الهـے صـبـح امـروزت زِ غـم دور
دلتازحسرتهر بیش و کم دور
خـدا یـارت، نگهدارت، به هر جا
از اقبالت دو چشـم پر زِ نَم دور
نصیبتحالخوش،شادیولبخند
لبـت از نـاله هـای دم بـه دم دور
سـلام دوستان...امروزتون بخیر و شادی😍
✅به جملات زیبا بپیوندید👇
🆔:
❤️ @rooman222 ❤️
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 #مــاه_تــابــانــم_بــاش #پارت_173 رفتم سمت در و بستمش. آروم رفتم سمت تابان
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#مــاه_تــابــانــم_بــاش
#پارت_174
_اووووه... بدو بدو تا نریخته.
اگر بریزه اینجا کثیف میشه خودت مجبوری بشوریاااا...
چشم غره ای بهم رفت و سریع بلند شد و دویید سمت دستشویی.
منم با لبخند از جام بلند شدم و از اتاقش زدم بیرون.
رفتم پایین و گوشیم رو برداشتم به برایان پیام دادم.
_یه روز بیا اینجا با تابان برید گیتار بخرید.
بعد از تایپ کردن ارسالش کردم.
به ثانیه نکشید جواب داد. انگار روی گوشیش خوابیده بود.
با خوندن پیامش لبخندی زدم. میدونستم شوخه برای همین به دل نمیگرفتم.
البته نمیتونمم چیزی بروز بدم چون لو میرم و فعلا نمیخوام کسی بفهمه.
با صدا زدن های اسمم توسط تابان چرخیدم و بلند طوری که بشنوه گفتم
_بیا من پایینم
با این حرفم سریع اومد پایین. بی حرف وارد آشپزخونه شدم و میز صبحانه رو خواستم آماده کنم که تابان اومد و با کمک هم میز چیدیم.
تابان پشت میز نشست که گفتم
_برایان فردا صبح میاد که باهم برید گیتار بخرید کاری که نداری اون موقع؟
کمی فکر کرد و بعد از چند لحظه نه ای گفت.
خوبه ای گفتم و دستگاه قهوه ساز رو روشن کردم.
تکیه دادم به کابینت زل زدم به تابان.
بیچاره انگار نتونست نگاهم رو تاب بیاره چون سرش رو انداخت پایین.
ابرویی بالا انداختم.
بچه خجالت کشید؟ چه جالب!
اون موقع که روش خیمه زدم و سرم رو توی موهاش فرو کردم چیزیش نشد الان با یه نگاهم خجالت کشید؟
وقتی قهوه حاضر شد یکی برای خودم و یکی هم برای تابان ریختم.
همین که خواستم پشت میز بشینم صدای زنگ در به صدا اومد.
با تعجب رفتم سمت آیفون و با دیدن تصویر مری پوفی کشیدم.
در رو بی حرف براش زدم.
دلیل اومدنش به خونه اون هم سر صبح نمیتونستم درک کنم . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
مولانامیگوید
عزیزانم را
نه درقلبم دوست میدارم
نه درذهنم
چون ممکن است
قلبم ازحرکت بیفتد
وذهنم دچار
فراموشی شود
دوستانم راباروحم
دوست میدارم چون نه
فراموش میکندونه ازحرکت میافتد
✅به جملات زیبا بپیوندید👇
🆔:
❤️ @rooman222 ❤️
هدایت شده از 👑زَن وَ زِنـدگـے👑
- مگه بهت نگفتم از امروز با حجاب کامل باید بیای شرکت. این چه سر و وضعیه؟
نگاهم و به مانتوی بادمجونیش که علاوه بر کوتاه بودنش با یه کمربند کیپ تنش شده بود ویه مشت پرکلاغ که چتری ریخته بودتوصورتش دوختم.
اخمام بیشتر تو هم فرو رفت.
- لباس فرمت کو؟
فکرکردی خونه خالست هرجوردلت بخوادمیای سرکارررر؟؟؟
https://eitaa.com/joinchat/3838836853C03082d27dc
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
- مگه بهت نگفتم از امروز با حجاب کامل باید بیای شرکت. این چه سر و وضعیه؟ نگاهم و به مانتوی بادمج
دختره شب توشرکت باپسره تنهاگیرمیوفتن😱😱
اماپسرمون خیلی جنتلمنه😂
ولی دختره چهارتالاستیک پسره روپنچرمیکنه😳😳
وای وای بدبه حال دختره دراینده بااتفاقاتی که این پسره به خاطرتلافی کردن کارش سرش میاره😥😥
همچون انار
خون دل از خویش می خوریم
غم پروریم، حوصله ی شرح قصه نیست....
👤 فاضل نظری
✅به جملات زیبا بپیوندید👇
🆔:
❤️ @rooman222 ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین دهلوی :
قطرهای در دل یک تُنگم و دلتنگ توام
عاقبت میکُشدم حسرت دریا شدنم ..
✅به جملات زیبا بپیوندید👇
🆔:
❤️ @rooman222 ❤️
در مقابل همه چیزایی که باعثِ تحقیرت میشن، بایست و بگو "نه"
حق نداری خودتو بازیچه دیگران کنی
نه گفتن رو یاد بگیر تا زندگیت از چارچوب خارج نشه !
🆔
🆔
#آواۍزندگـے🕊
🍃
@avayeezendegii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و صد درود، صبح زیباتون بخیر، امروزتون پر از اتفاقات خوب😍
.
به اعتقاد من صبحها به خودیِ خود صبح نیستند...باید دلیلی برایِ آغاز باشد... باید انگیزه و هدفی، این ثانیههایِ مبهم را به سمتِ صبح شدن، هُل بدهد...صبح، دلیل میخواهد جانم...گاهی یک هدف میشود دلیلِ تو...گاهی یک اتفاقِ مبارک و گاهی هم یک آدمِ خوب...و من هر سه را برای ثانیههایِ ارزشمندتان آرزو میکنم...هر لحظهتان، به زیباییِ صبح...صبحی که از همان ابتدایش، با هزاران امید و انرژی و انگیزه آغاز شود،... که روزتان را ضمانت کند... که واقعاً "صبح" باشد
.
دنیای فیلـــــــــــــــم👇👇👇
@Cinamatv
💚زندگی را زیباتر کن
گاهی با ندیدن، نشیدن و نگفتن.
💚زندگی فقط مال ما نیست
به همه تعلق دارد.
💚زندگی را برای همه زیبا کنیم
با مهربانی
با محبت
با لبخند....
✅به جملات زیبا بپیوندید👇
🆔:
❤️ @rooman222 ❤️
زندگی خانه ایست
باهزاران پنجره
دلت را بسوی هرکدام
بگشایی زندگی
سهم تو را از همانجا
میدهد
پنجره ی عشق را بگشا
که وجودت را
از آن سرشار کنی
✅به جملات زیبا بپیوندید👇
🆔:
❤️ @rooman222 ❤️
آروم باش ...
هیچ حال بدی دائمی نیست ...
🆔
🆔
#آواۍزندگـے🕊
🍃
@avayeezendegii
روزای خوب به خاطرات خوب
تبدیل می شوند...
و روزهای بد به درس های خوب …
🆔
🆔
#آواۍزندگـے🕊
🍃
@avayeezendegii
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 #مــاه_تــابــانــم_بــاش #پارت_174 _اووووه... بدو بدو تا نریخته. اگر بریزه ا
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#مــاه_تــابــانــم_بــاش
#پارت_175
میدونستم تابان به شدت روی مری حساس شده.
الان اگر میفهمید مری اینجاست عصبی میشد ولی کاری نمیتونستم بکنم.
نفس عمیقی کشیدم و در سالن رو باز کردم. بدون اینکه وایسم تا بیاد رفتم سمت اشپزخونه.
پشت میز نشستم که تابان کنجکاو گفت
_کی بود؟
بدون اینکه نگاهش کنم برای خودم لقمه ای گرفتم و اروم زیر لب گفتم
_مریه
چیزی نگفت. نیم نگاهی بهش کردم که دیدم اخماش تو همه و بغ کرده به صندلی تکیه داده.
کلافه گفتم
_صبحونت رو بخور تابان کاری به اون نداشته باش.
بعد از تموم شدن حرفم صدای سلام گفتن مری اومد. اروم جوابش دادم و سوالی گفتم
_چیزی شده سر صبحی اومدی؟
با تعجب نشست پشت میز و گفت
_مگه حتما باید چیزی بشه که بیام؟ اومدم بهت سر بزنم.
ابرویی بالا انداختم و گفتم
_یعنی تو نمیدونی من صبحا خونه نیستم؟ میذاشتی بعد از ظهر میومدی.
با این حرفم هومی گفت و برای خودش یه لقمه گرفت.
تابان با طعنه گفت
_تعارف نکن راحت باش.
ابرویی برای تابان بالا انداختم که با حرص روشو ازمون گرفت و شروع کرد به خوردن.
هوفی کشیدم و بعد از اینکه خوردنم تموم شد از جام بلند شدم.
مری سریع بلند شد و گفت
_من امروز میخوام باهات بیام کارت دارم.
با این حرفش بیخیال باشه ای گفتم و رفتم سمت اتاقم...
#تابان
با حرص مشغول جمع کردن وسایل روی میز بودم.
داشتم میترکیدم و نمیتونستم کاری کنم. دوست نداشتم مری با آترین بره ولی مگه چاره ای بود؟
مگه من میتونستم حرفی بزنم؟
پوفی کشیدم که عطر آترین رو پشت سرم حس کردم.
چرخیدم سمتش. لبخند زد و در حالی که دست میکشید روی کمرم گفت
_میشه انقدر خودتو اذیت نکنی؟
خودم رو زدم به نفهمیدن و اروم در حالی که ازش دور میشدم گفتم
_چی نفهمیدم؟ . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
همیشه کسانی هستند
که در نهایت دلتنگی
نمیتوانیم آنها را در آغوش بگیریم
بدترین اتفاق شاید همین باشد...🌺🍃
✅به جملات زیبا بپیوندید👇
🆔:
❤️ @rooman222 ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹درود و صد سلام به امروز خوش آمدید
🗓 به چهارشنبه خوش آمدید
☀️ ۲۴ شهریور ۱۴۰۰ خورشيدی
🎄 ۱۵ سپتامبر ۲۰۲۱
🌙 ۸ صفر ۱۴۴۳ قمری
🌸ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎﻏﯽ ﺍﺳﺖ؛ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﻗﯽ ﺳﺖ
🌺ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺩﻝ ﺑﺎﺵ؛ ﻧﻪ ﺩﻝ ﻣﺸﻐﻮﻝ...
🌸ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻏﺼﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ؛
🌺ﺍﺯ ﻗﺼﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﯿﺎﻟﯽ ﻣﺎست؛
🌸ﭘﺲ ﺑﺪﺍﻥ ﺍﮔﺮ ”ﻓﺮﻫﺎﺩ” ﺑﺎﺷﯽ؛
🌺ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ “ﺷﯿﺮﯾﻦ” ﺍﺳﺖ
🌸روزت عاشقانه و زیبا دوست من
─━━━━⊱🎁⊰━━━━─
🎈 𝐉𝐨𝐢𝐧 :
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 #مــاه_تــابــانــم_بــاش #پارت_175 میدونستم تابان به شدت روی مری حساس شده. ا
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#مــاه_تــابــانــم_بــاش
#پارت_176
ازش فاصله گرفتم. ظرفارو گذاشتم توی سینک که باز دست انداخت دور کمرم و منو کشید سمت خودش
_چیه تابان چرا اینجوری میکنی؟
گفتم که از بابت مری نگرانی نداشته باش.
عصبی دستش رو انداختم پایین و گفتم
_اصلا چرا باید این موقع صبح پاشه بیاد خونت و بگه میخواد باهات بیاد بیرون؟
آترین کلافه نگام کرد و گفت
_بخاطر یه پروژه ای باید باهم همکار بشیم. الانم میخوایم بریم سر اون کار.
با حرص دست به سینه شدم و گفتم
_ادم قحطی اومده بود که با این همکار شدی؟
با صدای مری از پشت سرم چرخیدم سمتش که گفت
_چرا نباید با من همکار بشه عزیزم؟
تو براش تعیین تکلیف میکنی که با کی باشه با کی نباشه؟
خواستم چیزی بگم که آترین جدی گفت
_بسه...
تابان برو حاضر شو با ما بیای.
برایان هم اونجاست.
با این حرفش چشم غره ای به مری رفتم و از آشپزخونه زدم بیرون ولی نرفتم سمت اتاقم.
ایستادم تا ببینم چیزی میگن یا نه!
با شنیدن صداشون بیشتر نزدیک شدم و فالگوش ایستادم.
مری گفت
_چرا انقدر بهش رو دادی که حالا بخواد اینجوری برات تکلیف و تعیین کنه؟
چرا بهت میگه چیکار بکنی یا چیکار نکنی؟اصلا از دختره خوشم نمیاد فکر کرده کیه؟
صدایی از آترین نشنیدم. داشتم حسابی حرص میخوردم.
دلم میخواست یه جوابی بهش بده که با شنیدن صداش امیدوار شدم.
آترین گفت
_تو چیکار داری؟
مگه به تو داره گیر میده که اینجوری داری حرص میخوری؟
حالا هم بهتره زود بریم که دیر نرسیم.
من میرم ببینم تابان حاضر شد یا نه...
با این حرفش هول کردم و سریع دوییدم سمت اتاقم.
سریع یه دست لباس انتخاب کردم و پشت در کمد ایستادم که بپوشم، با تقه ای که به در خورد بلند گفتم
_بله؟
اترین گفت
_پوشیدی تابان جان؟ بریم؟ . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
شاهکار زندگی چيست؟
اين که در ميان مردم زندگی کنی ولی هيچگاه به کسی زخم زبان نزنی،
دروغ نگويی،
کلک نزنی
و سوءاستفاده نکنی،
اين شاهکار است.
ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ" ﺗﺤﻤﻞ" ﮐﻨﻴﻢ، ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ "ﻗﻀﺎﻭﺕ" ﻧﮑﻨﻴﻢ.
ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺮﺍﯼ "ﺷﺎﺩﮐﺮﺩﻥ" يکدﻳﮕﺮ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﻴﻢ،
ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ ﺑﻬﻢ "ﺁﺯﺍﺭ" ﻧﺮﺳﺎنيم
ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺍﺻﻼﺡ" ﮐﻨﻴﻢ، ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ ﺑﻪ" ﻋﻴﻮﺏ " ﺧﻮد ﺑﻨﮕﺮﻳﻢ.
ﺣﺘﯽ ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﻳﮑﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ "ﺩﻭﺳﺖ" ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﻢ،
ﻓﻘﻂ ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ "ﺩﺷﻤﻦ" ﻫﻢ ﻧﺒﺎﺷﻴﻢ.
ﺁﺭی، ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺯﻳﺴﺘﻦ، شاهکار است
✅به جملات زیبا بپیوندید👇
🆔:
❤️ @rooman222 ❤️
گاهی زندگی یعنی ریسک کردن برای
رؤیایی که هیچکس نمیتواند بفهمد.
✅به جملات زیبا بپیوندید👇
🆔:
❤️ @rooman222 ❤️
تنها چیزی که؛
شخصیت هر انسان را عوض می کند،
سختی های زندگی است؛
سعی کن در سختی ها انسان بمانی،
چون دنیای ما،
دنیای روابط آدمها با آدمها نیست...
دنیای روابط،
نقاب ها با نقاب هاست...
آدم ها کمتر فرصت میکنند...
تا سیمای حقیقی هم را ببینند...
✅به جملات زیبا بپیوندید👇
🆔:
❤️ @rooman222 ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹درود و صد سلام به امروز خوش آمدید
🗓 به پنجشنبه خوش آمدید
☀️ ۲۵ شهریور ۱۴۰۰ خورشيدی
🎄 ۱۶ سپتامبر ۲۰۲۱
🌙 ۹ صفر ۱۴۴۳ قمری
🌼به نام خدای مهربان
🌸چونکه صبح آمد وچشمم باز شد
🌼خلقـتم با خالقم هم راز شد
🌸غرق رحمت میشود آنروز که
🌼صبحش با نام تو آغاز شد
🌸 #آخرین روزهای #تابستانیتون
🌼سرشار از خیر و برکت
─━━━━⊱🎁⊰━━━━─
🎈 𝐉𝐨𝐢𝐧
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 #مــاه_تــابــانــم_بــاش #پارت_176 ازش فاصله گرفتم. ظرفارو گذاشتم توی سینک ک
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#مــاه_تــابــانــم_بــاش
#پارت_177
سریع گفتم
_یه چند دقیقه دیگه حاضر میشم.
باشه ای گفت و رفت.
سریع اماده شدم و بعد از برداشتن کیفم از اتاق زدم بیرون.
به طبقه پایین که رسیدم با ندیدن مری ابرویی بالا انداختم.
آترین اومد سمتم و بعد از اینکه خوب منو آنالیز کرد لبخندی زد و گفت
_بریم عزیزم؟
سری تکون دادم و گفتم
_بریم فقط مری کجاست؟
در حالی که در خونه رو می بست گفت
_بهش گفتم اون بره تا ما بیایم.
آهانی گفتم و سوار ماشین شدیم. آترین سریع راه افتاد که سوالی گفتم
_مزاحمت که نیستم؟
با این حرفم اخمی کرد و گفت
_تو هیچوقت مزاحم نیستی عزیزم تازه خوشحال هم میشم همه جا با من باشی چون با حضورت انرژی میگیرم.
با این حرفش لبخندی از روی ذوق روی لبهام اومد.
دستم رو گرفت.
با حس گرمای دستش، نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم نسبت بهش واکنش نشون ندم.
نمیخواستم بفهمه با لمسش هول میشم...
آب دهنم رو قورت دادم و از شیشه زل زدم به بیرون که آترین گفت
_چیزی نمیخوای برات بخرم تا وقتی میرسیم بخوری؟
با این حرفش چرخیدم سمتش و گفتم
_مگه چقدر راهه؟
_نیم ساعتی هست.
آهانی گفتم
_نه چیزی نمیخوام مرسی.
میگم بعدش میشه بریم بازار من یکم خرید کنم؟
با این حرفم نگاهم کرد و گفت
_شما هروقت امر کنی میریم... اول بریم کار من حل شه بعدش هرجا خواستیم میریم باشه؟
باشه ای گفتم و زل زدم به بیرون.
بعد از نیم ساعت رسیدیم و با دیدن مری که به ماشین تکیه داده و برایان . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
سکوت کن...
فرقی نمیکند از روی رضایت باشد یا دلخوری،
این مردم از سکوت
کمتر داستان می سازند...!
✅به جملات زیبا بپیوندید👇
🆔:
❤️ @rooman222 ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز اول صبح
از باغ محبت
سبدی از مهر را
مخصوص شما خوبان آورده ام
تا به بوی خوش آن
خاطرتان همیشه شاد شود
سلام وعرض ارادت خدمت شماخوبان
روزتون بخیروپرازشادی💚
❤️
دنیای فیلـــــــــــــــم👇👇👇
@Cinamatv
📚داستان کوتاه📚
⚡️شأن و منزلت بسم الله⚡️
🔘 گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین.
این زن تمام کارهایش را با "بسم الله" آغاز می کرد.
شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند.
🔘 روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد زن آن را گرفت و با گفتن " بسم الله الرحمن الرحیم" در پارچه ای پیچید و با " بسم الله " آن را در گوشه ای از خانه پنهان کرد .
شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و "بسم الله" را بی ارزش جلوه دهد.
🔘 وی بعد از این کاربه مغازه خود رفت.
در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد.
🔘 زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشت و با گفتن "بسم الله" در مکان اول خود گذاشت.
شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد.
زن مومنه فورا با گفتن "بسم الله" از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی تعجب کرد و سجده شکر الهی را به جا آورد و از جمله مومنین و متقین گردید.
📚 خزینةالجواهر ص 612
┏━━✨✨✨━━┓
❄️ @ba_khodabash1 ❄️
┗━━✨✨✨━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما وقتی حالتون بده چیکار میکنین؟!
سر بر شانه خدا بگذار تا
قصه عشق را چنان زیبا بخواند
که نه از دوزخ بترسی و نه
از بهشت به رقص آیی
قصه عشق ، انسان بودن ماست
اگر کسی احساست را نفهمید
مهم نیست .
سرت را بالا بگیر و لبخند بزن .
فهمیدن احساس کار هر آدمی نیست...
✅به جملات زیبا بپیوندید👇
🆔:
❤️ @rooman222 ❤️
فردی ڪه بیشتر از همه، وقتتان را با او میگذرانید،
خودِ شما هستید..!
پس سعی ڪنید
برای خودتان هم
دوست داشتنی باشید
نه فقط برای دیگران
✅به جملات زیبا بپیوندید👇
🆔:
❤️ @rooman222 ❤️
☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
🍃☘🍃☘ ☘🍃☘🍃
☘🍃☘ ☘🍃☘
🍃☘ سلام ☘🍃
☘ ☘
☘ خدایا؛ ☘
🍃 امروز را با عشق تو 🍃
☘ آغاز میڪنم ☘
🍃 بخشندگے از توست 🍃
☘ عشق در وجود توست ☘
🍃قدرت در دستانِ توست... 🍃
☘عشق را در وجود ما قرار ده☘
🍃 تا مهربان باشیم 🍃
🌻 صبحتون بخیرو شادی 🌻
❤️ @roman222 ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما وقتی حالتون بده چیکار میکنین؟!
سر بر شانه خدا بگذار تا
قصه عشق را چنان زیبا بخواند
که نه از دوزخ بترسی و نه
از بهشت به رقص آیی
قصه عشق ، انسان بودن ماست
اگر کسی احساست را نفهمید
مهم نیست .
سرت را بالا بگیر و لبخند بزن .
فهمیدن احساس کار هر آدمی نیست...
✅به جملات زیبا بپیوندید👇
🆔:
❤️ @rooman222 ❤️
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 #مــاه_تــابــانــم_بــاش #پارت_177 سریع گفتم _یه چند دقیقه دیگه حاضر میشم.
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#مــاه_تــابــانــم_بــاش
#پارت_178
با دیدن مری که به ماشین تکیه داده و برایان که کنارش ایستاده بود، نفس عمیقی کشیدم.
خداروشکر کردم که برایان هست وگرنه کنار این دختره دیوونه میشدم.
با آترین از ماشین پیاده شدیم که برایان نیشخندی زد و گفت
_به مادمازل... راه گم کردید.
به به آقای جنتلمن چه عجب از اینورا؟
با خنده رفتیم سمتش. باهاش سلام و احوال پرسی کردیم و بعد از کمی صحبت کردن آترین گفت
_خیلی خب... بهتره بریم تو، سریع تر کارمون رو انجام بدیم.
با این حرفش همه راه افتادیم سمت دری که اونجا بود.
با وارد شدنم یه سالن بزرگ پیش روم قرار گرفت. ابرویی بالا انداختم.
آترین دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت
_بیا تابان از این طرف.
منو با خودش کشوند سمت اتاقی.
کلی دم و دستگاه موسیقی توی اتاق بود.
ذوق زده به گیتاری زل زدم که اون گوشه بود.
بی توجه به بقیه، آروم رفتم سمتش و دستی روش کشیدم که صداش بلند شد.
خنده ی ریزی کردم که آترین کنار گوشم در حالی که نفساش رو خالی میکرد گفت
_معلومه خیلی دوست داریا.
سرم رو چرخوندم و آروم گفتم
_از بچگی آرزو داشتم گیتار داشته باشم و یاد بگیرم ولی خب چون بابام این اجازه رو نداد آرزوش تا الان به دلم موند.
با این حرفم اخماش رفت تو هم.
دستشو باز پشت کمرم گذاشت و آروم بالا و پایین کرد.
_پس الان که داری به آرزوی داشتن گیتار نزدیک میشی، باید حسابی حواستو بدی و تلاش کنی تا بتونی گیتار زن ماهر و خوبی بشی.
سری تکون دادم که برایان داد زد
_آهای! شما دوتا چی جیک جیک میکنید؟ میدونید چه کار زشتی هست که وقتی کنار دوتا بزرگوار هستید آروم باهم حرف بزنید؟
با این حرفش از آترین فاصله گرفتم و سوالی گفتم
_کدوم دوتا بزرگوار؟
حالا میدونستم منظورش خودش و مری هستش ولی . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸