار نیست ای دلیل شعرهای ناب بعد از رفتنت در سکوتم غرق خواهم شد ،سخن در کار نیست باغ سرسبز دلم ویرانه گردد بعد تو نغمه خوانی های بلبل در چمن در کار نیست غصه می گیرد سراپای من و شعر مرا شعر خواندن بعد تو در انجمن در کار نیست.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌💠💠⊰⃟𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═‎
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
از کارهای شوهرم با خبر بودم ی شب که همه خونمون دعوت بودن صدای در بلند شد پدرشوهرم در و باز کرد سرو صدا و جیغ های زنی به گوشمون‌ رسید شوهرمو صدا میکرد و میگفت بیا تکلیف منو مشخص کن برادرهام‌به شوهرم حمله‌کردن و حسابی زدنش گفتن باید خواهرمون رو طلاق بدی اما پدرشوهرم‌ حرفی زد که همه خشکمون زد باورمون نمیشد که... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 ادامه داستان هیجان انگیز وعبرت آموز👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️ 🎥 دلیل خشم حامیان روحانی از رئیسی چیست؟ اقدامات دولت جدید یا لاپوشالی فضاخت های قبلی 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
#ج جای تو خالی ست در تنهایی هایی که مرا تا عمیق‌ترین دره‌های بی‌قراری می‌کشانند جای تو خالی‌ست در دریغ نامکرری که به پایان رسیدن را فریاد می‌کنند.، جای تو خالی ست در هر آن ناکجایی که منم....
▪️🍃🌹🍃▪️ ‏با هم‌ مقایسه کنید سینمای دو کشور را در بازنمایی قهرمانانش.... 😐 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
💕اوج نفرت💕 با اینکه شکوه رو خیلی وقته بخشیدم ولی گفتن این جملات باعث شد تا بغض توی گلوم سنگینی کنه. دیگه نتونستم تو اتاق زیر نگاه متعجب شکوه و نگاه رضایت بخش احمدرضا دووم بیارم. از اتاق بیرون رفتم. انگار خونه ی شکوه روی تمام بدنم سنگینی میکنه. وارد حیاط شدم. اشک راه فرارش رو پیدا کرد و بیرون ریخت. تنها جایی که توی این خونه به من آرامش میده تکه زمبن خالی کنار خونه ی شکوهه که قسمتی از خونه ی بچه گی هامه. ساختمون خونه ی شکوه رو دور زدم. روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم. چشم هام رو بستم و خودم رو کنار بابا حسین و مامان مریم تجسم کردم. سرم رو پای مامان مریم بود و بالا حسین مثل همیشه با لبخند به چشم هام نگاه میکرد. با صدای احمدرضا چشم باز کردم و خودم رو از خاطرات بهترین روزهای عمرم بیرون کشیدم. _اینجایی؟ به صورت و نگاه مهربونش چشم دوختم. روی زمین کنارم نشست. دو دل بود از حرف هایی که میخواد بزنه. شاید داره پیش خودش حرف هاش رو یکی میکنه تا بهترین کلمات رو به زبون بیاره. _نگار من از روز اول خیلی دوستت داشتم. بدون اینکه از این اخلاق های خوبت با خبر باشم. این چند وقت علاقم بهت خیلی بیشتر شده. از اول هم کم نبود ولی الان اصلا قابل وصف نیست. _اخلاق های من زیاد هم خوب نیست. امروز فقط به خاطر تو سکوت کردم وگرنه یک دامن گله و شکایت ته بغض توی گلوم بود. فقط اینو بدون که به خاطر خودت بود نه از ترس. _خوشحالم که از ترس نبوده. سرس رو پایین انداخت _نگار من به مادرم حق نمیدم. فقط میدونم که خیلی سختی کشیده. یه خواهش ازت دارم. میدونم خواهشم خیلی زیاده. تو میتونی یا بپذیری یا نپذیری. این پذیرفتن با نپذیرفتنت رو هم اصلا نمیخواد به بگی. یه چیزی باشه بین خودت و خدا. کلافه دستی به ته ریشش کشید و نفس سنگینش رو بیرون داد. کنجکاو از حرفی که انقدر براش مقدمه چینی میکنه گفتم _خب بگو! _...م...ادرت یعنی هم زن عمو هم مامان مریمت خیلی تو رو دوست دارن. یعنی رو حرف تو حرف نمیزنن. من مطمعنم. میشه...ازشون بخوای مادر من رو ببخششن. اشک توی چشم هام حلقه بست. _چی بهشون بگم. بگم ببخشید زنی رو که بچتون رو ازتون جدا کرد یکی رو با مرگ یکی رو با گم کردن هویتش. احمدرضا کارهای مادرت قابل بخشش نیست. نه از طرف خدا نه بنده ی خدا.من بخشیدمش چون با تو خوشبخت شدم. چون کنار تو به ارامش رسیدم چون خدا بعد از بیست و یک سال علیرصا رو کنار من گذاشت. نمیتونم این خواهش رو از پدر و مادرم بکنم. درسته تو جوونی به مادرت ظلم شده. ولی ما ادم ها میتونیم وجود خودمون رو به خوبی یا بدی پرورش بریم. اگه به مادرت تو ده سال اول زندگی مشترکش ظلم شده به من از ابتدای زندگیم ظلم شده با تعاریف مادرت از تقاص و انتقام من الان نباید کنار تو میبودم مادرت هم به جای زندگی راحت تو اتاقی که براش ساختی گوشه ی زندون بود. ولی با خودم فکر کردم یک نفر باید این بدی دنباله دار رو قطع کنه تا نفرت کنار بره. و علاقه ای که به تو داشتم باعث شد با به این نتیجه برسم. مادر تو اگر واقعا پشیمون شده باشه خدا از تقصیراتش میگذره. _خدا از حق خودش میگذره حق بنده هاش رو به خودشون میسپره. سرم رو پایین انداختم. _کاری که گفتی رو نمیتونم انجام بدم. دستم رو گرفت و با لبخند نگاهم کرد _بهت حق میدم. بلند شو بریم خونه اینجا روی زمین نشین هم برای خودت ضرر داره هم اون طفل معصوم. ایستاد و کمک کرد تا بایستم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 مثل همیشه از برخوردهای سرد و تند و طلبکارانه زهره بغضم گرفت اما گریه نکردم. وارد حیاط شدم، روی اولین پله نشستم. شقایق رو از دور دیدم که به سمتم می‌اومد. کنارم نشست. _ دعواش کردن؟ _ نه شماره‌ی مادرم رو گرفت؛ زنگ بزنه بهش بیاد. _ منم همیشه گوشی میارم ولی مثل زهره خنگ نیستم لو بدم. متعجب نگاهش کردم. _ واقعا گوشی میاری!؟ _ آره، همین الان تو کیفمه اما نمیذارم کسی بفهمه؛ به تو هم گفتم چون صمیمی‌ترین دوستمی و می‌دونم که به کسی نمیگی. _ چرا میاری؟ اصلا چه نیازی هست وقتی نمی‌تونی ازش استفاده کنی! _ تو از همه چیز سر در نمیاری؛ بچه مثبتی. تو شوک حرف شقایق بودم که صدای زنگ مدرسه بلند شد و من به خاطر زهره، ساعت تفریح و تغذیه‌ام رو از دست دادم. کمی آب خوردم و به کلاس برگشتم. با این که زهره با من بد حرف زده بود اما جای خالیش توی کلاس دلم رو به درد می‌آورد. زهره اشتباه کرده و به خاطر اشتباهش تنبیه میشه؛ پس من بهترِ حواسم رو به درس بدم و خودم رو زیاد درگیرش نکنم، هرچند که اصلاً موفق نیستم. بالاخره زنگ آخر هم به صدا دراومد. کیف و وسایل زهره رو برداشتم و از کلاس بیرون رفتم. به انتهای راهرو نگاه کردم. زهره هنوز پشت در ایستاده بود. دَرِ دفتر باز شد و خاله سر به زیر بیرون اومد. نگاه تیزش رو به زهره که چونش به گردنش چسبیده بود و بیشتر از اون نمی‌تونست سرش رو پایین بگیره، داد. خاله سرش رو متأسف تکون داد. چند قدمی از دفتر خانم مدیر فاصله نگرفته بودند که خانم مطلبی خاله رو صدا زد. شرایطی از این بدتر نمی‌تونست برای زهره پیش بیاد که باعث بشه همین الان تمام اشتباهاتش برملا بشه. جلو رفتن فایده‌ای نداشت. عقب ایستادم تا خانم مطلبی حرفش با خاله تموم بشه و هر سه به خانه برگردیم. خانم مطلبی تند تند حرف می‌زد و دستاش رو تکون می‌داد و برگه‌ی زهره رو نشون خاله می‌داد. خاله هم شرمنده سرش رو پایین انداخته بود و هر چند وقت یکبار سر بلند می‌کرد و حرف می‌زد. مطمئنم با خرابکاری دیروزش، حتماً اشتباهات امروزش رو به علی میگه. حرف‌های خانم مطلبی تموم شد. خاله با دیدنم به سمتم اومد و لبخند کمرنگی زد. کاملا مشخصه که داره عصبانیت و حرص توی وجودش رو کنترل می‌کنه. وسایل زهره رو دستش دادم و مستقیم به خونه اومدیم. تو راه زهره جرأت التماس کردن برای بخشیده شدن هم نداشت. خاله در رو باز کرد و کنار ایستاد. زهره داخل رفت و من هم خواستم پشت سر زهره داخل برم که با صدای شقایق به سمتش برگشتم. خاله آهسته گفت: _ ببین چی میگه، زود بیا خونه. _ چشم خاله. داخل رفت و من جلوی دَر منتظر شقایق ایستادم. نفس نفس زنون جلو اومد. _ هر چی صدات کردم نشنیدی. _ ببخشید، خالم عصبانی بود دیگه نتونستم منتظرت بمونم. _ چه خبر؟ _ فکر کنم امشب به علی بگه. _ باشه من رو بی‌خبر نذار، خیلی دلم می‌خواد یه بلایی سرش بیاره، دلم خنک بشه. اخم کردم و گفتم: _ شقایق ناراحت میشما! زهره خواهرمه، خودت می‌دونی. _ آره، ولی مثل خواهر سیندرلا می‌مونه. _ حالا هر چی. _ ولش کن. امروز درس زبان رو یاد گرفتی؟ _ آره. _ بیا به منم یاد بده. _ می‌دونی که نمیشه بیام اونجا، تو بیا خونمون. _ باشه کی بیام؟ _ خبرت می‌کنم. شقایق من باید برم، نمی‌تونم دم در بایستم. خداحافظی کرد و رفت. به خونه برگشتم. زهره گوشه خونه نشسته بود. زانوهاش رو بغل گرفته بود و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود و آروم گریه می‌کرد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله تو آشپزخانه با حرص وسایل رو جابجا می‌کرد و زیر لب غر می‌زد: _ آخر تو من رو می‌کشی، بی مادر بزرگ میشی. می‌خوام ببینم من نباشم از پس درست کردن یه وعده غذا بر میای؟ چرا اینقدر بهم حرص میدی. اصلاً تو بیخود کردی با خودت گوشی بردی مدرسه! گوش اون رضا رو هم می‌پیچونم که گوشی داده به تو. آبروی من رو بردی. گوشی بردی؛ بی‌نظمی کردی؛ درس هم نخوندی... اولین بار بود که اینجوری جلوی مردم سرافکنده شدم. از اول جوونی زحمت کشیدم که سرم رو جلوی کسی پایین نندازم که امروز تو باعثش شدی. بزار علی بیاد؛ من دیگه طاقت و تحمل این کارهای تو رو ندارم. به میلاد که مظلومانه گوشه پله‌ها نشسته بود و به من نگاه می‌کرد، لبخند زدم و کنارش نشستم. صورتش رو بوسیدم و آروم گفتم: _ تو برای چی ترسیدی؟ مامان از زهره عصبانیه با تو که کار نداره! صدای بسته شدن در خونه اومد. همه می‌دونیم که رضاست. همیشه دقیقاً بعد از اومدن من و زهره میاد. خاله از آشپزخونه بیرون اومد و دستش رو با پایین مانتوش که هنوز در نیاورده بود خشک کرد. رضا وارد خونه شد. خاله بدون هیچ مقدمه‌ای دستش رو بلند کرد و سیلی آرومی به صورت رضا زد. رضا هاج و واج به خاله نگاه کرد. _ عِه مامان چی شده! _ برای چی گوشیت رو دادی زهره ببره مدرسه؟ رضا که حالا فهمیده بود اشتباهی که کرده، لو رفته و خاله متوجه شده، شرمنده گفت: _ ببخشید. _ ببخشم! ببخشم رضا! واقعا ببخشم؟ آبروی من رفته؛ جلوی مدیر و معلمش شرمندم کردی. _ من از کجا می‌دونستم این خنگه! این همه دختر گوشی می‌برن مدرسه، کدومشون رو گرفتن که این لو رفته. _ این جواب منِ رضا؟ الان به جای شرمندگی این جواب رو میدی! _ خب ببخشید، الان باید چیکار کنم که راضی بشی. _ من هیچی، منو نمی‌خواد راضی کنی. دستش رو محکم به سینه‌اش کوبید. _ من حریف شما دو تا نمیشم؛ بزار علی بیاد. سمت آشپزخونه رفت. با دیدن من و میلاد عصبی و با فریاد گفت: _بلند شو لباست رو عوض کن. از ترس ایستادم. _ چشم. خاله از زهره و رضا عصبانیه! چرا من رو دعوا می‌کنه؟ از پله‌ها بالا رفتم. لباسم رو عوض کردم. روسریم رو روی سرم انداختم و به پایین برگشتم. زهره همچنان گوشه خونه نشسته بود، با این تفاوت که این بار رضا هم کنارش نشسته بود و با هم بحث می‌کردند. الان بین این خواهر و برادر من جایی ندارم؛ چون زهره مطمئناً رضا رو بر علیه من شورونده. وارد آشپزخونه شدم. خاله به دیوار تکیه داده بود و دستش رو روی سرش گذاشته بود. جرأت حرف زدن با خاله رو هم نداشتم. نهار آماده بود و سفر هم نیمه پهن. اما هیچکس سر سفره نمی‌اومد. میلاد هم به جمع خواهر و برادرش اضافه شده بود و من تک و تنها توی آشپزخونه روبروی خاله ایستاده بودم. به ساعت نگاه کردم، ساعت نزدیکه دوعه. دَر حیاط بسته شد و بالاخره علی اومد. میلاد به آشپزخونه اومد. رضا و زهره هم به طبقه بالا رفتن. خاله نفس حرصی کشید و زیر لب غر زد: _ می‌دونم چکار کنم. صبر کن؛ این راه و رسمش نیست. علی یا الله بلندی گفت و وارد خونه شد. تنها کسی که الان می‌تونست به استقبالش بره من بودم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از ریحانه 🌱
یک بار برای همیشه از قد کوتاهت خلاص شو😍 با اینکه همیشه میگفتن وقتی به سن بلوغ برسی رشد_قد شما متوقف میشه🥴‼️ اما با متد جدید افزایش قد دیگه قدبلندشدن یه رویا نیست😍😱👇 ✅افزایش قد آسان و سالم تا20سانت ✅تضمینی ودارای مجوز ✅مخصوص سنین ۱۰تا۴۵سال ⭕ روی لینک زیر کلیک کن👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1276641494C7b9c603516 چرا تو خوش قد و بالا نباشی⁉️⁉️⁉️
هدایت شده از ریحانه 🌱
سلام یک راه خوب واسه افزایش قد پیدا کردم بدون هیچ قرص و دارویی بهتون کمک میکنه تا قدتون رشد کنه😍 خودم از پکیجشون استفاده کردم توسه ماه 12سانت رشد کردم 😍😁 اگر شما هم از این موضوع رنج میبرین یه سر به کانالشون بزنین کارشون عالیه👇🤩👇 https://eitaa.com/joinchat/1276641494C7b9c603516 👆💥آخرین فرصت برای افزایش قد💥
هدایت شده از ریحانه 🌱
▪️🍃🌹🍃▪️ ‏با هم‌ مقایسه کنید سینمای دو کشور را در بازنمایی قهرمانانش.... 😐 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بعد از کتک شب اول عروسی گفت فکر نکن از شهر اومدی اینجا نازپروده‌ای. اینجا حرف خودم مادرم یا پدرم رو گوش نکنی انقدر کتک‌ میخوری که آدم‌شی. با گریه گفتم من که کاری نکردم تازه روز اول زندگیمونِ. گفت کتک خوردی که کاری نکنی. بعد از اتاق بیرون رفت. یه ساعتی تنها بودم که جاریم اومد اتاق خیلی خجالت کشیدم ولی اون گفت این رسم روستاست و تقریبا همه این کار رو میکنن تا مثلا گربه رو دم‌حجله بکشن.‌پدرت هم... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
من خسته چون ندارم، نفسی قرار بی‌تو به کدام دل صبوری، کنم ای نگار بی‌تو اگرم به سوی دوزخ، ببرند باز خوش خوش بروم ولی به جنت، نکنم گذار بی‌تو نفسی به بوی وصلت، زدنم بِه‌ست جانا که چنین بماند عمری، من دل‌فگار بی‌ تو
🍃🐾🌺🐾🌺🐾🌺🐾🍃 ⭐️🌱هرکه به دامن ما چنگ زند به ساحل نجات رسد و هرکه جز راه ما را بپیماید غرق گردد، براى دوستداران ما فوج هایى از رحمت خداست و براى دشمنان و کینه‏ توزان ما فوج هایى ‏از خشم ‏خدا، راه ما مستقیم ‏است‏ و امر ما باعث هدایت و رستگارى است.🌱⭐️ 📙الخصال، ص 627 🍃🐾🌺🐾🌺🐾🌺🐾🍃
🍁 🍁 کارم به جان رسید و به جانان نمی‌رسم دردم ز حد گذشت و به درمان نمی‌رسم راهیست بی‌کرانه غم عشقش و مرا چون پای صبر نیست به پایان نمی‌رسم
🍁 🍁 ای که سر تا پایت از گل خرمنست رحمتی کن بر گدای خرمنت عزم دارم کز دلت بیرون کنم و اندرون جان بسازم مسکنت
هدایت شده از ریحانه 🌱
بعد از کتک شب اول عروسی گفت فکر نکن از شهر اومدی اینجا نازپروده‌ای. اینجا حرف خودم مادرم یا پدرم رو گوش نکنی انقدر کتک‌ میخوری که آدم‌شی. با گریه گفتم من که کاری نکردم تازه روز اول زندگیمونِ. گفت کتک خوردی که کاری نکنی. بعد از اتاق بیرون رفت. یه ساعتی تنها بودم که جاریم اومد اتاق خیلی خجالت کشیدم ولی اون گفت این رسم روستاست و تقریبا همه این کار رو میکنن تا مثلا گربه رو دم‌حجله بکشن.‌پدرت هم... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 از آشپزخونه بیرون رفتم و به صورت خسته‌اش نگاه کردم. سر بلند کرد و لبخند به چهره خستش اضافه شد. _ سلام. _ سلام حالت خوبه؟ _ خوبم. خسته نباشی؟ نگران بودم و پر استرس، اما علی از خستگی متوجه نشد. _ مامان کجاست؟ _ آشپزخونه. _ اینجام پسرم. کاش خاله الان بهش نمی‌گفت. خستگیِ از صبح تا حالا به جونش می‌موند. _ سلام مامان. الان میام. کیف و کتش رو دست من داد و به سمت سرویس رفت. کت رو به چوب لباسی آویزون کردم و کیف رو به پایه‌اش تکیه دادم. وارد آشپزخونه شدم و آهسته گفتم: _ خاله میشه الان نگی. _ تو دخالت نکن. _ خاله من نمیگم که کلاً نگو، میگم الان نگو. خیلی خسته‌س، گناه داره. حرفم تو دل خاله جا باز کرد. نگاهش رنگ مهربونی گرفت. _ باشه الان نمیگم. _ خسته‌س؛ گناه داره اعصابش خورد بشه. اصلا کلاً نگو؛ یه چند روزی گوشی رضا رو بهش نده، ادب میشه. زهره رو هم خودتون دعوا کنید. خاله چپ چپ نگاهم کرد. موفق شده بودم راه به دلش باز کنم و تا حدودی راضی شده بود. _بهش فکر می‌کنم. یه لیوان آب بده دستش. _ چشم. علی در حالی که صورتش رو با حوله خشک می‌کرد وارد آشپزخونه شد. _ سلام مامان. _ سلام پسرم، خسته نباشی. حوله رو دست من داد و لیوان آبی که دستم بود رو گرفت. _ خیلی ممنون. پس بقیه کجان؟ _ الان صداشون می‌کنم. _ رویا وسایل سفره رو بچین. _ چشم. سرش رو از آشپزخونه بیرون برد و طوری که انگار اتفاقی نیفتاده، با همون صدای مهربونش مثل همیشه بچه‌ها رو صدا کرد. _ میلاد، زهره، رضا، بیاید نهار. کنار خاله روبروی علی نشستم. بچه‌ها یکی یکی وارد آشپزخونه شدن. سلام کردن و نشستن. علی نیم نگاهی به چهره در همشون انداخت. _ چه خبره اینجا، همه قیافه گرفتید! _هیچی مادر غذات رو بخور. دیس رو سمت علی گرفت. آخرین قاشق غذای تو بشقابم رو تو دهنم گذاشتم که میلاد بدون مقدمه گفت: _ داداش رویا یه ساعت با شقایق آبجی حسین تو کوچه حرف زد. حرف خود میلاد نبود، بهش یاد داده بودن. میلاد اصلاً فضول نبود. رو به میلاد گفتم: _ کجا یه ساعت بود! یه دقیقه هم نشد. خاله عصبی گفت: _ اصلاً به تو چه؟ من کِی فضولی کردن رو به تو یاد دادم! میلاد بغض کرد. متوجه نگاه معنی‌دارِ علی روی خودم شدم. تو چشم‌هاش خیره شدم. _ به خدا فقط یه دقیقه شد. یه سوال داشت، جواب دادم و رفت. علی سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد. خاله رو به میلاد گفت: _ تو چرا اینقدر تو دهنی نخورده شدی؟ اصلا به تو چه ربطی داره؟ میلاد بغض کرد و گفت: _ به من چه؛ زهره گفت بگم. گفت داداش باید از همه چیز خبر داشته باشه. نگاهم درمونده‌ تر از قبل سمت زهره رفت. زهره با پررویی نگاهش رو به بشقابش داد و سکوت کرد. حرصم گرفت؛ احساس کردم نباید در برابر این حرکت زهره سکوت کنم. _ داداش هر چیزی رو باید بدونه؟! حتی اتفاقاتی که تو مدرسه امروز افتاده؟ زهره مطمئن از این که حرف نمی‌زنم، تو شوک بود. ترسیده سرش رو بالا آورد و تو چشم‌هام نگاه کرد. با نگاهش التماس می‌کرد، سکوت کنم. علی گفت: _ تو مدرسه چی شده مگه؟ نگاهم فقط خیره به زهره بود. من آدم گفتن نبودم. آدم فروختن و فضولی کردن هم نبودم. از سر سفره بلند شدم. _ خاله من آوردم، زهره جمع کنه. ببخشید فردا امتحان دارم، میرم درس بخونم. برعکس زهره خانم که درس نمی‌خونه، من باید درس بخونم. بغضم اجازه نداد بیشتر بمونم. سمت پله‌ها رفتم و با سرعت وارد اتاق شدم. پشت در نشستم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم و آروم اشک ریختم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 تنها کاری که توی این شرایط می‌تونم انجام بدم، اشک ریختنه. شاید حق با عمو باشه؛ من بهتره که برم با آقاجون و خانم‌جون زندگی کنم. دَر آروم باز شد و با برخوردش به کمرم دوباره بسته شد. صدای خاله اومد: _ رویا جان! خاله باز کن دَر رو. خودم رو از پشت در کنار کشیدم و برای اینکه خاله چشم‌های اشکیم رو نبینه، سرم رو روی زانوهام گذاشتم. خاله کنارم نشست و دستش رو روی شونم گذاشت. _خوبی رویا!؟ صدام رو صاف کردم. _خوبم. _ سرت رو بگیر بالا ببینم. _ نمی‌خوام. خاله ولم کن. با دست سرم رو بالا گرفت. هیچ مقاومتی نکردم و بهم نگاه کرد. _ ببخشید عزیز دلم؛ دعواش کردم. اشک جمع شده تو چشم‌هام رو پاک کردم. _ خاله شاید حق با عمو باشه؛ اینجا خونه‌ی شماست نه من. اگر من برم برای همه بهتر میشه. اخم‌های خاله تو هم رفت. _ من اون زهره رو آدم می‌کنم. تو هم اگه یه بار دیگه این حرف رو بزنی، من می‌دونم با تو. _ آخه خاله نمیشه که... با صدای بلند گفت: _ من میگم توی این خونه چی میشه چی نمیشه. در اتاق باز شد. زهره داخل اومد. نگاه چپ چپ خاله باعث شد تا سرش رو پایین بندازه. _ کار خودت رو کردی؟ این همه بدجنسی از کجا، توی تو جمع شده. _ من بدجنسم یا این رویا خانم که میگه من درس نمی‌خونم. خاله صداش رو تا می‌تونست بالا برد و با حرص گفت: _ زهره بس می‌کنی یا بلند شم! زهره نگاه مضطربی به دَر اتاق انداخت و با صدای آرومی گفت: _ باشه مامان، تو رو خدا آرووم تر. خاله نگاهش رو با حرص از زهره گرفت. _ اگر یه بار دیگه کوچکترین حرفی بهت زد به خودم بگو. _ مامان چی شده. صدای علی باعث شد تا زهره قدمی به عقب برداره و با التماس بگه. _ مامان غلط کردم. خاله چپ چپ نگاهش کرد. _ هیچی علی جان. _ به رویا بگو بیاد اتاق من. خاله فوری ایستاد و در رو باز کرد. _ رویا برای چی؟ _ کارش دارم. بیرون رفت و در رو بست. _ رویا خوابید، دیگه باشه برای صبح. _ چرا داد زدی؟ _ هیچی حل شد. برو بخواب صبح خواب نمونی. به زهره نگاه کردم. واقعاً علت این همه خصومت توی این چند روز رو نمی‌فهمم. قبلا برام مثل خواهر بود. _ برای چی اینقدر با من بد شدی؟ _ تا چهل تومن رو نیاری وضعیت همینه. من اون پول رو نگه داشته بودم برای یه کاری. ایستادم. _ باشه پولت رو بهت میدم. فقط تمومش کن. _ بدون اینکه به علی و مامان بگی، پولم رو بده. _ باشه. میدم بهت. _ برم درس بخونم که این گند امروزت رو فردا جبران کنم. مستقیم سراغ کیفش رفت و کتابش رو بیرون آورد. کاش اندازه‌ی پولش از پولی که عمو بهم داده بود برداشته بودم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀