#داستان_کوتاه📚
✍پسری تصميم به ازدواج گرفت ، ليستی از اسامی دوستانش را كه بيش از 30 نفر بودند را به پدرش داد و از او خواست كه با دوستانش تماس بگيردو آنها را برای روز عروسی دعوت كند ، پدر هم قبول ميكند
روز عروسی ، پسر با تعجب میبیند كه فقط شش نفر از دوستانش آنجا هستند ،بشدّت ناراحت شد و به پدرش گفت من از شما خواستم تمامِ دوستانم رادعوت كنيد اما اينها كه فقط شش نفر هستند
پدر به پسر گفت ، من با تك تك دوستانت تماس گرفتم و به آنان گفتم مشكلی برای تو پيش آمده و به كمك آنها احتياج داری
و از آنها خواستم كه امروز اينجا باشند
بنابر اين پسرم نگران نباش ، دوستان واقعی تو امروز همه اينجا هستند
دوست نَبوَد ، آن که در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی
دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
👤سعدی
482_22893897766702.pdf
7.79M
📚#ماهی_زلال_پرست
✨ژانر : #عاشقانه
✍نویسنده : #آزیتا_خیری
📄خلاصه :
جناب آقای سید یاسین میرمعزی، فرزند رضا ” پس از جلسات متعدد بازپرسی، استماع دفاعیات جنابعالی، بررسی اسناد و ادلهی موجود در پرونده، و پس از صدور کیفرخواست دادستان دادگاه ویژۀ روحانیت و همچنین بعد از تایید صحت شهادت شاهدان و همه پرسی اعضای محترم هیئت منصفه، این دادگاه در باب اتهامات موجود در پرونده جرم شما را محرز دانسته و با عنایت به خدمات سابق شما در حوزۀ دادگستری و دانشگاه، با یک درجه تخفیف محکوم می شوید به خلع لباس مقدس روحانیت و انفصال دائم از قضاوت در تمامی شعب دادگاه و برکناری از تدریس در حوزه و دانشگاه در تمامی سطوح و در باب ادامۀ توقیف و یا لغو توقیف روزنامۀ «یوم مبارک»، حکم دادگاه ویژۀ مطبوعات مورد اجرا خواهد بود.
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
May 11
#داستان
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
پسر و پدری داشتند در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد به زمین افتاد و داد کشید: آ آ آ ی ی ی!!
صدایی از دور دست آمد: آ آ آ ی ی ی!!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟
پاسخ شنید: کی هستی؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!
باز پاسخ شنید: ترسو!
پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت: پسرم توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!
صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!
پسرک باز بیشتر تعجب کرد.
پدرش توضیح داد: مردم می گویند که این انعکاس کوه است؛
ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی زندگی عیناً به تو جواب می دهد.
اگر عشق را بخواهی عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید، اگر نفرت بخواهی نفرت بیشتری و به همین ترتیب هر چیزی را که بخواهی زندگی همان را به تو خواهد داد.
اين جهان كوه است و فعل ما ندا
سوي ما آيد نداها را صدا
فعل تو كان زايد از جان و تنت
همچو فرزندي بگيرد دامنت
پس تو را هر غم كه پيش آيد ز درد
بر كسي تهمت منه، بر خويش گرد
فعل تست اين غصه هاي دم به دم
اين بود معناي قَد جَفٌَ القَلَم!
مولانا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از جات بلند شو و بهترینِ خودت باش...
مهم نیست که چقدر مونده تا رسیدن به هدفت...
مهم نیست که چقدر از دیگران عقب افتادی...
اصلا مهم نیست که چه جایگاهی در مقایسه با مردم داری...
زندگی که مسابقه دادن نیست...
زندگی همین لحظهست...
پس همین حالا بلند شو و بهترین کاری رو که میتونی انجام بده...
فول انرژی رویِ کارِت تمرکز کن و انجامش بده...
بخند،شاد باش،بدرخش و از اینکه فرصت زندگی بهت داده شده لذت ببر...
انجامش بده، همین الان
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅
نو به نو باید شدن
۱۸ سالم بود که عمهام متوجه شد شوهرش با یک زن دیگه رابطه داره. آبروریزی به پا کرد. بعد فهمید فقط رابطه نیست، عقد هم کرده و زن حامله است. عمه ی بیچاره من مدتی دعوا و جار و جنجال به پا کرد.
۲۰ سالم که بود از هم جدا شدند. عمهام ۵۶ ساله بود در آستانه بازنشستگی؛ با سه تا بچه ی نوجوان و جوان.
۲۲ سالم بود که عمهام بعد از بازنشستگی کلاس نقاشی ثبت نام کرد. نقاشیهایی که می کشید در حد بچههای دبستانی بود. در نظرم یک آدم داغون و شکستخورده بود. به قول فرنگی ها یک لوزر به تمام معنا که حالا سر پیری یادش اومده بود با یک مشت بچه کم سن و سال همشاگردی بشه و نقاشی یاد بگیره.
پدرم در نظرم قهرمان بود. یک سال اختلاف سنی داشتند. همه چیز زندگی پدرم مرتب و منظم بود. بچههاش درسخون بودند. کار و بارش منظم بود و کار و زندگی مرتبی داشت و کمکم آماده میشد برای بازنشستگی و استراحت.
در مقابل، عمهام همه چیز زندگیش روی هوا بود و حالا تازه رفته بود نقاشی یاد بگیره.
ده سال از اون زمان گذشت. ۳۲ ساله بودم. درسم تمام شده بود در شرکتی کار میکردم و داشتم زندگیم را کمکم میساختم. اتفاقی با خواهرم تلفنی حرف میزدم گفت الان گالری هستیم رفتیم خونه بهت زنگ میزنیم. پرسیدم گالری چی؟ گفت نقاشیهای عمه دیگه!
عمه؟ نقاشی؟
گفت آره دیگه الان خیلی وقته این کار رو میکنه. نقاشیهاش رو میفروشه یکی دو جا هم تدریس میکنه. خیلی معروف شده.
داشتم شاخ در می آوردم.
حالا بعد از چند سال که نگاه میکنم میبینم آدم لوزر من بودم که چنین دیدگاهی به زندگی داشتم و فکر میکردم از یه جایی به بعد پیر هستی و نمیشه چیز جدید یاد گرفت و زندگی را تغییر داد و بعضی کارها را باید از بچگی شروع کرد و گرنه دیگه خیلی دیره.
عمهام را که مقایسه میکنم با پدرم میبینم عمهام بعد از بازنشستگی، زندگی جدید برای خودش شروع کرد و آدم متفاوتی شد. پدرم یاد گرفت چطور با کامپیوتر ورق بازی کنه و سرخودش را با ورق بازی کردن و شکستن رکوردهای پیاپی خودش گرم کنه که چیز بدی هم نیست و قابل مقایسه با کار عمهام نیست.
عمهام تبدیل شده به الگوی خانواده. دو تا از خواهرهام بعد از لیسانس رشتههاشون رو عوض کردند و رفتند سراغ چیزی که دوست داشتند. یکیشون کامپیوتر را ول کرد رفت مترجمی زبان یاد گرفت که کتاب ترجمه کنه. دومی علوم سیاسی را ول کرد رفت سراغ معماری که از بچگی بهش علاقه داشت.
میخوام بگم زندگی مثل بازی والیبال میمونه؛ مثل فوتبال نیست که اگر نیمه اول خیلی عقب باشید، نیمه ی دوم کار خیلی سختی برای جبران دارید.
زندگی مثل والیبال میمونه. هر ست که تمام میشه، شروع ست جدید یک موقعیت تازه است و همه چیز از اول شروع میشه. مهم نیست تا حالا جلو بودی یا عقب. یه مسابقه ی جدیده.
فقط باید صبور بود و صبورانه حرکت کرد؛ آهسته و پیوسته، با هدف و برنامه. با امید به پیروزی و غلبه بر شکستها و ناکامیها.
دکتر زندی. روانشناس
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
⚜ذکر صالحین⚜
📚حیای چشم
در تفسیر روح البیان نقل شده است: سه برادر در شهری زندگی میکردند، برادر بزرگ تر ده سال روی مناره ی مسجدی اذان میگفت و پس از ده سال از دنیا رفت. برادر دوم نیز چند سال این وظیفه را ادامه داد تا عمر او هم به پایان رسید. به برادر سوم گفتند: این منصب را قبول کن و نگذار صدای اذان از مناره قطع شود؛ اما او قبول نمی کرد. گفتند: مقدار زیادی پول به تو میدهیم؛ گفت: صد برابرش را هم بدهید، حاضر نمی شوم. پرسیدند: مگر اذان گفتن بد است؟ گفت: نه؛ ولی در مناره حاضر نیستم اذان بگویم. علت را پرسیدند، گفت: این مناره جایی است که دو برادرم را بی ایمان از دنیا برد؛ چون در ساعت آخر عمر برادر بزرگم بالای سرش بودم و خواستم سوره ی یس بخوانم تا آسان جان دهد، مرا از این کار نهی میکرد. برادر دومم نیز با همین حالت از دنیا رفت. برای یافتن علت این مشکل، خداوند به من عنایتی کرد و برادر بزرگم را در خواب دیدم که در عذاب بود. گفتم: تو را رها نمی کنم تا بدانم چرا شما دو نفر بی ایمان مردید؟ گفت: زمانی که به مناره میرفتیم، به ناموس مردم نگاه میکردیم، این مسئله فکر و دل مان را به خود مشغول میکرد و از خدا غافل میشدیم، برای همین عمل شوم، بد عاقبت و بدبخت شدیم.
📙یکصد موضوع، پانصد داستان ۲۲۲/۱ ؛ به نقل از: داستانهای پراکنده ۱۲۳/۱
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄
چرا از فلسطین دفاع میکنیم؟ به فرزندانتان بگویید تا بدانند.
🇵🇸 فلسطین محل سکونت پیامبران بوده است... بیامبر خدا ابراهیم عليه السلام به فلسطین هجرت کرد.
🇯🇴 لوط عليه السلام که الله متعال او را از عذابی نجات داد که بر قومش نازل شده بود، به سرزمین مبارک فلسطین رفت.
🇯🇴 داود عليه السلام در فلسطین زندگی میکرد و محراب خود را در آن بنا نمود.
🇯🇴 سلیمان عليه السلام پادشاهی همهی دنیا را از فلسطین داشت.
🇵🇸 داستان مشهور حضرت سلیمان با مورچه که به مورچههای دیگر میگفت (ای مورچهها، وارد خانههایتان شوید) در مکانی به نام وادیالنمل در فلسطین و در جوار عسقلان بوده است.
🇯🇴 محراب پیامبر خدا زکریا عليه السلام در فلسطین است.
🇯🇴 موسی عليه السلام از قومش خواست که به سرزمین مقدس یعنی فلسطین وارد شوند.
🇯🇴 و مقدس نامیده شده به معنای پاک... پاک از شرک... و محل سکونت پیامبران قرار گرفته است.
🇯🇴 ولادت عیسی عليه السلام از مادرش مریم که دختری کوچک بود، بی آنکه شوهری داشته باشد در فلسطین بوده است.
🇵🇸 الله متعال عیسی علیه السلام را از فلسطین به سوی خود بالا برد، آنگاه که بنی اسرائیل تصمیم به کشتن او گرفتند.
🇯🇴 در فلسطین بود که مریم علیها السلام بعد از وضع حمل، تنهی درخت نخل را تکان داد.
🇯🇴 از علامتهای آخرالزمان است که عیسی عليه السلام در مناره بیضاء نزول میکند و مسیح دجال را در باب لد در فلسطین میکشد.
🇯🇴 سرزمین محشر و منشر (سرزمینی که در روز قیامت همه در آن جمع میشوند) فلسطین است.
🇯🇴 یاجوج و ماجوج در آخرالزمان، در فلسطین کشته خواهند شد
🇵🇸 داستانهای زیادی از جمله داستان طالوت و جالوت که در قرآن بیان شده است در فلسطین روی داده است.
🇵🇸 مسجدالاقصی برای تمام مسلمانان در مشرق و مغربزمین مقدس است و نه تنها برای فلسطینیان.
🇵🇸 مسجد الاقصی قبلهی اول مسلمانان بوده است و الله متعال پیامبرش را دستور داد تا قبله را به مسجد الحرام تغییر دهد. بقره: ۱۴۴، ۱۴۵
🇵🇸 سفر اسراء و معراج رسول الله از مسجدالاقصی (یعنی از فلسطین) به آسمان بوده است و در مسجدالاقصی، پیامبر در مقام امام با سایر پیامبران نماز خواند و از آنجا به آسمان عروج یافت و در بالاترین آسمان، نماز بر او فرض شده است. اسراء: ۱
🇵🇸 مسجد الاقصی از جمله مساجدی است که برای زیارت آن بار سفر بسته میشود، چنانکه در حدیث صحیح ذکر شده است.
🇵🇸 طبق حدیث رسول الله هر نمازی در مسجدالاقصی ۱۰۰ برابر نسبت به جاهای دیگر ثواب دارد.
🇵🇸 مسجد الاقصی قبلهی همهی پیامبران پیش از محمد صلی الله علیه وسلم بوده است.
🇵🇸 مسجد الاقصی، مسجدی است که رسول خدا اصحابش را امر نمود تا در نزدیکی آن بمانند .. چنانکه امام احمد از ذي الاصابع روایت نموده که میگوید: گفتم ای رسول خدا، اگر بعد از تو در باب محل سکونت امتحان و آزمایش شدیم، به ما چه دستور میدهید؟ رسول خدا فرمود: باید در بیت المقدس بمانید، باشد که نسلی از شما پیدا شود که به آن مسجد رفت و آمد داشته باشند.
🇵🇸 مساحت مسجد الاقصی ۱۴۴ هزار متر مربع است که گنجایش ۸۰۰ هزار نمازگزار دارد و دارای ۴ مناره میباشد.
این است علت دفاع از فلسطین
- احسان الفقیه مع تعلیقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✿✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿
داســتــان مـعـنــوی
مرﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ
ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩ
وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ
یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ
به همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ
ﺗﺎ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ
ﺯﯾﺮﺍ ﺣﺘﻤﺎً به خاﻃﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ
ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﺵ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ در روز بعد ﺳﺮ ﮐﺎﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ
ارباب ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ
ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩ
ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ تشکر کرد
و ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩ
ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ به شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻩﺍﻡ
ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ
ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮ باز هم ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ
و علت این کار را ﺍﺯ ﺍﻭ نپرسید
ﭘﺲ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ
به همین ﻋﻠﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺣﻘﻮﻗﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ
ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ!
ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ: ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻏﯿﺒﺖ
ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ
ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﻣﻦ
ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺑﻮﺩﻩ
ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ برای ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ
ﻣﺎﺩﺭﻡ فوت کرد
ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﻨﺎﺭ از حقوقم ﮐﻢ ﺷﺪ
ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯾﺶ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ
ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﻨﺪ ﺭﻭحهائی ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ
ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ
ﻗﺎﻧﻊ ﻭ ﺭاضی هستند
ﻭ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﻭ ﮐﺎﻫﺶ ﺭﻭﺯﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎنها ﻧﺴﺒﺖ ﻧﻤﯽدهندi🦋🦋
✍ آیت الله شیخ محمدتقی بهلول میفرمودند:
ما با کاروان و کجاوه به«گناباد» میرفتیم.
وقت نماز شد.
مادرم کارواندار را صدا کرد و گفت:
کاروان را نگهدار *میخواهم اول وقت نماز بخوانم.*
کاروان دار گفت:
بیبی❗دوساعت دیگر به فلان روستا میرسیم.
آنجا نگه میدارم تا نماز بخوانیم.
مادرم گفت : نه❗
*میخواهم اول وقت نماز بخوانم.*
کارواندار گفت:
نه مادر . الان نگه نمیدارم.
مادرم گفت:نگهدار.
او گفت:
*اگر پیاده شوید ، شما را میگذارم و میروم.*
مادرم گفت : بگذار و برو.
👈من و مادرم پیاده شدیم .کاروان حرکت کرد . وقتی کاروان دور شد وحشتی به دل من نشست که چه خواهد شد❓
من هستم ومادرم ؛ دیگر کاروانی نیست ؛ شب دارد فرا میرسد وممکن است حیوانات حمله کنند؛
ولی مادرم با خیال راحت با کوزهی آبی که داشت ، وضو گرفت و نگاهی به آسمان کرد ؛ *رو به قبله ایستاد و نمازش را خواند؛*
لحظه به لحظه رُعب و وحشت در دل منِ شش هفت ساله زیادتر میشد؛
در همین فکر بودم که صدای سُم اسبی را شنیدم.
دیدم یک دُرشکه خیلی مجلّل پشت سرمان میآید.
کنار جاده ایستاد و گفت: *بیبی کجا میروی❓*
🍁مادرم گفت : *گناباد.*
او گفت:
ما هم به گناباد میرویم.بیا سوار شو.
یک نفس راحتی کشیدم.گفتم خدایا شکر.
*🌼مادرم نگاهی کرد و دید یک نفر در قسمت مسافر درشکه نشسته و تکیه داده.*
به سورچی گفت:
*من پهلوی مرد نامحرم نمی نشینم.*
سورچی گفت:
خانم❗ فرماندار گناباد است.
بیا بالا ؛ ماندن شما اینجا خطر دارد؛ کسی نیست شما را ببرد.
مادرم گفت:
*من پهلوی مرد نامحرم نمینشینم❗*
در دلم میگفتم مادر بلند شو برویم.
خدا برایمان درشکه فرستاده است؛ ولی مادرم راحت رو به قبله نشسته بود و تسبیح میگفت؛
آقای *فرماندار رفت کنار سورچی نشست.*
گفت: مادر بیا بالا ؛ اینجا دیگر کسی ننشسته است . مادرم کنار درشکه نشست و من هم کنار او نشستم ورفتیم.
دربین راه از کاروان سبقت گرفتیم و زودتر به گناباد رسیدیم.
👌 اگر انسان بنده ی خدا شد ، بيمه مىشود و خداوند امور اورا كفايت و كفالت مىكند.
«أَلَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ» زمر/۳۶
#نماز_اول_وقت
#نماز_جماعت
*حکایتی زیبا درباره حق الناس حتما بخونید*
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ
ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ
ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ .
ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ .
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ،
که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد !
ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ
ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد
فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود.
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدنﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑه ﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ .
ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪنکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ.
ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند:
ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟
ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ (ﺧﺮ ) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ .
ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و....
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید .
ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ
ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ
ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ .
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ
ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ !
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید:
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ
ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ...
ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست
ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست
هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور
هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست...
*ای کاش این حکایت به گوش همگان برسد*
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
••✾🌻🍂🌻✾••
🌻الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌻
1_6160874873.opus
2.1M
صدای خواهر یزدی پس ازبازگشت ازعالم دیگر...😭😭😭😭
خواهش میکنم گوش کنید و بفرستید برای عزیزانتون خواهران عزیز .
کسانی که هرروز ذکر صلوات بر لبانشون جاری هست ، قدربدونید.
زندگی پس از مرگ
🔘 داستان کوتاه
گویند: روزی ابلیس ملعون خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر
نقل مکان کند، خیمهای را دید، و گفت:
اینجا را ترک نمیکنم
تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم.
به سوی خیمه رفت و دید گاوی به
میخی بسته شده و زنی را دید
که آن گاو را میدوشد،
بدان سو رفت و میخ را تکان داد.
با تکان خوردن میخ، گاو ترسید و به هیجان درآمد و سطل شیر را بر زمین ریخت و پسر آن زن را که در کنار مادرش نشسته بود لگدمال کرد و او را کشت.
مادر بچه با دیدن این صحنه عصبانی
شد و گاو را با ضربه چاقو از پای درآورد و او را کشت.
شوهر آن زن آمد و با دیدن فرزند کشته شده و گاو مرده، همسرش را زد و او را طلاق داد.
سپس خویشاوندان زن آمدند و آن مرد را زدند، و بعد از آن نزدیکان آن مرد آمدند و همه با هم درگیر شدند و جنگ و دعوای شدیدی به پا شد!!
فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا تعجب کردند و از پدر پرسیدند: ای وای، این چه کاری بود که کردی؟!
ابلیس گفت:
کاری نکردم فقط میخ را تکان دادم.
🔸بیشتر مردم فکر میکنند کاری نکردهاند، در حالی که نمیدانند چند کلمهای که میگویند و مردم می شنوند، سخن چینی است.
مشکلات زیادی را ایجاد میکند.
آتش اختلاف را بر میافروزد.
خویشاوندی را بر هم میزند.
دوستی و صفا صمیمیت را از بین میبرد.
کینه و دشمنی میآورد.
طراوت و شادابی را تیره و تار میکند.
دلها را میشکند.
بعدا کسی که اینکار را کرده فکر میکند کاری نکرده است فقط میخ را تکان داده است!
قبل از اینکه حرفی را بزنی، مواظب سخنانت باش !
مواظب باش میخی را تکان ندهی !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 مظلومیت امام زمان ارواحنا فداه
💠اللّٰهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّكَ ٱلْفَرَجَ💠
https://eitaa.com/joinchat/482214285Cda0cee5ff0
#گروه_چهله
ختم ال یس
🍃🌹 روزجمعه ۱۲ابان ماه 🌹🍃
💠 #ورود_فقط_بانوان💠
469_24140138805807.pdf
9.07M
📚#طومار
✍نویسنده: #زهرا_ارجمندنیا
✨ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
📄خلاصه:
دختر کتابفروش و آقای کفاش... همسایه ی دیوار به دیوار هم می شن
دختر این قصه یه کتابفروشه
شیطون... فعال... ته تغاری و عزیزکرده ی یه خانواده ی بزرگ...
از قضا کتابفروشیش، میفته توی همسایگی آزادخانی که درسته خان به اسمش می بندن، ولی ۳۰ سال بیش تر نداره و با یه اخلاق غد، از هرچی دختر شیطونه بیزاره... آزاد خانی که توی کار کیف و کفش چرمه و این همسایه بودن..
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
May 11
هدفمند زندگی كن.
انسان بی هدف مثل مسافر بی مقصد ميمونه.
اگر هدف نداشته باشی زندگی تو رو هرجا بخواد ميبره. راهت رو خودت انتخاب كن.
زمين خوردی؟
احساس نا اميدی می كنی؟
دوباره تلاش كن...
قوی باش...
دوباره شروع كن نزار يأس بهت غلبه كنه...
فقط استارت اولش مهمه. باور داشته باش كه ميتونی
تو فقط يكبار زندگی می كنی...
بزار ده سال ديگه بخودت و پشتكارت افتخار كنی...
باید خودت را مشغول به کار و مشغلهای کنی تا فرصت نکنی به مسائل پوچ و بیاهمیت فکر کنی یا به رابطههای سمی و آزاردهنده و بیهدف بپردازی!
مشغول که باشی، ذهن و روان منسجمتر و افکار آرامتری داری و به سخنان بیهوده و بحثهای بینتیجه فکر نمیکنی.
مشغول که باشی و هدف که داشتهباشی، زود نمیرنجی از هر اظهار نظری و هر گفتگوی فاقد منطق و کودکانهای را ادامه نمیدهی و هر واکنشی را به خودت نمیگیری و هر رفتار و اشتباه جزئی و آزاردهندهای را به کل یک انسان تعمیم نمیدهی!
سعی کن هرجای جهان که هستی و با هر سطح از توانایی و مهارتی که داری، خودت را در مفیدترین شرایط ممکن جهانت مشغول به کاری کنی، تلاش کنی، نگاهت به مقابل باشد و هدفمند باشی.
از قدیم درست گفتهاند که ریشهی تمام اندوههای جهان در بیهدفی و بیکاریست.
بیش از حد اهمیت نده، کار کن، وقت نداشتهباش، خستهشو و بدون فکر بخواب...
نرگس_صرافیان_طوفان
نواختن برای خدا
🔮✨✨🔮
#داستان_بسیار_زیبا
در زمانهاى قديم،
مردی ساز زن و خواننده ای بود؛ بنام "برديا"
که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت.
بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود.
عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید.
بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند .
بردیا سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد.
در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود، سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت.
بردیا می نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت و از خدا طلب مرگ می کرد.
در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد، سر برداشت تا ببیند کیست.
شیخ سعید ابو الخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود. شیخ گفت:
این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر و کارى را شروع کن.
بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی؟
شیخ گفت هرگز. بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش میشنود و خالقت مرا که در خواب بودم بیدار کرد و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم ،که مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن.
بردیا صورت در خاک مالید و گفت:
خدایا عمری در جوانی و در شادابیام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر ،اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند.
و فقط یک بار برای تو زدم و خواندم.
اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی.
تو تنها پشتیبان ما در این روزگار غریب و بی وفا هستی.
به رحمت و بزرگیت سوگندت میدهیم 🦋
که ما را هیچ وقت تنها نگذار
و زیر بار منت ناکسان قرار نده.
مردی قصدِ طلاق دادن زنش را داشت
دوستش علت را جويا شد
و او در پاسخ گفت:
"همسرم وادارم كرد سيگار و تریاک رو ترک كنم
كاری كرد تا قُمار را کنار گذاشتم،
پس انداز کردن و تجارت را یادم داد،
و اکنون دوستانم، آدم های سرشناس و بزرگی هستند"
دوستش با تعجب گفت:
"خب همه ی اینهایی که گفتی واقعاً عالی هست"
مرد جواب داد:
"اين را می دانم و برای همین حس مي كنم كه زنم دیگر در شان و شخصیت من نيست !"
💫اگر آدم ها👆 را بیشتر از ظرفیت و لیاقتشان بزرگ کنیم دیگه نه ما را می بینند و نه خودشان را ‼️
پس بیایید
هرگز
به اندازه ی آدم ها دست نزنیم‼️
🔴افراد با ذهن منفی باف وقتی با بدبیاری یا مشکل مواجه میشوند، جملات کلی درباره زندگیشان به زبان میآورند؛ در حالی که خوشبینها جملات خاصی را در ارتباط با یک رویداد خاص به زبان میآورند. برای مثال، فرد بدبین شاید بگوید: «تمام گزارشهای من مشکل دارند»، اما فرد خوشبین میگوید: «این گزارش مشکل داشت».