eitaa logo
ریحانه 🌱
12.2هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
548 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
اومد و به مامانم گفت_باید با بنفشه تنهایی حرف بزنم. مامانم رو کرد بهم بنفشه جان عمو پیمان کارت داره دخترم. دست و پام بدجوری می‌لرزیدن نکنه قضیه رو فهمیده باشه انقد تابلو کردم که فهمیده! صد تا فکر ناجور به سرم اومد که... https://eitaa.com/masirrbehesht/24078
سلام خانمی که در فیلم در مورد مشگلات مالی و بیماری شون و هم اینکه یه دختر یتیم داره خودش توضیح داده در ضمن ایشون امکانات اولیه زندگی مثل فرش و یخجال و ... نداره. ایشون برای پول پیش خونه قرض گرفته بوده ولی نتونسته پرداخت کنه. این خانم سرطان داشته که به همین دلیل قسمتی از بدنش رو قطع عضو کردن و باید داروهای مربوط به این بیماری رو مرتب بخوره و همچنین به دلیل بیماری دیابت انگشت پاش رو هم قطع کردن مدارک بیمارستان و و مدارکی که ایشون بدهکار هستن و به زندان افتادن و الان با ضمانت آزاد هستند هم هست مطالعه کنید. ‼️لازم به ذکر است از شما این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود بزنید رو کارت ذخیره میشه ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴ لواسانی بانک پارسیان فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
ریحانه 🌱
فقط بهتون بگم این خانم به علت بیماری و فقر دیگه بریده تا جاییکه در فیلم خودش رو با نام و نام خانوادگی معرفی میکنه، اصرای هم به شطرنجی کردن چهره نداشت ما خودمون شطرنجی کردیم، از این درخواست بی تفاوت رد نشید در حد توان کمک کنید حتی شده با پنج هزار تومان🙏اجر همتون با کریم اهل بیت اما حسن مجتبی علیه السلام
6.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 🎬 «دوران آخرالزمان؟» 👤 حجت‌الاسلام 🔸 علائم و نشانه‌های در روایات... عجل الله 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 علی تا آخر شب از دستم‌ عصبی بود‌‌. صبح بعد از رفتن علی، آهسته پله‌ها رو پایین رفتم. حتی رضا هم نباید این حرفم رو بشنوه؛ چون با جوی که زهره برام تو خونه ساخته، اون هم با من لج‌ کرده. وارد آشپزخونه شدم. سلام کردم‌. خاله نیم نگاهی به من انداخت و گفت: _ سلام‌، تو چرا هنوز حاضر نیستی!؟ چرا واسه صبحانه نیومدی پایین؟ کامل داخل رفتم و دَر آشپزخونه رو بستم. با صدای آرومی گفتم: _ خاله میشه امروز نرم مدرسه؟ این برای اولین بارِ که من از خاله خواهش می‌کنم که نرم مدرسه؛ اونم جایی که خیلی دوستش دارم. دستش رو با پایین دامنش خشک کرد و گفت: _ چرا؟ _ من فکر کنم‌ می‌دونم عمو اینا امروز برای چی می‌خوان بیان اینجا! _ متعجب گفت: _ چرا؟ _ برای همین خواستگاری دیگه! _ نه فکر نکنم. _ چرا خاله ایندفعه می‌خواد با جمعیت بیاد، که حرفش را به کُرسی بشونه. _ کسی با ازدواج اجباری تو موافق نیست؛ پس بیخود نگران نباش. _ می‌دونم اما ناراحتم؛ اعصابم بهم ریخته. امروز نمی‌تونم برم مدرسه. میشه نرم؟ جمله آخر رو اینقدر با التماس گفتم که رنگ نگاه خاله مهربون شد. _ باشه عزیزم نرو. خوشحال گفتم: _ پس بگید کمکتون کنم. _ نمی‌دونم برای شام میان یا بعد از ظهر! _ احتمالاً شامه؛ فکر کنم دیروزم اومده بود اینجا که این رو بگه، که اونجوری شد و رفت. نگاهی به ساعت انداخت. _ الان خیلی زوده، دو ساعت دیگه زنگ می‌زنم از سوری می‌پرسم برای شامِ یا مهمونی. _ الان هم بیدارن. _ بیدارم باشن، زشته الان. _ مهشید و محمد می‌خوان برن دانشگاه، حتماً بیدارن. زشت نیست خاله، زنگ بزن! کلافه نگاهم کرد و گفت: _ خیلی خب باشه. دَر آشپزخونه رو باز کرد. رضا پشت دَر ایستاده بود.‌ خاله نیم نگاهی بهش انداخت و سمت تلفن رفت. رضا آهسته به من گفت: _ مهشید هم میاد؟ پشت چشمی نازک کردم و گفتم: _ تو که بیشتر باید خبر داشته باشی! زنگ‌ بزن ازش بپرس. _ حالا من یه سؤال ازت پرسیدم، می‌میری جواب بدی! پوزخندی زدم که صدای خاله باعث شد هر دو بهش نگاه کنیم. _ سلام سوری جون.‌ _ شرمنده، معذرت می‌خوام صبح به این زودی زنگ زدم.‌ بچه‌ها خیلی اصرار داشتند. رضا نگاهی به من کرد و آهسته خندید. _ می‌خواستم بگم ان شالله امشب شام تشریف بیارید. _ نه چه زحمتی! _ خیلی هم عالی. _ نه خواهش می‌کنم، خوشحال میشیم. _ خدا نگهدار. گوشی رو سر جاش گذاشت. رو به رضا گفت: _ امروز دانشگاه نرو.‌ رضا که حسابی کیفش کوک بود با ذوق گفت: _ نمیرم. _ یه سری خرید دارم، میری انجام بدی‌؟ _ بده علی جونت بره! خاله کلافه نفسش رو بیرون داد و وارد آشپزخونه شد. رضا خندید و گفت: _ شوخی کردم، میرم.‌ با صدای آرومی به من گفت: _ پول‌هاش رو میده به اون بره ماشین بخره، کار‌هاش رو میده به من! باورم نمیشه این حرف‌ها رو از رضا می‌شنوم. خاله هیچ‌وقت توی خونه بین بچه‌هاش فرق نگذاشته. اگر هم الان پول رو داده به علی تا ماشین بخره؛ هم این که علی خودش قسط قرعه کشی رو میده و هم به عنوان مرد و بزرگتر خونه است. حرف‌هایی که جدیداً از رضا می‌شنویم، حرف‌های خودش نیست. احتمالاً مهشید بهش یاد داده.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با خاله تمام کارها رو کردیم. زهره ناراحتیش رو بهانه کرد و پایین نیومد.‌ نزدیکای ساعت دوازده بود که علی زنگ‌ زد و گفت با دایی میرن ماشین‌ بخرن و دیر میان.‌ خاله از خوشحالی خندش جمع نمی‌شد.‌ هم علی صاحب ماشین‌ میشه و هم درست زمانی که همه اینجا جمعند، با ماشینش میاد و باعث افتخار خاله میشه. زهره وقتی فهمید علی دیر میاد، انگار پروبال گرفته باشه، پایین اومد و بعد از چند روز مثل همیشه کنار ما موند. حرف‌هام برای علت مهمونی روی خاله تاثیر گذاشته. رفته تو کمد دنبال لباس مناسبی برای من می‌گرده. با صدای بلند از بالا صدام‌ کرد. _ رویا یه لحظه بیا بالا، ببین این‌خوبه! دلم‌‌ می‌خواد امشب زشت‌ترین لباسم رو بپوشم. وارد اتاق شدم و با بی‌میلی به لباس گلبهی رنگی که دست خاله بود نگاه کردم. _ من این رو نمی‌پوشم. _ چرا این که خیلی قشنگه! _ ول کن خاله، همینی که تنم هست خوبه. ایستاد و سمتم اومد. _ نه اصلاً خوب نیست! بپوش اینو یه ساعت دیگه میان. با لج بازی گفتم: _ من اینو نمی‌خوام. _ لا اله الا الله! دختر من توی این شرایط وقت نمی‌کنم برای تو لباس بخرم. _ خاله من اصلاً دوست ندارم امشب باشم. من‌می‌مونم بالا، بگید رویا حالش خوب نیست. اخم کرد و جدی گفت: _ خیلی بیخود کردی! اینا به هر دلیلی میان خونه‌ی ما، مهمونند و احترامشون واجب. پدر بزرگ‌ و مادر بزرگت که بدی در حقت نکردن! _ من که نمیگم بدی کردن! دوست ندارم بیام... _ بس کن رویا! از این لباس خوشت نمیاد، الان زنگ‌ می‌زنم به علی میگم یه لباس دیگه برات بگیره. دیگم حرف نشنوم! منتظر جواب نشد و از اتاق بیرون رفت. لباس رو گوشه‌ی اتاق انداختم‌. من که به محمد گفتم‌ کس دیگه‌ای رو دوست دارم‌، چرا حالیش نشده. صدای بلند خاله رو شنیدم. _ رویا چه رنگی بگیره؟ من‌ میگم نمی‌خوام، این میگه چه رنگی! تن صدام رو بالا بردم و به ناچار گفتم: _ به سلیقه‌ی خودش بگیره، مهم نیست. در اتاق رو بستم و شروع به برس کشیدن موهام کردم. امشب اگر حرفش رو وسط بندازن، یه جوری جواب محمد رو میدم که برای همیشه فکر من رو از سرش بیرون کنه. روسریم رو دوباره سرم کردم‌ و پایین رفتم. خاله چادر سفیدش رو روی سرش انداخته بود و با ذوق ذغال‌هایی که آماده کرده بود رو روی منقل کوچیک و طلایی رنگ می‌گذاشت. _ زهره پاشو اون اسفند رو بیار بزار تو سینی، الان میان. با تعجب گفتم: _ برای اومدن آقاجون اینا اسفند دود می‌کنی!؟ _ نَه علی بالاخره ماشین خرید؛ داره میاد.‌ اسفند رو از دست زهره گرفت و توی سینی گذاشت. _ رضا بیا اینو ببر جلوی دَر! از کنار من و زهره رد شد و بیرون رفت. زهره خواست از کنارم رد بشه که مانعش شدم. سؤالی و طلبکار نگاهم کرد. _ چته!؟ _ میگم... تو محمد رو... دوست نداری؟ _ چطور؟ _ من که نمی‌خوامش. امشب اگر دوباره گفت، بهش بگم بیاد تو رو بگیره؟ خیره نگاهم کرد و با دست به عقب هولم داد. _ همینم مونده پس مونده‌های تو مال من بشه. _ ناراحت شدی!؟ بیرون رفت. _ زهره نمی‌خواستم ناراحتت کنم.‌ ازم که ناراحت بود، با این حرف بیشتر شد. خدا به داد من برسه با این! رضا سینی منقل رو برداشت و همراه با خاله و میلاد بیرون رفت. خیلی دوست دارم برم جلوی دَر، ولی می‌دونم علی ناراحت میشه. بوی اسفند و شادی میلاد، خبر از رسیدن علی و دایی رو می‌داد.‌ از نگاه‌ ممتد زهره می‌ترسم. ترجیح میدم تا همه بیان داخل، تو آشپزخونه بمونم. به محض ورود خانواده‌ی عمو، همه رو کم محل می‌کنم. اصلاً بزار فکر کنن من بی‌تربیتم. سر و صداشون رو از حیاط شنیدم.‌ از پنجره نگاه کردم. دایی بینشون نبود.‌ در خونه که باز شد، از آشپزخونه بیرون رفتم. همه‌ی لب‌ها خندون بود.‌ سلام کردم. علی جواب سلامم رو داد. _ چرا نیومدید ماشین رو ببینید؟ _ گفتم‌ شاید ناراحت شی؟ _ میگم واینستید جلوی دَر حرف بزنید، نگفتم که اصلاً نیاید! نیم‌ نگاهی به زهره که سربزیر ایستاده بود، انداخت. زهره سلام‌ آرومی گفت که علی به همون آرومی جوابش رو داد.‌ از مشمایی که دستش بود، تونیک سرمه‌ای رنگی بیرون آورد و سمتم گرفت. _ بیا ببین خوشت میاد! خوشحال از اینکه رنگش تیره‌ست، گرفتم. لباس دیگه‌ای هم بیرون آورد و با اخم‌های تو هم سمت زهره گرفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12