#سرنوشت _سخت _مهلا #قسمت_101
علی بعد از چند پس گردنی از خاله به خانه رفت و سر و صدای چهار تا بچه یتیم که روی دست خاله مونده بودن همزمان بلند شد.
به خانه که رسیدم کنجی کز کرده بودم و به علی فکر می کردم.مارجان با استکان کمرباریکی از چای روبروم نشست و گفت چرا تو فکری رضا؟
به چشم های رنگیش،به صورت سفید و زیباش نگاه کردم و گفتم حتما آقاجانم خیلی دوستت داشته مارجان.
مارجان لبخندی زد که گفتم تو هم خیلی دوستش داشتی.
بعد به آیینه ی گرد روی تاغچه چشم دوختم و گفتم اگه خاله نبود ما خیلی خوشبخت بودیم،ولی مارجان دلم برای برادرام میسوزه اونها که گناهی نکردن که باید به آتیش مادرشان بسوزن.
مارجان که انگار دیگه سال ها بود حرفی برای گفتن نداشت قطره اشک آویزان شده روی چانه اش رو پاک کرد و زیر لب زمزمه کرد گنه ماران کنن زاکان بسوزن.
+دل شوره دارم مارجان...
_الهی مارجانت بمیره که یک روز خوش تو زندگیت ندیدی.
چند روزی بیشتر نگذشته بود...خاله پرگل سراسیمه به خونه اومد و گفت مهلا شنیدی؟!پسر شهرناز گم شده.
با چشمای از تعجب بیرون زده ام پرسیدم کدوم پسرش خاله؟آخری؟
خاله با نگاه دلسوزانه ای مکث کرد که مارجان گفت بترکی زن بگو نصف جانمان کردی.
دوباره داد زدم خاله با توام کدام پسرش؟
خاله با شرمندگی گفت الهی دورت بگردم...علی...علی گم شده...دیشب ظاهرا به خانه شان نرفته.
چینی به ابروهام دادم و گفتم حتما اشتباه شنیدی خاله پرگل،مگه علی بچه است گم بشه،نه هوا مه آلوده که بگم راه گم کرده نه کولاکه که برفگیر بشه.
گالشام رو پوشیدم و به دو در میان نگاه های دلسوزانه ی مارجان و خاله راهی میدان ابادی شدم.
خاله شهرناز نشسته بود و مشت مشت خاک رو روی سرش می ریخت و همه بچه هاش دورش شیون می کردن به جز علی.
مشتی قنبر گفت سراغ آسیابون رفتی؟شاید اون خبری ازش داشته باشه.
خاله با شیون و زاری گفت رفتم مشتی رفتم میگه بی خبرم...میگه دیروز غروب بعد از کار راهی خانه شده...ولی بچه ام معلوم نیست کجا گرفتار شده هیچ شبی بیرون از خانه نگذرانده حتما اتفاقی براش افتاده...
مردها یکی داس به دست یکی بیل و یکی فانوس گفتن ما میریم توی جنگل را بگردیم ان شالله که شب نشده پیداش می کنیم.
ننجان عصا زنان خودش رو به سختی به جمعیت رسوند و در کنار شهرناز شروع کرد به ناله و زاری.
سریع به خونه برگشتم و با فانوس روی طاقچه دوان دوان خودمو به جمعیت رسوندم.
گشتیم و گشتیم ولی خبری از علی نشد.هوا تاریک شده بود و یکی یکی فانوس هارو روشن می کردیم.آتیشی روی دلم برپا بود که برادر مظلوم من الان کجا گرفتار شده.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞