🔥اسم جنس پارچه "لنین" هست🔥
👈و احتمالا وارداتیست و با همین نقوشی که در تصویر میبینید، فراوان چاپ شده
🔹نقوشِ شیطان پرستی و کابالایی صهیونیستی
در احضار اجنه شیاطین و ارتباط با آنها از بعضی از این نقوش استفاده میکنند(اسرائیل و انگلیس)
🔸این مدل پارچه را مُد کردن که در روح و روان انسانها و جذب آنها به سمت شیاطین تأثیر گذار است
🔴 در انتخاب پارچه دقت کنید
این طرح اخیرا در بازار به وفور دیده میشود
10703698585948.pdf
6.51M
📚#پنجره_فولاد
✍نویسنده: #هانی_زند
✨ژانر: #عاشقانه
📄خلاصه:
_ زن منو با اجازهٔ کدوم بیغیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ ؟
حاجبابا تسبیح دانهدرشتش را در دستش میگرداند و دستی به ریش بلندش میکشد.
_ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچیندار نیست!
عمران صدایش را بالاتر میبرد.
رگهای ورم کردهٔ گردنش خبر از فوران آتشفشان میدهند.
_ زن من نیست و......
مامور کلانتری «لاالهالاالله» زیرلبی زمزمه میکند.
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۷۱
چرا باید پسرم نا خلف دربیاد.
یزدان به طرف چوب لباسی رفت و کاپشن چرم کوتاهش رو تنش کرد و گفت من این حرفا حالیم نیست چه با شما چه بدون شما عقدش می کنم.
اینو گفت و از در خارج شد که رو به ترنج گفتم شناسنامه اش کو برو بیارش بده به من یوقت کار دست خودش میده پسره ی خیره سر.
ترنج به طرف اتاق یزدان رفت که زنگ در به صدا درومد و میترا بلند شد و گفت حتما مهلاست چند روزه نیومده.خروج یزدان و ورود مهلا از در حیاط یکی شد و من در حالی که به طرف جای همیشگیم به زیر پنجره می رفتم مهلا با صورت بزک کرده از پله ها بالا دویید و وارد خونه شد که ترنج از اتاق یزدان دست خالی بیرون اومد و گفت خوش اومدی مادر پس شوهرت کو؟چرا تنها اومدی؟
مهلا روسریشو برداشت و گفت رفت باشگاه ولی بعدش میاد...یزدان چش بود مامان؟جواب سلامم رو هم نداد.
ترنج با گفتن اینکه هیچی مادر چیز مهمی نیست خواست به طرف اشپزخونه بره که نگاهش به گردن مهلا خورد و برگشت و گفت این گردن بند جدیده؟
مهلا با ناز گفت بععععله افشین برام خریده،دلش نمیاد دست خالی بیاد خونه.
ترنج با بی حوصلگی گفت مبارکت باشه عزیز دلم،ولی خوب نیست اینقدر ولخرجی کردن،کمتر خودتونو تو چش مردم کنین.
مهلا لبشو آویزون کرد و گفت مامان ما به مردم چکار داریم آسته میریم آسته میایم،اصلا مثل اینکه شماها امروز یچیزیتون هست.
میترا تکیه به ستون وسط سالن گفت داداشمون قراره یکی که پانزده سال از خودش بزرگتره رو بگیره.
مهلا چشم هاش رو درشت کرد و گفت مگه میشه،با عقل جور نیست؟
کتاب توی دستمو بستم و با خنده گفتم خلقتو تنگ نکن دخترم خب بگو ببینم از شوهر عاشق پیشه ات چخبر؟
مهلا لبخندی زد و بعد لبخندش رو جمع کرد و گفت جلوی افشین و خانوادش ابروم میره اگه یزدان چنین زنی بگیره.
دوباره کتابمو برداشتم و عینکمو روی صورتم جا به جا کردم و گفتم ان شالله خیره،درست میشه،خدا بزرگه.
شب شده بود که صدای بوق ماشین افشین از کوچه شنیده شد.پسری همیشه سرحال و پرانرژی که وقتی وارد خونه شد برخورد یزدان رو فراموش کردیم و پا به پای افشین سر سفره ی شام گل می گفتیم و گل میشنفتیم.
افشین که توی بشقاب مهلا غذا می خورد گاهی در گوشش پچ پچی می کرد که مهران با شیطنت چشماشو ریز میکرد و گوش هاشو تیز.
اون شب تا صبح هرچی طول و عرض اتاقو قدم زدم یزدان به خونه برنگشت که برنگشت.ترنج چشم هاشو به سختی باز کرد و گفت هنوز نخوابیدی؟
نگاهمو از پنجره گرفتم و رو بهش گفتم خوابم نمی بره،نگران یزدانم،هنوز برنگشته.شاید رفته خونه ی مادربزرگش نه؟
ترنج به پهلو چرخید نشست و گفت این موقع شب که نمی تونم
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۷۲
شاید رفته خونه ی مادربزرگش نه؟
ترنج به پهلو چرخید نشست و گفت این موقع شب که نمی تونم زنگ بزنم پیرزنو زابراه کنم بعید می دونم اونجا رفته باشه.مادر بیچارم کم از دست حمید کشید که الان از یزدان بکشه.حمید هم اگه به حرفمون گوش داده بود و دختر یه زن دهن بین و خبرچین که تو محل شهره بود رو نمیگرفت،به خاک سیاه نمی نشست و مجبور نبود هی طلاقش بده و اون برگرده یکی براش بزاد و پاگیر بشه و دوباره روز از نو روزی از نو.الان با چند تا بچه هم زن اولشو مجبوره نگه داره هم برای دل خودش تجدید فراش کنه.
چند روزی به همین منوال گذشت ولی خبری از یزدان نشد،نه آدرسی ازش داشتیم نه اطلاعی.با هر زنگی که تلفن خونه می خورد خون توی رگ هامون جریان پیدا می کرد و با فهمیدن اینکه یزدان نیست دوباره پژمرده میشدیم.
التماس و تمنام به مسئول مخابرات برای خالی نگه داشتن کاری که برای یزدان پیدا کرده بودم بی فایده بود و شخصی دیگه ای جایگزین شد.
یک ماهی ازین ماجرا میگذشت که مهران غمگین تر از این چند وقت اخیر وارد خونه شد و میترا حین بستن در ورودی پشت سر مهران گفت خبری نشد داداش؟
مهران کاپشنشو آویزون کرد و بعد از نگاهی به من و مادرش بی صدا به طرف آشپزخونه رفت.
ترنج سبزی هایی که پاک می کرد و کناری زد و دست هاش رو تکون داد و خواست پاشه که مهران از اشپزخونه خارج شد.ترنج دوباره نشست و گفت چیزی شده پسرم،از یزدان خبری به گوشت رسیده؟
مهران هم چنان سکوت کرده بود که بلند گفتم بگو دیگه پسرجان نصف جونمون کردی،یک ماهه چشمم به این در خشک شده،روزم شبه شبمم شبه.
مهران دستشو بالا آورد و گفت باشه میگم اینقدر حرص نخورین،یزدان اومده بود محل کارم...اومده بود دعوتم کنه به مراسم عقدش.
ترنج چشم هاش رو بست و بعد از کمی مکث گفت خب تو چی گفتی بهش؟
مهران نشست و حین درآوردن جوراباش گفت چی می خواستین بگم تف و لعنتش کردم،گفتم رو ما حساب نکنه ما هیچ کدوممون نمیریم.
میترا که ایستاده مشغول جویدن ناخناش بود گفت یعنی قراره با همون زن ازدواج کنه؟
مهران سری تکون داد و گفت اره همون زن،هر کاری کردم منصرف نشد و رفت.
ترنج شروع کرد به گریه کردن و با اشک و آه گفت یک عمر خون دل خوردم بزرگش کردم براش آرزوها داشتم دلم می خواست تو لباس دومادی ببینمش،چه جوری تحمل کنم که یک شبه زحمت بیست و چند ساله ام به باد بره.
مهران کلافه گفت شایدم خوشبخت شد مادر من،تو مگه خوشبختیشو نمی خوای پس چرا خودتو عذاب میدی؟
یاد بیمارستان افتادم همون روزی که یزدان به دنیا اومد و وقتی پرستار گفت پسره دنیا رو سرم خراب شد که چرا دختر نشده.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۷۳
صدای گریه ی ترنج از فکر بیرونم آورد که گفتم فکر کن همچین پسری نداشتی،گریه کنی خودتو ناقص کنی برمیگرده؟
مدتی گذشت و ترنج هم آروم تر شده بود که به عروسی یکی از آشنایان دعوت شدیم.هر چند دل و دماغی نمونده بود ولی چاره ای جز شرکت در مجلس عروسی هم نداشتیم.مهلا و افشین قبل از تاریکی هوا به خونه اومدن تا با هم بریم.مهلا که مشخص بود خرج زیادی برای سر و وضعش کرده از پله ها به سختی با کفش های پاشته بلند بالا اومد و گفت پس کجا موندین الان ردیفای جلو پر میشه مجبوریم بریم ته باغ بشینیم.
میترا روسریش رو محجبه سر کرد و گفت خب حالا تو هم،جلو بشینیم که چی بشه لابد مجلس گرم کنشون تویی ما هم باید با دستامون همراهیت کنیم.
مهلا پوفی کشید و گفت این همه خرج کردم که برم ته باغ بشینم عقل کل؟
میترا و مهلا در حال گفت و شنود بودن که ترنج کیفش رو روی ساعدش انداخت و گفت خب حالا بس کنین،برید بیرون درو قفل کنم.
خیره به گل های توی باغچه مونده بودم که مهلا حین گرفتن بازوی میترا برای نیوفتادن از پله ها به سختی پایین اومد و گفت باباجون بریم افشین منتظره.
بریم دخترمی گفتم و آرام به طرف کوچه رفتم و مهران با تاکسی و بقیه با ماشین افشین راهی باغ شدیم.
دور میزی به همراه افشین و مهران نشسته بودیم که متوجه ورود یزدان شدیم.
مهران گفت مگه یزدانم دعوت بود؟یعنی زنشم اورده؟
افشین خیار توی دستشو به سرجاش برگردوند و گفت مگه میشه نیاورده باشه کسی که قید کل خانواده رو به خاطرش زده حتما الانم با افتخار به اینجا آوردتش.
یزدان بعد از حال و احوال با کسایی که توی مسیر بودن خودشو به میز ما رسوند و وقتی بی توجهی منو دید سلام آرومی داد و نشست.
افشین بعد از چند دقیقه بلند شد و گفت من برم ببینم مهلا چیزی احتیاج نداره.
افشین که رفت با اخم رو به یزدان گفتم دومادیت مبارکه،عروست کجاست؟
مهران با شیطنت گفت لابد رونما می خواد تا رخ نشون بده.
یزدان با قیافه ای طلبکارانه گفت توی قسمت زنونه است نکنه انتطار داشتین بیارمش اینجا؟
دستی به صورت پر از عرق از شدت عصبانیت کشیدم و گفتم نه ولی انتظار داشتم مادرتو با عروسش اینجوری بین این همه غریبه و آشنا روبرو نکنی.این بود مزد مادری که عمرشو به پات ریخت؟
یزدان طلبکارانه تر گفت مگه من دعوتتون نکردم و هیچ کدوم به عقدم نیومدین و سکه ی یه پولم کردین؟
نیش خندی زدم و گفتم هرگز فرو نرود میخ آهنین در سنگ،یوقت به حرفامون می رسی که دیگه خیلی دیر شده،عروست بهت مبارک باشه امیدوارم خوشبخت باشی.
افشین با بی حوصلگی و قدمای آهسته بهمون دوباره ملحق شد
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۷۴
افشین با بی حوصلگی و قدمای آهسته بهمون دوباره ملحق شد و با کلافگی گفت کی تموم میشه،اصلا بهمون خوش نگذشت.
مهران چشماشو ریز کرد و رو به افشین که در حال نشستن بود گفت انقلاب شده پسرجان هنوز تو هپروت جشنای مختلط قدیمی؟
افشین نگاه چپی انداخت و گفت حرف من چیز دیگست زن که نداری این چیزارو بفهمی.
مهران دستشو زیر چونش گذاشت و گفت اره فقط تو میفهمی،نترس زنتو نمیخورن تو هر وقت از مهلا دور میشی همینجوری قاطی می کنی.دفعه بعد میگیم عروسیارو یجوری بگیرن تو و زنت کنار هم بشینین که غذا از گلوت پایین بره.
اون شب در بین سنگینی نگاه های آشنا و غریبه جشن تموم شد و به طرف ماشین افشین راه افتادیم.
مهلا و میترا و ترنج در کنار زنی کوتاه قامت و سیاه چهره و نه چندان جوان که حتی آرایش غلیظش هم سنش رو پنهان نمی کرد بهمون ملحق شدن.زن بعد از سلام و علیکی در کنار یزدان ایستاد که متوجه شدم بله این عروس ناخواسته ی ماست.نگاهی به پسر شاخ شمشادم انداختم که هنوز اول راه زندگیش بود و توی کت شلوار شیکی که به تن کرده بود زیباتر و محبوب تر از همیشه شده بود و نگاهی به همسرش انداختم که توی مانتوی اپل دارش گم شده بود.
ترنج رنگ به رو نداشت و به زور ایستاده بود.انگار تمام جمعیت خیره به ما و منتظر عکس العمل ما بودن که روبرو عروسم گفتم ان شالله خوشبخت بشین.
از هم جدا شدیم و به خونه برگشتیم. افشین و مهلا بعد از رسوندن ما رفتن و هنوز کلیدو توی در نچرخونده بودم که صدای گریه ترنج بلند شد و های های زد زیر گریه.
وارد خونه که شدیم گفتم کاریه که شده؟چرا داری خودتو نابود می کنی؟اخه چت شده؟
ترنج در بین گریه هاش گفت چی می خواستی بشه،کسی نبود از کنارم رد بشه و نگه عروست چرا هم سن و سال خودته.کاش قلم پام میشکست و نمیرفتم دلم می خواد زمین دهن باز کنه و من برم توش.
روبه میترا که در حال ماساژ دادن شونه های مادرش بود گفتم افشین چش بود؟یسر تا زنونه هم اومد اون چرا کلافه بود؟
میترا با خوشحالی گفت هیچی باباجون نگران اونا نباش،افشین منو کشوند کنار گفت به مهلا بگم چقدر زشت شدی اصلا آرایش و لباست بهت نمیاد.
با تعجب گفتم مهلا که قرص ماه شده بود چرا میگفت اینو بگی؟
میترا بلند خندید و گفت جفتشون دیوونن،افشین میگفت خودم به مهلا بگم آرایششو کمرنگ کنه میترسم ناراحت بشه،تو بگو زشت شدی که کمرنگ کنه،خیلی خشکل شده دلم نمی خواد مردم نگاش کنن.
خنده ی نه چندان بلندی سر دادم و همزمان به ترنج نگاه کردم که حتی با شنیدن حرفای میترا ذره ای هم خنده به لبش نیومده بود و چنان غرق ماتم بود که میشد شروع افسردگی شدیدی رو پیش بی
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۷۵
میشد شروع افسردگی شدیدی رو پیش بینی کرد.
کتمو درآوردم و حین نشستن روی زمین روی زانوم گذاشتم و گفتم کار دستمون میدی ترنج.مگه گریه کنی درست میشه،فردا میبرمت شاه عبدالعظیم،اونجا یه دل سیر گریه کن سبک شی شاید دلت آروم گرفت.
اون شب ترنج اونقدر گریه کرد که از فرط خستگی خوابش برد.روز بعد به اصرار من چند لقمه ای از صبحونشو خورد و همچنان زل زده بود به یه نقطه و حتی توان بلند شدن و آماده شدن برای رفتن به سر کارش رو نداشت.
تا مدتی ترنج توی این حال بود که یروز به اصرارم حاضر شد تا به بیرون یا زیارت بریم.
در حین وارد شدن به کوچه ترس و خجالت رو توی صورت ترنج میدیدم.
هنوز چند قدمی نرفته بودیم که طلعت خانم در حالی که با دندونش گوشه چادرشو به دهن گرفته بود، با یدست سبد پلاستیکی قرمز رنگ سبزی و خریداش رو حمل می کرد و با دست دیگش نون سنگگو.
با دیدن ما مشتاقانه جلو اومد و سبدش رو زمین گذاشت و نون رو تعارف کرد که برنداشته گفت اتفاقا دیشب با حاج اقا حرف شما بود.یه عمر شب سر گشنه زمین بزار و از شکم خودت دریغ کن و بزار دهن بچه ات اینم اخر عاقبتش.
دستمو پشت ترنج گذاشتم و رو به طلعت خانم گفتم سلام به حاج اقا برسونین...با اجازه.
با گرفتن نون جلومون مانع رفتنمون شد و گفت نمک نداره اقا رضا یه تیکه بردارین.
برای اینکه دستشو رد نکنم حین بریدن تکه ای از نون ادامه داد آخه یک سال دو سال،به گمونم بیست سال بزرگتر باشه،هم سن مادرشوهرش میشه.آخه تو چرا مانعش نشدی زن؟حیف پسر مثل دسته گلت نبود؟
ترنج بی تفاوت خیره به دست های من بود که گفتم چکارش میکردیم حاج خانم بچه که نیست،علف باید به دهن بزی شیرین بیاد که اومده،بقیه اشم خدا بزرگه...از کجا معلوم شایدم خوشبخت شدن.
ترنج بی خداحافظی حرکت کرد و منم پشت سرش که طلعت خانم غرغر کنان گفت وا حرفا می زنین آقا رضا چهار صباح دیگه پسرت جوان تر میشه عروست پیر اونوقت به حرف من می رسی.
هنوز از طلعت خانم زیاد دور نشده بودیم که چشممون خورد به بساط سبزی و عیبت زنای محله جلوی در خبرگذاری محله مونس خانم.
ترنج خودشو باخت و آویزون به آستین کتم گفت بیا برگردیم،هواخوری بخوره تو سرم نخواستم،برگرد.
با مهربونی گفتم تا کی می خوای خودتو از مردم پنهان کنی؟آخرش که چی زن؟مگه بی ناموسی کردن بچه هامون مگه از دیوار مردم بالا رفتن که شرمنده ای؟
ترنج بی تفاوت به حرفام به طرف خونه برگشت و منم به ناچار در بین نگاه های زیرزیرکی زن های همسایه به خونه برگشتم.
به پیشنهاد افشین ترنجو پیش مشاور بردم ولی باز خیلی زمان برد تا تونست با این قضیه کنار بیاد و مشکل قند هم پی
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۷۶
یک سالی گذشته بود که مهلا باردار شد و افشین حتی اجازه نمیداد مهلا استکانیو جا به جا کنه.عاشق بود و عاشق تر هم شده بود.
خدارو شکر می کردم که مهلا خوشبخت شد و ما صاحب داماد با کمالاتی شدیم و حداقل خیالم از بابت مهلا و زندگیش راحت بود.
برای میترا هم خواستگار هایی میومد ولی میترا هرگز روبروی ما نایستاد و به فکر ازدواج هم نبود و هر جوابی که ما نیومده به خواستگارها میدادیم جواب میترا هم بود.
دختر کوچولوی من که از زیبایی چیزی کم نداشت و خیلیا آرزوشون بود عروسشون بشه ولی به خاطر سختگیری من قادر به پا پیش گذاشتن نبودن.میترا دیپلمش رو که گرفت بلافاصله وارد دانشگاه شد و ادامه تحصیل داد و همزمان به عنوان معلم هم مشغول به کار شد و شغل من و مادرشو ادامه داد.
ممدلی که چند سالی بود به همراه خانوادش ساکن تهران شده بود، هنوز زنش ذوق تهران رو نکرده مبتلا به بیماری سختی شد و بعد از مدت کوتاهی فوت کرد.
ممدلی موند با دوجین بچه ی ریز و درشت و چرخ روزگار که باهاش نساخت.ولی وضع زندگیش نسبت به کرامت خیلی بهتر بود.کرامت دختراش رو از سر نداری توی سن دوازده سیزده سالگی شوهر میداد و زنش با وجود عروس و دوماد داشتن باز هم حامله بود.
ممدلی برای رسیدگی به امور زندگیش و بچه های کوچکی که داشت دوباره مجبور به ازدواج شد و دختری که سی سال از خودش کوچیکتر بود رو از روستا به شهر آورد.
رابطه ما و یزدان و همسرش دورادور خوب بود و با گذشت زمان تقریبا تونستیم با این قضیه کنار بیایم و برخلاف تصور ما یزدان هنوز هم عاشقانه با زنش زندگی می کرد.
بالاخره مهلا بار شیشه اش رو روی زمین گذاشت و دختری که به دنیا آورد به عنوان اولین نوه ی من و اولین نوه ی پسری خانواده افشین،شد نور چشمی ما و اسمش رو گذاشتن نگین.
مهلا در بین خانواده همسرش عزیز بود و عزیز تر هم شد.با وجود نسترن خواهر افشین و هم کلاسی سابق مهلا خیال ماهم راحت بود و مهلا هم اونقدری که با نسترن راحت بود شاید با خواهر خودش نبود.
نگین در بین عشق پدر و مادرش قد می کشید و بابایی گفتنش به من هزار بار شیرین تر از بابایی گفتن بچه های خودم بود.ساعت ها براش اسب می شدم و اون با لباس پرنسسیش روم سوار میشد و کولی می گرفت.ولی مثل هر پدر مادر دیگه بی صبرانه منتظر بچه دار شدن پسرم بودم و با وجود سن زیاد زنش نگرانیم بیشتر میشد و نه یزدان نه زنش به فکر بچه نبودن.
مدام نگینو پیششون می بردم شاید دلشون بلرزه ولی هیچ کدوم رغبتی به بچه نداشتن.
همون سال ها مهران هم عاشق دختر همسایه شد و وقتی دیدیم تصمیمش جدیه براش به خواستگاری رفتیم.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۷۷
با جواب بله ای که شنیدیم دومین پسرمونم دوماد شد و تمام آرزوهایی که برای یزدان داشتیم و نشد برای مهران عملی کردیم.عروسی درخوری براشون گرفتیم و با سلام و صلوات راهی منزل مشترکشون شدن.
ترنج بازنشست شده بود و از مشکل دیابت هم رنج می برد.میترا هم روزهای آخر دانشگاهش رو سپری می کرد.
من همچنان به دفتر دوستم برای کار می رفتم که حین امضا کاغذ های روی میزم صدایی توجهمو جلب کرد.سرمو که بلند کردم با مردی هم سن خودم روبرو شدم که اگه موهای ریخته و شقیقه های سفیدش و چین های روی پیشونیش نبود با محمد مو نمی زد.
محمدی که سال ها در تهران رفیق شفیقم بود و حتی باعث آشنایی من با ترنج شده بود.
محمد مشغول صحبت با کارمند میز کناری بود که بلند شدم و گفتم محمد؟
به طرفم برگشت و بعد از کمی ورانداز کردن با تعجب گفت رضا خودتی؟
آغوشمو باز کردم و از بین دو تا میز رد شدم و گفتم کجایی ای رفیق نیمه راه من...
توی آغوش هم بودیم که محمد گفت به خدا بهترین سالای عمرم همین تهران و در کنار تو بودن بود ولی چه کنم که مجبور بودم برم شهرستان و نزدیک خانوادم زندگی کنم.
سریع به طرف کت آویزون به پشت صندلیم رفتم و بعد از مرتب کردن کاغذای روی میز گفتم بریم خونه که یه عمر حرف نگفته دارم.
محمد با تیکه پاره کردن تعارف گفت مزاحم نمیشم شاید اهل منزل آماده نباشن امشبو میرم هتل فردا برای احوال پرسی از شاگرد قدیمیم مزاحم میشم.
بی توجه به حرف محمد بازوش رو گرفتم و راهی خونه شدیم.ترنج چادر گل گلی به سر با دیدن معلم قدیمیش ازش استقبال کرد و هنوز مدت زمان زیادی از ورودمون نگذشته بود که میترا توی حیاط حین برداشتن چادرش با صدای بلند گفت آهای صاحبخونه سلاااام...
محمد با تعجب گفت مثل اینکه مهمون دارین بد موقع مزاحم شدم.
ترنج به سختی از جاش بلند شد و با خنده گفت دخترمه عادتشه کل خونه رو با ورودش روی سرش بزاره.
اینو گفت و درو باز کرد که میترا با دیدن یک جفت کفش غریبه خشکش زد و با ایماه و اشاره می خواست از مادرش بپرسه کیه که گفتم بیا تو دخترم محمد دوست من و معلم مادرت و عموی توعه.
میترا با ورودش لب های کوچکش رو به سلامی باز کرد که محمد گفت هزار ماشالله،خدا حفظش کنه براتون یادمه چندین سال بچه دار نشدین،خداروشکر که چهار تا دسته گل نصیبتون شده.
میترا و ترنج بعد از تشکر به طرف آشپزخونه رفتن که رو به محمد گفتم خب از خودت بگو چند تا بچه داری؟
محمد ریش هاش رو خاروند و گفت سه تا بچه دارم و دوتاشو سر و سامون دادم ولی پسر بزرگم...سنش داره میره بالا و راضی به ازدواج نمیشه.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۷۸
همشون تحصیل کردن،دخترام پزشک و پرستارن،پسرمم استاد دانشگاست ولی خب ۳۵ ساله شده و هرچی میگیم داره دیر میشه تو گوشش نمیره که نمیره.
محمد این هارو گفت که میترا با وسایل پذیرایی وارد پذیرایی شد.محمد با دیدنش لبخند زد و گفت به زحمت افتادی دخترم...بگو ببینم درس چی خوندی؟
میترا پیش دستیارو جلومون گذاشت و ایستاد و گفت معلمم عمو،درسمم داره تموم میشه،به امید خدا امسال لیسانس میگیرم.
محمد ماشاللهی گفت و توی فکر فرو رفت که با صدای ترنج که گفت بفرمایید آقای خادمی از خودتون پذیرایی کنین نهار هم الان آماده میشه،از فکر بیرون اومد.
میز نهار چیده شده بود و مشغول صرف نهار بودیم که محمد گفت من دیگه با اجازتون بعد از نهار مرخص میشم،چند جا دیگه کار دارم و باید برگردم شهرستان.
دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم کجا مگه می زارم بری تازه پیدات کردم.
حین جویدن لقمه ی توی دهانش رو به میترا گفت دخترم یادت باشه شماره خونتونو برام بنویس داشته باشم که از حال هم باخبر باشیم.
بعد به من نگاه کرد و گفت خیالت راحت رفیق،بازم میام،این دفعه با خانواده میام،باید دوباره رفت و آمد کنیم و این چند صباح پایان عمر در کنار هم فیض ببریم.آدرسمو هم میدم میترا جان یادداشت کنه که شما هم قدم رنجه کنین و یسر تا شهر ما بیاین.
به ناچار سرمو به علامت تایید تکون دادم و محمد ساعتی بعد،بعد از دادن شماره و آدرسش از پیشمون رفت.
چند هفته ای از رفتن محمد نگذشته بود که تلفن خونه زنگ خورد و وقتی میترا برداشت بعد از حال و احوال گفت عمو محمده باباجون با شما کار داره... به طرف تلفن رفتم که محمد بعد از احوالپرسی گفت زنگ زدم دعوتتون کنم شهرمون،دست خانم بچه هارو بگیر و چند روزی بیاین این طرفی.
بعد از قطع تلفن نگین زیر دست و پام دوید و مهلا گفت کی بود باباجون؟
نگینو بغل کردم و گونشو بوسیدم و گفتم عمو محمدت رفیق قدیمی منه،میترا دیده ولی تو هنوز ندیدیش،دعوتمون کرد شهرشون با بچه ها.
رو به ترنج که مشغول بافتنی برای نگین بود گفتم جوابشو چی بدم خانم؟گفتم مشورت کنم اطلاع میدم.
ترنج چند زنجیره ای به کلاه شال زد و گفت خب بریم هم حال و هوامون عوض میشه هم دعوتشونو رد نکردیم.
میترا هاج و واج نگاه می کرد و سکوت کرده بود که مهلا گفت عجیبه،نکنه خبراییه و من غریبه ام.
روی مبل تک نفره نشستم و گفتم غریبه ی چی باباجان؟یه نهار اینجا خورده می خواد چهار تا نهار پس بده،محمدو من میشناسم این اخلاقو همیشه داشت.تو هم با افشین مشورت کن اگه شد باهم بریم.
مهلا روی مبل روبروم نشست و گفت مهران و یزدان چی؟
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۷۹
نگین شیطون،با دست های کوچولو و سفیدش مشغول چنگ انداختن و بالا رفتن از سر و کولم بود که به سختی مهارش کردم و گفتم گفتنو که من بهشون میگم ولی فکر نکنم قبول کنن،هم این موقع سال گرفتار ساخت و ساز و نقشه کشی و معمارین هم خانماشون شاید رضا به سفر با ما نشن.یه دوره ای دختر که شوهر می کرد دیگه اختیارش دست خودش نبود،ولی پسر تا اخر عمر میشد عصای دست پدر مادرش...ولی الان زمونه عوض شده،پسر که زن گرفت انگار شوهر کرده،باید از خیرش گذشت...بازم خدارو شکر باهم خوش باشن ما هم به خوشیشون خوشیم.
طبق پیش بینیم مهران و یزدان نیومدن و من و ترنج و دخترا با ماشین افشین به طرف شهر محمد که زیاد هم از تهران دور نبود به راه افتادیم.
به در خونشون که رسیدیم زنگ بلبلیو زدیم که دختری با چادر سفید هم سن و سال دخترای خودم در رو باز کرد و با مهربونی گفت سلام خیلی خوش اومدین عمو،بفرمایین داخل.
درو که بازتر کرد محمد از روی تخت توی حیاط بلند شد و خوش آمد گویان جلو اومد که پشت سرش پسر جوانی با قدی بلند و هیکلی چهارشانه نمایان شد.بعد از وارد شدن و حال و احوال و نگاه انداختن به چهار گوش حیاط باصفا و گل های باغچه و درخت های میوه،خونه ی بزرگ و سنگ نمای زیباش با تعارف زن محمد که مثل ما آثار پیری درش پیدا بود و خیلی محجبه چادرش رو به سر کرده بود وارد خونه شدیم.
دور تا دور نشستیم و پسر محمد با سینی چای و خواهرش قندون به دست بهمون ملحق شدن که محمد گفت دختر بزرگم پزشکه،وقت سر خاروندن نداره ان شالله میاد میبینینش.
بعد اشاره به دختر و پسرش که حین پذیرایی بودن کرد و گفت فاطمه خانم دختر کوچیکمه و آقا مصطفی پسر بزرگم.
مصطفی با سینی چای به میترا رسید که میترا دستش رو از زیر چادر مشکیش بیرون آورد و آروم تشکر کرد و چای رو برداشت.
آقا مصطفی بعد از اتمام تعارف چای کنار پدرش نشست و سرش رو به زیر انداخت که گفتم ماشالله با جوانیای محمد مو نمیزنی.
نگاهم به افشین افتاد که انگار از دیدن محمد خوشحال نشده بود و در گوش مهلا یچیزایی پچ پچ می کرد.
زن محمد تا خواست بلند شه برای انداختن سفره نهار،ترنج رو به مهلا و میترا اشاره کرد و گفت پاشین مادر،پاشین کمک حاج خانم کنین.
آقا مصطفی سریع بلند شد وبا کف دستش به حالت ایست رو بروی مهلا و میترا گفت نه بفرمایین تازه از راه رسیدین خسته این من خودم هستم کمک مادر میکنم.
سفره چیده و نهار خورده شد که بعد از استراحت کوتاهی محمد پیشنهاد داد برای قدم زدن به باغ اطراف شهرشون بریم و نفسی تازه کنیم.
خانواده محمد توی ماشین مصطفی و ما هم سوار ماشین افشین به خارج شهر رفتیم
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۸۰
از ماشین که پیاده شدیم بقیه به طرف باغ پر از درخت که تهش یه خونه نقلی داشت راه افتادن و من با کشیده شدن دستم توسط محمد به کناری رفتم.محمد با من من گفت راستش رفیق کشیدمت کنار یه مشورتی باهات داشته باشم،یادته گفتم پسرم حاضر به ازدواج نمیشه؟
با چینی به ابروهام نگاهی به آقا مصطفی که پشت سر خانم ها کنار افشین به طرف ته باغ می رفتن انداختم و گفتم اره محمد یادمه.
محمد ادامه داد راستش الان تو ماشین باهاش که سر صحبتو باز کردم متوجه شدم از دخترت خوشش اومده.
من که بدم نمیومد از این ابراز علاقه ی مصطفی با حفظ ظاهر با لبخند گفتم یعنی می خوای باور کنم دعوتت از سر عمد نبوده؟
محمد خنده ای سر داد و گفت درست حدس زدی ولی اصلا فکر نمیکردم این دفعه مصطفی تسلیم پیشنهاد من بشه،دلم می خواد تا اینجایین این دو تا جوان حرفاشونو بزنن و با خلق و خوی هم بیشتر آشنا بشن تا اگه خدا خواست باهم قوم و خویش بشیم.
دستمو به پشت محمد گذاشتم و دو نفره حین رفتن به طرف بقیه گفتم پسرت ماشالله آقا تمامه،بچه های خیلی خوبی تربیت کردی،دختر به کی بدم بهتر از پسر تو،میترا روی حرف من حرف نمیزنه ولی ببینیم خدا چی می خواد.
در نزدیکی بقیه بودیم و میترا خیره به گلابیای بالای درخت مونده بود که محمد رو به مصطفی که مشغول صحبت با افشین بود گفت پسرم برو یخورده گلابی بچین معلومه میترا جان هوس گلابی کرده.
میترا با تعجب به طرفمون برگشت و مصطفی با سربزیری چشمی گفت و با قد بلندش از همون پای درخت شروع به چیدن چند گلابی کرد و دستشو به طرف میترا دراز کرد.
میترا با دستای پر به طرف مهلا و افشین اومد که گفتم افشین پسرم دست زنتو بگیر بریم داخل.افشین و مهلا با تعجب به ما خیره شدن که با اشاره دست به داخل خونه حرکت کردیم و توی راه قضیه رو براشون تعریف کردم.افشین که انگار می خواست چیزی بگه ولی ترجیح میداد حرفی نزنه گفتم،افشین جان تو دوماد بزرگ منی نظرت برامون محترمه نظر تو راجب این وصلت چیه؟
افشین کنار چهار چوب ایستاد و گفت خودتون صاحب اختیار دخترتونین باباجون تا شما و برادراش هستین من چکاره ام.
مهلا با صدایی آروم طوری که مادرش و مادر مصطفی و فاطمه که داخل خونه بودن نشنون گفت توی خوب بودن و با کمالات بودن این خانواده شکی نیست ولی به نظرم اختلاف سنیشون زیاده،بعدشم میترا باید بیاد شهرستان زندگی کنه؟
کمی توی فکر فرو رفتم و بعد گفتم اختلاف سنی من و مادرتم زیاده،مگه زن یزدان پانزده سال بزرگتر نیست،فکر میکردیم این هوسه و از سرش میوفته ولی نیوفتاد...حالا بزار صحبتاشونو بکنن ان شالله هر چی خیره همون پیش بیاد.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞