@Sepideh222
ایدی م
سلام دوستانی که تمایل دارنددرگروه ختم قرآن هفته #یک_جز شرکت کنندبه آیدی م پیام بدهند.
ورود💠فقط #خانم ها
✨🌟⭐️✨🌟⭐️⭐️🌟✨✨✨🌟⭐️⭐️⚡️✨✨🌟⭐️✨✨
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_131
مارجان رو به مروارید گفت خوش آمدی دخترم بیا بالا.
دستمو به نشانه ی سکوت بالا گرفتم و گفتم شما بفرما داخل ماهم میایم.
مارجان نگران دست هاش رو توی هم ورز می داد و به ناچار به داخل برگشت.
مروارید اخم کرده و کمی هم شرمگین بی کلام سرپا چمدان بدست ایستاده بود.چشم هاش پف کرده بود و صدای نفس کشیدن پر حرصش از همین فاصله شنیده و بالا و پایین رفتن قفسه ی سینه اش دیده میشد.یک قدم جلوتر رفتم و دو دست به کمر گفتم چه شد برگشتی!؟ به گوشه ی حیاط چشم دوخت و در حالی که از حرفم حرص می خورد سکوت کرد.
یقه ی پیراهنمو مرتب کردم و گفتم برگرد خانه ی آقاجانت...
حرفم تمام نشده مروارید با چشم های از حدقه بیرون زده نگاهش رو دوخت به دهانم که ادامه دادم برگرد پولی که همراهته پسشان بده.داشته باشم یه خانه بهتر اجاره می کنم نداشته باشم باید بسوزی و بسازی.
مروارید چمدانش رو روی زمین کوبید و گفت عوض تشکرته،دردت چیه؟خب این پول رو بردار یه خانه بهتر بگیر بتونیم داخلش نفس بکشیم.
به طرف پله ها راه افتادم و کف دستم رو بالا بردم و گفتم همینه که هست انقدر داخلش هوا هست که خفه نشی.
این را گفتم و از پله ها بالا رفتم.مارجان در چوبی دو تیکه ی ورودی رو باز کرد و آروم گفت خوبیت نداره رضا،تنها تو آبادی کجا بره؟ مردم چه میگن؟بزار بیاد بالا،آفتاب در حال غروبه.
از کنار مارجان رد شدم که با نگاه ملتمسانه هنوز منتظر جواب من بود.
متکای لوله ای قرمز روکش سفید رو برداشتم و بالای اتاق دراز کشیدم.
مارجان بالاسرم اومد و گفت گرفتی خوابیدی؟کمتر دقم بده میگم بی وقته،تازه عروسه کجا تنها بره؟
قلطی زدم و گفتم بگو نعششو برداره بیاد داخل ولی افتاب نزده بره و پولارو پس بده یه عمر نان خالی نخوردم که حالا این تخم شیطان سرم منت بزاره،خیلی سختشه به سلامت.
بلندتر گفتم بهش بگو خود رفتی و خود آمدی هیچ کس نگفت خوش آمدی...
مارجان دو دستی چنگی به دامن پرچین گل گلیش زد و گفت آراااام...خدا منو مرگ بده که نمی دانم این دیگه تاوان کدام گناهم بود.
خنده ای از سر شیطنت زدم و گفتم برو مارجان برو که این داستان سر دراز دارد...ازین به بعد رضا اینه...رضای قدیم مُرد...این یادت بمانه.
مارجان در حین رفتن برگشت و گفت کم کم داری میشی لنگه ی کدخدا،قد خاکش عمر کنی،اون هم یه کله ی خرابی عین تو داشت.
بی اهمیت بالش رو زیر سرم جا به جا کردم و چشم هام رو بستم.
مارجان از روی ایوان رو به مروارید گفت بیا بالا فقط حواست باشه با رضا یک و دو نکنی که جای هر دومان وسط کوچه است.
از ابهت خودم خندم گرفته بود ولی تازه می فهمیدم که
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞