eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.3هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://daigo.ir/secret/8937862409 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۱۳۲ رسول: محمد باورت میشه به داداشم حسودی کردم ‌.چون فهمیدم شما ها پشتش بودید .اما حالا شما پشت برادر مهدی هستید .پشت من هستید .پشت و پناه من شماها هستید .محمد ازت ممنونم که همیشه همراهم بودی.ازت ممنونم که مردونه پیشم بودی.محمد ممنونم که بعد از هشت سال منو به ارزوم رسوندی. ممنونم داداش محمد .🥺😭 محمد: رسول چرا اینجوری شدی داداشم .چرا اینقدر نا ارومی؟ چرا حالت اینجوریه؟تو مگه دوست نداشتی بیای مشهد پس چرا حالا اینجوری شدی؟ 🥺 رسول: محمد حالم بده .محمد میخوام ولی نمیشه .میخوام خوب باشم اما نمیشه.امیدم رفته .هفت ماهه داداشم رفته و من ندیدمش‌.محمد کمکم کن .مثل تمام این مدت که پشتم بودی همراهم باش .به کاری کن بتونم این گذشته رو فراموش کنم. کاری کنم فقط یه دقیقه فکرم سمت داداشم نره😭 محمد قلبم گنجایش این همه دوری رو نداره .قلبم تحمل این وضعیت رو نداره 💔 حامد: داشتیم صحبت میکردیم که با صدای گریه های رسول همه به هم نگاه کردیم. سریع بلند شدیم و به طرف آقا محمد و داوود و رسول رفتیم .با شنیدن حرفاش قلبم به درد اومد و مچاله شد .هنوز نتونسته آروم بشه؟داداشم خیلی صبوره و تا حد امکان از درداش به کسی چیزی نمیگه .چقدر فشار بهش وارد شده که الان اینجوری داره درداش و غم هاش رو میریزه بیرون🥺 اشک توی چشمام جمع شده بود .نگاهم به بچه ها افتاد که وضع اونا هم بهتر از من نبود .هممون از دل پر از درد و غم رسول آگاه هستیم ولی فکرش رو هم نمی کردیم در این حد حالش گرفته باشه. رسول: داوود داداشم نمیدونی از روز اولی که توی سایت دیدمت با وجود اینکه رفتارت اون شکلی بود اما جاتو توی قلبم محکم کردی .شدی یه تیکه از قلبم .داداش مهدیم کل قلبم رو تصاحب کرده بود ولی وقتی رفت من بخش کوچکی از جاش رو بین دوستاش تقسیم کردم. 🥺 از همون روز اولم شدی داداشم .حالا خوشحالم که هستی. خوش حالم که گذاشتی آغوشت نصیب من هم بشه .خوشحالم که شما ها پیشم هستید .😭💔 داوود: داداشم توروخدا آروم باش .به خدا حالت بد میشه 🥺 رسول: حالم بد نمیشه .اومدم دیدن امام رضا جانم ‌.مگه اما رضا میزاره کسی که بهش پناه آورده و ازش کمک میخواد اتفاقی براش بیوفته؟🥺 خوشحالم .حالم خوبه .حالم عالیه🙂 الان احساس سبکی میکنم .حرفام رو هم به آقا زدم و هم به شما🙃 چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم .بوی عطر حرم امام رضا از این فاصله هم به مشامم میخورد .ارامبخش ترین بو توی کل جهان .آرامبخش... محمد: رسول آروم شده بود .اذان صبح شد .بلند شدیم و نمازمون رو خوندیم .جاهامون رو پهن کردیم و دراز کشیدیم .نگاهم به رسول خورد .چشماش باز بود و به سقف خیره بود .دستش رو توی دستام گرفتم. نگاهش رو به من داد و لبخند ریزی زد .لبخندی زدم و گفتم: آقا رسول .خدا تو رو به من هدیه داد .من سعی میکنم همیشه مراقب این هدیه گرانبها باشم ولی تو هم مراقب باش .باشه؟🙂 رسول: چشم .شما هم مراقب قلب استاد رسولتون باشید. گفتم که نصف قلبم رو شما ها تسخیر کردین 🙃 محمد: شب بخیر استاد . رسول: شب شما هم بخیر داداش🌚 (صبح ساعت هشت) محمد: در حال جمع کردن سفره صبحانه بودیم .قرار شد ساعت ۹ بریم حرم .کیان و حامد زودتر رفتن حرم تا وقتی ما میخوایم بریم اونا خونه باشن و بتونن ناهار بپزن.البته که فقط من و محسن خبر داریم که قراره اونا ناهار درست کنند .بلند شدیم و حاضر شدیم .کلید اتاق رو به پذیرش دادم تا حامد و کیان بتونن برن توی اتاق . خودمون هم به سمت حرم حرکت کردیم و باز هم خوشحالی بود که توی صورت رسول نمایان بود ‌‌.خوشحالم از خوشحالی داداشم .خدایا این خوشحالی هارو از ما نگیر. رفتیم و بعد از بازرسی به داخل رفتیم ‌.ایندفعه چون نزدیک ظهر بود نتونستیم بریم دم ضریح و مجبور شدیم توی حیاط بشینیم .کتاب های دعا رو برداشتیم و شروع به خوندن کردیم .باز هم دعا کردیم ‌.و باز هم دعای من شفای داداشم بود و توکل به اینکه خدا کمک کنه تا داداشم بتونه باز هم روی پاهای خودش به ایسته. پ.ن. حال رسول و حرفاش💔 پ.ن.و باز هم دعای من شفای رسول بود🥺 https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۱۳۳ رسول: بعد از حدودا دو ساعت از حرم خارج شدیم .توی حرم تا تونستم اشک ریختم و آروم شدم و باز هم آرامش بود که از حرم آقا توی هوای این شهر پخش شده بود.ایندفعه به درخواست حامد اون ویلچر رو هول میداد. آقا محمد جلوتر حرکت میکرد .خواستیم از خیابون رو بشیم که یکدفعه نگاهم به ماشینی خورد که داشت با سرعت بالایی به طرف ما میومد و اصلاحواسش به ما که وسط خیابون هستم نبود ‌.اقا محمد جلوتر بود .بلند فریاد زدم :محمددددد😱 و نمیدونم چطور شد که روی پاهام بلند شدم و محمد رو به اون طرف هول دادم و با هم به زمین خوردیم .دستم روی زمین کشیده شده بود و خراش افتاده بود و کمی خونی شده بود ‌.بچه ها به طرفمون دویدن .محمد با بهت بهم نگاه میکرد. به خودم اومدم که متوجه شدم چه اتفاقی افتاده.لبم مثل ماهی باز و بسته میشد اما هیچ صدایی ازم خارج نمیشد. اشکام روی صورتم ریخت . محمد: نفهمیدم چیشد که به طرفی پرت شدم .سریع بلند شدم که دیدم رسول کنارم افتاده .با بهت بهش نگاه کردم ‌او..اون چطور تونست .چطور تونست بلند بشه؟ 😧🥺 داوود: ر..رسول؟ت.تو ..تو خودت وایسادی؟🥺😭 محسن: خداروشکر .اقا امام رضا خودش رسول رو خوب کرد🥺 رسول: ام..امکان نداره باورم نمیشه😭 تونستم خودم راه برم .خودم بلند شدم 😭😭 فرشید: رسول تو خودت دویدی .خودت تونستی🥺 رسول: یعنی آقا خودش منو شفا داد 🥺آقا منه بی لیاقت رو طلبید حالا هم خودش شفام داد 😭 محمد: رسول .تو جون منو نجات دادی .تو تونستی راه بری .همه ی اینا فقط خواست خدا و امام رضا هست🙂 ناشناس: ببخشید آقا حالتون خوبه؟ توروخدا ببخشید اصلا حواسم به شما نبود 😔 محمد: نه آقا مشکلی نیست .شما بفرمائید. ناشناس : خیر از جوونیت ببینی داداش. بازم ببخشید. با اجازه . داوود : به سلامت . رسول: دستم رو روی زمین .گذاشتم و آروم بلند شدم ‌هنوز پاهام یکم گز گز میکرد و نمیتونستم درست تعادلم رو حفظ کنم برای همین داوود و امیرعلی کمکم کردن و دستم رو گرفتن تا بتونم راه برم و آروم به طرف خونه رفتیم . حامد: کیان زیر خورشت رو کم کن که گوشتش بپزه . برنج رو هم کم کم کن که نسوزه. کیان:باشه .به گفته حامد عمل کردم ‌.مطمئنم بچه ها اگر بفهمن من غذا رو پختم عمرا یه قاشق هم ازش بخورن😁😂 حامد: زنگ خونه خورد .بلند شدم و در رو باز کردم و دوباره نشستم روی مبل .سرم پایین بود که یهو یه نفر دستاش رو روی چشمام گذاشت. دستش رو لمس کردم .مطمئنم دست های رسول بود.گفتم: رسول داداش میشه دستت رو برداری؟ این کارا قدیمی شده . حامد: دستاش رو برداشت .اولین قیافه، قیافه بشدت متعجب کیان بود که لباش رو باز و بسته میکرد اما هیچ حرفی نمیتونست بزنه .بعدش هم نگاهم به بچه ها افتاد که لبخند به لب داشتن .سرم رو برگردوندم که با دیدن رسول که روی پاهای خودش ایستاده بود کپ کردم.کم کم با فهمیدن اتفاقی ‌که افتاده اشکام روی صورتم ریخت و به سرعت خودم رو توی بغل رسول انداختم ‌.اونم نزدیک بود بخوره زمین که دستش رو به مبل گرفت. حامد: رسول داداشم .تو چطوری تونستی راه بری😭 رسول: یه اتفاقی افتاد که به خواست خدا تونستم دوباره راه برم🥺 کیان: ب..باورم نمیشه 😧 رسول ت..تو راه میری؟😭 رسول: باور کنید .باور کنید میتونم دوباره راه برم 🙂 پ.ن. تصادف ❤️‍🩹 پ.ن. بالاخره تونست روی پاهاش به ایسته🥺💔 پ.ن. هیچ کس باورش نمیشه😭 https://eitaa.com/romanFms
سلام .صبح نزدیک به ظهرتون بخیر . امروز تولد بهترین دوستم فاطمه جان و همون مدیر اصلی کانال هست. به همین مناسبت پارت هدیه براتون ارسال کردم .امیدوارم که خوشتون بیاد .❤️❤️ دیگه امروز پارت خیلی دادم پس پی وی رو پر کنید از نظرات زیبا🙃 منتظر نظرات زیباتون هستم😉
@Mahdis_1388_00 ایدی نویسنده جهت تبادل و ارسال نظرات ❤️ منتظر نظرات زیباتون هستم🥺❤️
این همه پارت فقط یه نظر؟ ؟؟
کسی هیچ نظری برای رمان نداره؟؟؟💔 فکر کردم حالا که این همه پارت دادم و رسول هم خوب شد نظرات زیاد تر بشه اما کمتر هم شد😐 رفقا حدودا سه الی چهار پارت بیشتر از رمان آغوش امن برادر نمونده .کسی نمیخواد آخرین روز ها نظر بده؟؟
شَھـٰادَت‌یَعنۍ❤️‍🩹:>" مُتِفـٰاۅِت‌بِہ‌پـٰایـٰان‌بِرسیم ۅَگَرنَہ‌مَرگ‌پـٰایـٰان‌ِهَمِہ‌قِصِہ‌هـٰاست…!🌱:)
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ناشناس جدید جهت ارسال نظرات زیباتون ❤️ منتظر نظراتتون هستم🙃🙃
https://eitaa.com/gandoei تلخ اما شیرین یکی از بهترین رمان های ایتا https://eitaa.com/Gandoo1402 رمان برادران امنیتی این هم خیلی قشنگه و یکی از دوستان بنده نویسنده این داستان هستن. https://eitaa.com/fanaaaaa890 رمان آسپرین (حلقه ارامش) این هم عالیه https://eitaa.com/Roman_Gando1402 رمان گاندویی رمانشون خیلی خوبه https://eitaa.com/RomanGomgashterah رمان گم گشته راه شروع رمانشون از ابتدای کودکی رسول و بقیه هست و واقعا زیبا هست @Kafeh_Gandoo12 کافه گاندو . رمان هاشون مخصوصا رمان اولی عالی بود
رفقا این رمان های گاندویی پیشنهاد ویژه بنده برای شما دوستان هست😉