eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
4.6هزار دنبال‌کننده
314 عکس
238 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت ۴۶ فکر نمکردم روزی من و لیلا انقدر کنار هم شاد باشیم. بعد از ناهار پاشدیم و قدم زدیم به عمارت که رسیدیم در و که باز کردم یاد خاطرات خودم و حسن افتادم چقدر غصه میخوردم و بی تاب حسن بودم اما مجبور بودم به روی خودم نیارم. رو به لیلا گفتم : لیلا خانم قبر حسن کجاست ؟؟ لیلا گفت : منتظر بودم خودت این و بپرسی اما حسن قبر نداره اصلا جسدی نداشت هرچی گشتن پیداش نشد میگن توی آتیش تصادف سوخت و چیزی ازش نموند چقدر بد مرده بود و این حقش نبود که قبر نداشته باشه وارد عمارت شدیم و لیلا رفت به کارش برسه و من و حسین رفتیم سمت اتاقی که دوران بارداریم توش زندگی میکردم در و که باز کردم تمام خاطراتم واسم مرور شد رفتم و در کمد و باز کردم هنوز لباسامون دست نخورده بودن ، حسین و روی تخت گذاشتم ، رفتم سمت کمد حسن که همیشه وسایل مهمش رو اونجا میذاشت درشو باز کردم و دفتری رو دیدم دفتر و باز کردم و شروع کردم به خوندن: حسن اینطور نوشته بود ... امروز غم بزرگی داشتم ، لیلا دختر خوبی هست و من و خیلی دوست داره اما من نمیتونم وجودش رو تحمل کنم اونم مثل خانوادمه ، امروز با لیلا دعوام شد حالم خوش نبود رفتم و توی جنگل قدم میزدم رسیدم به چشمه ی وسط جنگل ، دیدم دختری پاهاشو بالا زده و نشسته توی آب ،غم خاصی توی چهره ش بود یهو سنگ زیر پام تکون خورد و برگشت و من و دید توی چشماش معصومیت خاصی بود ، کافی بود تا برق نگاهش به نگاهم بخوره جوری محو تماشاش شدم که نفهمیدم چطور از جلوی چشمام فرار کرد به خودم که اومدم پشت سرش دویدم تا اینکه رسیدیم به کوچه یی و رفت توی یکی از خونه ها ، از دیدم که پنهون شد انگاری قلبم گرفت ، بدجوری توی فکرم رفته بود خدا میدونه که فهمیدن عشق چقدر سخته ، این دختر بچه با یک نگاه عشق رو توی وجودم شعله ور کرد ... و بقیه ی داستان ... وقتی از این همه عشق و علاقه ی حسن به خودم مطمئن شدم ، غصه میخوردم که کاش حسن بود و بیشتر قدر وجودش رو میدونستم ... توی خودم غرق شده بودم که لیلا در زد ، خیلی تند دفتر و پنهون کردم دوست نداشتم بخونش و دلخور بشه ، آخه بهش مدیون بودم .... صداش کردم که بیاد داخل ، در و باز کرد و اومد نشست کنارم و گفت : ستاره توی خونتون راحت نبودم مثل اینکه زن عموت راضی نبود من اونجا قسمت ۴۷ ازین که متوجه رفتار بد زن عموم شده بود خجالت زده شدم سرمو پایین انداختم که گفت : من که از تو دلخور نشدم بیا که میخام یه چیزایی رو بهت بگم باید درست تصمیم بگیری ... من که نمیدونستم چی میخاد بگه گفتم : چی میخای بگی لیلا جان نگرانم ... خندید و گفت : نگران نباش شاید خبرای خوبی باشه ... ادامه داد : وقتی که حسن و پدر مادرش فوت شدن ،از خانوادش فقط حسین موند تمام ارث و میراث خان به حسین رسیده هرچی باشه اون خان زاده س ، و تنها وارث خان و حسن بود ،من میتونستم به عنوان مادر حسین تمام ارث و بفروشم و برم ، اما دوست ندارم این کار و کنم ،،، میخام بهت بگم این خونه و زمین های خان و یک خونه که توی شهر هست همه رو به نام تو زدم چون تو مادر حسین هستی و حسین خیلی کوچیکه که بخایم به نامش بزنم خاستم مخالفت کنم نمیدونم چرا ولی ته دلم راضی نبودم به این اتفاق که لیلا گفت : اینا مال تو نیست که بخای مخالفت کنی اینا همه مال حسین پس نمیتونی مخالفت کنی ... تشکر کردم و گفتم :ولی من چطور توی این خونه به این بزرگی زندگی کنم ؟ لیلا گفت : تا چند وقت دیگه خان جدید واسه ده میارن مطمئن باش اونم واسه اینکه خودش و بزرگ نشون بده ممکنه نیاز داشته باشه و این عمارت و ازت بخر ،میتونی بفروشی و بری شهر تا توی رفاه بیشتری باشی ... لیلا میگفت و نمیدونست که من چطور میتونم قبر پدر و مادرم رو تنها بذارم تصمیم های سختی رو به عهده ی من گذاشته بود ...لیلا گفت : ستاره جان بریم خونتون من وسایلمو بیارم میخام این یک هفته اینجا باشم ، دوست دارم تو هم کنارم باشی میخام روزای آخر خوب حسین و تماشا کنم بدون حرفی با هم حرکت کردیم سمت خونه توی روستا قدم میزدیم دوتایی سکوت کرده بودیم ،به خونه رسیدیم در زدیم و زن عمو در و باز کرد بدون هیچ حرفی رفتیم توی اتاق وسایلش رو جمع کرد و منم مقداری وسیله واسه این چندروزم برداشتم ، از اتاق زدیم بیرون که زن عمو اومد جلومو گرفت و گفت : کجا میری به سلامتی ؟ از عموت اجازه گرفتی ؟ چمدون جمع کردی کجا بری ؟ عموت بفهمه میکشت یه ریز گفت و نذاشت من جواب بدم وقتی حرفاش تموم شد رو بهش گفتم : با لیلا خانم میرم چندروزی و عمارت میمونم و برمیگردم نگران نباشین زن عمو گفت :اما مردم حرف میزنن تو دیگه عروس اون خونه نیستی ... قسمت ۴۸ با عصبانیت گفتم : تو که میدونی حسن و خانوادش مردن ، اونا رفتن ولی من مادر حسینم نمیتونم تنهاش بذارم تو هم نمیتونی جلومو بگیری زن عمو که اصلا به روی خودش نیاورد چی گفتم ، گفت : اما علی مراد امشب میخاد بیاد واسه عقد ما چی بهش بگیم؟؟ کی میخان ازینجا برن
؟ اگه رفتن بگو حسین و هم ببرن پس از تصادف حسن خبر داشت و چیزی نگفت که به اهداف شومش برسه ... لیلا که تعجب کرده بود گفت : ستاره میخای ازدواج کنی ؟چرا چیزی به من نگفتی ؟ اگه میخای ازدواج‌کنی من حسین و با خودم میبرم ... رو به لیلا گفتم : رفتیم عمارت همه چیز و واست میگم و رو به زن عمو گفتم : بسه دیگه زن عمو خودت میدونی من حسین و انتخاب میکنم برو و به علی مراد بگو من زنش نمیشم با لیلا راه افتادیم سمت عمارت ، لیلا که تحمل نکرده بود گفت : ستاره اگه میخای ازدواج کنی ازدواج کن ، تو جوونی وقت داری رو بهش با خنده گفتم : لیلا علی مراد یه پیرمرد که نوه هاش همسن منن ... لیلا تعجب کرد و گفت : میخاستی با این ازدواج کنی؟؟ _من نمیخاستم عمو و زن عمو خاستن لیلا خندید و گفت :پس به موقع نجاتت دادیم _دقیقا رسیدیم به عمارت وسایل و گذاشتیم و رفتم و چای گذاشتم لباسای حسین و عوض کردم بهش غذا دادم و مرتبش کردم شروع کردم باهاش بازی کردن توی اتاق میخندیدم و صدامون میپیچید ... لیلا اومد داخل و لبخند تلخی زد و گفت : اگه من به حسن فشار نمیاوردم شاید الان زنده بود و کنار شما خوش بود ... رفتم و دستاشو گرفتم و گفتم :اینا همش قسمته نگران نباش حتما جای خوبی داره ، حسن مرد خوبی بود ، الان باید نگران حسین باشیم و آینده ش ، دوس دارم همیشه اگه منم نبودم مراقب حسین باشی.. توی عمارت قدم میزدم ، حس جدیدی داشتم ،اینکه من بعد از این همه اتفاق بتونم مستقل زندگی کنم یا کنار عمو اینا بمونم تصمیم سختی بود ، از یه طرف ترس از تنهایی و از طرف دیگه ترس از اذیت کردن پسرم از طرف زن عمو ... لیلا با خنده واسه حسین شعر میخوند و باهاش بازی میکرد ، وقتی باهاش بازی میکرد زیاد نمیرفتم سمتشون دوست داشتم این چند روز آخر لیلا کنار حسین بمونه ... رفتم توی آشپزخونه وشروع کردم غذا پختن ، چه حس خوبی داشت که زن عمو نبود تا توی سرم غر بزنه . قسمت ۴۹ لیلا و حسین اومدن توی آشپزخونه و کنارهم میگفتیم و شاد بودیم ، رو به لیلا گفتم : تصمیم گرفتم خودم توی عمارت زندگی کنم میخام برای همیشه خودم و پسرم اینجا زندگی کنیم لیلا خوشحال شد و با ذوق گفت : چقدر خوب خیلی خوشحالم ،ولی شما دو تا تنها اینجا کسی نیست ازتون مراقبت کنه ، خیلی خطرناکه واستون ، اگه بدونن تنها اینجایید شب ها میان و اذیتتون میکنن ... بهش گفتم :نگران نباش پیغام میفرستم واسه علی اون میاد و کنارم زندگی میکنه و بهش میگم روی زمین ها واسه خودش کار کنه و یه چیزی هم به من و حسین بده‌. لیلا با کمی فکر گفت : اینم فکر خوبیه ،من خوشحال میشم اینجوری ، هرموقع بیام ایران میام بهت سر میزنم. لیلا ادامه داد :ستاره تو خیلی خوبی اگه به قبل برمیگشتم حتما از حسن جدا میشدم تا شما خوشبخت بشین. ازین همه محبت لیلا خیلی خوشحال شدم و از خدا خاستم که همیشه خوشبختش کنه و عاقبت خوبی داشته باشه. چند روز به سرعت گذشت و من و لیلا خیلی بهم وابسته شدیم زمان رفتنش رسیده بود لیلا وسایلش رو جمع میکرد و من گریه میکردم دستی به صورتش میکشیدم و میگفتم :تنها رفیق من بعد از این سال های سخت بعد از حسن تو هستی و امیدم اول تویی بعد حسین پسرم تو مثل خواهر نداشتمی شاید دوباره یک ساعتی درد دل کردیم که لیلا گفت :ستاره وقت تنگه باید دیگه بریم. منم پاشدم وسایل خودم و حسین رو جمع کردم که تا اومدن علی اونجا باشم ، وسایلمون رو برداشتیم و حرکت کردیم سمت خونه ، از ماشین پیاده شدیم محکم همو بغل کردیم و گریه میکردیم انگاری میخاستیم همو از دست بدیم ، لیلا محکم حسین و بغل کرد و بوش میکرد انگاری میخاستن از بچه ش جداش کنن ، همونطور که توی بغلش بود گفت : ستاره در بزن میخام از خانواده عموت خداحافظی کنم .. در زدم و صدای کیه کیه ی زن عمو اومد گفتم : منم زن عمو باز کن ... زن عمو اومد و در و باز کرد گفت : سلام و خاست بره که لیلا گفت : خانم من دارم میرم میخاستم خدافظی کنم ... زن عمو چشماش برقی زد و گفت : مراقب خودتون باشین ،حسین و بوس کرد و گفت :حسین کنار شما خوشبخت تره خوشحالم که همراه خودتون میبریدش و رو به من گفت :ستاره مادر بیا داخل خوشحالم سر عقل اومدی لیلا سرشو پایین انداخت و گفت : اما حسین قرار کنار مادرش باشه ،نه کنار من. قسمت ۵۰ لیلا سرشو پایین انداخت و گفت : اما حسین قرار کنار مادرش باشه ،نه کنار من زن عمو که انگار خبر بدی شنیده باشه گفت : مگه دیونه شدی ستاره ؟ علی مراد گفت فقط بدون بچه قبولت میکنه من رو به لیلا بدون توجه به حرف زن عمو گفتم : خدا پشت و پناهت من و از خودت بی خبر نذار ، بیا پیشمون و بهمون سر بزن ، من بهت احتیاج دارم. لیلا صورتمو بوسید و دست حسین و بوسید و سوار شد و رفت. زن عمو گفت : مگه با تو نیستم دیونه شدی میخای عموت عصبانی بشه ؟ تیز نگاهش کردم و گفتم : این تصمیم به عهده ی من هست نه شما ، فعلا حوصله ی بحث کردن ندارم بریم داخل ایستاد ج
لوی در و گفت : پررو شدی ، زبون در آوردی بااین بچه راهت نمیدم. نگاهش کردم گفتم : تو نباید واسه من تصمیم بگیری که اینجا بمونم یا نه ، این منم که میگم کی اینجا بمونه ،اگه نمیدونی بدون سند تمام زمینایی که خان داده بود واسه عمو باشه الان به اسم منه ، فقط یک هفته پیش شمام و بعدش واسه همیشه ازینجا میرم ، اگر به بچه م آسیبی برسونی از اون زمینا دیگه خبری نیست. زن عمو که انگار کلی سوال توی ذهنش بود رو کنار زدم و رفتم داخل. رفتم و توی اتاق نشستم باید هرچی زودتر به علی خبر میدادم که بیاد باید نامه یی مینوشتم و واسش میفرستادم. نامه رو نوشتم و پاشدم برم بیرون ترسیدم گفتم زن عمو دعوام میکنه اما دیدم نه اصلا کاری باهام نداره ، رفتم و نامه رو دادم به یکی از اهالی ده که هرروز میره شهر و میاد، بهش گفتم نامه رو دادی بمون جوابش و بگیر و برام بیار ... لیلا یه مقدار پول توی دستم گذاشته بود که یکم از اون رو به عمو رحمان دادم و گفتم حتما جوابش رو بیار واسم. عمو رحمان رفت و من منتظر جواب علی بودم ، شاید علی اصلا قبول نمیکرد که بیاد و ده زندگی کنه ولی امیدوار بودم بیاد وگرن مجبور بودم زندگی کنار زن عمو رو تحمل کنم ، وقت ناهار رسیده بود و اصلا اشتها نداشتم حتی زن عمو نیومد صدام بزنه واسه اینکه ناهار بپزم ، داشتم به همین چیزا فکر میکردم که دراتاقم باز شد و زن عمو با یه سینی توی دستش توی در ظاهر شد تعجب کردم از رفتارش ،سینی و گذاشت و گفت : بخور ستاره مادر از صبح که اومدی چیزی نخوردی میخای بده حسین و نگه دارم تو با خیال راحت غذاتو بخور ..
قسمت ۵۱ اومد و کنارم نشست و حسین و بغل کرد و بوسش میکرد و باهاش بازی میکرد منم به احترام زن عمو شروع کردم به خوردن که زن عمو گفت : ستاره مادر یعنی همه ی ارث خان به تو رسیده ؟ رو بهش گفتم : فرقی داره ؟ گفت : آره تو زن تنهایی نمیتونی ازون همه ارث مراقبت کنی ،بیا و بده دست عموت ازشون مراقبت کنه ... تازه علت محبتش رو فهمیده بودم دست از غذا خوردن کشیدم و گفتم : زن عمو تمام اون ارث سهم حسین منه و مال خودشه دست کسی هم نمیدم ، خودم مراقبشم فقط گفتم بهتون که اگه حسین و اذیت کنین همون زمین ها رو هم ازتون میگیرم ... زن عمو که انگاری عصبانی شد گفت : تو بچه یی توانایی نگهداری زمین ها رو نداری تازه تو اینجا زندگی میکنی نمیخای خرج خودتم بدی حداقل از زمینا میدی عموت روشون کار میکنه خرجتو میده ... رو به زن عمو گفتم : مگه قرار من اینجا زندگی کنم؟ من فقط تا اومدن علی صبر میکنم و بعدش از اینجا میرم زن عمو که بازم درگیر سوالاش شده بود گفت : میخای ازینجا بری و کجا زندگی کنی؟ تو چشماش خیره شدم و گفتم : با پسرم میریم و توی عمارت پسرم زندگی میکنیم برای لحظه یی یاد مرگ مامانم افتادم که چطوری نذاشتن همو ببینیم حتی لحظه ی آخر دیدن مامانم داره دق میکنه اما نذاشتن برای لحظه ی آخر دخترش رو ببینه ، بد کینه شون تو دلم بود اما باعث نمیشد بهشون بی احترامی کنم اونا بدجنس بودن اما پدر مادر من چیز دیگه یی رو یاد من دادن ... زن عمو که چشماش برق زد گفت : عمارت ؟یعنی اونم به تو رسیده؟ گفتم : نه زن عمو همش مال حسینمه ... لبخند بدجنسی زد و گفت : پس قرار اونجا زندگی کنیم ؟ گفتم : نه زن عمو ، قرار من و حسین اونجا زندگی کنیم میخام واسه همیشه از پیشتون برم که راحت بشین ... زن عمو گفت : ولی تو تنها چطور میخای اونجا زندگی کنی؟ گفتم : فکر اونجاشم میکنم گفت :ولی عموت اجازه نمیده رو بهش گفتم : عمو؟ مگه عمو هم حقی داره ؟ اون حتی جوری میره و میاد که چشمش به چشم من نخوره توی دلم گفتم نمیدونم از خجالته و شرم یا از پررویی که این کار و میکنه یاد رفتاری که با مادرم داشت میفتادم و بیشتر ترغیب میشدم که ازشون جدا بشم. زن عمو گفت : عموت بزرگت کرده نباید ازش دلخور باشی .. قسمت ۵۲ زن عمو گفت : عموت بزرگت کرده نباید ازش دلخور باشی ... ازین همه حقارت زن عمو حالم بهم خورد ،یعنی حاضر بود برای پول هر چیزی رو تحمل کنه اما من دیگه راضی نبودم کنارشون باشم ،مخصوصا الان که توانایی انجام این کار و مستقل شدن رو داشتم ... تا عصر که منتظر جواب علی بودم انگاری چند سال طول کشید ، همش منتظر بودم عمو رحمن بیاد که برم و جواب و ازش بگیرم ... دیگه نزدیکای غروب شده بود و رفتم سر کوچه منتظر عمو رحمن بودم ، از دور دیدم که داره میاد ، حرکت کردم به سمتش ، به عمو رحمن سلام کردم و گفتم : سلام عمو خوبی ؟ اومدی؟ چی شد؟ علی و دیدی ؟ چی گفت ؟ عمو رحمن خندید و گفت: دخترم اجازه بده یکی یکی سوالاتو بپرس نامه یی سمتم گرفت و گفت : این از نامه ت ، بعدشم علی آقا گفت بهت بگم نگران هیچی نباش همیشه کنارته ... تند تند از عمو رحمن تشکر کردم و رفتم خونه ، رفتم توی اتاق ، حسین با وسایلش بازی میکرد ، رفتم یه گوشه نشستم و نامه رو باز کردم : سلام خواهر عزیزم خیلی خوشحال شدم که به فکر برادرت بودی و نامه دادی بهش ، من تا همیشه کنارتم ، تا آخر هفته میام پیشت و تصمیم میگیریم که چیکار کنیم ،این چند روز مراقب خودت باش تا بیام ... دوست دار تو برادرت علی خوشحال بودم از اینکه علی راضی بود ، رفتم و یکم با حسین بازی کردم ، سعی میکردم با زن عمو رو در رو نشم ، نمیخاستم با دیدنش دلم به حالش بسوزه یا گول حرفاشو بخورم ، دیگه آخرای هفده سالگیم بود و کلی تجربه داشتم و بزرگ شده بودم ... یک هفته به سختی گذشت و اخر هفته شد و علی قرار بود برسه ، پاشدم ناهار پختم ،خیلی خوشحال بودم ، حسین و کنارم گذاشتم و بازی میکرد با عشق نگاهش میکردم ،دلم برای لیلا تنگ شده بود حسین و میدیدم یاد اون میفتادم ، از نبود حسن اذیت میشدم اما بعد از اینکه حسین و ازم گرفتن و اونم رفت و نبود تونستم به نبودش عادت کنم ... داشتم غذا رو میپختم که صدای در اومد ، زن عمو در و باز کرد و صدای علی اومد ، خیلی خوشحال شدم از اومدنش اما وقتی توی در ایستادم به جز علی ، رضا و سمانه هم همراهش بودن ، سمانه نگاهش که به من افتاد با ذوق و خنده اومد سمتم .... قسمت ۵۳ سمانه نگاهش به من افتاد و با ذوق و خنده اومد سمتم ، من که خوشحال بودم از دیدنشون حتما اومدن دیدن من ،سمانه بغلم کرد و روبوسی کردیم گفت :سلام ستاره جان خوبی؟ چند وقتی بود ندیدمت دلم واست تنگ شده بود ... گفتم : سلام عزیزم خوشحالم میبینمت ... رضا اومد و سلام کرد اصلا دوس نداشتم حتی توی بغلش برم ،اما علی که اومد رفتم و توی بغلش و محکم بوسش میکردم علی گفت : نکن دختر چه کاریه آخه ؟ نمیخام فرار کنم که ... من خنده م گرفت د
ستش و گرفتم و گفتم : بریم اتاق کارت دارم ... میخاستیم بریم که صدای رضا میخکوبم کرد : یعنی فقط علی برادرته با من کاری نداری ؟ تعجب کردم که با من حرف زد ، رو بهش گفتم : شما جای خود دارید ، اما با علی کار خصوصی دارم... دست علی و گرفتم و رفتیم توی اتاق ، علی گفت : ستاره اونم برادرمونه چرا اینجوری رفتار میکنی ؟ انقدد خوشحال شد که گفتم ارث خان بهت رسیده و حسین اومد پیشت ،خوشحال شد و گفت ماهم میایم که همه با هم زندگی کنیم ،،،رفتارت درست نبود ها برادر بزرگترمونه ... من که اخم کردم گفتم : تو از هیچی خبر نداری علی پس لطفا حمایتش نکن ، الانم بوی پول و ارث بهش رسیده پاشد اومد ، گفتم سمانه چقدر مهربون شده... علی اخم کرد :هرچی هست باید به منم بگی وگرن من نمیام باهات زندگی کنم ... توی خودم موندم که بهش بگم یا نه ، دو دل بودم دوس نداشتم از رضا کینه به دل بگیره به واسه ی همین بهش گفتم : یعنی اگه رضااینا بیان تو هم راضی هستی؟؟؟ علی خندید وگفت : قربون دل مهربونت بشم آره دوس دارم همه باهم باشیم ولی اگه تو راضی نباشی نه نمیخام ... گفتم : نه عیبی نداره ،ولی من میدونم مامان رضا رو نبخشیده علی گفت : یه روزی که تونستی بهم بگو چی شده میدونم الان دوس نداری بگی ازین همه مرد بودن علی خوشحال شدم خیلی ذوق کردم که داداشم مثل یه مرد بار اومد ،،، داشتیم حرف میزدیم که زن عمو اومد داخل حسین توی بغلش بود ، خنده م گرفت : راست میگفتن پول سنگ و هم آب میکنه ، منم گذاشتم به حال خودش بمونه ، رضا و سمانه هم پشت سرش اومدن داخل ،همه توی اتاق بودیم که برای اولین بار بعد از چندین ماه عمو اومد داخل رو به هممون گفت : میبینم جمعتون جمعه فقط سعید من و نیاوردین .. قسمت ۵۴ من حتی نگاهش نکردم ، ادامه داد : کاش سعید هم میاوردین خیلی خوب میشد برای لحظه یی از این که مامانم قربانی بدجنسی عمو و زن عمو شد حالم بهم خورد دویدم و رفتم توی حیاط در و باز کردم و رفتم توی کوچه اول صبح بود و خلوت قدم زدم سمت جنگل حس میکردم کسی پشت سرمه اما اهمیت ندادم ، رفتم و رسیدم به چشمه یی که اولین بار حسن رو دیدم دقیقا همونجا نشستم و پامو توی آب گذاشتم نمیدونم چرا حس میکردم یکی داره نگاهم میکنه اما هرچی اطراف و نگاه میکردم هیچ خبری نبود. دیگه هوا داشت سرد میشد و افتاب غروب کرده بود نمیدونم چند ساعت اونجا نشسته بودم پاشدم و رفتم سمت خونه تصمیم گرفتم همین امشب وسایلمون و جمع کنیم و بریم عمارت ، به خونه رسیدم در زدم علی که در و باز کرد کشیده ی محکمی زد زیر گوشم و گفت : الان مادر شدی درست ، بیوه شدی درست ، میگی بزرگ شدی و تجربه داری درست اما دلیل نمیشه یه دفعه بدون خبر بری و چند ساعت برنگردی جایی نبود که نگردیم دنبالت کجا بودی ؟؟ شوکه نگاهش کردم وچشمام پر اشک بود که گفتم :دلم برای مامان تنگ شد رفتم و سر از جنگل در آوردم ببخشید نگران شدی داداش ... سرمو پایین انداختم ... علی گفت :ببخش ستاره خیلی نگرانت شدم دوست ندارم اینجوری بری و اجازه بدی بقیه حرفایی پشت سرت بزنن ... گفتم : چشم ، داداش علی یه چیزی ازت میخام ؟ گفت : بگو جونم گفتم : میشه امشب وسایلمون و جمع کنیم و بریم دیگه نمیتونم اینجا باشم نمیتونم عمو رو تحمل کنم علی گفت : ستاره نمیدونم تو دلت چیه که نمیگی باشه میریم ولی رفتیم اونجا باید همه چیز و بهم بگی گفتم :باشه شاید واست خوشایند نباشه ولی حالا که اصرار میکنی چشم میگم رفتیم داخل علی رو به سمانه و رضا گفت : وسایلتون و جمع کنین امشب میریم عمارت برای همیشه ... رضا گفت : علی ما فردا باید برگردیم شهر و وسایلمون رو بیاریم امشب اینجا میمونیم و وسایل و که آوردیم میایم منم شونه ای بالا انداختم و اصلا واسم مهم نبود ... من و علی وسایلمون و جمع کردیم من حسین و بغل کردم و علی وسایل و گرفت دستش چیز زیادی نداشتیم اونجا همه چیز بود برای زندگی ... دل کندن ازین خونه سخت نبود خاطرات خوبم کم بود و خاطرات بد زیاد و عمیق قسمت ۵۵ دل کندن ازین خونه سخت نبود خاطرات خوبم کم بود و خاطرات بد زیاد و عمیق ... از عمو و زن عمو سرسری خداحافظی گرفتم و با علی رفتیم سمت خونه هوا تاریک بود فقط صدای پاهامون شنیده میشد ، یک لحظه فکر کردم سایه یی دیدم برگشتم و دیدم چیزی نیست ... به علی گفتم : تو هم متوجه سایه شدی علی گفت : خیالاتی شدی ستاره بالاخره رسیدیم خونه وسایل و چیدیم من و حسین توی اتاق خودمون بودیم و اتاق کنار و به علی دادم و دور ترین اتاق و واسه رضا و سمانه در نظر گرفتم ... شب بود و وقت خواب حسین و بغل کردم و خوابیدم حسینم خیلی پسر آرومی بود و زیاد گریه نمیکرد عشق میکردم که کنارم بود حس میکردم حسن کنارمه. صبح شده بود با نور آفتاب بیدار شدم ، حسین خواب بود پاشدم و رفتم حمام و لباسامو عوض کردم لباسایی که حسن واسم خرید و پوشیدم مثل خانمای شهری شده بودم خیلی دوس داشتم اینجوری راحت تر بودم و تمیزتر ، وقتی او
مدم علی بیدار شده بود وقتی متوجه من شد گفت : چقدر این لباسا بهت میاد مال کیه ؟ رو بهش گفتم : قبلا حسن واسم خریده بود. علی رو بهم گفت :وقت نشد که بگم چقدر از مردن حسن ناراحت شدم ، میدونم خیلی همو دوس داشتین کاش زنده بود و میدید خانمش چقدر قوی تر شده .... چند روزی گذشت ، در میزدن علی رفت و در باز کرد ، رضا بود و سمانه اومده بودن با وسایلشون حسین و بغل کردم و رفتم و بهشون خوش آمد گفتم سمانه نگاهی به لباسام انداخت و تشکر کرد و رو به علی گفت : کدوم اتاق وسایلمون و بذاریم ؟ علی اتاق و نشونشون داد ،رفتم توی اتاقم ، اینجا خونه ی حسینم بود باید میدونستن که اینجا سهم اونا نیست و باید به فکر خودشون باشن ، نمیدونم چطوری اونقدر جدی و محکم شدم انگشتر عقیقی که حسن خریده بود واسم توی کمدش بود کردم انگشتم حس کردم دیگه باید از حسینم حراست کنم ، گذاشتم تا استراحت کنن وقت شام رسیده بود همه روی میز نشسته بودیم سمانه غذا پخته بود و شروع کردیم به خوردن من بالا نشسته م و حسین بغلم بود علی هم سمت دیگه ی میز نشسته بود ، و سمانه و رضا کنار هم ، وقتی غذا خوردن خاستن میز و جمع کنن که رو بهشون گفتم : بشینین کارتون دارم ...
قسمت ۵۶ نشستن و نگاهی بهم کردن به رضا و علی نگاهی کردم گفتم : شما برادرای بزرگ منین اما اتفاق هایی افتاد که شاید مثل قبل کنار هم نباشیم ، این خونه و زمین ها همه مال حسین و در آینده به اسم حسینم میشه ، زمین هایی که عمو کار میکرد واسه خودش باشه ، اما شماها ، زمین ها رو تا زمانی که حسینم عاقل بشه دست شماها میدم روشون کار کنین پول جمع کنین اجاره زمین و واسه خرج من و حسین بدین و بقیه ش واسه خودتون میتونین کلی پول جمع کنین زمین ها کم نیستن ، فعلا اینجا همه باهم زندگی میکنیم من و سمانه توی خونه هستیم ... رضا و علی تشکر کردن سمانه گفت : ممنونم ستاره جان ... گفتم دیگه حرفام تموم شد ،امیدوارم که دل همو نشکونیم ... بااین حرفم سمانه و رضا سرشون و‌پایین انداختن و علی اخم ریزی کرد ، حسین و بغل کردم و رفتم توی اتاقم و نشستم روی تختم حسین و خوابوندم و رفتم سروقت کمدم و وسایل و مرتب کردم ، چراغا خاموش شدن فهمیدم همه خوابیدن ، فقط من بیدار بودم داشتم لباسای حسن ومرتب میکردم و فکر میکردم که باز هم همون سایه رو پشت پنجره دیدم از ترس نمیدونستم چیکار کنم همه هم خواب بودن ، چند لحظه پشت پنجره موند و بعد رفت ،نفس عمیقی کشیدم که در اتاق زده شد و بعدش باز شد از ترس قلبم ایستاد اما چهره ی علی توی در پیدا شد ، اومد داخل و گفت : چرا ترسیدی ؟ چیزی نگفتم نخاستم بترسه ، گفتم : هیچی توی فکر بودم علی گفت : ستاره میشه بگی چه اتفاقی افتاده که اینجوری میکنی ؟؟ رو بهش گفتم :علی کاش نمیخاستی که تعریف کنم اما حالا که اصرار میکنی میگم و تمام ماجرا رو از بعد از مرگ بابا تا چشم بد عمو به مامان و تا مرگ مامان همه رو واسش تعریف کردم ... وقتی نگاهم به علی افتاد ازش ترسیدم چهره ش از خشم و غم پر شده بود...علی پاشد و از اتاق رفت بیرون دعا میکردم که کاری نکنه صبح زود وقتی بیدار شدم اول حسین و چک کردم دیدم خوابه رفتم توی سالن دیدم علی روی مبل خوابش برده ، رفتم و پتو کشیدم روش که سردش نشه ... زندگی جدیدم شروع شده بود توی این سن سه تا زندگی و تجربه کردم ، زندگی با خانوادم ، زندگی با حسن ، زندگی بدون حسن و تنها .. قسمت ۵۷ چند هفته یی گذشته بود و زندگی همینطور خسته کننده بود و نمیدونم اگه حسین و نداشتم چیکار میکردم ، با سمانه دیگه مثل قبل نبودم و خودش هم متوجه شده بود و زیاد پیشم نمیومد ، علی و رضا هم بعد از دعوای سختی که سر مادرم و اتفاقات کردن با پا در میونی من اشتی کردن و باهم روی زمین ها کار میکردن ... یه روز که سمانه داشت غذا میپخت و من دور حسین بودم صدای در اومد ، سمانه رفت در و باز کرد صدای چند تا مرد میومد وقتی رفتم توی حیاط علی و رضا رو دیدم و سعید که کنارشون بود و اومدن داخل ، تعجب کردم سعید اینجا چیکار میکرد ، اومده بود واسه چی ... سعید اومد نزدیکم و سلام کرد و حسین از بغلم گرفت و گفت :ستاره خانم چه پسری داری ، خداحفظش کنه تشکری کردم و گفتم : ممنون لطف دارین پسر عمو بفرمایید داخل ،، سعید اومد و روی مبل نشست ، دقیقا روبروم گفت : حالا ما غریبه شدیم ستاره خانم ، باید نفر آخر همه چیز و بفهمیم ؟ سمانه پاشد و گفت :من میرم چای بیارم علی هم گفت : ما سر زمین کارگرا رو تنها گذاشتیم میریم و میایم و رو به سعید گفت: شما ناهار اینجایی دیگه اومدیم جایی نری ها ... سعید گفت : باشه حتما برید به سلامت وقتی تنها شدیم متوجه نگاه های خیره ی سعید روی خودم میشدم ، اما اصلا به روی خودم نیاوردم و از هر دری صحبت میکردم ... سعید گفت : ستاره ؟ گفتم :بله گفت : معذرت میخام که توی این اتفاق های بد کنارت نبودم ، کاش میدونستم و هیچوقت اجازه نمیدادم مامانم این کار و کنه ... سرش و پایین انداخته بود که گفتم :ناراحت نباش پسر عمو ، من به زور زن حسن شدم اما یک سالی که کنارش بودم بهترین سال زندگیم بود و خاطراتش واسه بقیه ی عمرم کافیه ... سعید که معلوم بود ناراحت شد خاست چیزی بگه که سمانه اومد داخل و گفت :اقا سعید خوش اومدین شماهم برگردین ده ، به نظرم ده بهتر از شهر سعید نگاهی بهم انداخت و گفت : شاید همین روزا برگردم و واسه همیشه توی ده باشم یا هم بیام اینجا و چیزی که میخام رو بردارم و واسه همیشه ببرم شهر سمانه که متوجه حرفای سعید نشد شونه یی بالا انداخت و نشست ‌... اما من دقیقا متوجه میشدم منظورش چیه اما اصلا به روی خودم نمیاوردم... بااینکه قبل از حسن عاشق سعید بودم ولی الان ته دلم جایی برای کسی نداشتم و فقط به پسرم فکر میکردم ... قسمت ۵۸ حسین شروع به گریه کردن از صبح که سعید اومده بود شروع کرده بود بی تابی میکرد ، تعجب کرده بودم پسرم همیشه آروم بود و اصلا اینجوری نمیشد ، از سعید معذرت خواهی کردم و حسین و بغل کردم و آرومش میکردم و راه افتادم سمت اتاق ، همین که داخل اتاق شدیم در و بستم و حسین و گذاشتم توی گهواره ش و تابش دادم تا خوابید ... دستم به گهواره بود و توی فکر بودم
که سعید در زد و گفت :ستاره میتونم بیام داخل ؟ گفتم : بفرمایید سعید اومد داخل و کلافه گفت : ستاره چرا ازم فرار میکنی ؟ میخام باهات حرف بزنم گفتم : چرا فرار کنم ؟‌بفرما پسر عمو چیزی میخاستی بگی ؟ سعید سرش و پایین انداخت و گفت : میدونی که از بچگی همیشه هواتو داشتم ، همیشه مراقبت بودم ، من اینجا نبودم وقتی برگشتم خونه دیدم نیستی ، جریان و که پرسیدم وقتی بهم گفتن داشتم دیونه میشدم ، میگفتم به زور شوهرش دادین وگرن من میدونم ستاره هم من و دوست داره ، اما مامانم گفت عاشق شدین و با عشق با حسن ازدواج کردی ، هرچی از زن عمو میپرسیدم هم چیزی بهم نمیگفت .. خیلی عصبانی شدم از دروغ زن عمو ولی واسم مهم نبود هرچی بود عاشق حسن شده بودم ، سرم پایین بود که دیدم سعید اومد و نزدیکم ایستاد ، صدام کرد :ستاره نگام کن وقتی نگاهش کردم توی چشماش زل زدم برای چند لحظه تمام خاطرات بچگیمون اومد جلوی چشام ، نفسم حبس شده بود ، سعید توی یک لحظه بغلم کرد و محکم به خودش فشارم میداد ، انگاری برق گرفته بودم نفهمیدم چی شد ، کنارش زدم و گفتم : آقا سعید بار آخرتون باشه این کار و میکنین ، من یک مادر و یک همسرم ، من حتی فکر کردن به کسی غیر از حسن رو خیانت حساب میکنم ،و الان به جز حسن کسی و توی دلم ندارم ، ازعصبانیت فکم منقبض شده بود ... در و باز کردمو گفتم : به عنوان مهمانم در خدمتتون هستم غیر از این باشه نمیخام اینجا باشید.. حسن نگاهم کرد و گفت اما من نمیخاس.. نذاشتم حرفش تموم بشه و بهش گفتم : توضیح لازم نیست بفرمایید ... سعید رفت بیرون منم تا موقع ناهار توی اتاق موندم ، سمانه اومد و گفت ناهار آماده س رفتم بیرون دیدم رضا و علی هم اومدن و همه جمع شدن ، تمام مدت ناهار سعید نگاهم نکرد و آروم بود خوشحال بودم که به خودم اومدم و اتفاق بدتری نیفتاد... قسمت ۵۹ فردای اون روز سعید خداحافظی کرد و برگشت شهر اما گفت که من و فراموش نمیکنه و یه بار دیگه نمیخاد از دستم بده منم جوابش رو ندادم ،،، طی چند ماه سعید بار ها اومد و رفت و هربار با ابراز علاقه و کادوهای مختلف میومد هربار من یه جور دلشو میشکوندم که فراموشم کنه اما شدنی نبود همه میگفتن قبول کن سعید پسر عمومونه فامیله مراقبته دوستت داره اما من قبول نمیکردم میگفتم حس میکنم حسن زنده ست و همیشه کنارمه اما همه بهم میگفتن توهمی شدم همیشه حس میکردم هرجا میرم سایه یی دنبالم میاد یکی همیشه داره نگاهم میکنه ،میگفتن دیونه و خیالاتی شدم .. سه سال از زندگیم همینجوری گذشته بود و سعید هنوز فراموش نکرده بود و اصرار به ازدواج با من داشت ، حسینم دیگه چهار سالش شده بود و میتونست از خودش نگهداری کنه حسینم هرچی بزرگتر که میشد بیشار شبیه حسن میشد ، و من با دیدنش بیشتر یاد حسن میفتادم ، چند مدتی شده بود که دیگه خبری از سایه ی همراهم نبود انگاری بهش عادت کرده بودم و نگرانش بودم ، نمیدونم چرا ولی بهش وابسته بودم وقتی که بودش مطمئن بودم که هیچ اتفاقی واسم نمیفته ، اما الان که نبودش نگرانش شده بودم ، دیگه تحمل روستا رو نداشتم رضا و سمانه حسابی از زمین ها درآمد داشتن و یه خونه توی شهر واسه خودشون خریدن ، علی هم هنوز کنارم بود اما حس کردم که اونم دیگه نمیتونه اینجوری دووم بیاره ، یه روز عصر علی رو صدا زدم و گفتم :علی جان داداش بیا کنارم ،علی اومد و گفت : بفرما ستاره جانم ،این چند سال که من و علی کنار هم زندگی کردیم عشق و علاقه ی خواهر برادریمون بیشتر شده بود ، روبهش گفتم : علی من دیگه از برگشتن حسن ناامید شدم همیشه فکر میکردم که قرار برگرد پیشم ،اما الان دیدم انتظارم الکیه ، ازت میخام که زمین ها رو بفروشی و بریم شهر خونه بخریم ، اونجا تو بهتر میتونی پیشرفت کنی ، حسین هم میتونه درس بخونه و زندگی خوبی داشته باشه ،منم میتونم خودمو سرگرم کنم ، اینجا خسته شدم دیگه علی که انگاری خوشحال شد گفت :بار ها خاستم اینو بهت بگم اما دلم نمیومد بهت بگم ، واسه ی همین صبر میکردم خوشحالم از تصمیمت ، اون شب من و علی و حسین توی حیاط عمارت جشن سه نفره یی گرفتم توی حوض حیاط میوه ریختیم و کباب کردیم و میخندیدیم اما ته دلم دنبال اون سایه میگشتم .. قسمت ۶۰ فردای اون روز علی رفت و خیلی سریع زمین ها رو فروخت و رفت شهر خونه بخره چند روز توی عمارت تنها بودیم و میترسیدم بعد از چند سال اولین بار بود تنها شدیم و بعد از چند روز علی اومد که من و حسین و هم ببره ، وقتی اومد با خوشحالی رفتم سمتش و گفتم : خوش اومدی داداش علی حسین با زبون شیرینش دوید سمت علی و گفت :دایی علی چرا ما رو تنها گذاشتی دلم واست تنگ شد ، علی حسین و بغل کرد و بوسید و گفت :دیگه تنهاتون نمیذارم ... وسایلمون رو جمع کردیم که فردا صبح زود با عمو رحمن بریم سمت شهر ، وقتی میخاستیم از روستا بریم قبلش سری به خاک مامان و بابام زدم و تا تونستم گریه کردم خیلی دلم واسشون تنگ شده بود ، سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
،این چند سال حتی یک بار دیدن عمو و زن عمو نرفتم دوست نداشتم ببینمشون ، همیشه مادرم جلوی چشمم بود . اولین بار بود که میخاستم شهر و ببینم ، استرس و هیجان با هم افتاده بود به جونم ، چقدر راه طولانی بود ، قبلا با حسن سوار ماشین شده بودم و عادت داشتم ، ولی این دفعه دیگه حالت تهوع نداشتم ، از دور که پیچ جاده ها تموم شد شهر هم مشخص شد ، چقدر متفاوت بود با روستا ، خونه ها در هم ، همه چیز شلوغ بود ، وارد شهر که شدیم ، مردم واسه همه کاری عجله داشتن ، هرکسی یه کاری انجام میداد ، خبری از درخت و زمین های کشاورزی نبود ، ماشین توی چند کوچه یی پیچید تا به کوچه یی رسیدم و ماشین و نگه داشت ترسیدم یعنی علی اینجا خونه گرفته بود واسه زندگیمون . رومو کردم سمت علی و گفتم : علی، داداش ، اینجا رو گرفتی واسه زندگیمون ؟ علی گفت : حالا بیا بریم حتما خوشت میاد ... حسین و بغل کردم و رفتیم سمت خونه ، علی کلید و چرخوند و در باز کرد وقتی رفتم داخل خیلی خوشم اومد ،یه حیاط بزرگ که از در ورودی پله میخورد و میرفت پایین ، توی حیاطش یه حوض بزرگ بود که توش آب بود و چند تا ماهی قرمز حسین و زمین گذاشتم و خودم رفتم سمت حیاط ، دور تا دور حیاط پیچک دیوار ها رو پوشونده بود و از چهار طرف حیاط دو تا درخت بزرگ سر به آسمون کشیده بود ، آخر حیاط هم خونه ی قشنگی با شیشه های رنگی بود که ایوونش فرش شده بود ، منتظر بودم تا علی بیاد و ببینم این وسایل و از کجا آورد رفتم و یکی یکی در اتاق ها رو باز میکردم تمام وسایل کامل چیده شده بود توی خونه ‌‌.‌.
🌺🌿🌺 پندانه ای جالب و خواندنی ✍ فکر نکن بهتر از خدا، می‌توانی خدایی کنی 🔹یک روز، کشاورزی از خدا خواهش کرد: لطفاً اجازه بده من بر طبیعت حکمرانی کنم، برای اینکه محصولاتم بتواند پربارتر باشد. 🔸خداوند موافقت کرد. 🔹وقتی کشاورز باران خواست، باران بارید. وقتی تقاضای خورشید درخشان زیبا داشت، مستقیم می‌تابید. هر آب‌وهوایی درخواست کرد، اجابت شد. 🔸جز اینکه موقع برداشت محصول وقتی دید تلاش‌هایش طبق انتظارش ثروت زیادی به بار نیاورده است، غافلگیر شد. 🔹از خدا پرسید: چرا برنامه‌ریزی‌ام شکست خورد؟ 🔸خداوند پاسخ داد: تو چیزهایی را خواستی که خود می‌خواستی، نه چیزی که به آن نیاز بود. 🔹هرگز درخواست طوفان نکردی که برای تمیزکردن محصول واجب است. طوفان پرنده‌ها و حیواناتی که محصول را نابود می‌کنند دور نگه می‌دارد و از آلودگی‌هایی که آن‌ها را از بین می‌برد، پاک می‌کند. 🔸ما هیچ‌وقت نمی‌دانیم حادثه‌ای نعمت است یا بدبیاری. پس بهتر است به این یکی یا آن یکی نچسبیم و نه برای یکی خوشحال و نه برای دیگری افسوس بخوریم. 🔹واقعیت همیشه در چشم ناظر است. یادت باشد هوش (عقل) تصویر کامل را ندارد. فقط بابت هرچه سر راهت قرار می‌گیرد بگو «متشکرم» و رها کن. 🔸برنامه‌های جهان همیشه کامل هستند و چیزی به نام خوشبختی یا بدبختی وجود ندارد. ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍃🌺‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @khandeon
CQACAgQAAxkBAAEIo2xjwQKEu3zzGxt7eKGfC1vagbj1lAAC6g0AAnGJCVIquQJvD8ePSC0E.mp3
2.77M
🎻🙏 🎙 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍃🌺‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @khandeon
740730008864.pdf
6.73M
📚 ✨ژانر : ✍نویسنده : 📄خلاصه : سرگرد شاهین با سبدی ارکیده آماده رفتن به مجلس خواستگاری‌ست که در ماموریتی از پیش تعیین‌نشده مجبور می‌شه بره دانشکده هنر و دختری رو با یک کیسه ماده مخدر شیشه بازداشت کنه که برای همسری با اون یک دنیا خیال بافته بود. در ادامه واکاوی این پرونده به رازهای.. رمان کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh