eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
2.9هزار دنبال‌کننده
314 عکس
239 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
17_quran.mp3
3.8M
💠جز17💠 تندخوانی
18_quran.mp3
4.16M
💠جز18💠 تندخوانی
19_quran.mp3
4.02M
💠جز19💠 تندخوانی
20_quran.mp3
3.95M
💠جز20💠 تندخوانی
21_quran.mp3
4.04M
💠جز21💠 تندخوانی
22_quran.mp3
4.06M
💠جز22💠 تندخوانی
23_quran.mp3
4.04M
💠جز23💠 تندخوانی
24_quran.mp3
3.94M
💠جز24💠 تندخوانی
25_quran.mp3
4.01M
💠جز25💠 تندخوانی
26_quran.mp3
3.99M
💠جز26💠 تندخوانی
27_quran.mp3
4.02M
💠جز27💠 تندخوانی
28_quran.mp3
3.99M
💠جز28💠 تندخوانی
29_quran.mp3
4M
💠جز29💠 تندخوانی
30_quran.mp3
4.04M
💠جز30💠 تندخوانی
@Sepideh222 ایدی م سلام دوستانی که تمایل دارنددرگروه ختم قرآن هفته شرکت کنندبه آیدی م پیام بدهند. ورود💠فقط ها ✨🌟⭐️✨🌟⭐️⭐️🌟✨✨✨🌟⭐️⭐️⚡️✨✨🌟⭐️✨✨
مارجان رو به مروارید گفت خوش آمدی دخترم بیا بالا. دستمو به نشانه ی سکوت بالا گرفتم و گفتم شما بفرما داخل ماهم میایم. مارجان نگران دست هاش رو توی هم ورز می داد و به ناچار به داخل برگشت. مروارید اخم کرده و کمی هم شرمگین بی کلام سرپا چمدان بدست ایستاده بود.چشم هاش پف کرده بود و صدای نفس کشیدن پر حرصش از همین فاصله شنیده و بالا و پایین رفتن قفسه ی سینه اش دیده میشد.یک قدم جلوتر رفتم و دو دست به کمر گفتم چه شد برگشتی!؟ به گوشه ی حیاط چشم دوخت و در حالی که از حرفم حرص می خورد سکوت کرد. یقه ی پیراهنمو مرتب کردم و گفتم برگرد خانه ی آقاجانت... حرفم تمام نشده مروارید با چشم های از حدقه بیرون زده نگاهش رو دوخت به دهانم که ادامه دادم برگرد پولی که همراهته پسشان بده.داشته باشم یه خانه بهتر اجاره می کنم نداشته باشم باید بسوزی و بسازی. مروارید چمدانش رو روی زمین کوبید و گفت عوض تشکرته،دردت چیه؟خب این پول رو بردار یه خانه بهتر بگیر بتونیم داخلش نفس بکشیم. به طرف پله ها راه افتادم و کف دستم رو بالا بردم و گفتم همینه که هست انقدر داخلش هوا هست که خفه نشی. این را گفتم و از پله ها بالا رفتم.مارجان در چوبی دو تیکه ی ورودی رو باز کرد و آروم گفت خوبیت نداره رضا،تنها تو آبادی کجا بره؟ مردم چه میگن؟بزار بیاد بالا،آفتاب در حال غروبه. از کنار مارجان رد شدم که با نگاه ملتمسانه هنوز منتظر جواب من بود. متکای لوله ای قرمز روکش سفید رو برداشتم و بالای اتاق دراز کشیدم. مارجان بالاسرم اومد و گفت گرفتی خوابیدی؟کمتر دقم بده میگم بی وقته،تازه عروسه کجا تنها بره؟ قلطی زدم و گفتم بگو نعششو برداره بیاد داخل ولی افتاب نزده بره و پولارو پس بده یه عمر نان خالی نخوردم که حالا این تخم شیطان سرم منت بزاره،خیلی سختشه به سلامت. بلندتر گفتم بهش بگو خود رفتی و خود آمدی هیچ کس نگفت خوش آمدی... مارجان دو دستی چنگی به دامن پرچین گل گلیش زد و گفت آراااام...خدا منو مرگ بده که نمی دانم این دیگه تاوان کدام گناهم بود. خنده ای از سر شیطنت زدم و گفتم برو مارجان برو که این داستان سر دراز دارد...ازین به بعد رضا اینه...رضای قدیم مُرد...این یادت بمانه. مارجان در حین رفتن برگشت و گفت کم کم داری میشی لنگه ی کدخدا،قد خاکش عمر کنی،اون هم یه کله ی خرابی عین تو داشت. بی اهمیت بالش رو زیر سرم جا به جا کردم و چشم هام رو بستم. مارجان از روی ایوان رو به مروارید گفت بیا بالا فقط حواست باشه با رضا یک و دو نکنی که جای هر دومان وسط کوچه است. از ابهت خودم خندم گرفته بود ولی تازه می فهمیدم که @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
تازه می فهمیدم که مرد یعنی جذبه،یعنی صدای کلفت و حرف اول و اخر توی خانه. سر و صدای سفره پهن کردن مارجان می آمد و پیاله و کوزه و فین فین دماغ مروارید که معلوم بود دوباره گریه کرده. مارجان گفت پاشو رضا بیا شامتو بخور. با غیض گفتم خودت هم می دانی عصر تازه نهار خوردم،خودت هم باهام خوردی و احتمالا سیری،سفره انداختی برای که؟هر کس گشنش بود خودش کمرشو درد نگرفته بود بلند میشد یچیزی کوفت می کرد،مگه تو شدی کلفتش،فردا هم بار و بندیلتو جمع کن با خودم میای تهران...مگه پسرت مرده که اینجا تک و تنها بمانی... هن و هن گریه ی مروارید بالاتر رفت و مارجان گفت بخواب رضا کم کم داری هزیان میگی. به تندی سر جام نشستم و با اخم گفتم همین که گفتم ازین به بعد هم حرف روی حرفم بزنی همین خانه را سر همه مان خراب می کنم.توقع داری تنهات بزارم تا چند صباح دیگه هر از خدا بی خبری سینه سپر کنه و تهمت ناروا بزنه و دست من هم کوتاه بمانه؟این بساط مهمان نوازیتم جمع کن هیچ کس گشنه اش نیست. این را گفتم و بعد از پاک کردن عرق پیشانیم بلند شدم و به حیاط رفتم. بعد از چرخی توی آبادی وقتی برگشتم مروارید زیر پتو بود و مارجان توی نور فانوس در حال بافتن جوراب پشمی گفت کجا بودی دلم هزار راه رفت؟ بی جواب مشغول دراوردن کت قهوه ای سوخته ام شدم و بعد از اویزان کردنش زیر رختخوابی که مارجان پهن کرده بود خزیدم. صبح با سر و صدای شهرناز و کرامت که حالا ۱۵ ساله بود از خواب پریدم.عمدا به دیوار می کوبید و بلند بلند با کرامت حرف می زد.سر جام نشستم و مارجان که از ما سحرخیزتر بود با خیک آب سراسیمه وارد شد و با دیدن چهره ی عصبی من گفت صلوات بفرست الان میره رد کارش. مروارید با چشم های نزدیک به کوری به زور پلکش را باز کرده بود و منتظر عکس العمل ما بود. تندی بلند شدم و به طرف حیاط رفتم.مارجان پشت سرم میدوید و تا گفت تورو به روح اقاجانت برگرد با چشم غره برگشتم و دستش رو گرفتم و به داخل خانه هولش دادم و در رو بستم. به طرف کوچه رفتم شهرناز با قیافه ای که حرص دنیا شبیه جادوگرش کرده بود،سیاه و چروکیده از در خارج شد.کرامت پشت سرش با پشت لبی که رو به سبز شدن می رفت نمایان شد.شهرناز گفت اوقور بخیر،اول صبح سر راهمان سبز شدی که چه؟ با دندان قروچه گفتم کاری نکن خونت رو همین جا وسط کوچه بریزم عفریته... شهرناز چشم هاش رو درشت کرد که کرامت جلوی مادرش اومد و گفت چه بلغور کردی؟هار شدی پاچه می گیری... دو دستی به سینه اش کوبیدم که شهرناز از پشت سر نگهش داشت و مانع افتادنش شد. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
وسط بحث و گفت و گومون بود و دستام به یقه ی کرامت که صدای مارجان که به همراه مروارید و خاله پرگل و بقیه همسایه ها دورمون حلقه زده بودن،توی گوشم پیچید؛با صدای لرزان می گفت شیرمو حلالت نمی کنم رضا اگه به بزرگترت بی احترامی کنی...من اینجوری تربیتت کرده بودم؟ بازوهامو گرفت و با التماس گفت ولش کن رضا این برادر خونیته...تو باید جای پدرتو براش پر کنی...پشتش باشی نه مقابل. به سمت چشمای سبز پر از اشک مارجان چرخیدم.راست می گفت این من نبودم...نمی خواستم این باشم...آتش خشمم به یکباره خاموش شد.با چهره ای آویزان در بین جمعیت به طرف خونه رفتم. شهرناز که انگار کرک و پرش ریخته بود برای کم نیاوردن خواست چیزی بگه که مارجان دست مروارید رو گرفت و وارد حیاط شدن و در رو بستن. کلافه روی پله ها نشسته بودم دلم می خواست زمین دهن باز کنه و منو ببلعه،حتی ثانیه ای اونجا بودن برام سخت بود. مارجان خیک آب رو آورد و زیر پام زانو زد و گفت دستاتو بشور یه آبی به صورتت بزن بزار نفست جا بیاد. آب رو توی دستام میریخت که گفتم جمع کن بریم مارجان...تحمل این خونه و این آبادی برام سخت شده. با برخورد خنکی آب به صورتم و جاری شدنش روی پیراهنم حس کردم از مسخی خارج شدم.چند بار دست های خیسمو لای موهام بردم و رو به مروارید که بی صدا کنج حیاط کز کرده بود به آرومی گفتم یچیزی بخور برو پولارو پس بده راه امن نیست که بشه پول برد،بعد اگه خواستی برگرد که بریم تهران. مروارید با تکان دادن سرش به نشانه ی چشم از پله ها بالا رفت.سفره ی صبحانه پهن شد و قل قل سماور ذغالی مارجان دوباره آرامش رو به خونمون برگردوند. سه نفره راهی تهران شدیم و من برای سیر کردن شکم سه تامون اونقدر زیر دست بناها کارگری می کردم که آرزوی درس خوندن و دیپلم گرفتن برام محال شده بود. رابطه ام با مروارید یه روز خوب و یه روز بد میگذشت و حالا ناسازگاریاش با مارجان هم روی اعصابم بود.ولی انگار هر سه چاره ای جز تحمل نداشتیم.خانه ای بزرگتر اجاره کردم که شاید کمی آرامش پیدا کنیم ولی این وصلت از بیخ و بن اشتباه بود و به جایی نمی رسیدیم. شیش سال از زندگی مشترک من و مروارید گذشت ولی خبری از بچه دار شدن ما نبود. مارجان که مدتی به اصرار من تهران می موند و مدتی برای ارامش ما به روستا بر میگشت بی قراری می کرد و دائم دست به دعا بود و بیم این داشت که نکنه بی زاد و ولد بمونم.مروارید که فکر می کرد ایراد از منه و داره جوونیش رو به پای من حروم می کنه اصرار به طلاق داشت. رمضون و تیره و طائفه اش هم راضی به طلاق بودن و به این ترتیب ما از هم جدا شدیم @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
شیش سال زندگی اجباری به خاطر زمین مهریه مارجان به اتمام رسید. ۲۴ سال بیشتر نداشتم با کوهی از اتفاقات تلخ.با خودم عهد کردم هرگز ازدواج نکنم و چه بسا که بچه دار نشدنمون هم به خاطر من بوده باشه پس چرا دختر دیگه ای رو بدبخت کنم. دیگه مجبور به زیاد کار کردن نبودم و با اجاره ی یه اتاق کوچیک در کنار صاحب خونه ی مهربون و شب ها با سیب زمینی و تخم مرغ آبپزی که همیشه توی قابلمه ی روی چراغم بود شکمم رو سیر می کردم.حالا فرصت برای درس خوندن داشتم و اگه وقت بیشتری میذاشتم میتونستم دو سه ساله دیپلم بگیرم و از کارگری خلاص بشم.دوستای خوب و اهل کتابی دور خودم داشتم و از زندگی الانم نسبت به گذشته راضی تر بودم. با مقداری پول و چمدان کوچکم راهی روستا شدم.کرامت برای خودش مردی شده بود و سر و سامون گرفته بود و همراه زنش توی نصف خونه ی ما ساکن شده بودن. ممدلی هم که حالا بیست ساله بود با زنش به همراه مادرش زندگی می کرد و من با جون و دل برادرهامو دوست داشتم.هنوز از اومدنم چیزی نگذشته بود که متوجه شدم زن کرامت دست کمی از شهرناز نداره و ظاهرا وقتی مارجان خونه نباشه دزدی هم می کنه. تصمیمم برای خرید خونه جدی شد و برای دیدن کرامت به خونه اش رفتم.زن کوتاه قامتی داشت با صورتی سبزه که شرارت از ظاهرش پیدا بود.بعد از کمی نشستن و خوردن چای با کرامت از خونه خارج شدیم و به دور از چشم زنش پیشنهاد خرید خونه رو حتی با قیمت بیشتر از ارزشش بهش دادم تا حق برادری رو به جا آورده باشم و هم اون هم ممدلی بتونن صاحب خونه زندگی بشن.کرامت و ممدلی با روی باز قبول کردن و با پولی که بهشون دادم تونستن یه خونه ی بزرگتر و دلبازتر توی روستا برای خودشون بگیرن و دو نفره به اونجا اسباب بکشن. دوباره خونه ی یادگار آقاجانم برگشت به ما و لبخند از سر رضایت مارجان روی چهره اش نقش بست. مدتی نگذشته بود که خبر اینکه شهرناز زیر گوش تک تک اهالی آبادی نشسته و گفته من سر برادرهام کلاه گذاشتم و خونه رو ارزون از چنگشون دراوردم پیچید. مارجان هم از این پچ پچ ها و طعنه های مردم ناراحت بود که من برای حل کردن این مشکل به سراغ برادرهام رفتم.رو بهشون گفتم مگه به مارجانتون نگفتین من چند برابر ارزش خانه بهتون پول دادم؟ کرامت با شرمندگی گفت:نه رضا نگفتیم اگه می گفتیم طمع می کرد و پولارو ازمون می گرفت. با شنیدن این حرف تصمیم گرفتم حقیقتو پنهان کنم ولی برای بستن دهن شهرناز دوباره مقداری پول بدم. شهرناز که حالا فقط یه پسر از شوهر دومش داشت سر و سامونش داد و خودش زن پیرمردی شد و به شهر رفت و یه آبادی از شرش خلاص شدن. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
ظاهرا شوهر شهرناز سرهنگ بازنشسته ی لب گوری بود که به هنر این شوهر،شهرناز بالاخره رنگ شهر رو دید. بعد از رفتنش پسر آخری مستقل با زنش توی خونه ی ارث پدرش ساکن بودن و برادرهای من هم باهم توی خونه ای که با پول من گرفتن زندگی می کردن. و به این ترتیب شهرناز توی روستا دیگه جا و مکانی نداشت و با رفتنش عروس هاش نفس راحتی کشیدن. چند کارگر توی روستا پیدا کردم و اسباب و اثاثیه ی ناچیزمون رو به گوشه ی حیاط منتقل کردیم و کارگرها خونه رو بازسازی کردن و شیش دنگش شد به نام مارجان و بالاخره شب ها سر آسوده روی زمین میگذاشت. چقدر عاشق این خونه بودم.خونه ای که حالا زیباتر شده بود نرده های ایوانش رنگ آبی خورده بود و گل های شمعدونی روی پله ها به صف ایستاده بودن. راضیه دخترِ خاله پرگل که حالا ۱۷ ساله بود ازدواج کرده بود و پسری شبیه بچگیای خودش به دنیا آورده بود. خاله پرگل دست پسر راضیه رو گرفته بود و در حالی که بچه تازه راه رفتن رو یاد گرفته بود تلو تلو خوران به حیاطمون اومدن.خاله چشم حسود کور می گفت و با لذت به نو شدن خونه چشم مینداخت. با دیدن پسرک دلم قنج رفت،دست و پای کوچولو،صورت تپل و لباس های دست دوز محلی.لبام ناخواسته به خنده شکفته شد و برای بغل کردنش پر کشیدم.بالا و پایین می انداختمش و باهاش بازی می کردم که متوجه ی مارجان شدم. با پر روسریش اشک هاشو پاک کرد و رو به خاله پرگل گفت الان باید بچه ی خودشو بغل می کرد. خاله پرگل آهی از سر حسرت کشید و گفت قسمت نبود مهلا ولی از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان چقدر دلم می خواست راضیه زن رضا بشه.هر دختری آرزوشه عروس زن دلسوزی مثل تو بشه...طلعت مادرشوهر راضیه زن بدی نیست ولی زبانش نیش داره بچمو میسوزانه. خودمو به نشنیدن زدم و بچه رو تحویل خاله دادم و گفتم من میرم یه دور تو ابادی بزنم مارجان،شب نشده بر میگردم نگران نباش. سراغ اصغر رفتم،اینبار با دیدنم مثل همیشه خوشحال نشد.درحالی که سعی داشت خودش رو عادی نشون بده گفت می خوام یچیزی بگم رضا... روی تنه ی درخت داخل دکان نشستم و گفتم بگو رفیق چیزی شده؟ اصغر نگاهی به سقف دکان که تیرهای چوبی و کاهگل و نی از آن نمایان بود کرد و گفت راستش دلم یه دکان تر و تمیز می خواد ولی خرج کردن و ساختنش توی آبادی با عقل جور نیست.من اینجا با این چندرغاز سود به جایی نمیرسم،یکی میاد چینی میبره به جاش گردو میاره اون یکی میبره خیر پدر و به روی مبارکشم نمیاره.اینجا تو رودرباسی و دلسوزی جز ضرر چیزی عایدم نمیشه. نگاهی به چینی های دورتا دور دکان انداختم که از چند کارتن به این تبدیل شده بود و @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
رابطه ی خوبی با کادر مدرسه داشتم و با اینکه من مدیر بودم و اونها آموزگار ولی اونقدر صمیمی بودیم که کسی اگه تازه وارد مدرسه میشد متوجه ی سِمَت ها نمیشد.آقای خادمی یکی از اموزگارای مدرسه بود،هم سن و سال خودم ولی زن و بچه دار. همه ی آموزگار ها به سر کلاساشون رفته بودن جز محمد خادمی.من پشت میزم مشغول پرونده ها بودم و اون هم روی یکی از صندلی های روبروم پا روی پا نشسته. قلپی از چایش را خورد و گفت رضا...یه دختر تو کلاسم هست نمی دونی چقدر باهوشه ولی حس می کنم یه مدته توی فکره...به نظرم مشکلی تو خانوادش داره. در حین نوشتن و همونجور سر به پایین گفتم چه مشکلی؟ لیوان چای رو روی میز گذاشت و گفت والله نمی دونم اتفاقا هم استانی تو هم هست... سرمو ناخودآگاه بلند کردم و گفتم گیلانیه؟ به ساعت نگاه کرد و بلند شد و گفت اره. دوباره سرمو پایین گرفتم مشغول نوشتن شدم و گفتم چه جالب...مشتاق شدم ببینمش. خادمی خنده ای از سر شیطنت کرد و گفت خب پاشو بریم ببینش،اسمش ترنج هست ترنج کمالی... با شنیدن اسمش اشتیاقم برای دیدنش بیشتر شد،اسم خواهر کوچولوم رو داشت. توی حال و هوای عجیبی بودم ناگهان با صدای محمد به خودم اومدم؛میای یا برم سر کلاس دیر شد. برای مسلط شدن به خودم نفس عمیقی کشیدم و گفتم میام بریم. کت طوسیم رو تنم کردم و از آیینه ی چهار گوشِ میخ شده به دیوار نگاهی به صورتم انداختم.دستی به موهام کشیدم،یقه ی پیراهن سفیدم رو مرتب کردم و راه افتادیم. دو نفره به انتهای سالن به در کلاس رسیدیم.محمد چند تقه به در زد و با ورودمون دخترها ایستادن و برپا گفتن. با برجا گفتن محمد نشستن که گفت آقای مدیر اومدن ببینن مشکلی ندارین. صدای نه آقای دسته جمعی توی کلاس پیچید که محمد انگشت اشاره اش رو به سمت دختری گرفت و گفت تو...ترنج کمالی تو بگو... دختری با چشمان مشکی،مژه های بلند،صورتی سفید و قدی متوسط از جاش برخاست...با وقار گفت نه آقای خادمی مشکلی نداریم. محمد به طرفم برگشت و من مسخ شده هم چنان خیره به دختر زیبارو بودم که وقتی نگاهش به چشم هام افتاد سرش رو از حجب و حیا پایین گرفت.۵علر با تک سرفه ی محمد به خودم اومدم که رو به ترنج گفت می تونی بشینی. چند قدمی توی راهروی بین نیمکت ها راه رفتم.محمد مشغول پاک کردن تخته سیاه شد و بعد از تکان دادن خاک دست هاش گفت کتاباتونو بزارین روی میز. به طرف تخته رفتم و صدای تق تق کفش های همیشه واکس زده ام توی کلاس پیچید.گچ رو برداشتم و شروع به نوشتن بیت شعری با خطی زیبا کردم... مثل همیشه شعری توی ذهنم آماده داشتم و این دفعه نوشتم؛ @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
سیر نمی شوم زتو ، ای مه جان فزای من جور مکن جفا مکن ، نیست جفا سزای من ترنج بعد از خواندن شعر،خودش رو پشت دختر جلویی پنهان کرد که رو به محمد گفتم موفق باشی آقای خادمی بیشتر از این وقت کلاسو نمیگیرم. به دفتر برگشتم...باباتقی مشغول پاک کردن میز با دستمال یزدی همیشه آویزان دور گردنش بود و با دیدنم چیزهایی میگفت که من جز حرکات لب های پنهان شده پشت سیبیل و ریش های سفیدش چیزی نمیشنیدم. حال خوبی داشتم حسی که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم و حالا برای پیروزی توی این مرحله از زندگیم هم باید می جنگیدم. سراغ پرونده اش رفتم.ترنج کمالی...پیداش کردم...دختری هجده ساله با نمرات درخشان توی تمام سال های تحصیلیش.من سی ساله بودم و او هجده...ولی دل بی قرارم این حرف ها حالیش نبود.اینجور که از پرونده اش پیدا بود پدر نداشت،آدرسش همین حوالی بود و فکر های زیادی توی سرم غوطه ور بودن. با ضرباتی که با چکش به صفحه ی آهنی آویزان شده زدم پایان کلاس رو اعلام کردم.همانجا تکیه به ستون ایستادم و منتظر خروج ترنج برای زنگ تفریح بودم.دخترها تک تک در حین خنده و حرف خارج میشدن و با دیدن من شیک و مجلسی از جلوم عبور می کردن. شک داشتم که مابین دخترها بوده و از جلوم رد شده یا هنوز توی مدرسه است.نگاهی به دخترهای توی حیاط انداختم ولی پیداش نکردم ناامید برگشتم برم که چشم تو چشم ترنجی که در حال وارد شدن به سکوی ورودی مدرسه بود قرار گرفتم...نگاه هامون بهم گره خورده بود...چند ثانیه گذشت که اون زودتر از من نگاهش رو گرفت و خواست رد بشه که گفتم خانم کمالی! مکثی کرد و برگشت و گفت بله آقای مدیر! من و من کردم و طبق عادت دست هام رو از بین موهام رد کردم و گفتم هیچی بفرمایید. سرش رو به علامت تایید پایین آورد و رفت و دل من رو هم برد. صدای محمد توی گوشم پیچید؛چته رفیق...مثل دخترای چهارده ساله لپات گل انداخته...نکنه.... با هیس گفتنم ساکت شد و دو نفره راهرو رو به طرف دفتر طی کردیم و مدام محمد سقلمه می زد و سر به سرم میگذاشت. طوفانی توی دلم در حرکت بود و محمد تنها محرمی بود که راحت میتونستم راز دلم رو بهش بگم.تصمیم گرفتیم بعد از تعطیلی مدرسه به آدرسش بریم و خونشونو پیدا کنیم. بدون اینکه ترنج و هم کلاسیش که دو نفره از کنار دیوار کوچه راه می رفتن مارو ببینن تعقیبشون کردیم.سر کوچه بودیم ترنج از رفیقش جدا شد و جلوی خونه ای ایستاد و بعد از کلید انداختن وارد شد. با دیدن خونه آه از نهادم بلند شد،خونه ای بزرگ که از همین بیرونش عظمت درونش پیدا بود... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
خانه ی ویلایی بزرگی بود،از آن خانه ها که استخری هم وسط حیاطشان داشتن و از بالای دیوارش دوطبقه بودنش پیدا بود.محمد از سوراخ در به داخل حیاط دید می زد که گفتم بدبخت شدم محمد. سر خمیده به طرف دروازه شو صاف کرد و مضطرب گفت چرا چی شد رضا؟! به دیوار تکیه دادم و گفتم از خونشون پیداست من در حدشون نیستم هرگز اگه دخترشونو بهم بدن. محمد با پشت دستش سعی در پنهان کردن خنده اش داشت و گفت هرگز تو این حال و هوا ندیده بودمت...عجب غلطی کردم گفتم یه شاگرد هم استانیت تو کلاس دارم. کتاب روزنامه پیچش رو زیر بغلش گذاشت و گفت راه بیوفت تو که آزادی،ولی من یکم دیگه دیرتر برم خونه اهل و عیال دمار از روزگارم در میارن. در حال قدم زدن برای رفتن به خونه هامون بودیم که گفت حالا واقعا خاطرخواهش شدی؟...خیلی ازت کوچیکتره...البته با شناختی که ازش دارم خیلی بیشتر از سنش فهمیده است. سرمو پایین انداختم و گفتم این همون دختریه که یه عمر دنبالش بودم،محمد خودمم نمیدونم چرا مجذوبش شدم منی که دست از ازدواج کشیده بودم و محال می دونستم از دختری خوشم بیاد. محمد با دست ضربه ای به کتفم زد و گفت به نظرم عجله نکن بزار کمی بگذره توی مدرسه زیر نظرش بگیر...ببین هم کُف هم هستین. با غمی که توی چشمام بود گفتم من از رضایت ندادن خانوادش می ترسم،توی تهران هم فقط دلم به دائی جان خوشه که اونم پیری بهش غلبه کرده و حال خوبی نداره. به خونه رسیدم کوکب خانم که چند سالی توی یکی از اتاقاش مستاجر بودم و منو مثل پسر فرنگ رفته اش می دونست،روی ایوون با دیدنم چادرش رو دور کمرش پیچید و گفت خسته نباشی پسرم یکم قیمه و پلو گذاشتم اتاقت،گفتم بوش پیچیده تو هم خسته از مدرسه میای بخوری جون بگیری. طول حیاط موزاییک شده رو به طرف اتاق زیر زمینیم طی کردم و گفتم خدا عمرتون بده کوکب خانم همیشه شرمندم می کنین. در حین برگشتن به داخل خونه اش گفت این حرفا چیه مادر تو هم مثل پسر خودم میمونی . کتم رو آویزون کردم و با همون لباس هام دراز کشیدم و خیره شدم به سقف کچ کاری شده و پنکه ی سقفی اتاق.حساب کتاب اینو می کردم که چقدر پس انداز دارم و چه خونه و چه مراسم عروسی درخورش می تونم بگیرم.چند تا بچه داشته باشیم و اسم هاشونو چی بزاریم... با صدای میو میوی گربه ای که از لای در سعی در داخل اومدن و دلی از عذا دراوردن با قیمه ی کوکب خانم داشت از رویا پریدم. نهار خورده نخورده دوباره کتم رو تن کردم و راهی خونه ی دائی جان شدم.پیرمرد به سختی سر جاش نشست و گفت خیره پسرم انگار اومدی چیز مهمی بگی؟ زن دایی فهیمه سینی چای رو جلومون گذاشت و @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
دائی جان نگاهی به من انداخت و بعد رو به شمسی خانم گفت غرض از مزاحمت...این آقا مدیر ما مدیر مدرسه ی دخترخانم شماست و اومدیم اگه قابل بدونین بیشتر باهم آشنا بشیم. زن دائی فهیمه با موهای سفید کوتاهش یه نگاه به ما کرد و یه نگاه به شمسی خانم تا ببینه عکس العملش چیه. شمسی خانم بعد از اخم ریزی اشاره ای به آقا مصطفی کرد و گفت ایشون همسر دختر بزرگم هستن و معمارن،حمید هم پسرمه که وقتی شیرخور بود پدرش عمرشو داد به شما و الان با وجود سن کم نان آور و مرد خونمه.پدر خدا بیامرزشون کم شخصی نبود،معمار معروفی بود که کارهای دستش و اماکن دیدنی که ساخته هنوز تو سطح تهران و قزوین هست. دائی جان با شنیدن این حرف ها گفت پس باید شما همسر استاد کمالی باشین،همونی که بعد از فوتش برادرش مال و اموالشو بالا کشید. شمسی خانم متعجب گفت بله همینطوره ولی شما از کجا می دونین؟ دائی جان طوری که انگار کشف بزرگی کرده با تبسم از سر رضایت به مبل تکیه داد و گفت کیه که استاد کمالیو نشناسه،من خودم یه عمری بنا بودم و به هر حال اسمشونو شنیدم.وقتی رضا گفت اسم دختر خانمتون ترنج کمالی هست اصلا شک نکردم ولی الان تازه فهمیدم به منزل چه مرد بزرگی اومدیم...روحشون شاد. شمسی خانم آهی کشید و گفت بله هر چقدر خودشون باخدا بودن برادرشون حروم خور بود،منو با سه تا بچه یتیم دست خالی گذشت و جز این خونه هر چی بود و نبود بالا کشید،به هنر برادرم بود که دستمون جلوی غریبه دراز نشد.خب شما بفرمایین،پدر و مادر آقای مدیر هستین؟ دائی جان دست محبتش رو روی شونه ام گذاشت و گفت نه پدر رضا وقتی رضا خیلی بچه بود عمرشو داده به شما،مادرشم توی گیلانه،هم استانی خودتونیم،ما دائی و زن دائی مادرش هستیم اگه قسمت شد و موافق بودین رضا میره و مادرشو میاره تهران که همو ببینین. شمسی خانم که برخلاف ظاهر پر زرق و برقش روسری به سر داشت با دست پر از النگوش پر روسریش رو روی دوشش جا به جا کرد و گفت خب آقای مدیر از خودتون بگین. من که تازه متوجه مورد خطاب قرار گرفتنم شده بودم سرمو بالا گرفتم و گفتم من... از بچگی کار کردم و روی پای خودم بزرگ شدم،برای موقعیتی که الان دارم خیلی زحمت کشیدم،از نظر مالی... نگاهی به دور تا دور خونه انداختم و گفتم وقتی دخترتونو دیدم نمیدونستم که توی همچین خونه ای زندگی می کنه ولی هر چه در توانم باشه براش کوتاهی نمی کنم. حمید با خنده خیاری از روی میز برداشت و گفت این خونه به این عظمت فقط ظاهر فریبه،اگه مامان راضی به فروشش می شد و توی خونه ی کوچکتری زندگی می کردیم منم مجبور نبودم از بچگی کار کنم. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا شمسی خانم چشم غره ای به حمید رفت که زن دائی فهیمه با مهربونی گفت عروس خانم نمی خوان چایی بیارن و چشممون به جمالش روشن بشه،دل تو دلم نیست ببینم کی دل پسر مارو برده. شمسی خانم لبخندی زد و رو به حمید گفت پاشو پسرم برو به خواهرات بگو یه سینی چای بریزن بیارن. هنوز از رفتن حمید چیزی نگذشته بود که ترنج با چادر حریر سفید رنگی یک سینی چای به دست و خواهرش پشت سرش وارد سالن شدن. بعد از سلام کوتاهی مشغول تعارف کردن چای ها شد.زن دائی فهیمه یک پاش رو از زیر دامن کوتاه تنگی که پوشیده بود به سختی از روی پای دیگرش برداشت و در حین برداشتن استکان و نعلبکی خیره به ترنج گفت هزار ماشالله تازه می فهمم این همه عجله ی رضا برای چیه. دائی جان با دست های لرزان از کار زیاد،چای رو برداشت و گفت قد خاک پدرت عمر کنی دخترم،چقدر شبیه خدا بیامرزی. ترنج با چادر حریرش رو به روی من قرار گرفت و من در حین نگاه مستقیمم به چشمای خیره به سینی چاییش،چای رو برداشتم و تشکر کردم. بعد از اتمام کارش به دستور مادرش روی یکی از مبل ها نشست که زن دائی در حین زدن گوشه ی مبلِ چوبی گفت بزنم به تخته. خواهر بزرگتر با حجاب کاملتری نسبت به ترنج و مادرش رو به زن دائی گفت به نظرم ترنج و آقای مدیر برن توی حیاط و با هم کمی بیشتر آشنا بشن. با شنیدن این پیشنهاد انگار قند توی دلم آب شد و بالاخره با اجازه ی بزرگ ترها،ترنج با کت و دامن کوتاهش که از زیر چادر حریر مشخص بود جلوتر و من عقب تر به طرف حیاط راه افتادیم. به طرف تاب دو نفره ی گوشه ی حیاط رفتیم و وقتی رسیدیم با خجالت به سمتم برگشت و سرش رو پایین گرفت و با اشاره به تاب گفت بفرمایین آقای مدیر. از شنیدن آقای مدیر گفتنش خنده ام گرفت‌. با دست شانه ای به موهای فوکول کرده ی خرماییم زدم و گفتم اینجا مدرسه نیست که من مدیر باشم اسمم رضاست. ترنج آب دهانش رو قورت داد و سکوت کرد. معصومیت خاصی توی نگاهش بود که حجب و حیارو فریاد میزد.برخلاف همه ی هم کلاسیاش که روسریشونو به حالت کراواتی دور گردن مینداختن ترنج با روسریش موهاش رو می پوشوند و تازه می فهمیدم به خاطر اعتبار و اعتقاد پدرش بوده که سازنده مساجد و معابد بود. کنار سکوی استخر نشستم و خیره به برگ های شناور روی آب با من و من گفتم ترنج خانم من قبلا یه ازدواج داشتم که بعد از شیش سال زندگی جدا شدیم. ترنج که از شنیدن حرفم خشکش زده بود ایستاده با یک دست تاب رو گرفت و با دست دیگه سعی در نگه داشتن چادر روی سر،بدون گفتن کلامی قدم هاش رو تند کرد و رفت. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞